سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا
باید از یزدان ... آموخت و سوزاند!
دو باره برگشتهام به سیر تسلسل نامها. کبوتر ارشدی زنگ میزند به همراهم. بعد زنگ میزند به ثابتام. وسط دو تا زنگ گفتهام که خانهام، و این که آنتن نمیدهد اینجا. میگوید که کسی را سراغ دارم معرفی کنم برای نقد یک کتاب. "چه کتابی؟" میگوید داستان است. میشنوم آقاییپور. فکر میکنم از همین جدیدهاست. سه دقیقه بعد، فرکانس گوشام میآید سر جایش. فرخنده آقاییست. میگویم: "خودم!" احتمالا به این دلیل که فرکانس مغزم هنوز نیامده سر جایش. کتاب را نخواندهام، اما ارشدی خوانده. دو سال قبل خوانده.
میخواهم زیر زباناش را منتقل کنم به روی زباناش، پلات را بفهمم. میگوید دو باره میخواهد بخواندش. میگوید که جمعه، کتاب را میرساند دستام. تشکر میکنم و البته از خودم بدم میآید که نتوانستهام زیر زبانکشی کنم. میگویند اینجور چیزها خدادادیست. لابد من ندارم. ارشدی قطع میکند. یک بار سلامی داشتهایم و علیکی در مجلس شعر دوشنبهها. این دومینبار است که تلفنی حرف میزنیم. یاد فریدون ارشدی میافتم که با هم پاییز ۷۲ رفتیم زیرزمین براهنی تا پوشههای ترجمههایش از شعرهای شیرکو بیکس را از دکتر بگیرد که ظاهرا آخرش هم نگرفت و از ایران رفت. کرد بود و روز گزینشام در کانون پرورش فکری به دادم رسیده بود و گرا داده بود که چه میپرسند، و البته آنها چیزهای دیگری پرسیده بودند سال ۷۱. یاد ۵۸ میافتم که اول بار عضو کتابخانهی کانون شده بودم در باغ محتشم رشت و بیرون کتابخانه، بهروز بقایی داشت «آدم آدم است» برشت را توی پارک اجرا میکرد. پنجاه متر آن طرفتر، کتابفروشی سیاری بود که توی بساطاش از آلاحمد کتابهایی بود و غربزدهگی را خریده بودم و توی فهرست کتابهای آن انتشاراتی، یک «آقایی» هم بود. توی دههی شصت فکر میکردم که آن «آقایی» فرخنده آقاییست، اما احتمالا اشتباه کرده بودم. متولد ۱۳۳۵ است و بعید است که ... شاید هم نه، اما آن فرخنده آقایی دههی شصت، حتما همین فرخنده آقاییست. همانکه خبرهایش در دوهفتهنامهی آدینه میخورد که مسؤول صفحات شعرش حمید مصدق بود و بعدها جایش را به اشکوری داد. حتما همان است. حافظهام را این روزها از دست دادهام یا کمکم دارم از دست میدهم، درست مثل همان شخصیت «از شیطان آموخت و سوزاند»، اما میشود درستاش کرد، باید بشود.
▪ جمعه، ۳۱ خرداد
عنایت سمیعی دارد در بارهی استعاره حرف میزند. کبوتر ارشدی آن گوشه است. پشت به ستون داده و گوش میدهد. مکان جلسه: گیشا، اولاش، طبقهی ... یادم رفته. دو باره یادم رفته. به نظرم این استعارهی خوبی برای آموختن و سوزاندن است. هنوز کتاب به دستام نرسیده. ارشدی نیاورده. دلیلاش را همین چند دقیقه قبل گفته یا شاید هم بعد. به هر حال، حالا سمیعی سخنرانیاش تمام شده. نشستهایم در اتاق سیگاریها، دود میشویم. مکان نقد کتاب آقایی هم همینجاست. ده روز بعد. ارشدی میگوید: "هرجا بخواهید کتاب را میآورم، فقط نگویید نشست دوشنبه. آریاشهر دور است. وقتاش دیر است." نشست: سه تیر ماه، مهمان: کاظم سادات اشکوری. باز هم تسلسل نامها. میگویم: "بیایید. مترو هست."
▪ دوشنبه، ۳ تیر
نمیآید اما ... کتاب میآید. صبح زنگ میزند خانمی از رهیاب، خانم ابراهیمی. کتاب را با پیک میفرستد به محل نشست. فرخنده آقایی و اشکوری باز با هم میرسند. انگار ۸۷ نیست، ۶۶ است. اشکوری ۷۰ ساله شده. اولین بار که دیدماش ۱۹ ساله بودم و او یحتمل ۴۹ ساله. جدلی کردیم و بیرون آمدم. سرکوهی طوری نگاهام میکرد انگار از پشت کوه آمدم. البته درست فکر میکرد: رشت پشت کوه تهران بود.
▪ سهشنبه، ۴ تیر
دارم کتاب را میخوانم. یکجورهایی روایت خود من است در دههی هفتاد با این فرق که روایت من احتمالا اسماش میشود این: «از یزدان آموخت و سوزاند.» ۲۱ مرداد ۷۷، تقریبا با لگد پرت شدم بیرون، از فرهنگسرای شفق. فاصلهاش تا فرهنگسرای اندیشه که آقایی توی کتاباش آورده، ده دقیقه راه، با ماشین است. زمان خوبی را انتخاب کرده برای روایتاش. دنیا در حال عوض شدن است. خشایار اعتمادی با دهان داریوش میخواند و علی معلم سعی میکند شبیه جنتی عطایی ترانه بگوید. ابی و معین هم با سلام و صلوات از دهان چند خوانندهی بینام سر در آوردهاند. هنوز برای خاتمی کف میزنند و دخترهای جوان عکساش را شبها زیر بالش میگذارند و خوابهای طلایی میبینند. رئیس فرهنگسرا میگوید: "ما یک مدیر روابط عمومی میخواهیم که به زبان مسلط باشد تا با مراکز فرهنگی غربی در ارتباط باشیم." طوری حرف میزند انگار وزیر امور خارجه است، و شوت میشوم بیرون، بعد از یک سال کار. و البته چند ماهی هماتاق شدن با یک دانشجوی قطع نخاعی در خوابگاه دانشگاه تهران که به لطف برادرش که مسؤول حسابداری فرهنگسراست، اتاقاش را با من قسمت کرده.
به نظرم میرسد که آقایی یک مشکل بزرگ را در این کتاب حل کرده، مشکلی که همیشه یک گرفتاریست برای نویسندهی ایرانی: انطباق وضعیت داستانی مدرن با وضعیت ایرانی خودمان. همیشه فکر میکردم مگر این تهران کوفتی چهقدر فرق دارد با نیویورک که ما تا میخواهیم همان چیزی را که اینجا اتفاق میافتد با همان نگاه به «شخصیت» به «وضعیت» بنویسیم، گند میزنیم؟ بهرام صادقی البته در دههی سی این مشکل را حل کرد، اما دنیا ... حالا عوض شده. دیگر زیاد نمیشود زیاد روی آن شگردها حساب کرد.
▪ چهارشنبه، ۵ تیر
تازه میفهمم چرا ارشدی از بروز دادن پلات طفره رفت. کار پلات ندارد. فقط نخ باریکی وجود دارد که شخصیت «آس و پاس» و ویران این زن را در یک دورهی محدود زمانی، در یک جغرافیای محدود، و البته حجم خاطرات محدود، به این طرف و آن طرف میبرد. پس من مشکلی در زیر زبانکشی ندارم. باید یک بار دیگر سر رمانی که پلاتاش مشخص است، از ارشدی پرس و جویی کنم. پرس و جو استعدادهای آدم را مشخص میکند.
▪ پنجشنبه، ۶ تیر
پرس و جو شده بودم. گفته بودم که در «بایا» با فرخنده حاجیزاده کار کردهام. بزرگواری که آن طرف میز نشسته بود، گفته بود: "فرخنده آقایی؟" "نه! فرخنده حاجیزاده." "مگر چند تا فرخنده توی بساط شما روشنفکرهاست!" از این که جزء یک گروهی بالاخره حساب شده بودم، خوشحال بودم. سال ۵۸، چون جزء هیچ گروهی توی مدرسه نبودم به محض کتککاری هفتهگی – که معمولا با صدور یک اعلامیهی جدید توسط گروههای این طرفی یا آن طرفی شروع میشد – کتک میخوردم. بعد که اعلامیهی یکی از گروهها را به خانه بردم، از پدرم هم کتک خوردم. "احمق! مگر صد بار نگفتم که اعلامیه دستات نبینم، حالا هر خری که میخواهد باشد." به آن بزرگوار گفته بودم که هیچ طرفی نیستم. باور کنید! فقط میخواهم زندهگیام را بچرخانم و البته ... بنویسم. گفته بود: "برای همین با فرخنده آقایی ضدانقلاب کار میکردی؟" گفته بودم: "فرخنده حاجیزاده." گفته بود: "چه فرقی میکند، فرخنده فرخنده است!" و حالا واقعا با فرخنده آقایی دارم همکاری میکنم. خوب! آخرش چه میشود؟ خیلی دلام میخواهد که تعریف کنم از این کارش، چون بالاخره روایت همهی ماست، همهی من است. [یک دفعه دیدم یادم رفت که دیگر ۵۸ نیست، گفتم: "ما"!] اما نمیشود. نوع روایت جالب است با این همه به نظر کُند میآید. ماجراها جالباند. با این همه وقتی توی روایتاش هفت هشت روز را پشت سر هم میخوانی، دیگر جذابیتشان را از دست میدهند. درست است که تصویر یک زندهگیست، اما «وضعیت ثانویه» تقریبا در کار به چشم نمیخورد. هرچه هست «وضعیت اولیه» است، حت وقتی داستان تمام میشود، هیچ اتفاق خاصی نمیافتد.
▪ شنبه، ۸ تیر
دو باره انگشت اشارهی دست چپام بیحس شده. احتمالا همان جریان ۸۶ است و ۸۵. کمکم میرسد به بقیهی انگشتها. دو باره کلمات دارند از یادم میروند مثل ۸۶، مثل ۸۵. همیشه باید یک شش جلدی معین کنار دستام باشد تا املای درست را از تویش پیدا کنم. خوب! حکایت این کتاب تقریبا همان چیزیست که برای خودم پیش آمده، وقتی که آقایی مینویسد: «امروز تمام مدت در سالن مرجع بودم. خیلی از لغتها را فراموش کردهام. گاهی سادهترین لغتها را به یاد نمیآورم. بعد از سالها میخواهم ببینم چه مقدار از درسها را به یاد میآورم.» از این نظر شاید بهتر باشد که در بارهاش حرف نزنم. از یک طرف، از کار خوشام آمده، از طرف دیگر، به عنوان یک رمان قانعام نمیکند. خوب! خیلی چیزها دارد که کارهای دیگران – دیگر خانمهایی که مینویسند این روزها یا نوشتهاند دیروزها – ندارد. روایت زمانه است. دوران تحول را خوب نشان میدهد بدون آن که سرراست برود سراغ قضیه. به قول گلشیری میزند بغل هدف تا ما به هدف نگاه کنیم و بگوییم دیدی نزدی!
و استفاده از قیمتها و هزینهها به عنوان یک ابزار روایت، که یادم هست یکی از فلشفیکشنهایی که در نشستهای گلشیری خوانده شد، همین قیمتها، در کمتر از بیست سطر، یک داستان کوتاه ساخته بود. کار، البته آمریکایی بود. تصویری که آقایی از تهران نشان میدهد هم شبیه یک کلانشهر بزرگ مثل نیویورک است. شخصیتی هم که ارائه میدهد آدم را یاد شخصیت دختر «آنها به اسب شلیک نمیکنند، میکنند؟» هوراس مککوی میاندازد. مککوی آن رمان را قبل از جنگ جهانی دوم نوشت. خوب! به نظر میرسد که کشور خیلی کُند حرکت میکند، درست مثل این قطار تندرو که من توش نشستهام و مسیر زنجان به تهران را چهار ساعت و ۴۵ دقیقهیی آمده، LCDهایش هم «دسپرادو» رودریگز را دارند پخش میکنند. هر چهقدر که این فیلم ریتم تندی دارد، «از شیطان آموخت و سوزاند» ریتماش کند است. میشود دلیل آورد که این کندی، کندی ریتم زندهگیست، اما روزگار اینطور دلیلها گذشته. داستان داستان است. به قول «موآم» هر کاری که میخواهی بکن، فقط این فرصت را به خوانندهات نده که حتا به ذهناش خطور کند که دقیقهیی رمان را زمین بگذارد!
▪ دوشنبه، ۱۰ تیر
میخواهم زنگ بزنم به ارشدی و عذری بیاورم و جیم شوم از نشست، از نقد، از حضور. همراهام زنگ میخورد. یکی از دوستان است، میگوید: "سه روز قبل، زیر یکی از این پلها پیدایش کردهاند. دو روز هم در پزشکی قانونی بوده و آخرش، ته کیفاش شمارهی خانهی قبلیام را پیدا کردهاند و آنجا هم شمارهی فعلیام را دادهاند." میگوید: "کاریش نمیشود کرد! دیگر عادت کردهایم. تقریبا روز به روز شده. چند سال قبل هم بود، اما کم بود.
شهرزاد که یادت هست؟" یادم هست وقتی توی آن زیرزمین رطوبتزدهی فرزانه ارسطو، دلاش خوش بوده یک وعده غذای گرم و از آن زنی که روزی ملکهی زیبایی هیپیهای دنیا بود، هیچ نمانده بود مگر چند مشت قرص روانگردان و یک هیکل درب و داغان که توی لباسهایی که خودش از بریدن و دوختن لباسهای قدیمی دوخت ایتالیایش جمع و جور کرده بوده، شبیه پیرزنهای نمایشنامهی مکبث شده بود. کسی که میتوانست ترجمه کند. خوب فیلمنامه ادیت میکرد، شعرهایش – ای! پر بدک نبود – اما اجازهی پول در آوردن در این کشور را نداشت و فقط خاطرهی «مسعود» برایاش مانده بود که بگوید: "از ایتالیا که آمدم، مسعود آمد پیشوازم تو مهرآباد." و مسعود گفته بود: "به من چه؟ برود بمیرد." مظهر مردانی، استاد کیمیایی! و توی خیابان مرده بود زیر یک پل. هیچ کس کاری نکرده بود. خودم به حافظ موسوی گفته بودم که کانون نویسندهگان کاری کند، اما ... حالا ... میگوید: "این یکی که تازه نویسنده هم نبود." یادم میآید وقتی از لسآنجلس آمد، وضعاش بد نبود. خانهیی اجاره کرده بود و توی یک دار الترجمه کار میکرد، اما یک یارو، توی عشق و عاشقی، هرچه داشت و نداشت بالا کشید و غیب شد. دچار حملهی عصبی شد و دست راستاش از کار افتاد. شغلاش را از دست داد و کارش به خوابیدن تو خیابانها کشید، و حالا هم ... که مرده بود! آقایی یک داستان نوشته برای اینها. دوست دارم بگویم که این مهم است.
شاید برای همین باشد که حالا اینجا هستم، که حالا دارم این حرفها را روی کاغذ میخوانم، و میدانم که دور تسلسل نامها هنوز ادامه دارد، و میدانم که این کار اصلا شبیه نقد نیست، و میدانم که کلمات را، نشانیها را کمکم دارم فراموش میکنم. آدمها بدون خاطراتشان میمیرند. شاید به همین دلیل است که آدمهای سالم و میانسال به محض این که آلزایمر میگیرند، چند ماهی بیشتر دوام نمیآورند. کاریش نمیشود کرد. این روزها باید با شیطان رفاقت کرد. این روزها، باید از یزدان آموخت و سوزاند!
یزدان سلحشور
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست