پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
مجله ویستا
رازهای جذابیت ستارهٔ سرگرمی ایران
![رازهای جذابیت ستارهٔ سرگرمی ایران](/mag/i/2/hbct2.jpg)
● چهل و چند سال پیش، در اولین سالهائی که تلویزیون به ایران آمده بود، منوچهر نوذری برنامهای زنده را مرحوم روحاله مبشر اجراء میکرد. در یکی از بخشهای برنامه مسابقهای گذاشتند و از مردم خواستند بنویسند اگر تابلوئی بر بام جهان نصب شود که همهٔ آدمهای دنیا بتوانند ببینندش، شما دوست دارید چه جملهای رویش بنویسید؟ در آخرین روز این برنامه، مبشر از نوذری میپرسد: اگر تو بودی چه جملهای مینوشتی؟ و نوذری جواب میدهد: یکی از نصیحتهای پدرم را مینوشتم: ”لحظهای در خودنگر، بین کیستی؟“ به گمانم پایبندی به این جمله یکی از رازهای موفقیت مداوم و مثالزدنی ”آقای نمایش“ در طول بیش از پنجاه سال سرگرمیسازی بود.
● منوچهر نوذری در سال ۱۳۱۵ بهدنیا آمد. فرزند سوم یک خانوادهٔ شش فرزندی، در کنار برادر بزرگترش محمد و چهار خواهر. اصلیت آبا و اجدادیاش اهل کاشان بودند و پدرش با هنر بیگانه نبود. نقش قالی میکشید و بعدها بهدلیل مخارج زندگی به حسابداری پرداخت. به خاطر مأموریت پدر که رئیس هنرهای مستظرفه بود (وزارتخانهای که بعدها به ”فرهنگ و هنر“ تغییر نام داد) در قزوین بهدنیا آمد و سه ماهه بود که خانوادهاش به تهران نقل مکان کردند. مادر به سنت همهٔ مادران آن روزگار خانهدار بود و هنرش محدود به خیاطی و صنایع دستی؛ و بچهها در میان هنرهای دستی والدین بزرگ شدند. برادر بزرگتر در کار سینما بود؛ از عکاسی شروع کرد و منظرههائی که عکاسی کرده بود به کم دائیشان که صاحب ”شرکت سهامی تحریر ایران“ بود به کارتپستالهای معروف مناظر ایران تبدیل شد که در نوع خودش جزء اولینهای این صنعت بود. بعد هم دورهای را در نمایندگی دانشگاه سیراکیوز آمریکا در تهران، در مستندسازی گذراند. سپس با مشارکت رضا بدلیلی و جلال مغازهای استودیوئی در سهراه امینحضور را انداختند و سپس به دفتر دیگری نزدیک بیمارستان شوروی نقل مکان کردند و اولین فیلم مؤسسه را به نام مهتاب خونین ساختند. با بههم خوردن این مؤسسه، محمود نوذری به استودیو ایرانا فیلم رفت و در کنار جمشید شیبانی و منصور مبینی ـ بهعنوان فیلمبردار فیلم برای تو (جمشید شیبانی، ۱۳۳۴) ـ مشغول کار شد. منوچهر هفده ساله هم کارش را از این استودیو شروع کرد؛ با جاروکشی استودیو، چسباندن نوارهای دندانهدار و کارگری لابراتوار و خلاصه هر جور کار گلی که آنروزها به یک نوجوان بیتجربه محول میشد. او مسیر حرفهای را از پستترین کارها شروع کرد و مثل همهٔ صنعتگران سختکوش و صبور، پلهپله جلو رفت و کارکرد و بهکار دیگران نگاه کرد و آموخت؛ مسیر آشنای اغلب صنعتگران کلاسیک دنیای نمایش. او در حرفهٔ سینما رشد کرد، خودش را بالا کشید و حتی سه فیلم بلند سینمائی نوشت و کارگردانی کرد، اما همانطور که همیشه میگفت و کارنامهٔ متنوعش نشان میدهد، دلش خیلی با سینما نبود و بهرغم موفقیت تجاری دو تا از فیلمهائی که ساخت، چندان آدم سینما نبود. در همین روزهای کار در استودیو ایرانا بود که پایش بهکار پررونق دوبله باز شد و شروع کرد به دوبلهٔ فیلم و تا مدتها نان صدایش را خورد.
● از ”جیمی آرتیسته“ تا ”دندان مار“
هوشنگ لطیفپور، دوست و همکار محمود که لالهٔ آتشین را بهصورت مشترک با او و صابر رهبر کارگردانی کرده بود و مدیر دوبلاژ طراز اولی بود، بانی ورود نوذری به حرفه دوبله شد. استودیو شهاب اولین استودیوئی بود که نوذری در آنجا مشغول بهکار شد و مثل همهٔ کارهائی که بعدها شروع کرد، خیلی زود کارش گرفت و موفق شد. سال ۱۳۳۳ در فیلم دختر نمکزار در کنار بزرگانی مثل ایرج و کاوس دوستدار نقش کمدی ”جیمی آرتیسته“ را بیتپق و بیاشتباه گفت و از آن روز به بعد مدت چهل سال در این حرفه ماند. برای علاقهمندان دوبله، خاطرهٔ صدای نوذری همیشه مترادف نام جک لمون بزرگ است که نوذری همیشه بازیاش را میستود و بهترین دوبلههائی هم که از او بهجا مانده، مال همین بازیگر است. نوذری دوبلور ثابت لمون و دنی کی بود، و بهجای باب هوپ و گلن فورد و راج کاپور هم زیاد حرف زد. حتی یکبار در غیاب ایرج دوستدار جای جان وین در یکی از فیلمهایش حرف زد و مهمترین فیلمی که صدای نوذری در آن شنیده شده، سرگیجه هیچکاک است؛ متأسفانه نسخهٔ دوبله این فیلم (با صدای نوذری بهجای جیمز استوارت) جزء دوبلههای نابود شدهای است که چیزی از آن باقی نمانده است. نوذری مدیریت دوبلاژ، را پنج شش سال بعد با فیلم پیرمرد و دریای جان استرجس در اوایل دههٔ ۱۳۴۰ شروع کرد. دوبله کسب و کار و حرفهٔ اصلی نوذری در آن سالها بود و حساب نقشها و بازیگرهائی که به جایشان حرف زده از شمار خارج است. در کار دوبله هم ـ مثل همهٔ کارهای دیگری که بعدها سراغشان رفت ـ ذوق و قریحهٔ خاصی داشت و شوخطبعی را بهعنوان مهمترین ویژگی و رمز موفقیتش به نقشهای مختلف و متنوعی اضافه کرد. حتی بنا به روایت خودش گاهی پیش میآید که فیلمی را فقط با داشتن خلاصهٔ داستان و بهصورت بداهه دوبله میکرد و این هنر بداههگوئی بعدها به یکی از قابلیتهای استثنائی او در کارهای دیگر تبدیل شد. دوبلههای درخشان جک لمون، بهخصوص در شاهکارهای بیلیوایلدر، بیتردید اوج کار او و یکی از قلههای دوبله به فارسی است.
