دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
مجله ویستا
آفتاب پرست
آن که تاس بود و با تواضع حرف میزد و با این زنبیلهای پلاستیکی قرمز رنگ، داشت میرفت خرید، گفت: نیستش، شاید تو محوطه باشد و با تلفن سپرد که پِیج کنند، فلانی بیاید توی دفتر.
من توی آن اتاق درندشت تنها ماندم؛ با یک میز کنفرانس فندقی رنگ و دو میز فلزی اسقاط که یکی در کنار در بود و دیگری، جلو پنجره چوبی بلند.
از آنجا که من ایستاده بودم، چیزی از یادداشتهای روی میز خوانده نمیشد. بغل میز یک سطل آشغال بود و در کنار سطل، یک جفت پوتین واکس نخورده که به نظر، مثل سمنت، سفت و سخت میآمد. دیگر توی اتاق چیزی نبود، جز چند عکس روی دیوار و پلهای مارپیچ که از آن سر میز کنفرانس میرفت بالا. بغلِ پله، نیمی دیوار کاذب بود و نیم دیگر، یک تکه پارچه قهوهای بدرنگ که لَخت و پرچین، پله را از پهلو پنهان میکرد.
من همچنان وسط اتاق بودم و نمیدانم چرا جرئت نداشتم که بنشینم یا حتی پا به پا شوم. شاید از هیبت سنگین پوتینهای واکس نخورده یا از برخورد ملایم آن تاس بود و از تواضع هولناکی که در چشمهایش داشت؛ اما کتمان نمیکنم که سرم را به این طرف و آن طرف میچرخاندم و از پنجره چشم به بیرون داشتم. به گمانم، حدس میزدم کسی که پیج کردهاند بیاید سراغم، قیافهاش چه شکلی باید باشد یا چیزهای کم اهمیت دیگر، که حالا یادم نیست.
شاید اشکال از گرمی هوا بود و آفتاب، زیاد به کلهام خورده بود که هِی تصویرها مثل پرده سینما جلو چشمم عوض میشد. شاید برای شما هم از این اتفاقها افتاده، اما فکر کردهاید به گفتنش نمیارزد؟
در ورودی از این درهای یکسره تختهای نبود. از آن درهای قدیمی بود که تا دستگیره چوب رنده خورده و پرکار بود و بعد از دستگیره، مربعهای کوچک هم اندازه که شیشه میخورد. روی یکی از شیشهها، مقوای زردی چسبانده بودند که رویش نوشته شده بود: «تالار ادبیات». بعد احتمالاً روی شیشه دیگر تأکید کرده بودند: «فشار دهید».
نمیدانم، چرا اینقدر جزئیات در ذهنم مانده است. یادم میآید، نیم رخ به طرف در ایستاده بودم، اما چشمم از پنجره به محوطه پر درخت بود و انگار، کسی را که پیج کرده بودند بیاید سراغم، از پنجره قرار بود بیاید تو.
همان موقع، حس کردم که یکی از پشت در مواظبم است. سرم را چرخاندم. آدم بلند قدی خم شده بود و از مربع پایینی در، دزدکی نگاهم میکرد. اگر بگویم دست و پایم را گم کردم، اغراق نکردهام. انگار سر یک کار خلاف، گیر افتاده بودم. اما تعجبم بیشتر از این بود که چرا مردک با آن قد دیلاق خم شده و با آن مکافات، زاغ سیاهم را چوب میزند. و چرا از پنجره سومی یا چهارمی که در حالت ایستاده درست مماس با دماغ نوک تیزش میشد، نمیبیندم.
شاید اصل همین مسائل جزیی است و آن چیزهای دیگر که میخواهم شرحش را بدهم، جز وهم و خیال نیست. ناخودآگاه دستهایم را باز کردم؛ به این معنی که بیتقصیرم و آن که تاس بود و زنبیل به دست رفته بود به دنبال خرید، سپرده بود آن جا که منتظر باشم.
دستم را آوردم پایین و چشمم افتاد به پوتینهای کنار سطل زباله و کماکان نیم رخ بود. با چشم چپ در و با چشم راست پنجره را میپاییدم. بعد متوجه شدم کسی که از پشت در مواظبم بود، نیست و انگار اصلاً هیچ وقت نبوده است. اما از پشت پنجره چند نفر را توی محوطه دیدم که زیر درختها، قدم زنان اختلاط میکردند. فکر کردم هیچ کدام از آنها نباید آن کسی باشد که من منتظرش هستم؛ چون در سکنات آنها نه تعجیل بود، نه هیچ چیز دیگر. فقط گپ و گفت و گو میکردند و دستهایشان مدام مشت میشد و انگشت اشارهشان به نقاطی نامعلوم نشانه میرفت. سعی کردم با لبخوانی از حرفهایشان سر در بیاورم. ولی یک دفعه، انگار همهشان دود شدند و رفتند به هوا.
چشمهایم را باز و بسته کردم. باورم نمیشد. اما پرده تازه داشت میرفت بالا. ناگاه آدمی گرد و قلمبه با شلوار گل و گشاد و صورت پرپشم و پیل از توی یک کمد که ناگهان آنجا سبز شده بود، افتاد روی چمنها و مثل یک جوجه تیغی شروع کرد به قل خوردن و آمد به طرف تالار. خودم را جمع و جور کردم و دست بردم که مبادا دکمهای از پیراهنم باز باشد. هنوز حواسم به بیرون بود که در به خودی خود باز شد و بوی تند عرق تن آدمی مثل بوی بز فحل در تالار پیچید و صدای قدمهایی قاطع در اطرافم، شروع کرد به گردیدن. تصورش را بکنید، که در جایی ناشناس، موجودی ناپیدا با چنان صدای پا و چنان بو، دورتان بچرخد و براندازتان بکند. از ترس داشتم زهرهترک میشدم. زبانم بند آمده بود. میخواستم بگویم برای نتیجه داستانم از شهرستان آمدهام، اما نمیتوانستم.
صدای پا کم کم دور و ضعیف شد و من باز تنها ماندم. توی بد مخمصهای افتاده بودم. جربزهام را از کف داده و به آدمی منگ و تهی، تبدیل شده بودم.
آن طرف پنجره، سوت و کور بود و حتی آن باغبانی که لحظهای قبل داشت به چمن آب میداد، دیگر نبود. شلنگ آب، خشک و خاک آلود، کنار بوته پر تیغی روی هم چنبره شده بود. مانده بودم چه کار کنم. دوباره، به دور و برم نگاه کردم. اتاق همان اتاق بود: با پوتینها، سطل آشغال و میز و صندلیها.
تلفن که شروع کرد به زنگ زدن، یکه خوردم. زنگها مقطع و مکرر بود و من تا آن موقع نمیدانستم که تلفن داخلی آن جور زنگ میزند. یادم میآید، چند قدمی به طرف میز رفتم و از پنجره، باز بیرون را نگاه کردم و دوباره آن چند نفر را دیدم که زیر صنوبرها مثل مرغ حقی که مدام حق حق بگوید، از میان لبهای جنبان آنها فقط حرف میم و نون است که بیرون میآید. و باغبان، کوتاه و خپل، با چکمههای بلند پلاستیکی، ایستاده وسط چمن و قطرههای شفاف و زلال آب است که از شلنگ، فواره میزند بیرون. دوباره برگشتم به عقب؛ یعنی همان چند قدمی که جلو رفته بودم، عقب گرد کردم و زنگ تلفن هم از قضا قطع شد. نفس راحتی کشیدم و دیدم زانوهایم از فرط خستگی میلرزد.
رفتم طرف میز کنفرانس و یکی از صندلیها را کشیدم بیرون که بنشینم. حالا ترس، آن قدر زیاد شده بود که احساس نافرمانی میکردم. پایههای صندلی روی زمین کشیده شد و به شدت صدا داد. یکی را دیدم که خندهکنان از پلههای مارپیچ میآید پایین. شلوارش قهوهای بود و جوراب به پا نداشت. دستپاچه، رفتم عقب و صندلی افتاد. از پنجره، باز حیاط خلوت را دیدم و تلفن دوباره شروع کرد به زنگهای مکرر و کوتاه.
سریع از اتاق آمدم بیرون. به محوطه که رسیدم، دیدم گروگر آدم نشستهاند زیر صنوبرها و توی این ظرفهای یک بار مصرف، عدس پلو میخورند.
داوود غفارزادگان
منبع : هنر دینی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست