جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


هزارتوهای نامریی


هزارتوهای نامریی
ـ یک
«سری از برجک تانک بیرون می آید، نگاه به من می کند و می گوید: کجا سوسنگرد این طرف است.
پاهام خسته اند. قدم هام آهسته اند. فقط می گویم: شما بروید. بچه ها منتظرتان هستند.
و انگشتم طرف آتش را نشانش می دهد. صدای گریه زنها و بچه ها نمی گذارد بفهمم چی می گوید. فقط از لحن صداش می فهمم غرولند کرده. چیزهایی هم از غیرت و فرار می گوید و هواپیمایی می آید از روی جاده می گذرد. جاده تا انتها پر است از ماشین و تانک و زرهپوش. کاغذ پیغام را از جیبم درمی آورم، نشان راننده می دهم. چیزهایی هم می گویم. صدا به صدا نمی رسد. راننده لب می جنباند، پشتش را به من می کند. زنی می آید از من آب می خواهد. قمقمه ام را براش سر و ته می کنم، شانه هام را بالا می دهم، با تکان های مأیوس سر، تا بفهمد من هم ساعت هاست آب نخورده ام. از من تندتر می رود. می روم از پیرمردی می پرسم: تا بیشه زار چقدر راه است
نگاهش به قمقمه است. می گوید: زیاد نمانده. از پل که بگذری... نگاهش می چرخد روی تفنگ و پا و دست و صورتم. می گوید: جنگ به آنجا هم رسیده » فضا با همین چند سطر در داستان «شش خند» ساخته می شود و حال و هوا شکل می گیرد و بهانه روایت می شود. «آب» و انگیزه روایت می شود «پیغام». داستان جنگ، پیش از «لالایی لیلی» در «گنجشک ها بهشت را می فهمند» به عنوان زمینه کاری حسن بنی عامری مطرح شده است. پیش از این رمان، او مدت ها در کار بازنویسی خاطرات رزمندگان بوده و به همین دلیل، حال و هوای آن روزها و تجربه های شخصی خودش از روزگار جنگ به مددش آمده تا تصویری منصفانه از آن روزها ارائه دهد. کتاب «لالایی لیلی» البته کاملاً به داستان های جنگ مرتبط نیست. این مجموعه حاوی داستان های دیگری هم هست که به فضای شهری مربوط می شود و بازتاب دلمشغولی های نویسنده درباره روحیات پیچیده و تناقضات انسان معاصر است؛ داستان هایی مثل «یک قاتل خشن استخدام می شود» که درباره یک انتقام است و با شروعی غافلگیرکننده، هم بهانه و هم انگیزه روایت را در سبد مخاطب می گذارد: «زن فکر کرد به مرد بگوید باید برای قاتل دخترشان یک قاتل دیگر استخدام کنند. فکر کرد فکر خوبی است، از این بهتر نمی شود. فکر کرد پس چرا نمی آید عینک آفتابی اش را زد به چشمش، کیفش را دست به دست کرد، داد زد، رو به پنجره خانه مادرش: اردوان!
- آمدم ، عمقزی جان
- لوسش نکن این قدر مامانم را. ولش کن بیا برویم دیر شد!
«زن چاقوی ضامن دار را با تردید گذاشت داخل کیف دستی اش، کنار روزنامه ای که روش عکس دخترش چاپ شده بود و آگهی یادبود گل پرپر شده پدر و مادر داغدار، عفت اردوان. همان عکس به شیشه های ماشین هم نقاشی شده بود، رنگی و با ویترای.»
یک قاعده کلی وجود دارد که نویسنده داستان کوتاه باید در همان جمله اول، مخاطب را گیر بیندازد تا مخاطب نتواند از خیر خواندن داستان بگذرد؛ یعنی جمله اول باید خیلی غافلگیرکننده و جذاب باشد؛ یعنی خیلی باید تازه باشد. بنی عامری در این امر موفق است در جمله هایی چنین: «یکشنبه ها روز خناق گرفتن بود و روز ترشی سیب های مصری.»؛ «محبوبه نمی خواهد باور کند صدای تیر شنیده»؛ «اشاره مهم: این دست نوشته شاعرانه آخرین اعتراف نامه عجیب قاتل بی رحمی است معروف به خودنویس»؛ «چماق آقام داشت توی دستم عرق می کرد»؛ «همین یدی بود که بار اول جرأت کرد بگوید پیف، بگوید اَه اَه اَه، بگوید این الاغ تان چرا این قدر بوی لاش مرده می دهد.»؛ «شایداگر نمی گفتم عباس دیوانه است عباس نمی مرد»؛ «بعدها همسایه ها هنوز به غریبه ها می گفتند که من آن روز مثل مرغ سرکنده بوده ام»؛ و...
داستان های بنی عامری البته از جنس داستان های پست مدرن [داستان های پست مدرن انگلیسی نه نمونه های اغلب ناموفق ایرانی] نیست؛ کوتاه نویسی او از جنس کوتاه نویسی های نویسندگان موفق دهه های سی و چهل و پنجاه است و بیشتر مدیون زبان دولت آبادی در داستان های کوتاهش. گرچه عنصر غافلگیری و خشونت درونی داستان در عین خونسردی راوی، میراثی است که از بهرام صادقی به او رسیده. البته نه به آن اندازه خونسردی که خونسردی داستان های دهه سی صادقی را به چالش بطلبد و نه بنی عامری و نه خوانندگان داستان های او چنین انتظاری هم ندارند! آنچه در ارثیه صادقی برای بنی عامری کمتر می توان جست و جو کرد طنز درخشان آثار اوست.
طنز در آثار بنی عامری، کمتر به چشم می خورد. هرچه هست خشم است یا نفرت یا دلسوزی یا محبت؛ شاید به همین دلیل با قاطعیت می توان گفت که «تردید آمیخته با ریشخند» که مولود وضعیت پست مدرن است غایب بزرگ داستان های او به حساب می آید. در داستان های بنی عامری ما تصویر جامعی از روزگاری که او درآن به سر می برد نمی بینیم.
بیشتر مناظر و وقایع داستانی بهانه هایی هستند برای ترسیم دنیای درونی نویسنده و از این نظر، او تاریخ را اغلب دور می زند تا خواننده را در تار و پود «ذهنیت» خود گرفتار کند و توجه اش را از «عینیت» زندگی بیرونی بگریزاند.
البته این نظر مخالفان مشهوری نیز دارد. در نشست نقد رمان «گنجشک ها بهشت را می فهمند» که روزگاری در خانه کتاب برگزار شده بود، اشاره به این نکته چنان خشم رضا سیدحسینی را برانگیخت که خطابش به نویسنده این سطور به عتاب بدل شد. رضا سیدحسینی از مدافعان سرسخت داستان های بنی عامری بوده و هست.
ـ دو
«سرک کشیدم ببینم صدا از کجاست. گفتم: گمانم آن جاست.
به ناله بچه می مانست صدا، فروخورده و پردرد. در خانه سوراخ شده بود از رگباری عجول. بازش کردم رفتم تو. نور افتاد در سایه روشن راهرو، شد ستون کج و معوج از نوری پر از گرد و غبار چرخان. بوی خون زد زیر دماغم. انگشت هایی آمدند گوشه در را چسبیدند. نمی شد دید دست کیست.
فقط خونی بودنش را می شد دید. داد زدم: این جا هنوز کسی زنده است کسی نبود بیاید کمکم. همه مشغول جاهای دیگر، خانه های دیگر، زخمی ها و کشته های دیگر بودند.
انگشت ها در خودشان لرزیدند، کشیده شدند روی لبه در، رد سرخی روی در جا گذاشتند. می شود گفت ترسیده بودم. نه از کسی که پشت در بود. از حس این که آن کس نادیدنی است و نمی دانم کیست و نمی شود حدس زد مردی یا زنی است مثل دیگران و این که این صدا صدای ناله پر درد شاید کودکی زخمی باشد و من ناگاه گفتم: زخمی
رفتم تو. نگاه به پشت در نکردم. حتم داشتم هر که بوده است حالا دیگر مرده است. داد زدم: کجایی پس
حس کردم کسی آنجاست که آشناست. از روی جنازه بچه هایی رد شدم، دختر یا پسر یادم نیست کدام.»
«لالایی لیلی» این طور شروع می شود؛ در فضای جنگی و در صحنه ای با بازیگران محدود؛ حمله ای درکار است و نیروها مشغول پیشروی اند؛ حالا یک دختربچه پیدا می کنند در انبوه کشته ها و اگر با خودشان ببرند، در چنین اوضاع و احوالی مرگ بچه حتمی است و اگر همانجا بگذارند که سرنوشت اش مشخص است: «آن که فرمانده مان بود راضی نبود بیاوریمش ببریمش جایی که معلوم نیست خودمان زنده از آنجا برگردیم. می گفت: می گذاشتیش همان جا بالاخره کسی پیدا می شد می بردش جایی، می رساندش به... هیچ کس نمی دانست حرفش را چطور تمام کند.» بنی عامری در این داستان با عنصر سیب بازی می کند اما سیب در اینجا از رویه استعاری اش که از کتاب مقدس [عهد عتیق] آمده تهی است؛ معنای سیب در این داستان بیشتر معطوف به استعاره بوی سیب است که از «کربلا» به مشام می رسد و به نظر نمی رسد که صحنه، یک جور عبور از زمان است و رسیدن به واقعه کربلا و دختربچه، نمادی از بازماندگان کربلا؛ اما این اتصال ضعیف است چون در متن نه اشاره ای به واقعه کربلاست و نه نشانه ای زبانی به چشم می خورد که ارجاع دهد ما را به آن حادثه؛ داستان در دل «فرامتنی» اتفاق می افتد که جنگ میان عراق و علیه ایران است و آن فرامتن به خواننده می گوید که شعارها و اهداف آن جنگ در رسیدن به «کربلا» خلاصه می شد و تشبیه جنگ ۸ ساله به نهضت امام حسین(ع)؛ تاریخ داستان «تابستان ۷۳» است یعنی ۶ سال بعد از پایان جنگ. حتی اگر تاریخ داستان نشان دهنده نوشته شدن آن در زمان جنگ هم بود، نبود ارجاعات بینامتنی، پاشنه آشیل داستان محسوب می شد. یک سؤال: «سیب نمی تواند استعاره ای دیگر و معنایی دیگر باشد » آن استعاره چیست مشهورترین استعاره، «گناه» است. در کتاب عهد عتیق و با آن معنا، داستان از دست رفته است و ناقص و ارتباط بریده با «توسع معنایی» و اصلاً ضربه پایانی. تکلیف چیست داستان با این سطور به پایان می رسد: «گفتم: می بینی فقط تو نیستی که خیلی چیزها را از دست داده ای.
و سیب نیم خورده را گاز زدم.»
ـ سه
دکتر صابر امامی - شاعر، نویسنده و منتقد - در مصاحبه ای درباره ادبیات جنگ گفته است: «به نظرم حسن بنی عامری باید عمیق تر بنویسد. روابط را بیشتر نمایان کند. متن اش باید دقیق تر باشد. نثرش باید تازه تر باشد.»
نثر بنی عامری در این کتاب، کم تحرک است. با این که جملات کوتاه اند و کوتاهی جملات به خودی خود، داستان را سریع تر می کند اما داستان های بنی عامری اغلب به آرامی پیش می روند؛ گرچه ضرباهنگ آغازین، اغلب شتابان است اما اواسط «متن»، این شتاب کم می شود و در پایان، به کندی می گراید. جای ضربه پایانی اغلب در داستان های «لالایی لیلی» خالی است. تنها شروع داستان نیست که باید «ضربه دار» و غافلگیرکننده باشد، پایان داستان هم باید خواننده را غافلگیر کند و مخصوصاً پاراگراف پایانی و از آن بیشتر، جمله پایانی بسیار بااهمیت است. کم تحرکی نثر تنها در مواقعی می تواند به کمک داستان بیاید که «زمان» را در جملات محبوس کند؛ یعنی «زمان روایت» از «زمان واقعه» بسیار طولانی تر شود یعنی لحظه در ذهن خواننده سال ها به نظر آید و آن احساس مشخص را، آن احساس موردنظر نویسنده را عمیق تر، روشن تر و مؤثرتر نشان دهد. کندی تحرک در این داستان ها به این حوزه نزدیک نمی شود. چرا چون کندی تحرک داستان باید با «دوایر روایی» بسیار و انبوه، آمیخته باشد و «دوایر روایی» این داستان ها از ۲ ، ۳ ، ۴ دایره روایی ـ حداکثرـ تجاوز نمی کند؛ پس این کندی، ضعف است. ضعفی که داستان ها را از حوزه تعمق و تعمیق خواننده می رماند؛ ضعفی که هدف نویسنده برای حذف توجه خواننده از بیرون متن و جهان مجسم و روزگار بر او گذشته را برای عطف توجه خواننده به دنیای درونی اش ناکام می گذارد. محتمل است که خوانندگان این سطور، این داوری را بی رحمانه و شاید غیرمنصفانه قلمداد کنند چون کتاب بنی عامری، از معدود آثار سال های اخیر است که نه تنها حداقل ها را داراست که با خوانندگان ارتباط خوبی برقرار کرده است اما منتقدانه بگویم این، همه بازی نیست. بازی نویسنده و خواننده همچون پیدا کردن راه گریز از هزارتوست. آیا بنی عامری این در نامرئی را یافته است.
یزدان مهر
منبع : روزنامه ایران