دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
مجله ویستا
خشکیده چشمها
از وقتی عوض موش گفته بود «زنت َه َه هَ هفته ای یه بار م م م میره خو خو خونه ی سیف الله !»، طوفانی در دلش به پا شده و همه چیز را کنفیکون کرده بود. با آنکه در آن منطقه ناخدایی خوددارتر از او نبود. بیخودتر از همه و همیشه، به طرف خانهی سیفالله دویده بود و پشت َکپر قدیمی پنجشنبه خَف کرده و مثل مار زخمی به خودش میپیچید و انتظار میکشید.
- میکُشمش! به خدا میُکشمش!
شاید ادای کلمهی «میکشمش» برای گوشهای شما، سنگین و ناآشنا باشد، اما برای جبار و مردم این منطقه، سادهتر و روانتر از گفتن این واژه و عمل به آن، چیزی نبود. جبار آمده بود تا باور کند. آمده بود تا اسیر دشمنی ناشناختهای نشده باشد و منتظر بود و دلش میخواست، کنیزو، شاد و سرحال از خانهی سیفالله بیرون بیاید، تا او را با دستهای خودش خفه کند. آیا این کار را میکرد ؟ ...
- نه. اون این کاره نیس. من اونو از خودم بهتر میشناسمش. از اون آبرودارتر هیشکی نیس…
- زنت ه ه ه هفته ای ی یه بار، م م م میره خوخوخونهی سیفالله!
- تو دروغ گفتی، عوض. تو بد دیدی. اون نمیاد. اون نمیره. نمیکنه. میدونه من چکار کردم. میدونه دیگه نمیتونم از حرفم برگردم ... خدا به حالت رحم کنه، موشِ بی شرف !
شرجی چادر لِمه و سیاهی بود که دور تنش میپیچید و دست و پایش را ِکرخ میکرد. َکپر ُپر از تپاله بود و مگسهای سست و گرما زده، کلافهاش کرده بودند. بدتر از همه خندهی بلند و کشدار زنی بود که مست و بیپروا از پشت دیوار کوتاه خانهی سیف الله، بالا میزد و طوفان درون جبار را شدیدتر میکرد.
- کی میتونه ایجوری بخنده، ها ؟ مگر اون بیشرف غیر از اون زن پیرسگش، کس دگهایاَم تو خونهش داره ؟ … نداره ! میدونم که نداره. ای صدای خودشه. فقط اون میتونه ای جوری بخنده … داغ خندههاشو به دلش میذارم.
همه میدانستند او کنیزو را بیشتر از همهکس و همهچیز دوست دارد و خودش بیشتر از همهکس میدانست عوض، موش پیر، حرف بیخود نمیزند، اما نمیخواست باور کند.
- وهمی شدم !… خدا کنه این صدای خندهی اون نباشه !… خدا کنه تو نباشی، کنیزو !… خدا یا عوضو دروغ گفته باشه. اگر ...
دریا غضب کرده و موجهایش را مثل شلاق بر پشت زمین میکوبید و زمین از زور درد و فریادهایی که میکشید، صدایش بم و خشدار شده بود. جبار درد زمین را حس میکرد. پشتش میسوخت. دلش میسوخت. زبانش خشک شده و سقف دهانش را خراش میداد. ابر هیچجا نبودهای، روی آسمان را سیاه کرده و باد غوغا میکرد.
- اگر بارون بگیره ؟… نمیگیره، چهوخت بارون باریدنه. میباره ! ابرارو نمیبینی ؟ … بباره. بارون بباره. سنگ بباره. درد بباره. من اونقد اینجا میشینم، تا اون حروم لقمه از این در بیا بیرون و اون وخ ... اون وخ چی ؟ … مردکهی نفهم، تو دیوونه شدی. اون الان تو خونه چاشتشم تیار کرده و جلوی در نشسته و داره با دار و درختا، با باد و طیفون حرف میزنه، اون وخ تو ....
هیچوقت در چنین مخمصهای گرفتار شدهاید ؟ خودتان را به محاکمه کشیدید ؟ گول زدید ؟ هیچوقت دنبال شر گشتید ؟ دیدید، چه لذتی دارد آدم به مرگ، خونریزی و کشتن عزیزترین کسش فکر کند و چه عذابی دارد وقتی کسی از درون آدم، آدم را به محکمه بکشاند و در آخر با تحکم داد بزند « پاشو، خجالت بکش!»، و چهطور آدم دنبال بهانهای هرچند ناچیز میگردد، تا بماند. نرود و در یک کلام لجبازی کند. اینجا هم باد، همهی خندهها را جمع کرد و مثل تپالهای به صورت جبار کوبید. جبار صورتش را پاک کرد و غرید.
- نه. اون همینجایه. این خندهها مال خودشان. همش تقصیر پدر نامردشه. هر چی گفتم عمو نکن ! نکن. مگر به حرفم گوش داد. گفتم عمو نفرستش پیش این بی دینای سرحدی ! گفت «با سوات میشه عمو، پس صبا به دردمون می خوره».
خندهی بیحیا، زیر ابرها گیر کرده و همهی ده را پوشانده بود. جبار گوشهایش را گرفت و غرید.
- حالا با سوات شد ! حالا بخور ! یعنی این همه مرد تو این ده بود و هیشکدوم مثل تو عقلشون نمیرسید .خدا دید و پسر بهت نداد. نامرد … می ُکشمتون. همه تونو میُکشم، میکشم »
خنده، خنده، خنده. جبار غیر از صدای خنده، دیگر هیچ صدایی نمیشنید. نه صدای باران و نه صدای دریای غضب کرده و نه نالههای زمین و صدای آدمهایی که از گیر باران میگریختند.
- کِی میتونس ایقد بخنده ؟ میتونس ؟ … نه ! ای کنیزو نیس ! اون ای جوری نمیخنده. اون بیحیا نیس. نمیتونه باشه. ای صدای باده. وهمی شدم ... خدا لعنتت کنه عوض موش.
همه صدای خنده را میشنیدند و هر کسی این گونه خندیدن را به کسی نسبت می داد -اگر کسی را داشت-. کنیزو هم میشنید. او وسط خانهی سیفالله، کنار باغچه و رو به دریا نشسته بود و مثل همیشه با خودش حرف میزد و به جبار فکر میکرد. به سه ریگی که او پشت سرش انداخته بود و به کاری که نمیبایست بکند و کرده بود و بازهم میکرد و از عمل خودش پشیمان نبود.
- هیشوخ دوسش نداشتم. نمیخواستمش. همیشه ازش میترسیدم. از قد بلند و دیلاقش. از صداش که مثل آسمون غرنبهاس و صورتی که نصفش سبیله. پس چرا قبول کردم ؟ هیشکی که زورم نکرد. گفتن. اصرارم کردن. ولی من میتونسم بزنم زیرش و بگم نمیخوام. نمیتونسم ؟ میتونسم. ولی … میگن اون سحرم کرد. میگن سوار قایقش شد و رفت پیش ملاهای بحرین و دعا بندم کرد. میگن … دلم نمیخواد برم. کاشکی میتونسم برا همیشه بمونم … چه بادی ! چرا امروز نا آرومی دریا ؟ وختی آرومی خوبی. اما وختی تند میشی، وحشی میشی. مثل گرگ میغری و زمین و آسمونو به هم میریزی. اونم وختی آرومه، خوبه و ... اما اون هیشوخ آروم نیس. یکسره میغره و به همه شک داره. کاشکی نمیباس برم. چه صدایی داری بادگیر. کیف می کنی. ببین درختا به رقص اومدن ... دریا ؟ ها اون مثه منه. اونم داره میناله. نفرین میکنه. ولی به کی ؟ به خودش ؟ به باد ؟ به زمین ؟ … من به کی نفرین کنم ؟ به خودم ؟ به پدر و مادرم ؟ آخه کی مقصره، ها ؟ … هیشکی تقصیر نداره. دریا باید بناله. منم مینالم که چرا همچین پسرعمویی داشتم. میباس نکنم ؟ من که گفتم سحرم کرد … نه ! من نگفتم. اونا گفتن. گفتن عقد پسرعمو و دخترعمو تو آسمونا بسته شده و ... گفتن، گفتن، گفتن تا ... برا من قسم خورده. ریگ پشت سر اندخته، که چی ؟
باد میپیچید و میغرید و خیلی وقت بود که صدای خنده را برده بود. اما پژواک خندهها هنوز در تکتک سلولهای جبار میپیچید و میچرخید و او را از خود بیخود میکرد و از همه بدتر انتظار، وقتی منتظری، زمان ُکند میشود. میایستد و تمام وجودت را به فغان میآورد. جبار دیوانه شده بود. نه دلش میخواست، کنیزو اینجا باشد و نه میخواست نباشد. میل به بودن کنیزو در این خانه و مجازاتی که برای بودنش در نظر گرفته بود بیشتر از آنی بود که عوض موش دروغ گفته باشد و اگر دروغ هم گفته بود، با او کاری نمیتوانست بکند. اما کنیزو، قسمی که خورده بود.
- د بیا بیرون لامصب.
- نمیآم. نمیرم. نمیخوام برم. میخوام بمونم و ببینم چی میگین. چرا همیشه باید گوش به حرفای اونا بدم. یه بارم اونا گوش بدن. طردم میکنن ؟ ُخب بکنن چطور میشه، هان ؟ میندازنم تو دریا ؟ بندازن. راحت میشم. فکر میکنی راحته آدم با کسی زندگی کنه که زبونشو نمیفهمه ؟ لا مصب یه جایی خونه ساخته که هزار سال با دریا فاصله شه. میخواد منو اذیت کنه. وگرنه اون که می دونست من عاشق دریایم. نمیدونست ؟ نمیدونست پدرم وختی تنها بودیم منو دریا صدا میکرد ؟ دریا ! تو زنی یا مرد ؟ من که میگم تو زنی ! زنی که همه چیز داره و از همهی چیزایی که داره به جا استفاده میکنه و هیشکی نمیتونه بگه چرا ! ازش خوشم میاد. وختی جونش به لبش رسید. عاصی میشه. جیغ میزنه و تن به سنگینی هیچکس و هیچی نمیده. اونا رو زیر خودش له میکنه و ُپکیده و باد کرده، پرتشون میکنه بیرون. َاه چه قیافهای پیدا میکنن. کاشکی نمیباس برم. کاشکی مجبور نبودم اون قیافه یُکیده و ...
موج میکوبید. آسمان میغرید. باران پردهای روی همهچیز و همهجا کشانده بود. باد وحشی شده و قطرههای باران را مثل تیر به هر سمتی پرت میکرد و جیغ میکشید.
- بیا بیرون، سگ پدر ...
در روی پاشنه چرخید و کنیزو با پیراهنی که مثل باغچهای پر از گل بود، مثل شعلهای بلند و سرکش که شاخههای گل سرخ در آن میسوخت، از در بیرون آمد. با وسواس به اطرافش نگاه کرد. وقتی خلوتی کوچه باران زده را دید، صورتش را رو به آسمان گرفت. قطرههای باران را با زبان لیسید و به راه افتاد. او از پشت پردهی باران جبار را ندیده بود و جبار فقط لباس او را دید.
- خودشه ! باید خودش باشه ! ... بود یا به نظرم رسید ؟
تا جبار از خودش بپرسد، تا از جایش بلند شود و پاهای خواب رفتهاش را به حرکت وادارد، کنیزو رفته بود. گم شده بود. داشت گم میشد و جبار میدوید. میدوید و فحش میداد و مثل پیرزنها نفرین میکرد.
- خدا لعنتت کنه، عوض موش ! لعنت بشی کنیزو که تو ...
کنیزو همه چیز او بود و با آمدنش به خانهی او، همه چیز برای جباروی یتیم و دله دزد آورده بود. آبرو، احترام، پول. هم او بود که با داشتههایش، جبارو را به جبار تبدیل کرد.
- اگر کنیزو نبود، اگر عموت رحم نمیکرد و دخترشه به تو نمیداد، کی به توی یهلاقبا زن میداد ؟
جبار ایستاد. به پشت سرش نگاه کرد. راست، چپ. هیچکس نبود. رو به باران فریاد زد ...
- اون روزا هیشکی ! اما حالا چی ؟ هزار تا جون به قربونم میکنن. َهف ساله دختر میدنم، نمیدن ؟! چی کم دارم ؟ خونه، ماشین، پول، لنج، همه چی دارم.
باد فریاد او را توی کو چهی تنگ چرخاند و به خودش برگرداند. جبار به خودش نگاه کرد. موش آبکشیدهای شده بود، بی کلاه. بی کفش. نفسش را چاق کرد و گفت : دیوونه شدی جبار ! برو خونهت ! گیرم که اون باشه، باشه. چرا ماتم گرفتی ؟ یکی دیگه ! خوشگلتر، جوونتر، سازوارتر، از اینور آب، از اون ور آب ! ماشینت که ناساز شد چهکار کردی ؟! برو ! برو ...
میرفت. کوچه خلوت و باران زده بود و در و پنجرهها همه بسته. کنیزو بود و باران. باران بود و کنیزو. برکه را از روی صورتش کنار زده بود. دستها و صورتش را رو به باران گرفته و باران بیربا تا عمق وجودش نفوذ کرده بود. کنیزو زنده شده بود. حس میکرد چیزی در درونش بار گرفته. نطفهای که دمبهدم بزرگتر و بزرگتر میشد. همه چیز در حال عوض شدن بود. انگار باران تخم هزار سال ماندهای را زنده کرده بود و دم به ساعتی است که سر از درون او در آورد. اول فکر میکرد ترس است که با این حال نشان داده میشود. اما ترس نبود. تلواسه هم نبود. چیزی مثل حاملگی. مثل ریشه کردن نهالی نورس. هر چی بود، چیز تازه ای بود و ...
دریا می غرید. باد دور او میپیچید و داد میزد «میرن بهش میگن!».
- بگن ! صبحی عوض موش کوچه به کوچه دنبالم اومد. خب بیایه ! مگر من جرم کردم ؟ نکردم که ! اومدم، حالام برمیگردم. چرا باید بترسم ؟
برای هر چیزی حدی وجود دارد. وقتی آن حد به پایان رسید، وقتی ظرف وجودی آدم سرریز کرد و فشار فوق طاقت شد، طغیان اولین عکسالعمل است. کنیزو امروز همهی بندها را پاره کرده بود. اول روبروی مادرش ایستاده بود ...
- نرو دختر، تِروتِلیس میشی.
- میفهمی چی میگی ؟ تا حالاداد میزدی «برو». میگفتی «مواظب باش کسی نبیندت ! بترس !». حالا میگی «نرو، خیس میشی». گِل که نیسم وا برم ! حرفه دلته بزن !؟
- من میگم، زن باید ... باید از مردش بترسه ! مرد ...
کنیزو فریاد زده بود ؛ « مرد چی ؟! مرد چی، ُمم ؟! مرد که خدا نیس ، یه آدمه ! منم آدمم.»
و حالا که ُبرکه را از روی صورتش پس زده بود و فارغ از نگاه هر مرد هرزه و هر پچپچهی زنانهای، در کوچه با ترنم باران میرقصید و پیش میرفت.
جبار هم میرفت. اما دیگر آن مرد چند لحظهی قبل نبود. ذهنش بیهوا به هر سمت و سویی میرفت و زبانش، خدا خدا میکرد، آنچه را که دیده چیزی جز یک کابوس نباشد. هوس صدای گرم و دستهای خنک کنیزو را داشت تا از خواب بیدارش کند.
- چه خوشگل شده بود لامصب.
تنش به مور مور افتاد. ذهنش کنیزو را زیر باران لخت کرد. کنیزو خندید. رقصید. عشوه ریخت و ناز آورد و از گیر دستهایش در رفت. جبار به طرفش دوید. دستش به سینهی کال او نرسیده بود که مثل ماهی لغزید و آنطرفتر زبانش را درآورد.
- زنت َه َه هَ هفته ای یه بار م م م میره خو خو خونه ی سیف الله !
- چه بارون نحسی. پس این خونه کجایه ؟
خانه از دور صدایش کرد و او به طرفش دوید. اما هر چه نزدیکتر میشد، پاهایش سست و سستتر میشد.
در بسته بود .
- خودش بود ! وگرنه این در مثه همیشه باز بود.
در را باز کرد و فریاد کشید. نه ! التماس کرد.
- کنیزو !؟
صدا دوید. پرت شد. به دیوارها خورد و میان شاخ و برگ درختی که کنیزو کاشته بود سر گردان ماند. خانه بوی مرگ میداد. بوی گس و چسبناک تنهایی. هیچ وقت این طور خفت نکشیده بود. روی زمین نشست. سرش را میان دستهایش گرفت و نالید؛ « تو میفهمیدی عمو. میفهمیدی این حرف شوخی نیس. میدونسی هیش مردی نمیتونه از ای حرف برگرده، چرا گذاشتی ایطو بشه ؟ چرا نگفتی ؟ »
- نگفتم ؟! نگفتم جبار هوا پسه، نرو. نکن ! نگفتم وختی طغیون کرد همه چی خراب میشه ؟ تو کی حرف گوش میکنی ؟ چرا گفتی ؟ چرا کردی ؟ چرا رفتی ؟ چرا به آب زدی ؟
- حالا چرا داد میزنی ؟ مال خودم بود ! جنس خودم بود ! از آب گرفتمش، به آبم دادمش. به درک.
- اوهوووو، دور ورداشتی خان زاده ! یادت رفته چی بودی ! یادت رفته کی بودی، شیخ جزیره. نه! تو از آب نگرفتیش که از رو نفهمی بار قایقش کنی و تو اون هوای خراب که سگ از در لونه ش در نمیا، بفرسیش ته دریا. ارث باباتم نبود که ایطو ازش حرف میزنی. اون مال، مال من بود که ور خاطر دخترم کنیزو، دادمش دس تو. تو هر چی داری از دولت سر همونه. وگرنه تو هنو همو جبارویی ! میفهمی ؟!
جبار داغ شد. نقره داغ شد. تا حالا هیچکس اینطور با او حرف نزده بود. به اطرافش نگاه کرد. همه دورشان جمع شده بودند. همه شنیده بودند. همه پوزخند میزدند. عوض موش میخندید. بقیه هم میخواستند بخندند ولی از خشم جبار میترسیدند. نگاهش توی همهی چشمها چرخید. به نگاه پدر کنیزو رسید. مکث کرد. خندید. مثل دیوانهها خندید. سه ُکلوخ از روی زمین برداشت. چشمها را دور زد. به پدر کنیزو که رسید مثل یک خان، یک خانزاده گفت ؛ « مالت که رفت ! دیگه مالی نداری، هوم ؟ داغ کردی، نه ؟ حالا داغترت میکنم ... »
برگشت. رو به قبله ایستاد و فریاد کشید ؛ « همه بدونین ! همه شاهد باشین ! اگر کنیزو زن من، از ایوخت، تا آخر عمرش، پاشه از درگاه خونهی پدرش، یعنی ای مرد، سیفالله، تو بگذاره،ُ کل ما ثِلاثه یه …»
دلم میخواهد در مورد ذهن، قدرت ذهن، تصویرها و حرکت به جلو و عقب ذهن حرفی بزنم، اما نمیزنم و به قصه برمیگردم.
انگار هیچ وقت باران نباریده و زمین تشنه، لبی تر نکرده بود. انگار باد آرام نگرفته بود و طوفان ... دوباره طوفان. دوباره شلاق موج و نالههای زمین. غوغا شده بود. باد میغرید. میچرخید و به هیچ چیز رحم نمیکرد. انگار آمده بود تا همه چیز را از ریشه درآورد. جبار کلوخ های نداشته را به پشت سرش پرت کرد و رو به عموی نبوده غرید ؛ «نامرد، کنیزو نمیدونس. توی بی شرف که را میبردی. می دونسی ایکار شوخی َوردار نیس. چرا گذاشتی بیایه خونهت ؟ چرا راش دادی ؟ چرا کردی ؟ چرا ...»
- تو چرا کردی ؟ تو چرا گفتی ؟ نمیفهمیدی من بی بابا و ننهم میمیرم ؟
کنیزو بود. باران پیراهن گلدار او را، با تنش یکی کرده بود و انگار لخت بود. جبار محو زیبایی او شد. هوس مثل یک چنگ خاکستر داغ، داغش کرد. مستش کرد. تمام وجودش به طپش افتاد. میخواست دستش را به طرف او دراز کند و مثل دو کفجه مار ...
- کجا بودی ؟
- خونهی پدرم.
- نمیدونستی من ِ سگ پدر قسم خوردم ؟! کلوخ پشت سرم پرت کردم ؟
- آدم تو غضب خیلی حرفا میزنه، خیلی کارا میکنه.
- تو نمیفهمی، اما اون نامرد پدرت که ....
- حرمت نگهدار!
- اگر نگر ندارم ؟
- زبونی که تو دهن تو میچرخه، منم دارم !
- خوبه !؟ خیلی خوبه ! ... حالا اومدی اینجا چهکار ؟!
- اینجا خونهی منه !
- دیگه نیست !
- نباشه ! خونهی بچههام که هس !!
- بچههات ؟!
- کنیزو دستش را روی شکم برآمده اش کشید و گفت « شیش ماهه!
گردباد هیچجا نبودهای، زمین را چرخاند و روی جبار خراب کرد و او فریاد کشید ؛ «بعد از قَسم من، وختی پنهونی میرفتی خونهی پدرت ؟ چرا لال شدی ؟ حرف بزن !»
کنیزو انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده باشد، آهسته گفت ؛ «ها!»
جبار دیوانه شد. هار شد. مثل گراز زخمی فریاد کشید ؛ «چرا نگفتی لامصب ! چرا تو که میخواسی کلهشقی کنی گذاشتی ایطو بشه ؟ چرا نگفتی ؟»
- چی میباس بگم ؟ جار بزنم، من بار وَر داشتم؟ ها؟ ایطو خوب بود؟!
- ها که خوب بود ! تو نمیفهمی بدبخت. اون بچه، یه ولدزناس. یه بچهی درِمسجدی! میفهمی ؟... »
میفهمید. میدانست از این حرف نباید بگذرد. میفهمید جلوی آب را باید از سرچشمه بگیرند وگرنه ... میدانست شنیدن این حرف برای هیچ زنی قابل هظم نیست. آنهم، از زبان مردش. نفهمید چطور شد. نفهمید چهکار میکند. پلنگی زخم خورده به طرف جبار دوید. سینه به سینهاش ایستاد و فریاد کشید ؛ « از روز اول هر چی گفتی، هر کار کردی، تحمل کردم و دم نزدم. ولی این یکی رو دگه نه. به خدا قسم ... »
هنوز حرفش تمام نشده بود که از هیبت خودش، از صدایی که از دهنش بیرون میزد و صدای او نبود، ترسید و به گریه افتاد. خودش هم باور نمیکرد. جبار هم باور نمیکرد و انگار که خودش را دلداری بدهد گفت ؛ « نمیفهمه ! نمیفهمی ! کاشکی مثه همهی آدما بودی ؟ و...»
- نیستم. نمیفهمم! دیونهم!… تو که میفهمیدی ! نمیفهمیدی ؟ نمیدونسی من از همون بچگی ایجوری بودم. چشمات کجا بود ؟ عقل امروزی همرات نبود ؟ ها ؟…
جبار روی زمین نشست و آهسته گفت ؛ « نمیخواسم ایطوری بگم !»
هر دو ساکت شدند. ولی باد ساکت نمیشد. نعره میزد. میپیچید و به زور سر شاخههای جوان نخل را بر زمین میخواباند. اما نخل، درختی نبود که به این سادگی تن به شکست و شکستن بدهد. هنوز باد به شاخهی دیگری نپرداخته بود که شاخهی قبلی بر میخواست و سر جای خودش میایستاد. کنیزو از جایش بلند شد و روبروی جبار ایستاد. بغضش را فرو داد و گفت « بچه هام ؟ »
جبار بدون آن که نگاهش کند گفت ؛ «اولی مال خودمه ! ورش میدارم، اگه نخواسیش. ولی ... » سرش را بلند کرد. توی چشمهای منتظر کنیزو خندید و از سر لج ادامه داد ؛ « ولی اون یکی ولدزناس و ... »
لگد کنیزو دهن جبار را قفل کرد. دستهای ورزیدهی جبار هم بیکار نماند. پای او را گرفت و به طرف خودش کشید. کنیزو به زمین افتاد. جبار از زمین بلند شد. با لگد او را به داخل باغچه پرت کرد.
- پتیاره ! هار شدی ! همه ش تقصیر اون پدر نفهمته که ....
کنیزو از جایش بلند شد و گفت ؛ « اگر نفهم نبود، تو به اینجا نمیرسیدی !»
جبار با مشت دهن او را بست و فریاد کشید ؛ « سگ که هار شد، میُکشنش. اما من دسامو با خون تو نجس نمیکنم. کاری میکنم تا همون پدر فهمیدهت بکشتت »
سه روز و سه شب بود که ده درد میکشید و پر از جیغ بود. این سوی ده، در خانهی سیفالله، کنیزو جیغ میزد که نمیتوانست بزاید و آن سو، نه ساله عروس جبار.
صبح روز چهارم، جیغ نوزادی، فریادهای کنیزو و صدای ساز و دهل خانهی جبار را در خود حل کرد. ماما بچه را در لتهای پیچید و گوشهی اتاق تاریک و بیمنفذ گذاشت. کنیزو هر چه انتظار کشید تا بچه را در بغلش بگذارند، خبری نشد. با ضعف گفت ؛ «بچهم کو ؟ بدینش به من !»
ماما، با دستهای خسته، برکهی سیاه را روی صورت چروکیدهاش کشید و گفت «دسات نجس میشه !»
- چرا نمیشوریش ؟
- ایطو بچهها، نباید چشمشون به آب بیفته، دنیا ُکنفیکون میشه. سر راه، به سیفالله میگم زنده خاکش کنه !
هیچکس نفهمید، کنیزو چهطور با آن همه ضعف از جایش بلند شد و چطور دست ماما را گرفت و از در پرتش کرد بیرون و هیچکس ندید چهطور بچه را در بغل گرفت و همراه با اشک و خون، عاشقانهترین عاشقانهها را برای دخترش خواند و باد از روی همدردی، سه روز، همنوا با او مویه کرد و از سر خشم، به همه خبر داد که کنیزو دیوانه شده. از در بیرون نمیآید. دو دخترش را در بغل گرفته و برایشان لالایی میخواند و گریه میکند.
- چرا ایکار میکنی ؟ چرا ماما را بیرون کردی ؟
- ای حق من نبود ؟
- اون حقش بود ؟ سه روز و سه شب، وختی که هیشکی به طرفت نمیاومد همرات درد کشید، اونوخ ... بدبخت ! اون تو ده پخش کرده که تو دیوونه شدی !...
کنیزو به گریه افتاد و او با بیرحمی ادامه داد ؛ « .... دلم براتون می سوزه ! هم برا تو و هم برا اون بچه. حالا اگر پسر بود حرفی ولی ای دختر، مرگ براش بهتره تا زنده موندن. لج نکن. بذار خاکش کنن !
- تو هم که حرف همونه میزنی !
- همه همی حرفه میزنن، ای اولیش نیس.
- ای بدبخت بیزبون چه تقصیری کرده ؟
- پدرت چه تقصیری کرده که کمرش خم آورده. دگه روش نمیشه، بره مسجد.
- پدرمم آدمیه، مثه همهی آدمای دگه، مثه تو، مثه جبار .... ولی من نیسم. میدونم چهکار کنم.
- میخوای چهکار کنی ؟
- میرم پاسگاه شاکی میشم !
- از کی ؟ از چی ؟ نکن کنیزو ! … زنای خوب، پاسگاه نمیرن. نکن ُمم، آبرومونه بردی، بیشتر از ای خرابمون نکن.
ایکاش نرفته بود. لااقل آن همه نگاه هیز را تحمل نکرده بود. رییس پاسگاه حتی نگذاشته بود حرفهای او تمام بشود و گفته بود ؛ « اینا رو ول کن، تو بگو کی میره اونور آب و کی با قایقای پر از بار قاچاق میاد، تا من باباشو بسوزم ! »
کنیزو فکر کرده بود که او زبانش را نفهمیده و دوباره برایش توضیح داده بود و او دستی به سبیلهای پرپشتش کشیده و با نگاهی پر از شهوت، سرتاپای او را ورانداز کرده و به زور گفته بود ؛ « ای جور کارا نه به ما مربوط میشه و نه به دادگاه ، شما برو پیش امام جمعهی خودتون، اون خودش بهتر میدونه. »
کنیزو خسته بود. بیزار بود. پاها و پایین تنهاش حس نداشت. فکر میکرد، کرمی شده که نصف تنهاش را له کرده باشند. احساس زنی را داشت که همهی سربازها به او تجاوز کردهاند. به زور خودش را از میان آن همه سیم خاردار بیرون کشید و از تپه بالا رفت. بالای تپه ایستاد. اطرافش را نگاه کرد. سمت چپ تپه، جادهی سفید و خاکی بود که مثل مار، پیچ میخورد و در آخر دهن سیاه آسفالتِ جاده، او را میبلعید و سمت راستش دریا و پشت سرش پاسگاه. صدای ماشینی نگاه کنیزو را به پاسگاه کشاند. ماشین جبار جلوی پاسگاه ایستاد و تا جبار پیاده شود، سربازی به طرفش رفت خنده خنده گفت « ها ؟ مبارکه. شنیدم جرواجرش دادی، ها ؟ کیف داد ؟ حالا اینجا چیکار ؟ »
جبار همانطور که از ماشین پیاده میشد گفت ؛ « چی مبارکه بابا، خونهمو پر از خون کرد، داره میمیره. اومدم از باباش شاکی بشم، مالمو بگیرم »
نگاهش، سنگینی نگاه کنیزو را گرفت. کنیزو با نفرت به راه افتاد و جبار و پاسگاه را پشت تپه جا گذاشت. این طرف هیچ خبری نبود. انگار همه چیز دروغ بود. طوفان، باد، غرش امواج. همه جا ساکت و مرده. دریا عروس خسته و خواب آلودی بود که بعد از آن همه کش و واکش ، فقط میخواست بخوابد و چرت میزد. کنیزو آهسته صدایش کرد ؛ « دریا ؟! »
دریا چشمهایش را نیمگُم کرد وبا نجوا گفت ؛ « بیا، ولشون کن. همیشه همینطور یوده. بازم همینطوره، بیا، اونارم بیار. »
کنیزو به طرف دریا رفت. اما پاهایش توان رفتن نداشت. روی زمین نشست. دست دختر پنج سالهاش را گرفت و به طرف خودش کشاند. او هم خسته بود. انگار حال مادرش به او هم سرایت کرده بود. کنیزو سرش را بوسید و با حسرت دختر سه روزهاش را نگاه کرد. بچه اخم کرده بود. کنیزو لبخند بیرنگی زد و سرش را به دیوار شنی چسباند و چشمهایش خود به خود روی هم افتاد.
شب بود. روز بود. سرخی دم غروب بود یا … سکوت مرگ، تن سنگینش را روی همهچیز و همهجا پهن کرده بود. او را وسط یک میدان بزرگ و تاریک به تیرکی تکیه داده و هزار هزار چشم احاطهاش کرده بودند. چشمهایی که تن نداشتند و زیر فشار برکهها خشک شده بودند. چشمهای مضطربی که معلوم نبود خشمگینند یا … کنیزو ترسیده بود. چشمهایش از زور گریه میسوخت. اشک ُبرکهاش را خیس کرده و رگ رگ محکم ُبرکه از پوستش گذشته و به خفقانش انداخته بود. به زور ُبرکه را از روی صورتش کند و به طرفی پرت کرد. چشمها کمکم جلو میآمدند. جلو، جلو، جلوتر. کنیزو خودش را از تیرک جدا کرد. به طرفشان دوید و فریاد کشید ؛ « نمیخوام، من نمیخوام مثه شما فقط دو تا چشم خشکیده باشم. میخوام ... »
چشمها بیتوجه به فریاد او، به طرف بچهاش رفتند. کنیزو پس نشست. چشمها به بچه چسبیدند. کنیزو بچه را محکم گرفت و خودش را به عقب کشید. چشمها جمع شدند. یکی شدند. یکدست فشار آوردند و بچه را به طرف خودشان کشیدند. کنیزو بچه را محکمتر فشار داد و جیغ زد ؛ « نمیگذارم، نمیگذارم اونم … !»
بچه جیغ میزد. کسی گیسهای بافتهاش را کشید. کنیزو از زور درد از خواب پرید. دخترش گیسهای او را رها کرد و گریه کنان گفت « میخواسی بُکشیش ؟!»
کنیزو در حالی که به دریا نگاه میکرد، دست دخترش را گرفت و رو به دریا گفت ؛ « نه ».
جبار و رییس پاسگاه وقتی به بالای تپه رسیدند، ُبرکهی رنگ وارنگ را روی شاخهی خاری دیدند که با رقصش، به آنها میخندید و دورتر از آبادی، دو سیاهی لاغر و کوچک، همراه جادهی خاکی میرفتند تا در دهان آسفالت گم شوند.
علی اکبر کرمانی نژاد
منبع : دو هفته نامه الکترونیک شرقیان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست