جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

نان و پنیر


نان و پنیر
روزی، مردی به مهمانی «سلیمان دارایی» رفت. سلیمان هرچه در خانه داشت جلوی او گذاشت، کمی نان خشک بود و مقداری نمک و کوزه ای آب. او با روی خوش از مهمان خود پذیرایی می کرد و زیر لب شعر می خواند که: « چشمِ تر و نانِ خشک و روی تازه! »
مرد مهمان چشمش که به نان افتاد گفت: « ای کاش کمی پنیر هم بود تا با این نان می خوردیم. » سلیمان بلند شد و به بازار رفت. قبای خود را در دکانی گرو گذاشت و به جای آن کمی پنیر گرفت و آورد.
مهمان نان و پنیر را خورد و گفت: « خدا را شکر، من آدم قانعی هستم، روزی من همین بود که خوردم. راضی هستم به رضای خدا. »
سلیمان گفت: « اگر به آنچه خدا داده بود راضی بودی، قبای من در بازار به گرو نمی رفت.»
منبع : روزنامه سلامت