سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا


وداع در ماه ژوئن


وداع در ماه ژوئن
الکساندر ومپیلف در نوزدهم آگوست ۱۹۳۷ در ناحیه مرکزی کوتولیک از توابع استان ایرکوتسک و در خانواده‌ای متوسط متولد شد. پدرش وانتین نیکیتویچ مدیر مدرسه کوتولیک بود که اجدادش از راهبان بودایی بوریات بودند، و مادرش آناستازیا پروکپیونا در همان مدرسه مدیر دروس و معلم ریاضی بود که اجدادش از کشیش‌‌های ارتدوکس روسی بودند. تا قبل از تولد الکساندر، خانواده ومپیلف دارای سه فرزند والدیا، میشا و گالیا بود. از بد روزگار والنتین نیکیتویچ موفق به تربیت پسر کوچکش نشد. تقریبا چند ماه پس از تولد او یکی از معلمان خبرچین مدرسه نامه‌ای برای «ک‌گ‌ب» نوشت و به این ترتیب والنتین نیکیتویچ به جرم همکاری با «پانمونگولیست‌ها» (این نامی بود که مامورین ک‌گ‌ب برای فعالان الحاق مجدد دو ناحیه ملی بوریات و مغولستان به کار می‌بردند) دستگیر شد.
این اتهام آنقدر سنگین بود که هر شانسی برای زنده‌ماندن را از او سلب کرد. دادگاه او را محکوم به تیرباران کرد و حکم اعدام در آغاز سال ۱۹۳۸ در حوالی ایرکوتسک به اجرا درآمد. هرچند بعد از ۱۹ سال از او اعاده حیثیت شد ولی افسوس که خیلی دیر بود. فقدان همسر و انگ خویشاوندی با دشمن ملت در شوروی از یک سو و رویگرداندن خانواده والنتین نیکیتویچ از همسر او به علت روس و ارتدوکس بودن او از سوی دیگر، همه و همه عرصه را برای آناستازیا پروکپیونا و فرزندانش تنگ می‌کرد. او همچنان به کار در مدرسه ادامه داد و با حقوق ناچیزش به زور زندگی بخور و نمیری را برای خانواده‌اش فراهم کرد. بعدها الکساندر گفت که تنها در سال ۱۹۵۵ وقتی که کلاس دهم دوره متوسطه را به اتمام رساند صاحب اولین کت و شوار زندگی‌اش شد، که مادرش به او هدیه داد. ساشا دوران کودکی را همچون بچه‌های دیگر سپری کرد، و مدت مدیدی هیچیک از نزدیکانش استعداد خاصی را در او متوجه نشدند. مادرش بعدها اذعان کرد:‌ ما نزدیک‌ترین‌ها به ساشا بودیم، اما تا مدت‌ها متوجه استعداد او نشدیم. او اصلا دوست نداشت در مورد خودش، کارهایش و موفقیت‌های نه‌چندان زیادش که خیلی سخت آنها را به دست می‌آورد صحبتی کند. در همان دوران مدرسه بود که او به تنهایی نواختن گیتار را فرا گرفت و بعد از اتمام مدرسه وارد دپارتمان تاریخ و علوم انسانی دانشگاه ایرکوتسک شد.
او در سال اول دانشگاه قدرت خود را در نویسندگی امتحان کرد و به نوشتن داستان‌های کوتاه کمدی دست یازید، که در سال ۱۹۵۸ چند تا از آنها در صفحات مطبوعات محلی به چاپ رسید. یک سال بعد ومپیلف را به عضویت روزنامه استانی ایرکوتسک با عنوان «جوانان شوروی» و در اتحاد هنری جوانان با نام اختصاری TCM که تحت حمایت روزنامه و اتحادیه نویسندگان بود پذیرفتند. در سال ۱۹۶۱ برای اولین‌بار و تنهاترین بار در زمان حیاتش کتاب او به نام «برخورد حوادث» که مجموعه‌ داستان‌های فکاهی بود به چاپ رسید. اما روی جلد کتاب نام اصلی او دیده نمی‌شد و کتاب با نام مستعار آ.سانین انتشار یافت. در سال ۱۹۶۲ هیات تحریریه روزنامه «جوانان شوروی» ومپیلف را برای گذراندن دوره‌های ادبی در مدرسه اتحادیه کمونیستی جوانان روانه مسکو کرد. پس از اتمام این دوره الکساندر به زادگاهش بازمی‌گردد و با ارتقای پست به سمت مدیرمسوولی روزنامه منصوب می‌شود. در دسامبر همان سال در شهر مالیوکا سمینار خلق آثار ادبی برگزار شد که ومپیلف در آن شرکت کرد و دو کمدی تک‌پرده‌ای خود با عناوین «بیشه ‌زاغ» و «صد روبل پول نو» را به قضاوت هیات خوانندگان گذاشت. الکساندر در سال ۱۹۶۴ روزنامه «جوانان شوروی» را رها و به صورت تمام‌وقت خود را وقف نویسندگی کرد. به زودی در ایرکوتسک دو مجموعه داستان منتشر شد که چند داستان از ومپیلف در آن به چشم می‌خورد. یک‌سال بعد او به امید کار در یکی از تئاترهای پایتخت و اجرای نمایشنامه‌ جدید خود «وداع در ماه ژوئن»‌ بار دیگر عازم مسکو شد، اما این تلاش‌های او در آن زمان بی‌نتیجه ماند.
سپس تصمیم به گذراندن دوره‌های عالی در رشته ادبیات در دانشگاه ادبیات مسکو گرفت. در زمستان سرد سال ۱۹۶۵ در مسکو او به صورت تصادفی با الکسی آربوزف که از درام‌نویسان سرشناس شوروی بود آشنا شد. این آشنایی اینچنین اتفاق افتاد که الکساندر اغلب اوقات برای دریافت پول و محموله پستی به اداره تلگراف مرکزی مسکو رفت‌وآمد می‌کرد. در یکی از همین دفعات او متوجه درام‌نویس معروف- کسی که در تنهایی همیشه به توانایی‌اش غبطه می‌خورد- شد. بدون اتلاف وقت به سرعت به طرف او رفت و از پشت سر با صدای بلند گفت: - روز به‌خیر الکسی نیکلایویچ! آربوزف ناگهان یکه خورد و سر برگرداند و قدمی به عقب رفت. معلوم نبود ترسیده بود، یا اینکه فکر می‌کرد این صورت سوخته شهرستانی که پالتوی کهنه‌ای به تن داشت شروع می‌کند برای پول التماس کردن، یا شاید هم چیز دیگری، اما به هر حال عکس‌العمل او هیچ وعده خوشی به درام‌نویس تازه‌کار نمی‌داد.
ومپیلف خود را نباخت و خیلی فرز دست در کیف دستی‌اش برد و یک مشت برگه دست‌نویس را بیرون آورد و گفت: - من در سمینار نمایشنامه‌نویسان تک‌پرده‌ای که شما دبیر آن بودید شرکت کردم، مرا به خاطر دارید؟ - خیر، یادم نمی‌آید.- آربوزف صمیمانه پاسخ داد و سپس روی برگرداند که برو، اما الکساندر با درازکردن برگه‌هایش به طرف او اجازه این کار را از او سلب کرد. - تصادفا نمایشنامه‌ جدیدم همراهم هست، می‌شه خواهش کنم بخوانیدش؟ آربوزف لحظه‌ای مکث کرد تا تصمیم بگیرد چطور رفتار کند. معلوم بود انگیزه‌ای به سر و کله‌زدن با نویسندگان تازه‌کار نداشت، ولی این دفعه الکساندر با چنان امیدی به او خیره شده بود که آربوزف نتوانست امتناع کند و نمایشنامه را از دستان او گرفت و در کیفش گذاشت. - بسیار خب، اثرتان را خواهم خواند... فقط جواب‌تون را به این زودی‌ها نمی‌توانم بدهم. بعد از اختتامیه بازی‌های جهانی هاکی با من تماس بگیرید. نمایشنامه «وداع در ماه ژوئن» تاثیر خوبی بر آربوزف گذاشت و به همین خاطر بعد از چند هفته وقتی الکساندر با او تماس گرفت، آربوزف او را به خانه‌اش دعوت کرد و ملاقات آنها چند ساعت به طول انجامید.
ومپیلف آنقدر تحت تاثیر او قرار گرفت که تا چند روز بعد جزئیات ملاقاتش را برای همه دوستانش تعریف می‌کرد. اما با همه این‌ اوصاف «وداع در ماه ژوئن» در پایتخت موفق به اجرا نشد. اولین‌بار در سال ۱۹۶۶ تماشاخانه «درام تئاتر» شهر کلایپدا این نمایشنامه را به اجرا درآورد. به این بهانه در دسامبر همان سال روزنامه «ساوتسکایا کلایپدا» مصاحبه‌ای با ومپیلف داشت که از مضحکه سرنوشت این مصاحبه تنها مصاحبه او در زندگی این درام‌نویس شد.
همچنین در همان سال سخنرانی‌ای در اتحادیه نویسندگان داشت. همچون بقیه بچه شهرستانی‌‌های محصل در دانشگاه ادبیات مسکو، ومپیلف هم در خوابگاه زندگی می‌کرد. او همه اوقات فراغت خود را صرف دو کار کرد: یا می‌نوشت یا اینکه در پشت بام خوابگاه با دوستانش دور هم جمع می‌شدند. حضورش در محافل دوستانه ضروری بود، انگار که موتور حالا و هوای جمع بود، از شوخی‌های او کسی نبود که از قهقهه به‌خود نپیچد. یکی از دوستان صمیمی او نیکلای روتبسف بود که اوضاع و احوال حرفه‌ای‌اش چندان تعریفی نداشت. اکثر اوقات ومپیلف از او می‌پرسید: -‌ نیکلای چرا ناراحتی؟ باز هم داستان‌هایت‌ رو چاپ نمی‌کنند؟ خب به درک! کارهای منم چاپ نمی‌کنند، اما من گریه نمی‌کنم، پاشو بریم چیزی بنوشیم! اونا به اتاق الکساندر می‌رفتند و بعد او دوتا استکان چای سیاه غلیظ می‌ریخت و سپس زمان را برای خود با یک بحث مردانه کوتاه می‌کردند. ومپیلف اولین نمایشنامه‌ خود را با نام «بیست‌ دقیقه با فرشته» در سال ۱۹۶۲ نوشت. سپس «وداع در ماه ژوئن» و «حادثه‌ای برای حروف‌چی». «پسر ارشد» و «شکار مرغابی» هر دو در سال ۱۹۷۰ و «تابستان گذشته در چولیمسک» را در سال ۱۹۷۲ به رشته تحریر درآورد.
مخاطبان نمایشنامه‌های ومپیلف اذعان می‌کنند که درام‌های او تاثیر تکان‌دهنده‌ای بر آنها می‌گذارد. ویژگی نمایشنامه‌های او در این است که پرده از حقایق زندگی مردم شوروی برمی‌دارد و نشان می‌دهد که به‌رغم ظاهر به‌شدت اخلاق‌گرای شوروی،‌ فساد اخلاقی و بی‌عدالتی درون این سیستم ریشه دوانده است. که البته همچون بسیاری از نویسندگان در حکومت‌های توتالیته این مسائل را در هاله‌ای از استعارات بیان می‌کرد. نه در مسکو و نه در سن‌پترزبورگ هیچ تئاتری نمایشنامه‌های او را اجرا نکرد و تنها چند تئاتر شهرستانی به او چراغ سبز نشان دادند.
حتی «تئاتر تماشاچیان جوان» شهر زادگاهش که بعد از مرگ او به نام او تغییر پیدا کرد هم در زمان حیات الکساندر هیچ‌یک از درام‌های او را اجرا نکرد. البته بعد از سال ۱۹۷۲ رابطه سرد تئاترهای پایتخت با او تغییر پیدا کرد؛ «تابستان گذشته در چولیمسک» درتئاتر یرمولوف، «وداع در ماه ژوئن» در تئاتر استانیسلاوسکی و برای اولین‌بار نمایشنامه «جک‌های شهرستانی» در تئاتر گورکی شهر پترزبورگ به اجرا درآمد. حتی کمپانی فیلمسازی لنین برای سناریوی فیلم «چشمه‌های صنوبر» با او قرارداد امضا کرد. مثل این بود که انگار دیگر موفقیت به نمایشنامه‌نویس جوان لبخند می‌زند. او جوان بود و با انرژی، با دریایی از برنامه‌ها و اهداف هنری؛ حتی زندگی شخصی او با همسرش الگا نیز بر وفق مراد او بود که ناگهان همه‌چیز با مرگی بی‌معنی در آغاز به پایان رسید.
۱۷ آگوست ۱۹۷۲ دو روز مانده به تولد ۳۵ سالگی‌اش، الکساندر به همراه دوستانش «گلب پاکولوف» و «ولادیمیر ژمچوژنیک» برای تفریح راهی دریاچه بایکال شدند. شوگایف که از دوستان الکساندر بود، در خاطراتش چنین می‌نویسد: همون روز به ایرکوتسک رسیدم و بعد از پیاده شدن از قطار پنجره‌های تاریک سانیا (الکساندر) را دیدم که یادم آمد که تصمیم داشت به دریاچه بایکل برود. حدود نیمه شب تلفن با صدایی گوشخراش و ممتد زنگ زد. رفیق من گلب هستم. سانیا خفه شد. من از بیمارستان زنگ می‌زنم. قایق چپ شد. رهگذران من رو نجات دادند ولی سانیا را نتوانستند. این صدای گلب پاکولوف نویسنده ایرکوتسکی بود که صاحب همان قایق لعنتی هم بود که چند ماه قبل از حادثه همه با هم کمکش کردیم که آن را به دریاچه بایکل بیندازد.
وقتی که قایق آنها چپ می‌شود، گلب شروع به فریاد زدن می‌کند و مردمی که در ساحل بودند برای کمک به او شتافتند. ولی ومپیلف آنقدر مغرور بود که ساکت ماند و تصمیم گرفت تا ساحل شنا کند. او به ساحل هم رسید اما آب آنقدر سرد بود که به محض رسیدن به ساحل قلبش از کار ایستاد. مراسم خاکسپاری الکساندر ومپیلف چند روز بعد در قبرستان رودیشفسک برگزار شد. هنوز خاک قبر او خشک نشده بود که دولت شوروی چاپ آثارش را آغاز کرد و تئاترهای کشور شروع کردند به اجرای نمایشنامه‌هایش: برای مثال نمایشنامه «پسر ارشد» همزمان در ۴۴ تئاتر اجرا می‌شد. موزه ومپیلف هم در کوتولیک افتتاح و مجسمه او در محل حادثه بنا شد.
سعید خسروانی
منبع : روزنامه کارگزاران