چهارشنبه, ۱۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 5 March, 2025
مجله ویستا
تصوف و تشیع

مسئولیتهای پیشین و فعلی ایشان از قرار زیر است:
▪ رئیس مركز تعلیمات عمومی دانشگاه صنعتی شریف;
▪ مدیرعامل انتشارات دانشگاه صنعتی شریف;
▪ عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی;
▪ رئیس بنیاد دانشنامه جهان اسلام;
▪ رئیس مركز نشر دانشگاهی و مدیر مسئول و سردبیر نشریه وزین نشر دانش.
از ایشان دهها مقاله و كتاب به زبانهای فارسی و انگلیسی انتشار یافته است.
بجاست این گفتوگو را با پرسشی درباره انگیزه شما از تحقیق در زمینه تصوف آغاز كنیم.
مشكل است كه انسان از خودش و از مسائل اعتقادی و دینیاش سخن بگوید; اما، چون سؤال فرمودید، باید بگویم كه من اگرچه در یك خانواده مذهبی بزرگ شدم و با مسائل دینی و مذهبی آشنایی و انس كامل داشتم، ولی در دبیرستان و دانشگاه، مثل سایر دانشآموزان و دانشجویان آن زمان، كه به موقعیت علمی و دانشگاهی توجه داشتند، به طرف رشته پزشكی كشیده شدم; ولی خیلی زود فهمیدم كه به روانشناسی و فلسفه علاقه دارم و سرانجام در دانشگاه رشته فلسفه را دنبال كردم و در رشته فلسفه ادیان و فلسفه تحلیل زبانی نیز مطالعاتی داشتم. اما بر اثر یك سلسله تجربیات دینی كه برایم پیش آمد، چرخشی در وجودم احساس كردم و توجه من به گذشته خودمان و دیدگاههای دینی، فلسفی و عرفانی ابنسینا، ملاصدرا و ابنعربی، و اشعار فارسی شاعرانی مثل عطار معطوف شد. بهمرور تحقیق درباره این مسائل به دلمشغولی اصلی من تبدیل شد. كوشش من این است كه در تحقیقات همواره اصول تحقیق و بررسی تاریخی را مدنظر داشته باشم; مثلا اگر در زمینه تاریخ تصوف و عرفان با روشهای علمی و تحقیقی مطالعه میكنم، سعی میكنم اعتقاد خودم را دخالت ندهم، و اساسا تحقیق باید چنین باشد; چون اگر قرار باشد كه ما در باورهایمان تجدیدنظر نكنیم، پس چرا تحقیق میكنیم؟
چرا بیشتر تحقیقات و آثار شما معطوف به قرون اولیه اسلام تا قرن پنجم هجری است؟
علاقه من بهطور كلی به تاریخ عرفان و تفكر عرفانی، بهخصوص عرفان در ایران است و كارهایی هم در این زمینه كردهام. درباره دورههای معاصر هم مقداری كار كردهام; ولی تاكید من بهخصوص در ۱۵-۲۰ سال گذشته بر دورههای نخستین بوده است، زیرا تمدن و تفكر اسلامی در همان قرون اولیه شكل گرفته است; مثلا شكلگیری فلسفه اسلامی در قرنهای سوم و چهارم است، و فلاسفه بعدی اساسی را كه ابنسینا ریخته است، خیلی تغییر ندادهاند. حتی اگر درباره فیلسوفان دورههای متاخر هم سخن بگوییم، بالاخره باید تكلیفمان را با فارابی و ابنسینا روشن كنیم. همینطور، اگر بخواهیم در علوم و مسائل دینی و عرفانی نیز تحقیق كنیم، باید در درجه اول به قرون اولیه توجه كنیم. بنابراین، اهمیت تمدن اسلامی و علوم عقلی و نقلی آن به چند قرن اول برمیگردد. به این دلیل است كه باید ببینیم آبشخورها و سرچشمههای این علوم كجا بوده و این نگرشها از كجا ناشی شده است؟
به نظر میرسد با پا گرفتن عرفان نظری توسط محیالدین عربی و پیروان وی، نوعی تحول اساسی در عرفان و تصوف به وجود آمد. حتی ممكن استبعضی این را انحراف از عرفان بدانند و بگویند اساسا با مطرح شدن عرفانی اینچنینی بساط عرفان حقیقی جمع شد. نظر شما در این زمینه چیست؟
ابنعربی شخصیتبسیار بزرگی است، ولی ما هنوز در شناخت وی با نارساییها و ابهامهای بسیاری روبهروییم. باید ببینیم ابنعربی چه حرف تازهای زده و با ظهور وی چه تحولی حاصل شده است. ابنعربی مباحث زیادی را مطرح كرده است، ولی قبل از او دیگران نیزهمانها را گفتهاند;مثلا بحثهاییكه دربارهولایت میكند، سابقه داشته است و از زمان حكیم ترمذی شروع شده، تا به خود ابنعربی رسیده است. همینطور است مباحثی كه وی درباره اسمای الهی دارد. یكی از مهمترین كتابهایی كه ابنعربی مطالعه میكرده و از آن متاثر شده است، احیاءالعلوم غزالی است كه درباره اسماء الحسنی بحث میكند. پس مباحثی كه ابنعربی درباره اسما و صفات الهی دارد، جنبه ابتكاری ندارد; بسیاری از این حرفها قبلا گفته شده است. البته وی این مباحث را در یك ظرف و قالب جدیدی ریخته و به آنها صبغه فلسفی داده است. علاوه بر بعضی از اعتقادات ابنعربی راجع بهتشیع، وی ازلحاظ مباحث علمی وعرفانی نیز بیخطا نیست. برخی فكر میكنند ابنعربی درباره برخی از اصطلاحات ابتكاراتی به خرج داده است، ولی اینطور نیست; مثلا همانطور كه در مورد اسماعیل و اسحاق اشتباه كرده، در مورد اصطلاحات مربوط به تمكین و هواجس نیز اشتباه كرده است. در واقع، یك تاریخ چند صدساله درپس این اصطلاحات است. البته ابنعربی یادداشتهایی برمیداشته وبراساس آنها نكاتی را مینوشته است; ولی از آنجا كه قوه تخیل قویای داشته، هرجا كه كم میآورده، با قوه خیالش جبران میكرده است. ابنعربی و به خصوص صدرالدین قونوی و شاگردانشان عرفان را فلسفی كردند، و این موجب فاصله گرفتن آنان از برخی جریانهای عرفانیای شد كه در ایران شكل گرفته بود. در واقع، ابنعربی با آن مسیری كه عرفان در زبان فارسی و بهخصوص با ایرانیان طی میكرد، بیگانه بود; چون او زبان فارسی را نمیدانست. تا اواسط قرن پنجم زبان اول تصوف و عرفان عربی بود و لذا تمام كتابهایی كه تا آن زمان نوشتهاند، به زبان عربی است. حتی مسائل عرفانیای كه عرفا بهزبان فارسی میگفتند، نویسندگان ایرانی، خودشان، درتذكرهها به زبان عربی برمیگرداندند.
از اواسط قرن پنجم به بعد، زبان فارسی در تصوف و عرفان رقیب زبان عربی شد و حتی در بعضی از جنبهها، فارسی زبان اول شد. زبانی كه شعر عرفانی را مثل یك درخت تنومند و پهناور در عالم اسلام پدید آورد زبان فارسی است. به یاد میآورم كه مرحوم عثمان یحیی در بنیاد دایرهٔالمعارف از ابنعربی و اشعار وی در باب عشق ستایش بلیغی كرد و گفت: هیچ كسی بعد از ابنعربی نتوانسته است چنین اشعاری بگوید. مرحوم صلاح صاوی كه خودش شاعری مصری بود، به وی گفت كه اگر شما زبان فارسی و تاریخ شعر فارسی را میدانستید، هیچ وقت این حرف را نمیزدید; برای اینكه در زبان فارسی آنقدر از این نوع اشعار، و به مراتب بهتر از اشعار ابنعربی، سروده شده است كه اشعار ابنعربی پیش آنها هیچ است. واقعیت هم همین است.
مهمترین مسئلهای كه به مدد زبان فارسی در عرفان به وجود آمد، همین اشعار عرفانی است. در مثنویهای سنایی و مولانا و غزلهای عطار، حافظ، سعدی خواجوی كرمانی و دیگر اشعار ایشان ابتكاراتی را میبینیم كه كمتر در زبان عربی دیده میشود. در زبان عربی فقط ابنفارض و ابنعربی را میتوان نام برد. در حقیقت آنگاه كه عمر شعر عربی بهسر میرسد، تازه شعر فارسی شروع میشود و تمام آسیا را میگیرد و در قلمرو عثمانی و در شبه قاره هند و حتی در خود ابنعربی هم تاثیر میگذارد. این نكته را بنده نمیگویم; كسانی كه در این زمینه تحقیق كردهاند، میگویند كه ابنفارض از طریق ایرانیانی كه به مصر میرفتند، با این آثار آشنا شده و تحت تاثیر شعر فارسی قرار گرفته است.
نكته درخور توجه این است كه تا زمان ابنعربی، تمام عرفایی كه كتاب نوشتهاند و صاحب فكر و اندیشه و ابتكار بودهاند، به دو زبان سخن میگفتند; مثلا امام محمد غزالی صرفا عربینویس نیست، بلكه به دلیل این كه با شعر فارسی انس دارد و با نمادهایی كه در زبان فارسی به كار میرود آشناست، میتواند بحثسماع را در كتاب احیاءالعلوم آنقدر قوی بنویسد. همینطور عینالقضات همدانی، یا نجمالدین كبری و روزبهان شیرازی (كه البته از سنت زبان فارسی و تصوف خراسان مقداری دور است) به زبان فارسی و عربی هردو آشنا بودند. اشخاصی هم كه فقط عربی میدانستند و با زبان فارسی آشنا نبودند، بهتدریج تحتتاثیر كتابهای عربیای قرار میگیرند كه ایرانیها نوشتند. این خصیصهای است كه در ابنعربی نیست. ابنعربی ارتباط و تماسش با زبان عرفانی فارسی قطع است، واساس تفكرعرفانیاش تا حدی جنبه فلسفی پیدا میكند. آن ذوقیاتی را كه تصوف و عرفان ایرانی و فارسی دربردارد، نمیتوانید در آثار او پیدا كنید.
یكی از خصوصیاتی كه باعث موفقیت ابنعربی شد، وجود صدرالدین قونوی بود كه این مطالب را دستهبندی كرد و به دیگران آموزش داد. جالب اینجا است كه صدرالدین قونوی بعدازظهرها به فارسی و صبحها به عربی، یا بالعكس، درس میداده است. وی چیزهایی را كه نمیتوانستبه عربی بگوید به زبان فارسی میگفت. قونوی در قونیه مطالب ابنعربی را دستهبندی كرد و درنتیجه، یك علمی با نام عرفان نظری، كه بر فلسفه نوافلاطونی مبتنی بود، شكل گرفت. علاوه بر این، مباحثی مانند ولایتیا اسما و صفات كه قبلا صوفیه مطرح كرده بودند، جایگاه خود را در این علم پیدا كرد. بیشتر كسانی كه ذوق فلسفی داشتند و در پی فلسفه بودند، گرایش بیشتری به این نوع عرفان پیدا كردند. البته این گرایش فلسفی خود محتاج به نقد است.
شاید به دلیل همین گرایش فلسفی است كه هیچگاه فرقهای صوفی منسوب به محیالدین بهوجود نمیآید.
بله، همینطور است; حتی كسانی كه از زاویه نظری آن مباحث را میخواندند، وقتی میخواستند سیر و سلوك یا ذكری داشته باشند یا دعایی را بخوانند یا عبادتی را انجام دهند، سراغ فرد دیگری را میگرفتند كه چشم دل او باز باشد، و او بود كه به آنان میگفت كه چه ذكری را باید بگویند یا عبادتشان چگونه باید باشد.
این كه زبان فارسی بیشتر با ذوق و حال همراه بوده و درگیر اصطلاحات و مباحث فلسفی نبوده آیا بیشتر ناشی از تجربههای واقعی و عمیق عرفانی نبوده است؟ اساسا چه مرزی بین عرفان یا تصوف ایرانی با عرفانهای دیگر وجود دارد؟ما دو نوع زبان داریم:
۱) یكی زبانی است كه در فلسفه به كار میرود،
۲) دیگری زبانی است كه در شعر به كار میرود. زبان فلسفه كاملا انتزاعی است; مثلا هنگامی كه درباره عدل یا دوستی یا جود صحبت میكنید، سروكارتان به طور كامل با امور مجرد و انتزاعی است; ولی در شعر مباحث صورت خیالی به خودشان میگیرند; یعنی در اینجا متخیله انسان است كه كار میكند و اینها را به صورت و لباس جسمانی نشان میدهد، حال آنكه واقعا مادی نیستند. بهقول سهروردی، میتوانیم بگوییم كه ساحتشعر ساحت ملكوت یا عالم مثال است. وقتی كه میخواهند درباره حقیقت مطلق بحث كنند به تمثیل متوسل میشوند; مثلا حقیقت مطلق را به نور شمع تشبیه میكنند، آنگاه شناختحقیقت و مراتب علمالیقین، عینالیقین و حقالیقین را در قالب داستان شمع و پروانه میآورند و میگویند كه پروانه تا موقعی كه به آن حقیقت نرسیده و حتی نور آن حقیقت را هم ندیده و فقط چیزی در تاریكی دیده، در مرتبه خبر است. این شخص خبری را شنیده ولی بهعیان ندیده است. ولی وقتی در پرتو نور شمع میتواند اشیا را ببیند، اگرچه هنوز خود آن نور را ندیده، میتواند اشیا و تعینات این عالم را بشناسد. دراینجا او به مرتبه علمالیقین رسیده است. وقتی خود نور را میبیند به شهود میرسد، كه همان مرتبه عینالیقین است، و آنگاه كه خودش را به آتش زده، در آن میسوزد و از خودش بیخود میشود به مرتبه حقالیقین رسیده است. این تمثیلی است كه وقتی خواجه نصیرالدین طوسی میخواهد مراتب مختلف شناخت و رسیدن به نهایت این راه را، كه همان حقالیقین است، تبیین كند، از آن استفاده میكند. سابقه این تمثیل به حلاج میرسد. ولی زبان عرفان ابنعربی بهطوركلی اینطور نیست; مثلا وقتی شما فتوحات یا فصوصالحكم را میخوانید با این چیزها روبهرو نمیشوید. وی گاهی در اشعارش این نكات را میآورد، ولی در فرهنگ و زبان شاعرانه غرق نمیشود. شاگردانش هم همینطور بودهاند، مگر آنانی كه ایرانی یا تحتتاثیر ایرانیان بودهاند.
از نظر زبانی، این دو شاخه در عالم اسلام به وجود آمده است و آنانی هم كه تحت تاثیر زبان فارسی و عرفان ما هستند، مثل هندیهایی چون امیر خسرو دهلوی و بیدل و نیز عثمانیها، زبان عرفان و شعرشان فارسی است.
از لحاظ سیر و سلوك و نیز شناختهایی كه اهل معرفتبه دست میآورند، میان تصوف ایرانی و تصوفهای دیگر چه تفاوتهایی وجود دارد؟
ازنظرمسائل اعتقادی تفاوتی نیست; مثلا یك صوفی شافعی در ایران با یك صوفی شافعی در مصر هر دو دارای اعتقادات خاص و مشتركی هستند، اما از لحاظ اجتماعی از آنجا كه در دو فرهنگ مختلفاند، طبعا تفاوتهایی هم میان آنان وجود دارد. در ایران نیز در زمانهای مختلف در میان فرقههای صوفیه كسانی بودهاند كه دیگران ایشان را به اباحیگری متهم و از آنان انتقاد میكردند; حتی خود صوفیه نیز از آنها انتقاد میكردند. از این قبیل است كتابهایی مثل غلطاتالسالكین یا غلطاتی كه ابونصر سراج در لمع نوشته یا آنچه روزبهان بغلی نوشته یا انتقادات سختی كه غزالی در رساله اباحیه یا ابنجوزی در تلبیس ابلیس نوشتهاند. این انتقادات بیشتر به اباحیگرانی كه در ایران بودند برمیگردد.
باری، در تاریخ تصوف و عرفان با یك چیز بسیط متحدالشكل به نام جریان تصوف در عالم اسلام روبهرو نیستیم، بلكه تصوف و عرفان در مراحل تاریخی مختلف تحولاتی را پشتسر گذاشته است; مثلا زمانی در ایران مكاتبی عرفانی وجود داشت، بدون اینكه اصلا تصوفی در كار باشد. عنوان تصوف را هم به كار نمیبردند. در قرن سوم در نیشابور و شهرهای دیگر هنوز به آن معنا صوفی نداشتیم، ولی مكاتب و مذاهب عرفانی داشتهایم. ملامتیان نیشابور در قرن سوم صوفی نبودند. حكیم ترمذی و ابوبكر وراق كه در ماوراءالنهر بودند، صوفی نبودند. آن موقع صوفی به كسانی كه در عراق بودند اطلاق میشد. كرامیه هم صوفی نبودند. اگر به آثار ابنسینا رجوع كنیم میبینیم كه وی در نمط هشتم و نهم اشارات و دیگر آثارش یك كلمه درباره صوفی و تصوف نگفته، ولی از عرفان، عرفا و مقاماتالعارفین صحبت كرده است. چرا ابنسینا از تصوف و صوفی نام نبرده است؟ آیا برای اینكه نسبتبه صوفیه انتقاد داشته یا از ایشان خوشش نمیآمده است؟ نه، این درست نیست. اگر ابنسینا در قرن هشتم زندگی میكرد و از صوفیه نامی نمیبرد، میگفتیم كه بنا به دلایلی نمیخواهد اسم صوفیه را بیاورد، ولی در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم چنین حالتی نبود كه مثلا اشخاص جرئت نكنند اسم صوفی را بیاورند. البته در همان زمان ابنسینا، نویسندگانی مثل سلمی و ابونصر سراج چتری به نام تصوف درست كردند و همه گرایشهای عرفانی را زیر آن قرار دادند; ولی تصوف نقاط مختلف را از هم متمایز میدانستند و لذا میگفتند در اصفهان اولین صوفیان علی بن یوسف بنا و شاگردش علی بن سهل اصفهانی بودند; ولی حتما قبل از آنان هم زهاد و عبادی بودهاند كه همان حالات را داشتهاند; چون در قرن سوم این جریانها قائم به مشایخ خاصی بودهاند و حتی تصوف آنها با هم فرق داشته است. همه گفتهاند كه در روزگار جنید و ابوالحسین نوری، عارفی به نام ابنیزدانیار میزیسته كه تصوف خاص خودش را در ارومیه داشته است. اتفاقا یكی از نكتههای جالب همین است كه در یكی از ابواب كتاب التعرف وقتی كلابادی صوفیها را برمیشمرد، از هر شهری نام یك نفر را ذكر میكند. برخی فكر كردهاند كه اینها فقط تعدادی اسم است و از كنار آن گذشتهاند; ولی این اسامی خیلی مهم است. مثلا میگوید در خراسان یا در جبال یا در بینالنهرین چه عارفانی بودهاند; در ابهر ابوبكر ابهری، در ارومیه ابنیزدانیار، در اصفهان علی بن سهل اصفهانی. این بدان معناست كه در این مناطق انسانهای بزرگی بودهاند كه این چراغ را روشن نگاه داشته بودند، و بعد میبینیم كه مثلا علی بن سهل با جنید اختلاف دارند و تصوف ابنیزدانیار را اصلا مكتب خاصی معرفی میكنند. باری، عرفان در آن شهرها قائم به این اشخاص بوده است; چون آن موقع هنوز سلسلهها و تشكیلات فعلی نبوده است. این مطالب را كه عرض میكنم برای این است كه فكر نكنیم در طول تاریخ یك حركت مستمر و متحدالشكلی بوده كه همینطور جریان یافته و به ما رسیده است.
آیا قبول دارید كه راه تصوف ایرانی راه عشق است و راه عرفان ابنعربی راه معرفت؟ اساسا كدام راه را برتر میدانید؟
در قدیم هم این مطرح بوده كه عشق بالاتر استیا معرفت; بعضیها معرفت را بالاتر میدانستند و بعضیها محبت را; ولی در مورد عشق در عرفان یا تصوف ایرانی (گرچه واژه تصوف تا حدودی جنبه منفی پیدا كرده است، ولی چون لفظ دیگری نداریم از همین واژه استفاده میكنیم) باید بگویم كه عشق از یك مقطع زمانی دین ایران میشود. من در چند جای مقالاتم گفتهام كه انسان با حق تعالی نسبتی دارد. ما نمیتوانیم بیان كنیم كه چه نسبتی با خداوند داریم. حقیقت آن نسبت را كما هو حقه نمیتوانیم نشان دهیم. نسبت انسان با خداوند متعال نسبتخاصی است. نسبتشما با برادر یا پدرتان معلوم است; اما نسبتتان با خداوند شبیه هیچ چیزی نیست. همانطوركه نمیتوانیم بگوییم كه او چیست و او را وصف كنیم، نسبتخودمان را با او نیز نمیتوانیم بیان كنیم. ولی ما ناگزیریم حرفی بزنیم و چیزی بگوییم و دین و نسبتهای اجتماعی و انسانی خاصی داشته باشیم و برای بیان نسبتخود با خداوند هم از همین مفاهیم اجتماعی استفاده كنیم. این محدودیتی است كه زبان برای ما ایجاد میكند. هر جایی هم این نسبتها را به گونهای گفتهاند: مثلا یكی میگوید نسبت انسان با خدا مثل نسبت فرزند و پدر است; یكی میگوید مثل نسبتبنده با خواجه و یا خداوندگارش است; یكی میگوید مثل نسبت كثیر به واحد است; یكی میگوید مثل نسبتشعاع خورشید و ذرات بیمقدار با خورشید است. آن نسبتی كه در دین مبین ما روی آن تاكید شده، عبودیت است. انسان عبد است و خداوند معبود، رب، پروردگار و خواجه است. این نسبت كه در قرآن آمده، مقدس است، ولی از نسبتهای دیگری هم میتوان یاد كرد; مثلا نسبت محبت هم وجود دارد، چنانكه قرآن میفرماید: «یحبهم و یحبونه» . در واقع، محبت نیز نسبتخداوند را با انسان نشان میدهد، ولی تاكید لسان دینی بر روی عبودیت است. در یك زمانی ایرانیها به موضوع عشق روی آوردند و در واقع نسبت انسان با خدا را نسبت عشق در نظر گرفتند و تمام مفاهیم دیگر را براساس این نسبت تعریف كردند و تمام كائنات و همه موجودات را عاشق خدا انگاشتند. زمین و زمان و دریا و خورشید و همه موجودات ممكن عاشقاند. عشق به عنوان نسبت میان انسان و خدا تعبیری است كه راه را برای تفسیرهایی باز میكند; مثلا در مورد عهد الستبراساس مفهوم عشق گفتهاند كه خداوند معشوق ازلی است كه خواسته استبا انسان عهد ببندد و ما باید به عنوان یك عاشق به آن عهد وفا كنیم. مفاهیم خصوصیتها و قیدهایی دارند; مثلا نسبت عبودیت معكوس نمیشود. خدا همیشه خدا است و انسان هم همیشه عبد است. ولی وقتی نسبت عاشقی در نظر گرفته میشود، میگوید آن كه اول او خواسته است ما نیز خواستهایم. اراده خداوند پیش از اراده انسان است. یحبهم قبل از یحبونه است. بایزید بسطامی میگوید سی سال بود كه میپنداشتم من او را دوست دارم. بعد از سی سال دریافتم كه اول او مرا خواسته بود.
نسبت محبتخصوصیت دیگری هم دارد كه در شعر و زبان شاعرانه ظاهر میشود. وقتی شما صحبت از عشق میكنید، در واقع از حسن و زیبایی كه ملازم آن است نیز صحبت كردهاید. وقتی شما گفتید كه انسان عاشق است، در این صورت خداوند معشوق میشود و معشوق یعنی حسن و زیبایی، و او حسن و زیبایی مطلق است. بنابراین، وقتی از عشق و عاشقی سخن میگویید، سخنتان یك جنبه شاعرانه و هنری پیدا میكند. در اینجا مسئله زیباشناسی مطرح میشود، یعنی تمام این عالم مظهر جمالالله است. هرچه در این عالم است پرتو حسن اوست.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
در واقع، این عالم صنع است; یعنی یك اثر هنری است. در قدیم به اثر هنری صنع میگفتند. صانع یعنی هنرمند; این عالم اثر هنری و صنع خداست. صانعان و هنرمندان وقتی اثری میآفرینند امضای خودشان را زیر آن میگذارند. در این عالم هم كه صنع باری تعالی است; امضا و نشانی از او هست كه آن حسن اوست. چون جمال جمالالله است، هر زیبایی و هر حسنی را كه در این عالم ببینید امضای او را دیدهاید.
اگر نسبت را اینگونه تعریف كردیم، نسبت انسان با عالم و آدم عوض میشود. این كه میگویند تعبیر قرآنی یحبهم و یحبونه در حق ایرانیان و عجمها نازل شده است، و میگویند كه این قوم به اسلام مشرف میشوند و خداوند ایرانیان را دوست دارد و ایشان خدا را دوست دارند، بدان معناست كه این محبت مهری است كه از قبل بر پیشانی ایرانیان زدهاند. یعنی این یك حقیقت تاریخی است كه عشق به خدا دین ما ایرانیان شده است. از اینرو است كه ادبیات دینیما ادبیات عشقی است. در عرفان ابنعربی این بعد مشهود نیست. ابنعربی قضیه عشق را مانند ایرانیان مطرح نكرده است. عربها كمی به آن رسیدهاند، ولی ایرانیان آن را گرفتند و بذر آن را در تمام شئون فرهنگی خود پاشیدند و همه چیز را دگرگون كردند و در عین حال آن بعد عبودیت و عبادت را نیز نگه داشتند، یعنی تاكیدشان بر عشق در ادبیات بیشتر از عبودیت است، نه اینكه از عبودیت غفلت كرده باشند. نسبت عبودیت در جای خود همواره مقدس بوده است.
تفاوت نگرش عارفانی مانند احمد با محمد غزالی یا شمس با مولانای قبل از دیدار با شمس، كه یكی عاشقانه و دیگری از سر ترس است، در چیست؟دو نكته در اینجا مطرح است;
۱) یك نكته به نحوه سیر و سلوك و زندگی آنان برمیگردد. ابوحامد دروس رسمی مانند كلام، فقه و علوم عقلی و نقلی را میخواند، ولی بعد یك انقلاب درونی در او به وجود میآید و راه خودش را تغییر میدهد. ولی احمد از اول به دنبال سیر و سلوك رفت و در كنار آن چیزهای دیگر هم خواند، مثلا فقه هم خواند، و لذا به او فقیه میگفتند، یا در كلام كار كرده بود و دیدگاههای كلامی هم داشت، ولی به آن معنا متكلم نبود.
۲) نكته دیگر به دیدگاه نظریشان راجع به تصوف برمیگردد. احمد غزالی مسئله عشق را بزرگ میشمارد و از كسانی است كه بر نسبت عشق تاكید میكند و از عشق ازلی و اینكه از ازل انسان عاشق بوده است و اینكه عهد الست عهدی است كه معشوق و عاشق باهم بستهاند، سخن میگوید; ولی امام محمد غزالی اصلا عهد الست را یك چیز واقعی نمیداند و میگوید كه این عهد یك امر مجازی است و اصلا حقیقتی ندارد. او به عالم ذر قائل نیست. به ذریات آدم به عنوان موجوداتی كه خداوند با آنها عهد بسته است، قائل نیست. اصولا ذوق این دو فرق داشته است. احمد غزالی شاعر بود، ولی ابوحامد محمد روحیه شاعرانه نداشت.
آیا عرفان را شما امری دینی میدانید یا فرادینی؟ آیا عرفان از دل ادیان برمیآید یا میتواند خارج از ادیان نیز جستوجو شود؟ آیا عرفان حقیقت دین ستیا بخشی یا مرتبهای از آن؟ اساسا جنابعالی به چه نسبتی بین عرفان و دین قائلید؟
علم باطن و آن چیزی كه اهل عرفان و تصوف به آن علم معاملات میگفتند، در ادیان مختلف مثل مسیحیت، یهودیتبودیسم وجود دارد. هر كدام از اینها به استكمال نفس توجه دارند. مسئله تجرد نفس در ادیان مختلف مطرح است.
فلوطین هم چنین نگرشی داشته است. عرفان فلوطین هم در مسیحیت و هم در اسلام تاثیر گذاشته است. اگر جنبههای نظری عرفان را در نظر بگیریم، آن وقتحتی یك جنبه فرادینی هم میتواند وجود داشته باشد. این جنبههای نظری تا حدودی صبغه فلسفی پیدا میكنند. امروزه در غرب به نام New Age در پی آنند كه یك عرفان ساختگی درستبكنند، ولی كسانی كه واقعا بخواهند در مقام عمل به تزكیه نفس بپردازند، باید از یك سنتی برخوردار باشند. همه ادیان به این نكته قائلاند كه باید سنت و اتصالی در كار باشد. بهتعبیر خود ما، باید بر وحی وپیام آسمانی مبتنی باشد و اعمالش با موازینی محك بخورد. اما از بعد نظری و فلسفی ممكن است صور مختلفی حتی بیرون از دین مطرح باشد.
اگر ما دین را تلاش كامیاب بشری برای رسیدن به ساحت قدس بدانیم، روال بحث تغییر مییابد. در این صورت، عرفان تلاش بشر است، مانند دیگر فعالیتهای او، برای ارتقای خودش و اینكه انسانها حالی و تحولی پیدا كنند. از اینرو است كه در ادیان به طور محدود به عرفان پرداختهاند. نظر جنابعالی در این زمینه چیست؟
این امتیاز یا تمایز میان دین و عرفان مبتنی بر تعریف خاصی است كه شما از این دو ارائه میكنید. اگر دین را بهگونهای تعریف كنید كه امری اجتماعی و در پی سعادت یا راحتی بشر یا عرضهكننده قوانینی باشد تا فرد دراین دنیا بهخوبی زندگی كند ودرآخرت هم بهسعادت برسد یا دچارعذاب نشود وبهبهشت راه یابد، دراینصورت فرقمشخصی بین دین و عرفان وجود خواهد داشت. ولی اگر مسئله معرفت و شناختحق را در نظر بگیرید، دیگر نمیتوانید به این سادگی اینها را از هم جدا كنید. كسانی در تفسیر آیه وما خلقت الجن والانس الا لیعبدون به ابنعباس نسبت دادهاند كه خداوند انسانها را خلق كرده است تا او را بشناسند. نماز برای چیست؟ روزه برای چیست؟ ما كه برای تمرین و ورزش نماز نمیخوانیم! روزه كه برای سلامت معده و مزاج نیست! این اعمال باید به یكجایی منتهی بشود، خیلی بالاترازچیزهای مادی ودایره تنگ دنیا;واگردین را اینگونه تفسیر كنیم دیگر نمیتوانیم به سادگی بگوییم كه عرفان چیزی استساخته بشر.
ما فلاسفه را انسانهایی میدانیم كه با آن سرمایه، قوه و اراده خدادادی بنا به خواستخدا تلاش كردند و به جایی رسیدند. البته گاهی به حقیقت رسیدند و گاهی ره افسانه زدند. دین برای این طایفه هم تحفهای مخصوص داشته است، ولی به هرحال فلسفه امری است مستقل از دین. اگرچه دین هم گاهی به آن توجه كرده است، گاهی هم در مقابل آن قرار میگیرد. در مورد عرفان نیز میتوانیم بگوییم كه عرفان با پیامبران شروع نمیشود; اینگونه نیست كه پیامبران بیایند و به بندگان خدا بگویند بیایید با خدا آشتی كنید، بلكه عرفان از آن نیاز درونی و آن كشش درونی انسان برمیخیزد; یعنی اگر پیامبری هم نمیآمد باز انسان در پی عرفان میرفت، و البته انبیا كه آمدند برای هر طایفهای ارمغانی آوردند و برای اهل معنا هم ارمغانی آوردند و عرفان را قویتر كردند. به نظر میرسد كه دین مهمترین ارمغان را برای این طایفه آورده است. دین در تقویت و تعمیق عرفان مؤثر است. عرفان هم در فهم بهتر دین و هم در راهیابی به باطن دین مؤثر است، اما عرفان هویتی مستقل از دین دارد.
اگر دین را در مقابل عرفان قرار ندهیم من فرمایش شما را قبول دارم.
اینكه عرفا زودتر با هم به توافق میرسند و در ساحت عرفان نزاع و مقابله كمتر است و اینكه هرچه دین در سطوح پایینتری طرح میشود میزان اختلاف ادیان و مذاهب فزونتر میشود، شاید ناشی از همین نكته باشد كه عرفان امری فرادینی است. ما بهوضوح میبینیم كه مثلا عارف هندو با عارف مسلمان همزبان و همسخن میشوند; اما مثلا در مورد متكلمان یا فقیهان چنین نیست.
به نظر من به همین دلیل است كه عرفان اولین قدمی است كه انسان بهواسطه آن از این محدودیتخودش بیرون میآید، یعنی از آن محدودیتی كه خودخواهیها برایش درست میكند. زمانی كه آدمی از نفس، به معنای مصطلح آن، درمیگذرد، یعنی تعالی مییابد، طبعا این اختلافات را راحت میتواند كنار بگذارد; چون همه اختلافات محصول همان محدودیتهای ناشی از نفسپرستیهاست. اگر اینها را كنار بگذارد و توجهش به مبدا یا به حق یا به حقیقتباشد دیگر اختلافات را كنار میزند. با وجود حقیقت توحید این وحدت شكل میگیرد.
اگر بپذیریم كه عرفان امر مستقلی است، در این صورت مسئله اتصال و تسلسل، كه سالك حتما باید ذكر را از شیخ بگیرد و شیخ هم از شیخش و همینطور تا برسد به رسولالله، كاملا بیمعنا میشود، چون در حقیقت انسان رخبهرخ و یكبهیك با خدا روبهرو میشود. البته دین هم راه را نشانش میدهد. اگر واقعا ذكر كارساز است، دیگر اتصال چه جایگاهی دارد؟
به نظر میرسد كه در دین پیامبر خاتم مسئولیت همه كارها بر دوش فرد گذاشته شده است. اگر در برخی ادیان گذشته كاهنی یا كشیشی وجود دارد، به نظر میآید در دین پیامبر خاتم این وساطت میان آسمان و زمین به پایان میرسد و حتی اولیایی كه بعد میآیند كارشان تنها راهنمایی است، نه راهبری; اما عرفان به این راهبری گره خورده است.
این مسئله كه در تصوف ذكر را از پیر یا مرشد میگیرند و آن هم از پیری دیگر و درنهایتبه پیامبر اكرم متصل میشود، یك امر تاریخی است و نمیدانم تا چه اندازه قابل اثبات است; زیرا مفهوم ذكر به این معنایی كه الان در تصوف گفته میشود، معلوم نیست كه اصلا موردنظر قرآن هم همین است، آیا در قرن دوم و سوم هم به این معنا بوده است; چون ما هنوز در این زمینه كاری نكردهایم.
از نظر تاریخی ما نمیتوانیم چنین چیزی را ثابت كنیم كه ذكری را كه مثلا الان شیخی به مریدش تلقین میكند، آیا این مرید با این ذكر متصل میشود؟ به نظر من این نتیجه حركت اهل حدیث است. اهل حدیث در مقابل عقلیون و معتزله بودند. صوفیها هم در آغاز سنی و سخت تحتتاثیر اهل حدیثبودند. ما از نظر تاریخی نمیتوانیم هیچكدام را به پیامبر (ص) یا حضرت علی (ع) متصل بدانیم. ما در قرن دوم و سوم كه اهل دیثخیلی در تاریخ مؤثر بودهاند، از نظر تاریخی در سایه روشن هستیم.
گذشته از جنبه تاریخی، من شخصا اعتقاد دارم كه كسی كه نفسی پاك داشته باشد و به گناه و دروغ و تزویر و ریا آلوده نباشد، ذكر تلقینی او باعث پاكی و طهارت فرد میشود. این تاثیر در جایی كه مرشد چنین نباشد یا فرد خودش ذكری را انتخاب كند حتما وجود ندارد.
قطعا همینطور است. اگر مطلبی را معلمی به من تعلیم دهد، قطعا به فهم عمیقتری میرسم تا اینكه خودم آن را مطالعه كنم. اینها هیچ مشكلی ندارد; اما مشكل این است كه اگر در ظاهر دین عمل را بدون رجوع به فتوا درست انجام دادید، از شما پذیرفته میشود. در قلمرو باطن نیز روشن است كه در پیدا كردن آن ذكری كه در ما كارساز و با روح سازگار باشد، پیدا كردن آن لحظات و حالاتی كه بتوانیم بیشتر به باطن توجه پیدا كنیم و در حل مشكلات راه دستگیری شویم، یك راهنمای راهرفته خیلی میتواند كمك كند; اما اینكه نیل به مقامات متوقف استبر اینكه حتما این ذكر از دهان مرشد خارج شود، با رویكرد دین خاتم و اینكه انسان سرنوشتش به ستخودش رقم زده میشود سازگاری ندارد.
مشكل دیگر این است كه قائلان به اتصال تاریخی سلسلهشان به لحاظ عقلی هم سعی میكنند نشان دهند كه بدون اتصال كار پیش نمیرود.
در فلسفه خیلیها هستند كه سعی میكنند خودشان را مثلا به ابنسینا برسانند، حال آنكه فلسفه نوعی تفكر عقلی است و اتصال در آن معنایی ندارد. اما در تصوف عدهای كه تحتتاثیر روش اهل حدیثاند اتصال را لازم میشمارند.
پس اتصال در عرفان اصالتی ندارد.
از نظر تاریخی هیچكدام از این سلسلهها و اتصالها را نمیتوان قطعی تلقی كرد. شكلگیری همه این سلسلهها در قرن پنجم و بعد از آن بوده است.
این فرموده شما نوعی نقد تصوف است. مناسب است در اینجا متعرض نقدهای مختلفی شویم كه بر تصوف از درون و بیرون آن متوجه شده است. آیا اساسا تصوف را نقدپذیر میدانید؟ فقها، فلاسفه و حتی خود صوفیه نقدهایی را در طول تاریخ بر تصوف وارد كردهاند; آیا این نقدها را وارد میدانید؟
بزرگترین كسانی كه تصوف را نقد كردهاند، خود صوفیان بودهاند، مثل لمع یا غلطات السالكین یا نقدهای غزالی. به نظر من الان مهمترین وظیفه ما تحقیقات دقیق و علمی تاریخی است. ما در تاریخ تصوف هنوز به چند تذكره مشخص مثل نفحات الانس متكی هستیم. بعد هم دیگران همینها را تكرار كردهاند. واقعا دریایی از كتاب و رساله وجود داشته است كه باید آنها را جمعآوری كنیم و با روشهای علمی دقیق مطالعه كنیم; مثلا انتقادهای فقها اغلب زاییده عوامل اجتماعی و تاریخی در چهار پنج قرن اخیر است. میدانیم كه حافظ نسبتبه صوفیه با دیدی انتقادی نگاه میكرده است. در مورد نقد حافظ باید ببینیم كه صوفی در زمان حافظ به چه معنا بوده و كاركرد تصوف از لحاظ اجتماعی چه بوده است و اصلا چهرههای بارز صوفی در آن زمان چه كسانی بودهاند و همینطور در دورههای دیگر. مثلا در قرن سوم در بغداد افراد معتبری بودند كه با آن كسانی كه دردورههای متاخردرشیراز واصفهان خودرا صوفی مینامیدند، فرق داشتهاند.
نگرش علما و فقها كه عمدتا در دوران صفویه بودند، نگرشی ظاهری است و اما انتقادهایی كه از درون تصوف در قرن چهارم و پنجم برآمده، قدری عمیقتر است، آیا كاری در قبال آنها انجام شده است؟
مقداری كار شده است. كتابهایی هم وجود دارد. من خودم در این زمینه مقداری تحقیق كردهام; مثلا نقدهای بزرگان شیعه نسبتبه تصوف عمدتا بر كتاب تلبیس ابلیس ابنجوزی مبتنی بوده است. نویسنده كتاب تبصرهٔ العوام مطالب خود را از ابنجوزی گرفته است. ابنجوزی هم خودش مقداری را از صوفیه و مقداری را هم از غزالی گرفته است. ملاصدرا نیز مطالب انتقادی خود را نسبتبه صوفیه اغلب از دیگران، بهخصوص غزالی گرفته است. بعضی فكر میكنند مطالبی كه ملاصدرا گفته است مربوط به صوفیه زمان خودش است، در حالی كه چنین نیست; اگر شما بررسی كنید، میبینید كه مثلا غزالی هم همین مطالب را درباره صوفیه زمان خودش گفته است. حتی بعضی از اشارات ملاصدرا اساسا به صوفیه آن زمان مربوط نمیشود، یعنی ملاصدرا عینا آنها را از دیگران گرفته و نقل كرده است.
میان تصوف و تشیع چه ربط و نسبتی وجود دارد؟ چرا اغلب سلسلههای صوفی سنی مذهباند؟
واقعا ما نمیدانیم كه تصوف یا مذاهب مختلف عرفانی چگونه آغاز شدند. ما تنها میدانیم كه در قرن سوم چه كسانی صوفی بودند; ولی در مورد قرن دوم چیز زیادی نمیدانیم. مثلا ابوهاشم را صوفی میگویند ولی وی چطور صوفیای بوده است؟ صوفیای كه صوف (لباس پشمی) میپوشید یا به معنایی دیگر صوفی بوده است؟ در تذكرهها افراد بسیاری حسن بصری را از مشایخ خودشان شمردهاند. اصلا در آن زمان عنوان صوفی به كار نمیرفته است كه بگوییم آنها صوفی بودهاند، و ما هنوز اطلاع دقیقی در این زمینه نداریم تا قضاوت درستی راجع به این مباحث داشته باشیم. به همین دلیل، ما نقش حضرت امام جعفر صادق (ع) را هم درست نمیشناسیم.ما تفسیری عرفانی داریم كه به امام صادق (ع) نسبت داده شده و سلمی آن را آورده است. در جاهای دیگر هم نامی از این اثر هست. این تفسیر را از قول امام رضا (ع) هم نقل كردهاند. در بسیاری از كتابهای عرفا یا صوفیان نقلقولهایی از امام صادق (ع) وجود دارد. به نظر من، به امام صادق (ع) ظلم شده است; زیرا از بعدهای عرفانی ایشان غفلتشده است، در حالی كه من معتقدم كه اگر نگوییم بنیانگذار عرفان اسلامی امام صادق (ع) بوده، لااقل سهم مهمی از عرفان مربوط به امام صادق (ع) است. از تحقیقات ماسینیون، پل نویا و كسانی كه درباره قرون اولیه تحقیق میكنند، نكات درخور توجهی در این زمینه روشن میشود.
پل نویا براساس آن تفسیر منسوب به امام صادق (ع) آن تحلیل را میآورد. اگر آن تفسیر مورد تردید واقع شد، آن وقت آیا این تحلیل همچنان باقی میماند؟
فقط به تفسیر استناد نمیكنیم. در جاهای دیگر هم از امام صادق (ع) نقل كردهاند. مصباحالشریعهٔ به امام صادق (ع) منسوب است. همه این نكات عرفانی را شیعه و سنی به امام جعفر صادق (ع) نسبت میدهند. اینهمه تاكید در كتابهای بیشتر اهل سنت سبتبه امام صادق (ع) دلالتبر نقش عرفانی ایشان دارد. ما هنوز بسیاری از مسائل تاریخی قرن دوم را نمیشناسیم و واقعیت امر و نسبت تشیع و تصوف برای ما روشن نیست.
اساسا تصوف در جامعه سنی پیدا شد و رشد كرد و تا چندین قرن وضعیت اینگونه بود. شیعه قبل از اینكه رو به تصوف بیاورد، جنبههای باطنی و تعالیم خودش را داشت. نقش تعالیم ائمه به ویژه امام جعفر صادق (ع) را در مورد جنبههای باطنی و معنوی نباید از نظر دور داشت. به همین دلیل، شیعه از درون خودش تغذیه میشد. اصولا شیعیان دوازده امامی دید بازی داشتهاند و اگر فكری را با دید خودشان موافق میدیدند، از آن استفاده میكردند و آن را با مقداری دخل و تصرف با تشیع سازگار میكردند. مثلا پذیرش بحث ولایتبرای شیعه پدیده خوبی بود كه آن را از دیگران گرفتند.
من در مقالهای كه به انگلیسی در كنفرانسی در خارج از كشور ارائه كردم، این مدعا را طرح كردم كه تشیع در دورهای نسبتبه تصوف برخورد دوگانهای پیدا میكند; بهخصوص از قرن هفتم به بعد، یعنی از زمان خواجه نصیر به بعد، این دوگانگی ملموستر میشود. شیعه با جنبههای اجتماعی و علمی صوفیه مخالفت میكند ولی بحثهای نظری و تعالیم عرفانی آنها را اسلامی میداند و میپذیرد. حتی ملاصدرا نیز بحثهای نظری صوفیه را رد نمیكند ولی به بعضی از جنبههای عملی و اجتماعی آنها انتقاداتی میكند كه بیشتر به اباحیگری و یا شبهاباحیگری و چیزهایی كه بدعتشناخته میشد، برمیگردد. البته كسانی نیز هیچ شانی برای مباحث عقلی و عرفانی قائل نبودند، مثل بعضی از اهل حدیث و قشریون.
برای نشان دادن خاستگاه شیعی تصوف از چه منابعی میتوان بهره گرفت؟
ما اصلا معارف اسلامیمان را از نظر تاریخی نمیشناسیم; تصوف یكی از این زمینههاست. ما تفاسیر زیادی داریم كه چاپ نشده است. باید متون و منابع را در دسترس داشته باشیم، سپس روی آنها مطالعات دقیق تاریخی انجام دهیم. تاریخ تصوف به نوعی به تاریخ حدیثبرمیگردد. تا آنجا كه من اطلاع دارم، هنوز تاریخ حدیثبه طریقه علمی در كشور ما نیامده است. من كسی را نمیشناسم كه واقعا در تاریخ حدیث محقق باشد.
در این دوره، بیشترین تاویلها و نكات راجع به امامت و ولایتباطنی از آن اسماعیلیه است. در مقابل، در آثار تشیع دوازدهامامی این رویكردها خیلی كم به چشم میخورد. در كتابهای روایی قرن چهارم و پنجم به جز كافی از این نوع اشارات وجود ندارد. تنها اسماعیلیه در این زمینه حرفهای فراوانی دارند. اما در قرن هفتم میبینیم كه بخش عظیمی از تاویلات اسماعیلیه به كتابهای عرفا راه پیدا میكند. بعد شیعه اثناعشری هم تحتتاثیر اینها قرار گرفته و بهخصوص در بحث امامت و ولایتباطنی تحلیل آنها را پذیرفته است.
متاسفانه در مورد تاریخ تاویل هم كار نشده است. اسماعیلیه برداشتی خاص از تاویل داشتند، اما نظریه تاویل فقط منحصر به آنها نیست. دیگرانی هم بودهاند كه روی این موضوع بحث میكردند. ما در این زمینه منابعی داریم. نمیشود تاویل شیعی را فقط به اسماعیلیه ربط داد. قبول دارم كه شیعه از قرن هفتم و هشتم به بعد خیلی عرفانی میشود، اما این اثرپذیری را راجع به تاویل قبول ندارم. كتاب ابنابیجمهور احسائی در این زمینه نمونه خوبی است.
معنای امامت و نقش و كاركرد امام در جامعه چیست؟ ما خیلی وقتها سربسته بحث امامت را مطرح میكنیم و از آن میگذریم. در متون مختلف كلامی تكلیفمان روشن نمیشود. امام در چه شانی خلیفه پیامبر است؟ از آیهٔالله بروجردی نقل شده كه برای ائمه دو شان مرجعیت دینی و حكومت ظاهری متصور است. حكومت ظاهری كه تحقق نیافت و امروزه دیگر جای بحث آن نیست; بروید روی مرجعیت دینی بحث كنید. شان دیگری كه در ابتدا متصوفه مطرح كردند و شیعه هم آن را پسندید; شان ولایت تكوینی و نیز لایتباطنی به معنای دستگیری و راهنمایی سالكان طریق است. با ولایتباطنی مسئله مهدویت نیز بهتر توجیه میشود.
پرسش این است كه آیا بحث ولایتباطنی در تشیع بحث اصیلی است، یا بعدها برای حل مشكلاتی كه برای تشیع پیش میآید طرح میشود.
من نمیتوانم در مورد تشیع از نظر تاریخی خیلی اظهارنظر كنم، چون واقعا تخصص من نیست. هستند كسانی كه در تاریخ تشیع در قرون اولیه كار میكنند; اما میتوانم بگویم كه خیلی از اینها جنبه تاریخی دارد; مثلا بحث ولایتبحثی است كه در قرن سوم در عالم اسلام شروع میشود. ابنعربی مطالب خودش را در بحث ولایت از حكیم ترمذی گرفته است; بعد از این هم صوفیه راجع به این مسئله خیلی بحث كردهاند. به قول شما باید در متون شیعه نگاه كنیم تا بفهمیم كه از چه زمانی بحث ولایت در تشیع مطرح شده است. بحث امامت مطرح بوده، ولی بحث ولایت از چه زمانی مطرح شده است؟ حتی بحث عصمتباید از نظر تاریخی روشن شود. لذا راجع به قرن دوم و سوم خیلی مشكل است كه انسان بتواند با قاطعیتیك مطلبی را از نظر تاریخی بپذیرد. كمتر چیزی از آن دوره مانده است، مگر اینكه در دورههای بعدی آنها را نقل كرده باشند. مثلا همین تفسیری كه از امام صادق (ع) به دست ما رسیده است، كسی در قرن چهارم، یعنی پس از گذشت دویستسال، آن را در تفسیرش نقل كرده و به ما رسیده است.
به نظر میآید كه انسان معاصر به عرفان و تصوف به یك معنا خیلی نیاز دارد، اما متاع قلابی هم در بازار زیاد است و آشفتگی عجیب و غریبی به چشم میخورد; راهحل چیست؟
انسان واقعا به این زمینه احتیاج دارد. انسانها از دین انتظارات مختلفی دارند. یكی از انتظارات همین زمینههای عرفانی است كه بازار آن هم امروزه خیلی گرم است. در گذشته هم چنین بوده است. حقهبازی نیز هم در گذشته بوده است و هم الان وجود دارد.
چه راههایی برای تشخیص سره از ناسره هست؟
من معتقدم كه شخص مرشد باید بینهای داشته باشد; باید اهل باطن باشد یعنی حقایقی را به آدم نشان دهد، همانطور كه ابنسینا میگفت.
مشكلی كه الان در دنیای معاصر وجود دارد این است كه آن نوع از عرفان كه میشود آن را به روانشناسی ارجاع و تحویل كرد، رواج بیشتری دارد تا آن نوع عرفان كه قابل تحویل به باطن ادیان است.
همینطور است. همهچیز در حال تغییر و تحول است. خیلی چیزها در گذشته به شكل قرون وسطایی خودش بوده است (یعنی مربوط به قرون وسطا نه با كاربرد تحقیر آمیزش) ; اما بسیاری از آنها تغییر كرده است. در عالم اسلام هم حتما همین اتفاقها خواهد افتاد; یعنی مردم در پی صورتهای جدیدی از آن معانی هستند و اگر آن را در این صورتهای جدید عرضه نكنید، نمیتوانند آن را بپذیرند. باید آنها را به لباس جدید درآورید و به ایشان تحویل دهید. البته چیزهایی در بعضی از فرقهها و مكتبها در قرون وسطا بوده كه معلوم نیست تا چه حد اصالت داشته است. مثلا در مكاتب عرفانی در این مقطع بسیار میگفتند كه اصلا حق سؤال كردن ندارید، یعنی فقط باید چشم و گوشبسته مطیع باشید و نخواهید كه بدانید و بشناسید و بفهمید و حتی نباید كتاب بخوانید. این روش در بعضی طریقهها مرسوم بوده است. اما وقتی آدمی به تاریخ نگاه میكند میبیند اصلا اینطور نبوده است. عرفان درگذشته كارش این بوده كه اشخاص معرفت پیدا كنند و عقل و شعورشان بالا برود و چشمشان باز شود. مثلا در تفسیر بفهمند قرآن چه میگوید. اگر حدیثی در كار استببینند چه میگوید; حكمت هر چیزی را بشناسند و آن را تعلیم دهند. در خانقاههای قدیم تعلیم میدادند. یكی از كتابهای تعلیمی همین رساله قشیریه بوده است.
بهطوركلی ما چهازلحاظدینی وچهازلحاظعرفان دریك دورانبحرانیزندگی میكنیم. خیلی سؤالها برای عموم مردم مطرح است كه در گذشته مطرح نبوده است; و شاید این همان زمانی است كه در برخی احادیث گفته شده كه در آن زمان مردم برای اینكه دین خودشان را حفظ بكنند باید به كوهها پناه ببرند و از قلهای به قله دیگر بگریزند.
جذابیت و مقبولیتی كه عرفان در گذشته داشته، در چه بوده است؟ عرفا در نظر مردم حتی مردمی كه اصطلاحا مرید آنان نبودهاند، مقبولیتی داشتند. این آیا صرفا به خاطر شخصیت منزه آنها بوده یا اینكه علاوه بر آن، عرفان یك دستاورد ملموسی برایشان داشته است؟
این دو تا یكی است; همیشه آن كسانی كه باعث رونق تصوف و عرفان شدهاند، همین اشخاص منزه بودهاند، اشخاصی كه خودخواهی نداشتهاند و وقتی دعوت میكردند واقعا در پی دعوت به حق بودند و در آن برای خودشان نفعی در نظر نداشتند.
منظورم این است كه فرض كنید شخصیت وارستهای كه به خدا دعوت میكند نه به خودش، در این روزگار، ما را به راه حق دعوت كند. خوب، اگر ما در پی او درآییم چه دستاوردی خواهیم داشت؟ آن معنای عمیق و هدف عظیم عرفان خیلی دیر به دست میآید و خیلی هم معطلی دارد، و البته میتوان افرادی را به این راه برد، اما عامه مردم در پی دستاوردهای سهلالوصلتر و راحتتری هستند، مثلا میخواهند مشكلات روحیشان حل شود. الان كتابهای روانشناختی كه برای حل مشكلات روحی ارمغانهایی داشتهاند خیلی رواج دارد. مردم اینها را میخواهند. آیا به نظر شما این مایه مبتذل كردن عرفان نیست و آیا میتوان از عرفان خواست كه در این وادی هم ارمغانی برای مردم داشته باشد؟
به نظر من این مبتذل كردن عرفان نیست. بالاخره اینها تعالیمی هستند كه مردم از آن استفاده میكنند. مثلا من بیستسال پیش كتابهای كاستاندا را خواندم. شاید از جمله لذتبخشترین كتابهایی كه خواندهام همین كتابها باشد. به نظر من این كتابها درس انسانیت میدهند، درست مثل آثار عطار و مولوی كه میآموزند چطور باید رفتار كرد و چطور باید انسانیت را محقق ساخت و اینكه نباید راجع به خیلی از مسائل سخت گرفت. عرفان نیز از این دستاوردها دارد، همانطور كه مثلا درگذشته منبر كسانی گرمتر بود كه چند بیت از مثنوی میخواندند; چند قصه اخلاقی و عرفانی میگفتند تا مردم مقداری از خودشان بیرون بیایند و بدانند كه چگونه باید زندگی كنند. برای درمان بیماریها باید سازوكارهایی در وجود انسان به كار گرفته شود و تعالیمی در وجودش رسوخ كند تا بتواند با مشكلات زندگی بهتر مواجه شود. انسانها با مرگومیر و انواع مصیبتها روبهرو میشوند. باید مكانیزمهایی در وجودشان باشد تا بتوانند بر این مشكلات غلبه كنند. بیشتر كسانی كه در پی اینها میروند، به دلیل شكستها و مشكلات و مصائبی است كه برایشان پیش میآید و میبینند هیچ راه دیگری پیش رویشان نیست، و تنها در مكتبهای عرفانی پاسخهایی برای غلبه بر مشكلات خود مییابند.
در گفتگو با دكتر نصر الله پورجوادی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی عرفان شمس
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست