سه شنبه, ۱۳ آذر, ۱۴۰۳ / 3 December, 2024
مجله ویستا

تسـلیـم


تسـلیـم
هـر جـا نشـان ز معشـوق خـواهی تـوان بـبـیـنـی
یـک کهـکـشـان بـگـنـجـد در چـشـم کـوچـک مـا
رازی نـهـفـتـه دارد ایـن حـکـمـت الـهـی
کـِی پـی بـَرد بـه اسـرار، ایـن فـهـم انـدک مـا
تسـلیـم
این قـصه واقعیـت نداره ولی حقیقتـه
راسـتـش ایـن قصه رو یک سال قبـل یـه دوسـت خوب بـرام تـعریـف کـرد کـه روی مـن خیـلی تأ ثـیـر گذاشـت
شـاید شـما هـم خـوشـتـون بیـاد و تـوی زنـدگـی شـما هـم تأثـیـر مثـبـتـی بـذاره
« شـبـی یـک کوهنـورد حرفه ای کـه به تـنـهایـی به کوهـسـتان خطرناکـی رفـته بـود دچـار کـولاک شـد .طوری کـه ادامـۀ راه برایـش غـیـر مـمکن بود ، در حیـن بازگشـت ناگهان سـقوط کرد ولـی طناب ایـمنـی که همراه داشت او را در هوا معلق نگه داشـت . مـِه آن قدر سنگیـن بود که حـتـی نـمی توانـسـت کفشـهای خودش را بـبیـند .
خوب می دانسـت که توی این هـوا هیـچ کـس از ایـن معـبر رد نـمی شـود .چه کار می توانـسـت انـجـام بدهد . بـیـن زمین و آسـمان ، بـیـن مرگ و زندگـی ، کم کم خونـش داشـت مـنـجـمد مـی شـد.
در این وقـت بود کـه متـوجه شـد فقط یک پـناهگاه برایـش باقـی مانده . شروع کرد به تضرع ، دعـا و زاری کردن . با تـمام وجودش خدا را صـدا می زد و کـمک می خواسـت . چـنـد سـاعـتی بود که داشـت گریـه مـی کرد ، و ناگـهـان صـدایی شـنیـد.
نـفـسـش بـند آمده بـود .
دوباره صدا بلند شـد کـه
_: مـن صـدای تو را شـنـیـدم امّا تو هـیـچ گاه صدای مـرا نـشـنـیـدی حالا که به ایـن روز افـتاده ای از من چه مـی خواهی ؟
مرد گـفت : نـجات و زندگی ام را
_ : برای نـجات خود چـقدر حاضری هـزیـنـه کـنـی ؟
* : هـر چه دارم . هر چه بگویـی .
_ : ایـمان داری ؟
* : آری
_ : پـس هـر چه مـی گـویـم هـمـان کـن و شـک به دل راه نده .
* : قـبـول
_ : طـنـاب ِ خود را بـبـُر و از بـنـدی که به آن گـرفـتاری رها شـو. در غیـر آن تا یـک دقـیـقۀ دیگر خواهـی مـرد.
* : این چگونه کـمکـی اسـت ؟ من از تـو زنـدگی خـواسـتـم نـه هـلاک. اصـلاً تـو که هـسـتـی ؟ تـو قـدیـسـی یا ابـلـیـس ؟
دیگر هیچ صدایـی نـمی آمد . کوهـنورد هـم خاموش بـود .
فـردای آن روز مردم روسـتای کوهسـتانی جسـد منـجـمد مردی را یافتـند که با طنابی از یـک صـخره آویـزان بود ولی کـمتـر از نیـم مـتـر با زمیـن فاصـله داشـت .»
گاهی خدا حوادثی رو سـر راه ما قرار می ده که به نظـر ما اتـفاقات بدی هسـتـن و به خاطر شـون پیش خدا شکوه و ناله می کنـیم ولی در واقع اون حوادث ــــــ شـاید در اون مقطـع ناخوش آیـند باشـن ــــــ ذاتاً بد نیـسـتن بلکه نتیـجۀ اونها هـمـون مطـلوب ماسـت کـه ما در اون زمان درکـشـو نداریم چـرا که ایمانـمون سـسـته و تسـلیم مطـلق نیـسـتیـم
وقـتی که دل سـپـردی ، سـرشـار از یـقـیـن بـاش
حـتـّی اگـر بـر آبـی ، انگـار بـر زمیـن بـاش

بـاور کـن و تـهـی شـو از شـک ّ و ظـن ّ و تـردیـد
مـن خود به چـشـم دیـدم دلـبـر بـه ناز خـنـدیـد

وقـتـی گـذار یـوسـف روزی بـه چاه افـتـاد
با صـبـر و با رضـایـت در کاخ شـاه افـتـاد

حـس ِ غـریـبـه ای نیـسـت مـعـشـوق یـار بـودن
ایـن خـوی دلـبـرانـه سـت ، ناسـازگـار بـودن

اشعار و متن از متـیـن
متین لاچیانی