نوذری در اوایل دههٔ ۱۳۷۰ و پس از چهل سال استمرار در این حرفه، در پی موفقیت بیسابقه در رادیو و تلویزیون و تئاتر، دیگر مجالی برای دوبله پیدا نکرد و جزء معدودی فیلم (از جمله دو سه فیلم آخر جک لمون) دیگر برای دوبلهٔ فیلمی پشت میکروفن نرفت. چند دوره هم در جشنوارهٔ کودک و نوجوان اصفهان به کار دوبلهٔ همزمان فیلمها مشغول بود و بهخاطر کارهای خوب و طنازانهاش بهعنوان یکی از موفقترین چهرههای دوبلهٔ همزمان در تاریخ این جشنواره ماندگار شد (یکبار موقع دوبلهٔ همزمان فیلم معروف داستان بیپایان، وقتی اژدها حیوانی را خورد، نوذری بهجایش گفت: ”آخیش، سه سانس بود داشتم حرف میزدم و هنوز ناهار نخورده بودم!“). دوستداران سینمای مسعود کیمیائی هم حتماً صدای محزون و نوستالژیکش را بهجای جلال مقدم در دندان مار به یاد میآورند؛ پیرمرد تنهائی با قلبی باتریدار که کنار کبوترهایش بنان و مرضیه گوش میداد و سخن صحافی میکرد. ذکر یکی از نقلقولهای کیمیائیوار دربارهٔ صدای نوذری در این فیلم هم خالی از لطف نیست: ”مقدم قد بلند است و تو هم صدایت بلند بود و قدش را در سینما رساندی.“
فعالیتهای سینمائی نوذری پس از انقلاب به سه مدیریت دوبلاژ در فیلمهای هیجو، شنگول و منگول و حسنک و همچنین بازی در فیلم چند میگیری گریه کنی محدود ماند و این آخری در نوبت اکران است، بیحضور او.
● ”دردانهٔ حسنکبابی“
منوچهر نوذری جزء معدود صداپیشگانی بود که حتی پس از آمدن سینما و تلویزیون و ویدئو، و در زمانه گسترش و تسلط رسانههای تصویری، با حضور در رادیو محبوبیت فوقالعادهای بین مردم پیدا کرد. رادیو عرصهٔ اصلی جولان و هنرنمائی و سرگرمیسازی او بود. در حافظهٔ این سالها کسی را سراغ ندارم که با کار در رادیو به ستارهٔ محبوب مردم تبدیل شده باشد (با فاصلهٔ زیادی از نوذری، میشود به استثنائی مثل داریوش کاردان اشاره کرد). مثل اغلب حرفههائی که در آن طبعآزمائی کرد، در رادیو هم جزء پیشکسوتها و اولینها بود و تداوم محبوبیتش در رادیو در تاریخ این رسانه استثنائی است. ماجرا باز هم به نیم قرن پیش برمیگردد؛ پس از دوبلهٔ فیلم خانهٔ قایقی به جای کری گرانت و در کنار ژاله علو که نقش سوفیا لورن را میگفت، صدایش مورد توجه پاشا سمیعی، رئیس وقت رادیو، قرار گرفت و سمیعی از طریق ژاله او را به رادیو دعوت کرد. شهریور ۱۳۳۴ دعوتنامهای از رادیو به دستش رسید، اما به رسم آن روزگار بیاجازهٔ پدر نمیشد کاری کرد. چند ماه کلنجار و چانه زدن با پدر برای کار در رادیو بالاخره به نتیجه رسید؛ مجوز پدر برای ورود به رادیو، عیدی ویژهٔ منوچهر بیستساله و آغازی بر یک محبوبیت و موفقیت بلندمدت بود؛ رکوردی که دیگر بعید است به نام کس دیگری ثبت شود.
سال ۱۳۳۵ همزمان با کارگِل در سینمای بیجذابیت آن دوران و در کنار کار شبانهروزی دوبله، نوذری در برنامهٔ معروف جمعههای رادیو به نام ”شما و رادیو“ شروع به کار کرد و بهگفتهٔ خودش در یک صبح شنبه ـ پس از اولین جمعهای که صدایش از رادیو پشخ شد ـ بین مردم مشهور و محبوب شده بود. دلیل اصلی این شهرت ارائهٔ تیپ معروفی بود که هنوز هم گاهی مثل ضربالمثل از زبان این و آن شنیده میشود: ”دردانهٔ حسن کبابی“ تیپی بود که مرحوم اسماعیل پورسعید از روی توصیفهای نوذری نوشت و در کنار تیپ ”فوفول“ حمید قنبری و ”فلفلی“ مرحوم تابش ورد زبان مردم کوچه و خیابان شد. نوذری خطوط کلی این تیپ و نوع حرف زدنش را از یکی از بچهمحلهایشان گرفته بود و برای اجراء رادیوئی پرورشش داد؛ کاریکه بعدها هم بارها تکرار کرد و هیچوقت از معدن بیپایان اجتماع و آدمهای دوروبرش غافل نشد. موفقترین و محبوبترین تیپهای رادیوئی نوذری حاصل چنین دقت و کنجکاویهائی بود که در ترکیب با ذوق و حس طنز، هنر بداههپردازی و صدای قابل انعطافش چهرهٔ ماندگار رادیو را یگانه کرد. نوذری جوان در روزهائی به رادیو رفت که همهٔ بزرگان در آن مشغول بهکار بودند: کسانی مثل سارنگ، محتشم، قنبری، تابش، مشکین، سخی، محمدی و نویسندگانی مثل پورسعید، مهدی سهیلی، پرویز خطیبی و... غیر از اینکارها، یکی از دنبالهدارترین برنامههای رادیوئی نوذری اجراء بخشهای کوتاه پنج تا دهدقیقهای همراه با مرحوم تاجیاحمدی در نقش زن و شوهری بود که هربار گوشههائی از زندگی مشترک این زوج را در آن بازی میکردند و حدود بیستسال در صبحهای جمعه (دوران طلائی موفقیت رادیوئی نوذری) پخش میشد. برنامهٔ ”شما و رادیو“ بعدها در سالهای ابتدای دههٔ ۱۳۵۰ با تغییراتی به نام ”واریتهٔ بهاری“ و به نویسندگی عباس پهلوان ادامه پیدا کرد، اما موفقیت کار قبلی را نداشت.
● بستنی در زمستان
در روزهای اوج کار رادیوی آن سالها، نوذری هوشمندی به خرج داد و در برابر پیشنهادهای فراوان تهیهکنندگان مختلف برای سینمائی کردن تیپ ”دردانهٔ حسن کبابی“ مقاومت کرد و اسیر این وسوسه نشد (کاریکه سالهای بعد، برای تیپهای محبوب رادیوئیاش در تلویزیون به آن تن داد و حاصلش هم اغلب چیز دندانگیری از کار در نیامد). نوذری جوان بهخوبی تفاوت رسانهها را درک کرده بود و میدانست تغییر مدیوم تا چه حد میتواند ماهیت موفقیت نقش را به شکل بنیادی عوض کند. شنیدن آن تیپها جذابیت و بداعتی داشت که در قالب تصویر از دست میرفت و تصویری که از این تیپهای بینشان نمایش داده میشد، طبعاً با تصور و ذهنیت خیلی از طرفداران آن تیپها فرق میکرد. وقتی در سالهای پس از انقلاب پای رادیوئیها از جمله منوچهر نوذری و ”آقای ملون“ و ”دست و دلباز“ و چند تیپ دیگر به آیتمهای طنز بیمایه تلویزیون باز شد، میشد این اتفاق را به عینه دید. تا رسیدن به این روزگار هنوز راه زیادی مانده بود و نوذری داشت روزهای اوج دورهٔ اول شهرت و محبوبیت را میگذراند.یکی از معدود ناکامیهای نوذری در عرصهٔ نمایش و سرگرمی، اغلب در تجربههای بازیگری سینما بود؛ کارنامه بیاوجی که از لالهٔ آتشین (۱۳۴۱) شروع شد و خوشبختانه چندان ادامه پیدا نکرد. طبیعی بود که سینمای آن روزگار بخواهد از شهرت رادیوئی نوذری بهرهبرداری کند، اما بیعلاقگی او به بازیگری سینما اجازه اینکار را نمیداد. نوذری در سینمای آن سالها فقط هفت فیلم بازی کرد که هیچکدام هم نقش و حضور با اهمیتی نبود. در یک دورهٔ چهارسالهٔ همکاری با دکتر کوشان در پارس فیلم در چند فیلم تاریخی این استودیو بازی کرد: امیرارسلان نامدار (۱۳۴۵)، حسین کرد شبستری (۱۳۴۵)، گوهر شبچراغ (۱۳۴۶) و غروب بتپرستان (۱۳۴۷). خودش گفته که هر کدام از بازیگرها نمیآمدند دکتر کوشان میگفته که او بهجایشان بازی کند (مثلاً در امیرارسالان بهجای امیرفضلی و در گوهر شبچراغ بهجای صابر آتشین جلوی دوربین رفت). نوذری از این دوران بهعنوان روزهای کارآموزی و یادگیری فوت و فن فیلمسازی و سینما یاد کرده و بازیگری را هم یکی از همین تجربهها میدانست. غیر از اینها در عنوانبندی افق روشن (۱۳۴۲) و خیالاتی (۱۳۵۲) ساختهٔ آخر خودش هم نامی از منوچهر نوذری بهعنوان بازیگر آمده است. بیعلاقگی او به بازیگری سینما بهحدی بود که حتی پیشنهاد بازی در نقش اصلی حسن کچل، اولین ساختهٔ حاتمی فقید را هم قبول نکرد؛ به قول خودش بازیگری سینما برایش مثل بستنی خوردن در زمستان بود؛ یک بارش ممکن است به آدم بچسبد اما همیشه نه.
سال ۱۳۴۷ نوذری برای گذراندن یک دورهٔ ششماههٔ آموزشی در شبکهٔ تلویزیونی بیبیسی به انگلستان سفر کرد، با فوت و فن کار تصویر و شگردهای تلویزیون آشنا و به آن علاقمند شد. در واقع در آنجا بود که تصویر و ماهیت و تأثیرش را کشف کرد و بعدها بهکارش گرفت تا دورهٔ تازهای از موفقیت را با تلویزیون و سینما تجربه کند. نوذری در تنها ایستگاه تلویزیونی موسوم به کانال سه جلوی دوربین رفت؛ او در یکی از آخرین دردلهایش پیش از مرگ، چند روز پس از ششمین دورهٔ همایش ”چهرههای ماندگار“ صدا و سیما که نوذری از آن سهمی نداشت، گفت که از اولین کسانی بوده جلوی دوربین رفته و به مردم گفته ”این جعبهای که دارید مرا در آن تماشا میکنید اسمش تلویزیون است.“ در آن سالها ”مسابقهٔ یکیبهدو“ را اجراء کرد که جزء موفقترین برنامههای تلویزیون بود و دوسال پیاپی جایزهٔ بهترین برنامه را گرفت. نوذری در آن سالها هم برنامه اجراء میکرد و هم عضو شورای برنامهریزی و برنامهسازی تلویزیون بود. شاید خیلی از آنها که چند دهه بعد در اوایل دههٔ ۱۳۷۰ برنامهٔ موفق مسابقه هفته را تماشا کردند و از اجراء گرم و دلنشین و شیرین او لذت بردند، نمیدانستند که آقای نمایش دارد فشردهٔ چند ده سال تجربه و آموختههایش را شنبهشبهای هر هفته اینقدر بیریا و صمیمی به خانههای سوت و کور آن سالهای سخت میآورد. درست همانطور که موفقیت بیسابقهٔ برنامهٔ رادیوئی ”صبح جمعه با شما“ در همان سالها هم مسبوق به سابقه و تجربهای چند دههای بود. هنوز خیلی مانده تا به این روزها برسیم؛ زندگی آقای نمایش ـ درست مثل بهترین کارهایش ـ خودش حکایتی پرماجراست. نوذری حتی وقتیکه رفته، کلی حکایت و روایت و حاشیهٔ شنیدنی بهجا گذاشته که با نقل کردنشان میشود ساعتی سرگرم شد؛ کاری که در همهٔ عمر هفتادسالهاش سعی میکرد برای مردمی که دوستش داشتند و پای نقلش مینشستند به بهترین شکلی انجام دهد.
● عاقبت ”خیالاتی“ شدن
سال ۱۳۴۸ سال بازگشت به ایران و تأسیس استودیوی دوبلاژ شخصی نوذری به نام تندیس و پس از آن نوبت ورود او به دنیای پردردسر فیلمسازی است؛ روزهای آغاز اوجگیری محبوبیت نعمتاله آغاسی، خوانندهٔ کوچه و بازار، که هنوز پایش از کافههای لالهزار به پردهٔ سینما باز نشده، شاید چون کسی فکر نمیکرد بشود این محبوبیت را به سینما هم کشاند. آغاسی تا پیش از بازی در اولین ساختهٔ منوچهر نوذری (ایوالله، ۱۳۵۰)، فقط در اقتباس منوجهر قاسمی از دختر لر عبدالحسین سپنتا به نام جعفر و گلناز (۱۳۴۹) آواز خوانده بود. نوذری با شناخت دقیقش از فرهنگ و پسند عامهٔ مردم به فکر افتاد تا از آغاسی برای بازی در فیلم استفاده کند. خودش گفته آنروزها هرکس به او میرسید میگفت ”میخواهی نقش اول فیلمت را بدهی به یک چلاق بازی کند؟!“ ایوالله که اسمش را تکیه کلام معروف این خواننده موقع اجراء ترانههایش گرفته بود، کموبیش داستان زندگی خود آغاسی بود که بهدلیل صدای خوبش از جنوب به تهران میآید و در کافههای لالهزار محبوب مردم میشود. نوذری علاوه بر کارگردانی، نویسنده و تدوینگر و مدیر دوبلاژ فیلم هم بود (به ادعای خودش فیلمنامهای در کار نبوده و براساس یک طرح کلی، سر صحنه بداههپردازی میکرده). فیلم در ۲۴ شهریور ۱۳۵۰ به نمایش عمومی در آمد و با حدود پانزده میلیون ریال در کنار محلل ساختهٔ نصرت کریمی یکی از دو فیلم پرفروش سال شد (جمشید هاشمپور در این فیلم نقش کوتاهی بازی کرده است). فروش خیلی خوب فیلم باعث شد نوذری بلافاصله به صرافت تکرار این توفیق بیفتد. خیلی هم ممنون (۱۳۵۱) که اسمش مثل فیلم قبلی از یک تکیه کلام دیگر آغاسی میآید، داستانی مشابه ایوالله دارد و در واقع بهنوعی ادامهٔ آن است: نعمت حالا خوانندهٔ محبوب کوچه و بازار است و ماجراهای درگیری عشقی و توطئهٔ صاحب کافه برای جدا کردن دلدادههای خوشصدا و باقی قضایا. این یکی در مقایسه با فیلم اول، سروشکل حرفهایتری دارد. فیلمبرداری و تدوین فیلم کار احمد شیرازی بود، دکورهایش را ولیالله خاکدان ساخت و نوذری علاوه بر فیلمنامه و کارگردانی، در نوشتن متن ترانهها هم نقش داشت. نمایش فیلم از روز چهارم مرداد ۵۱ آغاز شد و با دهمیلیون ریال فروش جزء موفقترین فیلمهای سال بود (هر دو فیلم محصول مؤسسهٔ پانوراما و تهیهکنندهشان احمد گنجیزاده است.)
سال ۱۳۵۲ شاید جزء ناکامترین سالهای عمر نوذری باشد؛ وقتیکه به روایتی تمام پسانداز و اندوخته سالیانش را به امید تکرار موفقیتهای دو فیلم قبلی صرف تهیهٔ خیالاتی کرد که با وجود همهٔ امیدها و پیشبینیها، فقط یکهفته روی پردهٔ سینماهای تهران دوام آورد و شکست سنگینی خورد و نوذری برای همیشه فیلمسازی در ایران را رها کرد. او علاوه بر تهیهکنندگی، فیلمنامهنویس، کارگردان، تدوینگر، مدیر دوبلاژ و صداگذار، نویسندهٔ اشعار متن و آهنگها، طراح رقصها و بازیگر خیالاتی هم بود و کوشید همهٔ تجربه و ذوق و توانش را در خدمت سرمایهٔ خودش قرار بدهد. قصهٔ فیلم دربارهٔ مردی است که پولهای صاحبکار نزولخوارش را به مردم پس میدهد و به بیابان فرار میکند. آنجا یک چراغجادو پیدا میکند و سرانجام با دختر مورد علاقهاش ازدواج میکند. فیلم تم محبوب و آشنای رؤیای فقر و غنا را کمی دیر و پس از فروکش کردن تب این حکایتها تکرار میکند و صحنههای موزیکال و ستارههای معروفش هم نمیتوانند مردم را برای تماشای سومین ساختهٔ نوذری به سینماها بکشانند. مرد همیشه موفق عرصهٔ سرگرمی، اینبار طعم تلخ شکست را چشید و مسیر زندگیاش برای مدتی تغییر کرد.
● الو، من گربه هستم
نوذری یکسال پس از شکست خیالاتی، در پی یک ماجرای عجیب و به قول خودش خندهدار، برای مدت سه سال از ایران میرود و در مصر، سوریه و اردن اقامت میکند. خلاصهٔ این ماجرای عجیب این است که موقع ساخت خیالاتی بر اثر اشتباه یک آبدارچی صحنه در شنیدن نام منوچهر به چای منیجر (manager)، با یکی از سینماگرهای مصری آشنا میشود که برای دیدن وضعیت سینمای ایران به اینجا آمده است. دوستی و همراهی نوذری و محمد کامل عبدالسلام و پیشنهاد او برای ساخت یک فیلم موزیکال در مصر سرآغاز مهاجرتی سه ساله است. نوذری در مصر موزیکال الو، انه القطه (یا الو، من گربه هستم) را میسازد و آنقدر مورد استقبال قرار میگیرد که وزیر هنر مصر مالیات کسرشده از سود فیلم را هم بهعنوان هدیه به نوذری برمیگرداند. چند فیلم تبلیغاتی (در ادامهٔ کارهای تبلیغاتی گروه کاسپین در کانال سه تلویزیون ایران) و یک مستند دربارهٔ ورود نیل در کارنامهٔ سینمائی نوذری حاصل همین سفر است و بابتش جایزهها تقدیرنامههای زیادی میگیرد. ادامهٔ این سفر عربی پرماجرا یک اقامت پنجماههٔ بیحاصل در سوریه و سپس دعوت به اردن از طرف مدیر تلویزیون این کشور است. او که ظاهراً فیلم موزیکال مصری نوذری را دیده، دعوتش میکند تا برنامههایش موزیکالی برای تلویزیون اردن بسازد. حاصل این سفر پنجماهه یک شوی موزیکال سهساعته به زبان عربی است که نوذری مدعی شده هنوز هم وقتی در این کشور برنامه کم میآورند آنرا پخش میکنند (این یکی احتمالاً از همان شوخیهای بداههٔ خاص نوذری است که موقع گفتوگو به ذهنش رسیده است).
● ماجراهای آقای ملون
در فاصلهٔ بازگشت نوذری به ایران در ۱۳۵۶ تا دعوت مجددش بهکار در رادیو و آغاز دور دیگری از موفقیت و محبوبیت بین نسلی دیگر و در نظام سیاسی دیگر، یک دهه فاصله میافتد. دهسالی که نمیدانیم بر ”آقای نمایش“ چه گذشته و مشغول چه کارهائی بوده. خودش خیلی کوتاه و مبهم به چند سفر خارجی به چند کشور اروپائی به قصد پیدا کردن کار اشاره کرده و معلوم است حتی در گفتوگوهایش هم دوست نداشته از تلخی و ناکامی و شکست بگوید. انگار او حتی در مصاحبههایش جزء سرگرمی و خنداندن مردم کار دیگری نمیکند. اما هر چه بوده، دوست داریم نوذری را ـ همانطور که خودش اشاره کرده ـ در این ده سال خاموشی در اندیشهٔ دورخیز دیگری تصور کنیم؛ موفقیتهائی که حتماً بارها و بارها دربارهٔ لحظهلحظهشان در گوشهٔ یک مغازهٔ کوچک عکاسی و فیلمبرداری که در مدت دهسال دوری از صحنهٔ نمایش و سرگرمی ممر درآمدش بود، رؤیابافی کرده بود؛ رؤیای بازگشت به اوج که بالاخره به واقعیت تبدیل شد.منوچهر نوذری در اسفند ۱۳۶۶ توسط احمد شیشهگران دوباره به کار در رادیو دعوت شد. در روزهای برهوت سرگرمی و فشار اقتصادی و جنگ، برنامهٔ ”صبح جمع با شما“ کسالت تعطیلی جمعههای خیلی از مردم را رنگین و بانشاط کرده و بار عمدهٔ این جذابیت و نشاط هم یکسره بر دوش منوچهر نوذری بود. مایههای انتقادی برنامه در فضای بستهٔ آنروزها حسابی مورد توجه قرار گرفت و تیپهای ”آقای ملون“، ”دستودلباز“ و مسابقهها و قطعههای ریتمیک این برنامهٔ رادیوئی خانوادهها را پای رادیوهای خانهها و اتومبیلها نشاند. حالا نوذری دوباره آن بالابالاها بود. جائی در اوج حرفهٔ سرگرمی و محبوب مردم. آمار رسمی بیش از سیمیلیون شنونده برای یک برنامهٔ رادیوئی رکوردی است که دیگر محال است شکسته شود. آندوره زوج موفق احمد شیشهگران و سعید توکل مینویسند و منوچهر نوذری و پریچهر بهروان اجراء میکنند. دیگرانی هم البته در مقاطع مختلفی بودند؛ مثل کنعان کیانی، رضا عبدی، علیرضا جاویدنیا، منوچهر آذری، فرهنگ مهرپرور، مهین دیهیم، آذر دانشی و... اما همهٔ شنوندگان رادیوی آن سالها ”صبح جمعه با شما“ را با منوچهر نوذری میشناسند و به یاد میآورند. مخاطبان پرشمار رادیوی آن سالها هر صبح جمعه منتظر ”ماجراهای آقای ملون“ و متلکها و حاضرجوابیهای جانانهٔ نوذری به تماشاگرهای حاضر در استودیوی ضبط برنامه و شرکتکنندگان در ”مسابقهٔ بیسؤالی“ و ”بله ـ نخیر“ بودند. دو روز هفته برای ضبط برنامه ـ شنبهها با حضور خانمها و یکشنبهها با حضور آقایان ـ و هجوم علاقهمندان برای تماشای اجراء گروه و بهخصوص دیدن اجراهای نوذری. تقاضا آنقدر زیاد بود که گروه ناچار به برنامهریزی میشد؛ مثلاً قطعههای ملون و دستودلباز یک هفته جلوی خانمها اجرا میشد و هفتهٔ بعد برای آقایان؛ آقای نمایش مخاطبانش را دوباره پیدا کرده بود و صرف حضور او دوباره میتوانست تضمینی برای موفقیت و استقبال از هر برنامهای باشد. نوارهای ضبطشدهٔ برنامههایش دستبهدست چرخید و بارها شنیده شد، حتی برنامهٔ سادهٔ ”راه شب“ پنجشنبه شبهای رادیو که یک تاکشوی یکنفره بود و نوذری در آن با کمک صمیمیتی که از سرفصلهای رموز موفقیتش بود با مردم ارتباط برقرار میکرد و کارش ترکیبی از چندین شوخی و حرفزدن از ایندر و آندر و نصیحت و ریشسفیدی برای حل مشکلات عام اجتماعی مثل دعواها و قهرهای خانوادگی و اعتیاد و ضرورت تحصیل و اینجور چیزها بود. در کمال تعجب همین برنامه هم مدتی جزء پرمخاطبترینهای رادیو بود تا معلوم شود نوذری و کلامش واقعاً مهرهمار دارد و او چقدر خوب به فوتوفنهای اینکار وارد است. نگاهی به کارنامهٔ متنوع او نشان میدهد این توفیق هم مسبوق به سابقه و تجربهای است مشخص است؛ زمانیکه در اوایل بازگشت از سفرش به مصر برای بهکار نبودن (چیزیکه هرگز در قاموس نوذری قابل تحمل نبود) دعوت شاهرخ نادری را پذیرفت و در رادیو دریا مشغول کار شد. چیزی حدود صد روز، روزی هفت ساعت (سه ساعت صبح و چهار ساعت عصر)، به تنهائی پشت میکروفن مینشست و کاملاً بداهه و بدون متن برای مردم شمال کشور از زمین و زمان حرف میزد و حتماً میتوانید حدس بزنید که به چه برنامهٔ موفق و پرشنوندهای تبدیل شد و نوذری به آنجا نقل مکان کرد. او در رادیو تعطیلی از شش صبح تا دوازدهظهر و از سه تا هفت عصر برنامه اجراء میکرد و جمعهها را هم یکسره از صبح تا شب در اختیار او و میکروفنش میگذاشتند؛ شعار تبلیغاتی ”کیفیت اتفاقی نیست“ در اینجا یکی از مصداقهای مشخص را پیدا کرده است.
● همونی که توی فیلم بود
اما این همهٔ ماجرا نیست. مسابقهٔ هفته ـ طولانیترین مسابقهٔ هفتگی تلویزیون بعد از انقلاب ـ بخش عمدهٔ تداوم و جذابیتش را از اجراء نوذری میگرفت. تجربهٔ اجراهای مسابقهٔ تلویزیونی قبل از انقلاب نوذری (از جمله چهارسال اجراء پیاپی مسابقهٔ چهرهها در اوایل دههٔ ۱۳۵۰) با سابقه و تجربهٔ برنامهسازان موفقی مثل حسین احمدی و هوشنگ شاهمحمدلو (که مسابقهٔ نامها و نشانهها را در کارنامه داشتند) در قحطی سرگرمی و جذابیت تلویزیون آنروزها کافی بود که این برنامه را به موفقیتی غیرقابل تصور برساند؛ بیش از پنجاههزار تقاضای شرکت در سال برای مسابقهای که سالی ششصد شرکتکننده بیشتر ندارد فقط یکی از این رکوردهاست.
آنروزها قرار بود اینطور وانمود شود که مسابقهٔ هفته برنامهای آموزنده است و تماشایش اطلاعات عمومی بینندگان را بالا میبرد. اما حالا پس از سالها و دور شدن از آن فضا، وقتی یاد این برنامه میافتیم، میبینیم بیشتر لطفش به متلکها و مزهپرانیها و شیرینی و تسلط مجری آن بود تا آموختن نام پایتخت یا واحد پول فلان کشور آفریقائی. جذابترین جاهای مسابقهٔ هفته وقتی بود که نوذری آگاهانه و هوشمندانه بین شرکتکنندههای هر قسمت ”آدم خوبه“ و ”آدم بده“ را پیدا میکرد و سعی میکرد با زیرکی و ظرافت، حال یکی را بگیرد و به آن یکی حال بدهد! لجبازیها و طرفداریهای مجری، بخش مهم و اساسی بازی جذابی بود که نوذری در اجرایش استاد بود و همین ویژگیهای منحصربهفرد او مدتی بعد توسط یکی از معدود آدمهای موفق ادامهدهندهٔ سنت سرگرمی و نمایش تلویزیونی به هجو کشیده شد؛ اغراق در ویژگیهای اجراء نوذری باعث شد که چند تا از بهترین بخشهای برنامهٔ طنز گروه مهران مدیری در مجموعه استثنائی ساعت خوش شکل بگیرد. ابزار نوذری در اجراء آن مسابقهٔ ساده، شامل حاضرجوابی و هوش و حضور ذهن، خطور قوی و اطلاعات عمومی گسترده بود.
اطلاعات عمومی که نوذری بهرهٔ زیادی از آن داشت، لازمهٔ اجراء مسابقه بود اما کافی نبود. بههمین دلیل در دورهایکه مسابقهٔ هفته بدون حضور نوذری و بااجرای مرحوم کمالالحق سلامی پخش شد، به هیچوجه توفیق و جذابیت قبل را نداشت (در حالیکه گستردهٔ دانش و اطلاعات عمومی مرحوم سلامی حیرتانگیز بود). اجراء نوذری هیچوقت برای مردم تکراری نشد و حتی بعضی از موتیفها و جملههای تکراریاش وارد فرهنگ عامه شد: ”سؤال منو تکرار نکن“، ”همونی که توی فیلم بود“ و... سوای همهٔ اینها، برای سینمادوستهای ندید بدید آن سالها، مسابقهٔ هفته و منوچهر نوذری یادآور عیش دیگری هم بود؛ تماشای تکههای کوتاه شاهکارهای کلاسیک سینما که به خواب شب هم نمیدیدیم روزی بشود نسخهٔ کاملش را جائی تماشا کرد و به همین دلیل همین چند دقیقهاش را با ولع میدیدیم و در واقع میبلعیدیم.
دو سال پس از مسابقهٔ هفته، شبکهٔ تازه تأسیس سوم سیما سعی کرد موفقیت آنرا با مسابقهٔ ثانیهها تکرار کند. این برنامه ۲۶ قسمت بیشتر دوام نیاورد، چون شبکهٔ سه هنوز فقط پخش محدودی در چند شهر بزرگ داشت. قالب مسابقه مجال میدانداری را از نوذری میگرفت و نوع رقابت آنهم اصلاً قابل مقایسه با مسابقهٔ هفته و حضور پانزده شرکتکننده نبود.
غیر از اینها، خاطرهٔ حضورهای نمایشی نوذری در تلویزیون این سالها اغلب چیز جذابی از آب درنیامد؛ نه برنامههای طنزی که تکرار بیظرافت تیپهای رادیوئیاش بودند (مجموعههای بیمایهای مثل جدی نگیریم و هزار رنگ و هزار برگ)، و نه دو سریال نود شبی اخیرش کوچهٔ اقاقیا و باجناقها. اولی بهرغم حضور یک کارگردان موفق تلویزیون که هنوز به پختگی کارهای اخیرش نرسیده بود، و دومی نمونهٔ یک مجموعهٔ بیدروپیکر و ناکام که با کلی سروصدا و ادعا توسط یک گروه شناختهٔ شدهٔ تئاتری شروع شد، اما خیلی زود معلوم شد عواملش اینکاره نیستند و برای نجات مجموعه سراغ چهرهٔ امتحان پسداده و همیشه موفق نوذری آمدند تا با احیاء مجدد تیپ محبوب و آشنای یکدهه پیش او، مردم را دوباره پای نمایش و میدانداری او بنشانند. غافل از اینکه اینکار در دههٔ ۱۳۸۰ فقط حرکتی واپسگرا و از مد افتاده بود؛ بازگشت و پسرفتی عجیب به تیپها و موقعیتهای نمایشی دمده و فراموششدهٔ یکدهه قبل که حتی به مذاق طرفداران پروپاقرص و عامی ستارهٔ قدیمی و محبوب هم خوش نیامد. دو سه سال پیش یکبار بهعنوان شرکتکننده به مسابقهٔ ستارهها آمد که اجرایش برعهدهٔ پسرش ایرج بود. پدر با اطلاعات عمومی فوقالعاده و حاضر جوابی همیشگی، خیلی آسان میدان را از پسرش گرفت. مدتی بعد نوذری خسته و بیمار، یکدوره هم مجری برنامهٔ صندلی داغ شد و مهمان یکی از برنامهها هم پسرش ایرج نوذری بود. گاهی لابهلای سؤال و جوابهایش میشد فهمید که دود هنوز از کنده بلند میشود، اما حالا انگار خیلی چیزها عوض شده بود؛ هم دو نسل از خانوادهٔ نوذری و هم مردمی که زمانی حتی یکدقیقه حضور او را در تلویزیون از دست نمیدادند.
● توی این خونه چه خبره؟
در روزهای اوج موفقیت، آنوقتها که نوذری به هر خاکی که دست میزد طلا میشد، تئاتر برای او تنها عرصهٔ آزمایش نشدهٔ دنیای نمایش و سرگرمی بود. شروع دیرهنگام تئاتر در سالهای ابتدائی دههٔ ۱۳۷۰ هم مثل باقی کارهایش با استقبالی غیرعادی روبهرو شد و چند نمایشی که در سالن گلریز روی صحنه برد هنوز هم جزء رکوردداران اجراء مداوم صحنهای و آمار و ارقام تماشاگر است؛ هرچند خودش با درکی درست و کمیاب از توان و جنس کارهایش، آنها را ”تئاتر“ به مفهوم اصیل و دارای وجههٔ هنری نمیدانست. این ویژگی و شناخت را هم باید به فهرست مفصل دلایل و ریشههای موفقیت نوذری اضافه کرد. مثل عمدهٔ فعالیتهای مقبول نوذری، اینجا هم با مقولهٔ مهمی به نام حد و اندازه و ظرفیت و آگاهی طرفیم؛ اینکه نوذری چقدر خوب میدانست دارد چه میکند و نام و نشان کارش دقیقاً چیست. او مثل همیشه ابعاد گلیمش را بهخوبی اندازه زده بود تا به اشتباه یا از سرغرور و تفرعن از آن فراتر نرود و عرصه و صحنهٔ تازه را هم دقیقاً در مسیر هدفی که سالهای سال آزموده بود هدایت کند. خیلی از همحرفههای نوذری ـ از آغاز تا امروز ـ درست به همین دلیل به توفیق او نرسیدند که دقیقاً نمیدانستند دارند چه میکنند، عرصهها و توانائیها اغلب با هم قاطی میشد و خلط مبحث پیش میآمد.پربینندهترین نمایشهای صحنهای نوذری، همانطور که از نامشان پیداست (توی این خون چه خبره؟ و بعد در پی استقبال بیسابقهٔ مردم در ادامه با تو این بنگاه معاملاتی چه خبره؟، توی این دیوونه چه خبره؟ و توی این تماشاخانه چه خبره؟) برای عمدهٔ مخاطبانش چیزی شبیه تئاترهای محبوب و خاطرهانگیز لالهزار بود؛ ملغمه و ترکیبی از تیپهای محبوب و آشنای گذشته و حال، عمدتاً برمبنای شوخیها و لطیفههای کلامی و طنز شفاهی، همراه با موسیقی و ترانههای ریتمیک، مایههای کمرنگ و سطحی انتقادهای اجتماعی و متکی به بداههپردازی و تغییرهای مداوم و لحظهای متن و ماجراها که نوذری و گروهش در آن خبره شده بودند؛ نمایشها طبعاً بیشتر حول محور توانائیها و شهرت نوذری و با نظارت کامل خودش نوشته و اجراء میشد، و مجید جعفری کارگردانی میکرد (اگر اصلاً مفهوم و نقش مؤثر کارگردانی در این واریتهها را بپذیریم). اینجا هم خبری از ادعاهای دهانپرکن و عنوانهای پرطمطراق و یدککشیدن ”ساحت والا و مقدس هنر“ در کار نبود و تلاش همهٔ عوامل این قبیل برنامهها و شوها این بود که در کنار ”آقای نمایش و سرگرمی“ شرایطی فراهم کنند تا دو ساعتی مردم عادی را که مخاطب اصلی و همیشگی آنها بودند شاد کنند و از فضای بحرانی که اوضاع ملتهب اجتماعی و اقتصادی بهشان تحمیل کرده بود دور کنند.
● سوپاپ اطمینان
... و همین ویژگیظها باعث شد که نوذری در دورانی که چهرهٔ طراز اول اینجور سرگرمیها و کمدیها بود، با اتهامهای سیاسی مد روز و گاه بیاساسی مواجه شود؛ بخشی از سیاسیون و گروهی از روشنفکران سطحینگر مجوز اجراء اینکارها را راهکاری مقطعی و حسابشده برای کاهش فشارها و بحرانهای جامعه میدانستند و توهم سنتی و آشنای تئوری توطئه مثل همیشه در اینباره هم جواب میداد. منوچهر نوذری را ”سوپاپ اطمینان“ لقب دادند و او و امثال او را روزنههائی برای تعادل نسبی و خروج از وضعیت تراکم و فشاری میدانستند که ممکن بود انفجاری غیرقابل مهار را سبب شود. خودش گفته بود که ”من مسکن هستم.“ در همین دوره بود که نوذری در مدتی نه چندان طولانی یکی دیگر از معدود کارهای ناموفقش را در قالب برنامهٔ تلویزیونی انتقادی تهران ساعت بیست اجراء کرد تا بهانههای این نوع نگاه به بهرهبرداری سیاسی از محبوبیت چهرههای دنیای سرگرمی مثال قابل استناد دیگری هم پیدا کند. نمونهٔ مشابه این وضعیت در همان روزها برای مجلهٔ محبوب و پر تیراژ گلآقا و طنزپرداز چیرهدستی مثل مرحوم کیومرث صابریفومنی هم تکرار شد و عدهای مثل همیشه دستهای خودی را در کار میدانستند! تحلیل سیاسی ـ اجتماعی این اتهامها و انتسابها از موضوع و حوصلهٔ این نوشته خارج است و خودش فصل جداگانه میطلبد، اما حالا دیگر قطعی است که جماعتی ”دائیجان ناپلئونوار“ در اینراه اغراق میکردند (مثل تئوریهائی که مثلاً باختهای حساس فوتبال ملی را از پیش تعیینشده میدانست و هنوز هم میداند، یا در شکل افراطی و کمیکش کار را به جائی میرساند که دوستی تعریف میکرد پدرش معتقد است بازیهای جامجهانی را عمداً در روزهای خرداد برگزار میکنند که نوجوانها و جوانها در آستانهٔ امتحانات تحصیلی فرصتی برای درس خواندن و احیاناً روشنگری پیدا نکنند!)
● منوچهر نوذری دیگر در میان ما نیست. تاریخ ”نمایشگری“ و ”سرگرمی“ ایران یکی از آدمهای استثنائیاش را از دست داده و متأسفانه تاریخ همیشه نشان داده در این سرزمین، اینجور آدمها یگانه و بیبدیل میمانند؛ بدون دنبالهرو، بدون مقلدی شایسته و بیجایگزین. هیچ مسیر مشخص و مدونی وجود ندارد که در گذر از آن، نسلهای مختلف هر کدام نمایشگرهای خودشان را داشته باشند که ادامهٔ سنت سرگرمیسازهای قبلیها باشد؛ بحث بر سر جرقهها و تکستارهها در مقاطع مختلف نیست و این نکته است که افسوس این فقدان را دو چندان میکند و ما را باز هم در برابر این پرسش همیشگی قرار میدهد که ”موفقیت“ و ”تداوم“ در پیشینهٔ این دیار چه واژههای بیپشتوانهای است. نوذری در طول نیمقرن کار نمایش و سرگرمی توانست محبوب مردمی بماند که گاهی خیلی فراموشکار میشوند و خیلی آسان میتوانند ضربالمثل ”نو که رسد به بازار، کهنه شود دلآزار“ را معنا کنند. مهمتر از اینها به نظرم کشف راز این نکته است که نوذری چطور توانست اعتماد مردمی اینقدر پیچیده و پردهپوش و پنهانکار را جلب کند، تا جائیکه امین و محرم اسرار و سنگصبور درد دلها و مشکلاتشان شد و بهعنوان عضوی از خانواده و ”هنرمند خانواده“ پذیرفته شد؛ چه در برنامههای رادیوئی و تلویزیونی و چه در ملاقاتهای حضوری در کوچه و خیابا. نوذری ”غریبه“ای بود که با هنر نمایشگریاش ”آشنا“ و ”معتمد“ شد. مثل پدر یا برادری دلسوز، معلمی دوستداشتنی یا رفیقی دنیادیده و امین. نوذری ”روابط عمومی“ و ”مردمداری“ را خلی خوب بلد بود؛ چیزیکه اغلب دستاندرکاران حرفهٔ نمایش ما اصلاً بلد نیستند، در حالیکه به شدت به آن نیاز دارند. در کشوری با پشتوانه و فرهنگ ضعیف سرگرمی، نوذری توانست ”شومن“ درجه یکی شود و تا آخرین روزیکه در میان مردم بود این عنوان را حفظ کرد.
شمارشگر نرمافزار WORD میگوید در طول این نوشتهها، با وجود کوششم برای پرهیز از بهکارگیری کلمههای تکراری و مشابه، تا اینجا ۴۲ بار از کلمهٔ ”موفق“ استفاده کردهام. موفقیتی چنین پایدار، عمومی و با طیف گسترده و متنوع مخاطبان و علاقهمندان حاصل خیلی چیزهاست که این شرححال مفصل بخشهائی از آن را نشان میدهد. غیر از این، بهنظرم چنین توفیقی حاصل تنوع غیرعادی و همهفن حریف نوذری هم بود، و نتیجهٔ شور و انرژی و غبطهانگیز و کوشش و کار بیوقفه و خستگیناپذیرش در کشوری که گاهی تنبلی و کارینکردن را فضیلت میداند (پنهان نمیکنم که خودم یکی از بزرگان اینرشته بوده و هستم).
● منوچهر نوذری در یکی از دورههای رکورد کار و شهرت و بهدلیل تلاش بیحاصل برای ورود به دنیائی که معلوم شد چیزی دربارهاش نمیداند، گرفتار زندان شد. نوشتهٔ کوتاه اما تأثیرگذار علیرضا معتمدی در شمارهٔ ۲۸۶ ماهنامهٔ فیلم (خرداد ۱۳۸۱) شرایطی فراهم کرد که عدهای از مسئولان از ماجرا خبردار شدند و کمک کردند تا آزاد شود. چند روز پس از آزادی ـ در اوج بیماریهای مختلف جسمی و فشار وحشتناک روحی ناشی از این اتفاق ـ سرزده به قصد تشکر به دفتر مجله آمد. در این تنها ملاقات حضوری خیلی کوتاه با نوذری بود که وجه مهمی از راز و رمز اینهمه موفقیت را فهمیدم؛ در وضعیتی که در بیست و چند سالگی داشتیم بهدلیل مشکلاتی خیلی کمتر از یکهزارم دردسرهای نوذری شصتوچند ساله به زمین و زمان میتاختیم، او در همان چند دقیقه حضور و دو استکان چای در کنار ما چند جوان، فقط خندید، شوخی کرد، نمایش داد و گذاشت و گذشت و رفت... چند سال بعد بود که خبرگزاریهای کشور نوشتند منوچهر نوذری ـ پیشکسوت رادیو و تلویزیون و نمایش ایران ـ که از اواسط مهر بهدلیل عوارض قلبی، کلیوی و دیابت بین خانه و بیمارستان در رفتوآمد بود از اوایل آذر بهدنبال عفونت کلیوی در بخش دیالیز بیمارستان مدرس بستری شده و سرانجام صبح چهارشنبه ۱۶ آذر در گذشت.
نیما حسنینسب
منبع : ماهنامه فیلم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست