پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
مجله ویستا
سنگ قبر
۲۵ سال است که چادرش را به میخ دندان میگیرد و لنگ لنگان از خزانه سوار اتوبوس میشود و میآید سر قبر شهیدش. ۲۵ سال است که هر درخت و جدول گلزار شهدا را با نگاه خسته اش پیموده است و نشسته است روبه روی آن دو چشم مهربانی که از توی حجله به او میخندند. از پسرش همین حجله و سنگ قبر برایش مانده،بچه ای را که خودش به دنیا آورد و سینه به دهانش گذاشت و ترو خشکش کرد تا بالید و رشد کرد و پیش چشمانش بدل شد به سروی رشید که میخرامید و دل مادر را میبرد...حالا برایش شده عکسی در حجله؛شده همین سنگ قبر کهنه ای که سالهاست شبهای جمعه میآید بالای سرش مینشیند و آبی به رویش میپاشد و دستی بر آن میکشد؛انگار که دارد زلفهای پریشان جوانش را نوازش میکند،همان زلفهایی که به خونی که از فرقش میجوشید،آغشته بود.
که میداند در دل این پیر خسته به درد آلوده چه خبر است؟هیچ کس مثل این مادر بهشت زهرا را نمیفهمد.او میداند که این قبرستان تاریک که انتهای زندگی همه تهرانیها ست در خود چهها نهفته دارد چه جوانانی،چه آرزوهای پریشانی در زیر خاک خفتند تا لبخندو شادمانی در این دیار بماند،تامهربانی در این خاک نفس بکشد و بانگ اذان در گلدستههای شهرغریب نماند.
خاک سرد است و از دل میرود هر آن که رخ در نقاب خاک میکشد،اما این مادر غمدیده ۲۵ سال است که فرزندش را پیش چشم دارد،همین سنگ قبر و حجله برایش شده سنگ صبوری که میآید و دردهایش را برای او میگوید و غصههایش را واگویه میکند.وقتی تنهای تنها میشود،وقتی پیری و بی پناهی به دلش هجوم میآورد و درد از دلش سر میرود و بغض در هم میپیچدش،باز چادرش را به دندان میگیرد و لنگ لنگان میآید به گلزار شهدا؛اطمینان دارد که آن دو نگاه خندان از پس حجله پذیرای دردهای اوست،او میفهمد،او ۲۵ سال است که حافظ خاموش رازهای مادر است.این سنگ قبر و حجله شده است بخشی از وجود مادر؛همه حس مادریش را روی همین سنگ قبر خالی میکند،به سنگ قبر مهر میورزد،به سنگ قبر مهربانی میکند،برایش اخم میکند و قیافه میگیرد و بغض میکند.سنگ قبر،نوستالژی جوانی ست که روزگاری پسرش بود و ترکش خمپاره ای فرقش را شکافت و...
......گفتند طرح بازسازی قبورشهدا را میخواهند اجرا کنند.
گفتند اینها دیگر قدیمیشده اند و باید به روز شوند،این سنگ قبرها کهنه شده اند،این حجلهها دیگر جالب نیستند.انگار چنگ انداختند به دل مادر.دلش به شور افتاد.یعنی اگر یک روز بیاید شاید سنگ قبر پسرش را کنده باشند و حجله اش را برده باشند؟حالا بیایند سنگ قبری از بهترین سنگهای تزیینی جهان را بیندازند روی قبر پسرش،بیایند و پول خرج کنند و یک عالمه امکانات را بریزند در قطعه شهدا،اما اینها چه آرامشی میدهد به دل این مادر؟که میتواند بفهمد که اگر بیایند بچه مادری را از او بگیرند و بچه دیگری رابه او بدهند چه حالی دارد؟مگر هر بچه ای بچه آدم میشود؟مگر این سنگ و حجله جای فرزند این مادر را نگرفته است در این سالهای دراز؟حالا بیایند همه چیز را عوض کنند؟بیایند یک شبه دنیای مادری را که ۲۵ سال به آن خو گرفته به هم بریزند؟شاید بتوان کاری کرد؟شاید بتواند از بچه اش حمایت کند؟
رفت پیش امام جماعت مسجد محلشان،رفت به بنیاد شهید،با مادران و پدران شهید دیگری که در بهشت زهرا جمع شدند تا به این کار اعتراض کنند پیوست،حرص خورد،به خودش پیچید،انگار که میخواهد اتفاق شومیبیفتد،دستی او را از محبوبش جدا کند،دلش به هول و لا افتاده بود.چرا هیچ کس درک نمیکرد که او چه میکشد؟چرا هیچ کس نمیفهمد که مادریرا ازفرزندش جدا نمیکنند ؟خواه از فرزندی این فرزند یک تکه سنگ باقی باشد با چند پاره فلز.چرا هیچ کس چشم وا نمیکند که دل او را ببیند؟
......آن روز که وارد بهشت زهرا شد از دور گلزار شهدا را دید با سنگ قبرهایی که کنده بودند و حجلههایی که روی هم تلنبار کرده بودند.میگفتند سنگ قبر ۶۰۰ شهید را اینطور کرده اند،دلش هری ریخت پایین.پیش رفت و نگاه کرد.از لای حجلههایی که روی هم تلنبار شده بودند،از میان آن همه آلومینیوم فلز،۲ تا چشم مهربان داشتند به او لبخند میزدند،همان چشمهای آشنا بودند.
......مادر، اشکش را به پر چادرش پاک میکرد.
که میداند در دل این پیر خسته به درد آلوده چه خبر است؟هیچ کس مثل این مادر بهشت زهرا را نمیفهمد.او میداند که این قبرستان تاریک که انتهای زندگی همه تهرانیها ست در خود چهها نهفته دارد چه جوانانی،چه آرزوهای پریشانی در زیر خاک خفتند تا لبخندو شادمانی در این دیار بماند،تامهربانی در این خاک نفس بکشد و بانگ اذان در گلدستههای شهرغریب نماند.
خاک سرد است و از دل میرود هر آن که رخ در نقاب خاک میکشد،اما این مادر غمدیده ۲۵ سال است که فرزندش را پیش چشم دارد،همین سنگ قبر و حجله برایش شده سنگ صبوری که میآید و دردهایش را برای او میگوید و غصههایش را واگویه میکند.وقتی تنهای تنها میشود،وقتی پیری و بی پناهی به دلش هجوم میآورد و درد از دلش سر میرود و بغض در هم میپیچدش،باز چادرش را به دندان میگیرد و لنگ لنگان میآید به گلزار شهدا؛اطمینان دارد که آن دو نگاه خندان از پس حجله پذیرای دردهای اوست،او میفهمد،او ۲۵ سال است که حافظ خاموش رازهای مادر است.این سنگ قبر و حجله شده است بخشی از وجود مادر؛همه حس مادریش را روی همین سنگ قبر خالی میکند،به سنگ قبر مهر میورزد،به سنگ قبر مهربانی میکند،برایش اخم میکند و قیافه میگیرد و بغض میکند.سنگ قبر،نوستالژی جوانی ست که روزگاری پسرش بود و ترکش خمپاره ای فرقش را شکافت و...
......گفتند طرح بازسازی قبورشهدا را میخواهند اجرا کنند.
گفتند اینها دیگر قدیمیشده اند و باید به روز شوند،این سنگ قبرها کهنه شده اند،این حجلهها دیگر جالب نیستند.انگار چنگ انداختند به دل مادر.دلش به شور افتاد.یعنی اگر یک روز بیاید شاید سنگ قبر پسرش را کنده باشند و حجله اش را برده باشند؟حالا بیایند سنگ قبری از بهترین سنگهای تزیینی جهان را بیندازند روی قبر پسرش،بیایند و پول خرج کنند و یک عالمه امکانات را بریزند در قطعه شهدا،اما اینها چه آرامشی میدهد به دل این مادر؟که میتواند بفهمد که اگر بیایند بچه مادری را از او بگیرند و بچه دیگری رابه او بدهند چه حالی دارد؟مگر هر بچه ای بچه آدم میشود؟مگر این سنگ و حجله جای فرزند این مادر را نگرفته است در این سالهای دراز؟حالا بیایند همه چیز را عوض کنند؟بیایند یک شبه دنیای مادری را که ۲۵ سال به آن خو گرفته به هم بریزند؟شاید بتوان کاری کرد؟شاید بتواند از بچه اش حمایت کند؟
رفت پیش امام جماعت مسجد محلشان،رفت به بنیاد شهید،با مادران و پدران شهید دیگری که در بهشت زهرا جمع شدند تا به این کار اعتراض کنند پیوست،حرص خورد،به خودش پیچید،انگار که میخواهد اتفاق شومیبیفتد،دستی او را از محبوبش جدا کند،دلش به هول و لا افتاده بود.چرا هیچ کس درک نمیکرد که او چه میکشد؟چرا هیچ کس نمیفهمد که مادریرا ازفرزندش جدا نمیکنند ؟خواه از فرزندی این فرزند یک تکه سنگ باقی باشد با چند پاره فلز.چرا هیچ کس چشم وا نمیکند که دل او را ببیند؟
......آن روز که وارد بهشت زهرا شد از دور گلزار شهدا را دید با سنگ قبرهایی که کنده بودند و حجلههایی که روی هم تلنبار کرده بودند.میگفتند سنگ قبر ۶۰۰ شهید را اینطور کرده اند،دلش هری ریخت پایین.پیش رفت و نگاه کرد.از لای حجلههایی که روی هم تلنبار شده بودند،از میان آن همه آلومینیوم فلز،۲ تا چشم مهربان داشتند به او لبخند میزدند،همان چشمهای آشنا بودند.
......مادر، اشکش را به پر چادرش پاک میکرد.
اصغر قاسمی
منبع : روزنامه سیاست روز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست