چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
پایان یک خیال
از ترس زبانم بند آمده بود و پای فرار نداشتم.عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود.صدا ضربان تند قلبم را به وضوح میشنیدم.شبح به من نزدیكتر میشد. حس میكردم، دستش را دراز كرده تا دستم را بگیرد...
سعی كردم با تمام وجود فریاد بزنم.تا شاید در آن شلوغی حیاط، سالن و اتاقهای پایین، كسی صدایم را بشنود.
«منصور»زودتر از زمان ممكن به سادگی و كودنی من پی برد.هیچ خیال نمیكردم به این زودی همه چیز را خراب كنم.دست و پایم هنوز از ترس میلرزید.مستاصل مانده بودم.نمیدانستم چه طور ترس بچگانهام را توجیه كنم، اما او انگار نه انگار كه مسئلهای غیر عادی پیش آمده، به آرامی به من سلام كرد.نفس عمیقی كشیدم.خوشحال بودم كه در تاریكی این اتفاق افتاد، وگرنه روی دیدنش را نداشتم.خواستم عذرخواهی كرده و
به سرعت به گوشهای پناه ببرم كه او نگذاشت.فكر میكردم صحبتكردن در آنجا با منصور درست نباشد; زیرا او نامحرم بود و ما هنوز به عقد یكدیگر در نیامده بودیم.
- با تو هستم، حالت خوبه؟
- بله...بهترم پسر عمو...ببخشین، آخه من...
- هیس...دیگه فراموش كن...تقصیر تو كه نیس، من مثل دزدا تو رو غافلگیر كردم.در ضمن دیگه این طور رسمی باهام حرف نزن.من و تو قراره همین روزا با هم عروسی كنیم.
با شنیدن این كلمه حس كردم تمام وجودم داغ شد.
- من میدونستم كه مییای بالا تا ظرفا رو ببری.صدای «خانجون»رو شنیدم كه آدرس كاسه چینیها رو بهت میداد.دلم میخواست یه دفعه دور از چشم خانجون و عمو و «پری خانم»یه كمی با هات صحبت كنم.آخه ناسلامتی من و تو داریم زن و شوهر میشیم...مگه نه؟
نتوانستم جوابی به او بدهم.
- طناز...؟ طناز...؟
صدای بلند و خشدار خانجون مرا از آنجا بیرون كشید.مثل برق زدهها از جا پریدم...خواستم به سمت راه پله بدوم و جوابش را بدهم، اما منصور گفت:
- صبر كن...جوابش رو كه ندی، چند دقیقه بعد یادش میره صدات كرده...
- ولی...آقا منصور...؟
- من فقط منصورم...فهمیدی؟ و از این كه قراره با هم ازدواج كنیم، خیلی خوشحالم.
- ممنونم...
به نظرم جواب احمقانهای به او دادم، اما نمیدانستم به كسی كه به آدم چنین چیزی میگوید، چه باید پاسخ داد؟
- ممنون چی؟ منظورت از ممنون چیه؟ به من بگو منو دوست داری یا نه؟ ببین...من اصلا عجله ندارم، فقط درست فكر كن و جوابم رو بده...
- آخه من نمیدونم چی باید بگم.خب، من و شما از بچگی اسممون روی هم بوده...یعنی...
- خیلی خب، اون بچگی بود...حالا دیگه، هم تو بزرگی و هم من...حالا چی؟ فقط به خاطر بچگیمون دوستم داری یا نه...؟
پرسش او آن قدر سخت بود كه نمیتوانستم هیچ دلیل قابل قبولی برای آن پیدا كنم...او پی به حال و روز من برد و فهمید كه مستاصل شدهام.
- خیلی خب، راجع بهش فكر كن، بعد بهم جواب بده.
نفس راحتی كشیدم و به سرعت چند قدم از او فاصله گرفتم و خود را به روشنایی كنار راه پلهها رساندم، بدون آن كه یادم بیاید برای چه به آن اتاق رفته بودم، به سرعت پلهها را دو تا یكی پایین دویدم.دو بار نزدیك بود با سر به پایین پلهها بیفتم.آن قدر دستپاچه شده بودم كه نمیتوانستم بفهمم ظاهر بر افروخته و شتابزدهام، چه طور مرا پیش چشمان تیز بین دیگران رسوا میكند...
درست پایین پلهها اولین نگاه پرسشگر، مرا بیش از پیش بر آشفت.
- سلام دختر عمو؟ كجا با این عجله...؟ پس كاسه چینیهای لب طلایی خانجون چی شد؟
تازه آن موقع یادم آمد برای چه به اتاق بالا رفته بودم و حالا دست خالی و سراسیمه مجبور بودم برای فراموشیام بهانهای بتراشم.
- من آوردمشون محسن جون دختر عمو زورش نمیرسید این ظرفا رو بیاره...
قلبم دوباره به تندی تپید، منصور چه طور با این سرعت با دست پر، خود را به من رساند...خدا را شكر كرد كه دیگر لازم نبود دنبال پاسخی برای محسن باشم.
محسن هاج و واج سرتا پای برادرش را برانداز كرد.آرامش و خونسردی منصور بیشتر مضطربم میكرد.حس میكردم، مغزم یخزده است.بهسختی آب گلویم را قورت میدادم و دنبال بهانهای برای فرار از این وضعیت بحرانی بودم كه...
- طناز...طناز جان كاسهها رو پیدا كردی مادر؟
- بله، خانجون...من زورم نرسید، پسر عمو منصور زحمت كشیدن...
- اختیار دارین دختر عمو، قابل شما رو نداره...
محسن مات و مبهوت روی پلهها به من خیره ماند و من بالاخره توانستم خود را به حیاط و پای دیگ نذری برسانم.
- آقاجون نوبت من نشده هنوز؟
آقاجون در حالیكه پالتوی روی دوشش را از زیر دستش جمع میكرد، ملاقه را به دستم داد و گقت:
- بیا عزیز بابا، بیا كه بهموقع رسیدی.اصلا نوبت خودته.
ملاقه را از دست او گرفتم و با تمام قوا آش نذری را هم زدم و در دل خواستههایم را زیر و رو كردم.قلبم هنوز به تندی میتپید.نمیدانستم خواهش خود را چه طور از خدا بخواهم.طی چند روز گذشته بارها وبارها به ازدواج با منصور فكر كرده بودم، اما نمیدانستم چه احساسی نسبت به او دارم.
من و منصور، پسر عمو و دختر عمو بودیم، اما كمتر یكدیگر را میشناختیم.او ۸ سالی از من بزرگتر بود و تودار و مغرور به نظر میرسید.یادم هست كه قاطی بچههای همسن و سالش نمیشد.عزیز دردانه عمو بود و هر چه میخواست، در اسرع وقت برایش حاضر میشد.بهترین سرگرمیهایش سینمارفتن و غرق شدن در مطالعه رمانهای خارجی بود.زن عمو میگفت: «منصور خوره كتاب خوندن داره».هوش خوبی برای حفظ كردن اشعار داشت و مخصوصا شعر نو را خوب میخواند و از برمیكرد.گاهی هم شعر میگفت.بعضی وقتها جوری حرف میزد كه بزرگترها هم از حرفهایش چیزی نمیفهمیدند.
عمو خیلی سعی كرد تابستانها او را به حجره برده و صنعت و كار پدری، یعنی صحافی را به او بیاموزد، ولی پسر عمو منصور علاقهای به این كارها نداشت.او بیشتر هوش و حواسش آن بالاها بود و از كلاف سردرگم سیاست و دودوتا، چهارتای ریالی سررشته خوبی داشت.عمو خیلی سعی كرد همین جا دست و بالش را بند كند و حجرهای برایش دست و پا كرده و مرا نیز به عقدش درآورد، اما ناگهان پسر عمو منصور چمدان را بست و عازم پاریس شد.بعد از آن هر چند وقت یك بار نامهای مینوشت و خانواده را از آخرین وضعیتش باخبر میكرد.عمو و زن عمو بزرگترین افتخارشان این بود كه پسر بزرگشان در یكی از معروفترین دانشگاههای دنیا درس مدیریت خوانده و تا دكترا پیش رفته است.
منصور حالا پس از گذشت هفت سال ناگهان به مملكتش بازگشته تا با یك تیر دو نشان بزند; اول آن كه عمو و آقاجانم را راضی به وصلت با من كند و دوم این كه رضایت پدرش را برای مشاركت در دایر ساختن یك تجارتخانه گلیم و قالی در فرانسه جلب نماید.
تا جایی كه از آقاجانم شنیده بودم عمو، اولین درخواست منصور را با خشنودی و از روی طیب خاطر پذیرفت، اما نسبت به دومین خواست او تردید داشت و بیرغبت بود.
با این حال من با نظر محسن موافق بودم كه بالاخره منصور رگ خواب عموجان را پیدا كرده و او را راضی به قبول این درخواست خواهد كرد.
محسن از شنیدن خبر بازگشت بردار بزرگترش بیش از هر كس دیگر دلشاد بود، اما ناگهان تغییر وضعیت داد و در سكوتی ژرف، توام با افسردگی و دلسردی فرو رفت.
محسن برادر كوچكتر منصور، چهار سال از من بزرگتر بود.من و او در كودكی همبازیهای پر شر و شوری بودیم.او برعكس منصور بسیار زود جوش، جمعگرا و متواضع بود و هرگز دنبال آرزوهای بزرگ و آمال دورودراز نمیرفت.
او كاری، پر حوصله و قانع بود و در كار به نظر میرسید یك اصیلزاده به تمام معناست.محسن برخلاف جوانهای همسن و سالش ترجیح می داد همه چیز را با صبر و شكیبایی در زمانی معین و فرصتی مغتنم، بدون دریافت وام و قرض بهدست آورد، او هیچ وقت بیگدار به آب نمیزد.
میتوانم به جرات بگویم او اولین كسی بود كه در تمام زندگی بعد از آقاجون و مامان جرات تكیه و اعتماد كردن به او را داشتم و مهمتر آن كه من هرگز فرصتی برای فكر كردن در مورد ازدواج با منصور نداشتم.در عوض محسن با آن حجب و حیا و برخوردهای توام با خجالت و شرمش، همیشه مرا جذب خود كرده بود، اما از این احساس درونی سر درنمیآوردم و نمیدانستم چه چیز منصور یك شبه و در یك برخورد، آن هم در كشاكش ترس و دغدغه و فرار تا این اندازه مرا واله و شیدای خود كرده بود.
شاید شهامت گستاخ گونه او دلم را رام كرد و شاید هم من جذب آن بیان عشق عریان و بیپروای او شدم، همان جمله «دوستت دارم»كه تاكنون هرگز از زبان آقاجان نیز نشنیدهام.
محسن همیشه با متانت و حیایی پنهانی میخواست، جوری عشق و محبت خود را به من ابراز كند، اما هیچوقت عبارت: «دوستت دارم»را بر زبان نیاورده بود.جدا از اینها كار و كاسبی منصور با آن حال و روزی كه من آرزویش را داشتم، بیشتر جور درمیآمد.اگر چه با تمام وجود به آقاجون و مامان و خانجون وابسته بودم، ولی خیلی دلم میخواست مثل یك خانم امروزی و متمدن; بهرهای از این تعلقات ببرم و آن سوی كره خاكی را نیز ببینم.
- بسه دخترجون چقدر این آش رو هم میزنی؟ مگه قراره از توی دیگ به جای آش رشته چی در بیاد؟ خوشبختانه همه چی بر وفق مراده، مگه نه؟ تا چند وقت دیگه هم كه عروس میشی و میری سر زندگیت...نمیدانم چرا دلم از شنیدن این حرف گرفت.هنوز به جمله رمزآلود منصور فكر میكردم.دوستم داری؟
راستش نمیدانستم كه منصور رادوست دارم یا نه؟ یا اصلا چه طور او را دوست دارم؟ حتی نمیدانستم آیا احساس من نسبت به محسن كه همیشه مثل آقاجون، عمو، خانجون، مامان یا حتی خود من زندگی را ساده میدید چیست؟ اصلا مرا چه به این فكرها؟ اگر مثل قدیمها، بدون آن كه نظرم را بپرسند، مرا سرسفره عقد مینشاندند، شاید امروز دیگر با خودم این قدر درگیر نمیبودم؟ خانجون آن طور كه خودش بارها برایمان تعریف كرده بود از سردرس و مكتب خانه به زوربه خانه آوردنش و سرسفره عقد نشاندنش، او داماد را نه دیده بود و نه میشناخت، اما به مدت ۴۴ سال در كنار او زندگی و چهار فرزند سالم و خوب برایش تربیت كرده بود، ولی معلوم نیست چرا این نسخه برای امثال من امروز بیتاثیر است؟
- بسه، بسه دیگه دخترم فكر میكنم به اندازه همه خونواده دعا كردی...
آقاجون ملاقه را از من گرفت و دوباره خود شروع به همزدن آش و صلوات فرستادن كرد.داشتم كاسههای لبطلایی را كه منصور از اتاق خانجون آورده و گوشه حیاط، آن طرفتر از دیگ نذری روی زمین چیده بود، یكییكی برای پركردن آش آماده میكردم كه ناگهان نگاهم متوجه محسن شد.او كمتر پیش میآمد مستقیم به كسی نگاه كند، اما گویا آن موقع در دل حرفی برای گفتن داشت.با حالتی از خواهش به من چشم دوخته بود.حس كردم دلم میخواهد با او حرف بزنم.
- دخترم اون كاسهها رو بیار.فكر كنم دیگه خوب جا افتاده...
دو تا كاسه برداشتم و در یك سینی گذاشته و مقابل آقاجون ایستادم، چادر سفید گلدارم را به خود پیچیده و دو طرفش را دور كمر گره زده بودم تا از سرم نیفتد.با این حال احساس كردم باد تندی كه در باغچه میوزید، سر چادرم را روی شانههایم انداخت.
- دختر جون حواست هست، كاسه رو نندازی خانجون جونش به این كاسه چینیهای عتیقه یادگاری آقا بزرگ خدا بیامرز بنده
- چشم، خیالتون راحت آقاجون.
كاسهها كه پر شد، بهانهای پیدا كردم تا بروم سروقت محسن، او هنوز چشم از من برنداشته بود.
- پسر عمو میتونم بهتون زحمت بدم اینا رو بدین در خونه همسایهها؟
- حتما دختر عمو
سینی را از دستم گرفت.با عجله دو طرف چادر را از كمر باز كردم و آن را روی سرم انداختم و رویم را گرفتم.لبخندی زد و گفت:
- چادر خیلی بیشتر بهتون میآد.
بعد دوباره سرش را پایین انداخت.
- پسر عمو درست نیست این حرف رو به شما بگم، ولی خب، هر چی باشه شما، هم منو و هم منصور رو میشناسین...
وقتی نام منصور را آوردم، حس كردم رگ گردن محسن برجسته شد و دندانهایش را بر روی هم فشرد.
- یعنی میخوام بگم كه...
- اینجا جاش نیست دختر عمو...من نه بخیلم، نه دشمن برادر، ولی بهعنوان برادر منصور و پسر عموی شما، خیال نمیكنم این وصلت اون طوری كه بزرگترامون واسه شما دو تا پیشبینی كردن خوب از آب دربیاد.به هر حال خواهش میكنم دیگه از من نخواین دلایل این حرفم رو براتون بگم; چون دلایل من فقط واسه خودم قابل قبوله...
تا به خودم آمدم، از پیش نظرم گذشت.احساس بدی داشتم، حس میكردم میان برزخی اسیر شدهام.محسن حرفهای زیادی برای گفتن داشت، اما حیای ذاتی، او را از گرفتن همه چیز برحذر میداشت.شاید هم او نگران آن بود كه من بعد از ازدواج با منصور، چون مجبور بودم با او به پاریس بروم، دیگر آن پاكی و خانمی «طناز»را نمیتوانستم برای خودم حفظ كنم.
منصور سالها بود كه از ما جدا شده و به فرنگ رفته بود و نگاهش نسبت به همه چیز، با ما فرق داشت.اما آن روز كه قرار شد نذری بدهیم، به نظرم رسید منصور هنوز پایبند به این جور آداب و رسوم است.
تمام كاسههای رنگین به آش خانجون آن شب، میهمان سفرههای افطار همسایهها و اقوام شد.هر چه میكردم كمی بخوابم، فایدهای نداشت.شب قبل را تا صبح احیا بودیم و از صبح زود هم در تدارك پختن آش نذری، ولی با همه خستگی خوابم نمیبرد.نمیتوانستم به آنچه كه مهمترین واقعه زندگیام بود فكر نكنم.از یك طرف به نظرم میآمد، علاقه به منصور و زندگی با او قسمت من است، از طرفی وقتی هم خوب فكر میكردم بجز چشیدن لذت یك زندگی تازه، آن هم در پاریس و بهدست آوردن همه آنچه كه روزی برایم یك رویا بود، چیز دیگری نبود تا مرا با منصور همدل كند، اما با این همه حس میكردم علاقه من به محسن خیلی سادهتر و بیریاتر بود، من با او راحتتر بودم; چون میدیدم منصور هنوز با من محرم نشده، خیلی راحت برخورد میكرد، ولی محسن اینگونه نبود.
نفهمیدم چه وقت خوابم برد، اما صدای پچپچهایی در اتاق مجاور مرا از خواب بیدار كرد.
- این طور كه خانجون هم میگفت زیاد حالش خوش نیست.یه جورایی شده، اون وقتا خیلی ساكت و سنگین بود، ولی از وقتیكه اومده میگن یك جور دیگه شده...آقا نكنه یه وقت خدا نكرده از دین و ایمون بریده باشه؟
- این چه حرفیه منصور هر چی باشه پسر رشیدخان، دادشمه.بچه غو، غو میشه و بچه غاز، غاز...
- آخه اون هفت، هشت سالی نبودهها؟ ما درست و حسابی نمیدونیم اونجا چی كار میكرده؟
- این كه معلومه، داداشم میگه دكتری خونده، دكتری مدیریت و تجارت، كسب و كارشم اونجا خیلی خوبه...حالا اومده تا رضایت داداش رو فراهم كنه كه یه تجارتخونه گلیم و قالی توی پاریس راه بندازه.پسره هر چی باشه، ایرونیه و دلش میخواد صنعت مملكتش رو اونجا راه بندازه دیگه.بیخودی به دلتون بد راه ندین خانم.
- آخه خانجون هم میگفت از وقتی اومده ندیده كه منصور نماز بخونه...میترسم پاك فرنگی شده باشد، ما دختر دسته گلمون رو جوری بارآوردیم كه آفتاب و مهتاب رخش رو ندیده.
- شما خیال میكنی من كمتر از شما نگرون سعادت دخترمم؟ خدا میدونه كه اگر بفهمم منصور لیاقتش رو نداره، زیر همه قول و قرارام میزنم...
نمیدانم چرا این گفتگوی كوتاه بیش از پیش مرا برآشفت، حس میكردم چیزی در شرف وقوع است.
- قراره امروز بعد ازظهر داداش و زن داداش بیان و حرفهای مقدماتی رو بزنن، بدنیست زیر زبون طناز رو هم بكشی تا بفهمیم نظر خودش چیه؟
- من كه خیال میكنم اون بیشتر دلش پیش محسنه تا منصور
هیچ فكرش را نمیكردم مامان تا این اندازه نكته سنج و دقیق باشد.
داشتم خودم را آماده میكردم كه سینی چای را داخل پذیرایی ببرم كه زنگ خانه دوباره به صدا درآمد، منتظر كسی نبودیم.از پشت پنجره پذیرایی به داخل نگاهی كردم.همه با صدای زنگ در متعجب به یكدیگر خیره ماندند.
آقاجون از جایش برخاست و عمو و زن عمو هم یكی پس از دیگری از پای سفره افطار برخاستند تا روی مبل بنشینند و در همان حال نگاهی به حیاط انداختند.آقاجون در را باز كرد و چند لحظه بعد پای در خشكش زد.ناگهان نگاهم به منصور افتاد كه داخل اتاق مشوش و سرگردان چشم از در خانه برنمی داشت.چند دقیقه بعد تعدادی مامور پشت سر آقاجون به داخل آمدند.همه غافلگیر شدیم.نمیدانستم چه بر من گذشت، اما خوب یادم هست كه زن عمو با شنیدن كلمه «قتل»حالش به هم خورد و بر زمین افتاد.
دو روزی گذشت تا بفهمیم منصور دو شب قبل ازنذریپزیمان با اتومبیل عمو از میهمانی دوستانش، مست به خانه برمیگشته كه وسط اتوبان با عابری تصادف كرده، اما عابر را رها و از صحنه تصادف فرار كرده و بدتر آن كه او تمام مدت در پاریس از پولهای عمو برای خوشگذرانی بهره میبرده و بهخاطر اقامت دائم با یك زن فرانسوی، كه از خودش پنج سال بزرگتر بود، ازدواج كرده و حالا یك دختر دارد.
و من اكنون به این میاندیشم كه چه شانسی آوردم، از این كه «برباد رفته»لقب نگرفتم.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست