جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

رسم جوانمردی


رسم جوانمردی
روزی روزگاری در گرگ و میش هوا مردی از خانه بیرون رفت تا به گرمابه برود و تنی به آب بزند. توی راه همان طور كه می رفت. یكی از دوستانش را دید و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «به گرمابه می روم. آیا همراه من به آنجا می آیی؟»
دوستش گفت: «تا جلوی در گرمابه با تو هم قدم می شوم. ولی داخل گرمابه نمی آیم چون كار خیلی ضروری دارم و باید زودتر به خانه برسم.»
نزدیك در گرمابه كه شدند مردی كه همراه او آمده بود بی آن كه خداحافظی كند از او جدا شد. در همان لحظه دزدی كه به آن مرد مشكوك شده بود پشت سرش آمد تا داخل حمام شود. مرد بقچه به دست وقتی سایه دزد را پشت سرش دید خیال كرد دوستش است كه همراهش می آید.
غافل از این كه دوستش چند لحظه ای است كه او را ترك كرده و رفته. ۱۰۰ دینارش را به همراه لوازم ارزشمندش كه داخل پارچه ای پیچیده بود به طرف دزد گرفت و گفت: «ای برادر من می خواهم داخل گرمابه شوم حالا كه داخل نمی آیی پس این امانتی را نگه دار تا بعد از تو بگیرم.»
مرد دزد ۱۰۰ دینار او را گرفت و همانجا پشت در حمام ایستاد و چند ساعت بعد وقتی هوا كاملاً روشن شد مرد از حمام بیرون آمد، اما هر چه به اطراف نگاه كرد دوستش را ندید.
با خود گفت: «حتماً خسته شده و به خانه اش رفته. بهتر است به خانه اش بروم و امانتی را از او پس بگیرم.» همانطور كه می رفت ناگهان دزد او را صدا زد و گفت: «ای جوانمرد، بیا پول خودت را بگیر و برو كه امروز برایم دردسر درست كردی.»
مرد وقتی برگشت با تعجب پرسید: «تو كی هستی؟ چه می گویی؟ این پول ها دست تو چكار می كند؟»
دزد جواب داد: «من دزد هستم. تو این پول ها را به من دادی تا برایت امانت نگه دارم.» مرد وقتی فهمید به خاطر خواب آلودگی و تاریكی هوا چه اشتباهی را مرتكب شده با تعجب پرسید: «تو اگر دزد هستی پس چرا این ۱۰۰ دینار را نبردی؟»
دزد گفت: «اگر این پول ها را به من امانت نداده بودی هیچ ترسی از تو نداشتم و پول ها را می بردم و هرگز هم به تو برنمی گرداندم، اما حالا كه به من اطمینان كردی و مرا امانتدار دانستی این كار را نكردم. چون در مرام ما دزدها امانت را دزدیدن رسم جوانمردی نیست!»
بازآفرینی: از جوامع الحكایات
منبع : روزنامه جوان