سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

دانشجویان، استادان و رفقای آلمانی!


دانشجویان، استادان و رفقای آلمانی!
شکی نیست که دخالت‌دادن بی‌واسطه رفتارهای شخصی و بعضاً اجتماعی یک متفکر در ایده‌های او و تلاش برای یافتن پیوندی معنادار میان انتخاب‌ها و تصمیم‌های عملی و نظری غالباً همراه با سوءنیت یا دست‌کم بازیگوشی کینه‌توزانه است. البته موارد زیادی هم پیدا می‌شوند که چنین تلاشی چیزی بیش از نوعی مچ‌گیری ژورنالیستی و عوامانه است و حقیقتاً از وجود پیوند یا تطابقی درونی میان انتخاب‌ها و ایده‌ها خبر می‌دهند. تا آنجا که به این موارد مربوط می‌شود، سروکار ما عمدتاً با انتخاب‌های سیاسی متفکر است، و از رفتارهای شخصی و «خطاهای» فردی باید چشم پوشید. (هرچه باشد ساختار تفکر دست‌کم این حد از استقلال را از موارد جزئی و فردی و حادث دارد.) مثلاً، دفاع تئوریک هگل از دولت پروس به نظام فکری او بی‌ربط نیست، درحالی که تلاش برای ایجاد ارتباطی درونی میان اقدام موفق آلتوسر به قتل همسرش و محتوای تفکر او تلاش ناصادقانه‌ای است. در تاریخ ایده‌ها موارد بسیاری از این دست پیدا می‌شوند که البته باب طبعِ خیل عظیم زندگینامه‌نویسان و مچ‌گیران حرفه‌ای و جدل‌گران دست‌راستی است. احتمالاً بهترین راه این است که خود را محدود به موارد مشخص کنیم و، مهم‌تر از همه، صرفاً به انتخاب‌های سیاسی و به‌اصطلاح «کلان» افراد، آن‌هم باز در وضعیت‌های مشخص، بپردازیم.
به‌عبارت دیگر، در این زمینه، هیچ چیز از قبل واجد بداهتی تام نیست، هرچند منظور از پرداختن به «موارد مشخص» به‌هیچ‌رو نسبی‌ساختنِ انتخاب‌ها و تراشیدنِ دلیل در توجیه‌شان به هر قیمت هم نیست. بی‌ربط‌دانستنِ تام‌وتمامِ هر نوع انتخابِ غیرتئوریک، ازجمله سیاسی، با محتوای یک تفکر نیز به‌همان اندازه حاکی از کوته‌نظری و انتزاع‌گری و محافظه‌کاری است. یکی از مشهورترینِ این مواردْ گرایش ناسیونال‌سوسیالیستیِ مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی (اخیراً کتاب اصلی او، «هستی و زمان»، توسط سیاوش جمادی به فارسی ترجمه شده)، و همکاری موقت او با نازی‌ها در ۱۹۳۳ است. ادبیات ثانویِ حجیمی درباره قضیه «سیاسی» هایدگر موجود است که پرداختن به آن وقت و حوصله‌ای زیاد و بادآورده می‌خواهد. بخشی از این ادبیات به مناقشه بر سر «میزان» و «ابعاد» همکاری هایدگر مربوط است، و بخش کوچک‌تر و مهم‌تری از آن به این پرسش که آیا انتخاب سیاسی هایدگر پیوندی درونی با محتوای تفکر او دارد یا نه.
نگاهی به محتوای تئوریکِ نطق‌های هایدگر در دوره فوق، که دو نطق زیر از آن جمله است، و مقایسه اجمالی آن با ژارگون مبتنی بر گفتار «اصالت» در او، نشان می‌دهد که پاسخ این پرسش چندان منفی نیست. ولی اصولاً چرا نتوان مستقیماً بر پایه خودِ همین نطق‌ها قضاوت کرد؟ تا جایی که به عرصه سیاست مربوط است، این کار نه فقط عملی بلکه ضروری است. نفسِ تأکید هایدگر بر «نژاد» و «امر ملی» کافی است که در خصلت جهان‌شمول و رهایی‌بخشِ انتخاب سیاسی او شک کرد. هایدگر خطابه اول را در همایش انتخاباتی پرفسورهای دانشگاه‌ آلمانی در لایپتسیگ ایراد کرد؛ در حمایت از همه‌پرسیِ ۱۲ نوامبر ۱۹۳۳ به دعوت هیتلر برای تأیید کناره‌گیری آلمان از لیگ ملل. خطابه دوم در اول جولای ۱۹۳۳ در انجمن دانشجویی هایدلبرگ به‌عنوان بخشی از مجموعه‌ای از درس‌گفتارهای سیاسی ایراد شد. متن این خطابه‌ها توسط ریچارد وولین تنظیم و به‌دست ویلیام اس. لویس ترجمه شده و در شماره ۴۵ (پاییز ۱۹۸۸) فصلنامه «نیو جرمن کریتیک» منتشر شده است. منبع مستقیمِ ترجمه فارسیْ ترجمه انگلیسی فوق در شماره اخیر ژورنال سمپتوم است. اعلام حمایت از دولت ناسیونال‌ سوسیالیستی ملت آلمان از سوی پیشوا به رأی‌دادن فراخوانده شده است؛ پیشوا، لیکن، چیزی از ملت [ Volkیا مردم] نمی‌خواهد. از آن بیش، او به ملت امکان آن را می‌دهد که مستقیماً برترین تصمیم آزادانه را بگیرد: این‌که آیا کل ملتْ وجودِ [Dasein] خاص خویش را می‌خواهد یا نمی‌خواهد.
فردا ملتْ چیزی کمتر از آینده خویش را انتخاب نخواهد کرد.
این انتخابات با همه انتخابات پیشین مطلقاً قیاس‌ناپذیر است. جنبه یکتای این انتخابات همانا عظمت ساده تصمیمی است که بناست به اجرا درآید. گریزناپذیریِ آنچه ساده [یا بسیط] و غایی است هیچ تردید و درنگی را برنمی‌تابد. این تصمیم غایی تا دورترین مرز وجود ملت ما می‌رسد. و چیست این مرز؟ عبارت است از بنیادی‌ترین درخواست کل هستی [Sein]، این‌که ذات خویش را نگاه دارد و نجات دهد. بدین‌سان سدی برپا می‌شود میان آنچه می‌توان به‌نحوی معقول از مردم انتظار داشت و آنچه نمی‌توان. به‌لطف همین قانون بنیادیِ افتخار است که ملت آلمان شرافت و قاطعیتِ حیات خویش را حفظ می‌کند. لیکن، اراده معطوف به خود‌ـ‌ مسوول‌بودگی درحکم یگانه قانون بنیادی وجود ملت ما نیست؛ بلکه درعین حال همان رخداد بنیادی در به‌ظهوررساندنِ «دولت ناسیونال‌سوسیالیستیِ» مردم است. از بطن همین اراده معطوف به خود‌ـ‌مسوول‌بودگی است که هر نوع تلاش، خاضعانه یا برجسته، از سوی هر قشر [Stand] اجتماعی یا حرفه‌ای به جایگاه و شأنِ ضروری و ازپیش‌مقررِ خود در سامان اجتماعی دست می‌یابد. کار قشرهای مختلفْ حامی و تقویت‌کننده چارچوب زنده دولت است؛ کارْ برای مردم ریشه‌داربودگی‌شان را بازیابی می‌کند؛ کارْ دولت را، به‌منزله واقعیتِ مردم، در حیطه کنشِ همه نیروهای ذاتیِ هستیِ بشری جای می‌دهد.
این بلندپروازی، میل به شوکت، سماجت کورکورانه، و عطش قدرت نیست که از پیشوا می‌خواهد که آلمان از «لیگِ ملل» کناره بگیرد. این صرفاً اراده روشنِ معطوف به خود‌ـ‌ مسوول‌بودگیِ نامشروط در روندِ ازسرگذراندن و چیره‌گشتن بر تقدیر ملت ماست. این به‌معنای روی‌گرداندن از اجتماع مردمان نیست. برعکس: با این گام، مردمِ ما گردن به آن قانون بنیادیِ هستیِ بشری می‌نهند که مطابق آن، هر مردمی باید نخست اعلام پایبندی کنند اگر که بناست همچنان درحکم یک مردم باشند.
فقط به‌میانجی عمل موازیِ مردمان به این درخواست نامشروط برای خود‌ـ‌ مسوول‌بودگی است که امکان آن به‌وجود می‌آید که یکدیگر را جدی بگیریم تا بدین‌ترتیب [وجودِ] یک اجتماع نیز بتواند تصدیق گردد. اراده معطوف به یک اجتماع ملیِ [Volksgemeinschaft] راستین به‌همان اندازه که از میل بی‌قیدوشرط و مبهم به برادریِ جهانی دور است، از جباریت کور نیز دور است. وجود‌داشتن در ورای این تقابل به مردمان و دولت‌ها اجازه‌ خواهد داد که، به‌شیوه‌ای گشوده و مردانه، متکی به هم و درکنار هم موجودیت داشته باشند. چیست آنچه این ارادهْ فرا خواهد آورد؟ آیا این پس‌روی به بربریسم است؟ نه! این همانا دوری‌جستن از هر نوع مذاکره تهی و بده‌و‌بستان نهانی به‌یاری خواست ساده و بزرگِ کنشِ استوار بر خود‌ـ‌ مسوول‌بودگی است.
آیا این فوران بی‌قانونی است؟ نه! این همانا تصدیق صریحِ استقلالِ خدشه‌ناپذیرِ هر مردمی است. آیا این انکار نبوغ خلاقانه یک ملت معنوی [geistig] و درهم‌شکستن سنت‌های تاریخی‌اش است؟ نه! این همانا بیداری جوانانی است که پالوده گشته‌اند و به‌جانب ریشه‌هایشان می‌بالند. اراده ایشان به دولتْ این مردم را نسبت به خویش سرسخت خواهد کرد و نسبت به عمل راستینْ آمیخته به احترام.
پس این چه نوع رخدادی است؟ ملت دارد حقیقتِ اراده خویش به وجود را بازمی‌یابد، زیرا حقیقت همانا انکشاف آن چیزی است که مردم را در کنش‌ و شناخت‌، دلگرم، هشیار، و نیرومند می‌سازد. اراده راستین به شناختن از دل چنین حقیقتی برمی‌خیزد. و این اراده معطوف به شناختنْ بر حقِ شناختن حد می‌گذارد. و از همین‌جا، نهایتاً، آن محدوده‌هایی اندازه‌گیری و تعیین می‌شوند که در درون‌شان پرسش‌گری و پژوهش راستین باید خود را مشروعیت بخشند و به اثبات رسانند.
چنین است خاستگاه Wissenschaft [دانش]، که به‌واسطه ضرورتِ هستیِ ملیِ [volkisch] استوار بر خود‌ـ ‌مسوول‌بودگی محدود شده است. ازاین‌رو ویسنشافت [دانش] همان شور معطوف به تعلیم‌دادن است که به‌دست این ضرورت حد خورده است، همان شور خواستِ شناختن به‌منظور شناساندن. شناختن لیکن یعنی: سروری‌‌‌‌یافتن بر چیزها به‌روشنی و مصمم‌شدن به کنش.
ما اعلام کرده‌ایم استقلال خویش از بتِ تفکری را که عاری از شالوده و قدرت است. ما می‌بینیم پایان فلسفه‌ای را که در خدمت چنین تفکری است. ما یقین داریم که سرسختیِ صریح و صلاحیتِ قطعی و استوارِ پرسش‌گریِ نستوه و سرراست در باب ذاتِ هستی درحال بازگشتن‌اند. برای یک علم ملی‌گرا [volkische Wissenschaft]، شجاعتِ یا بالیدن یا ازبین‌رفتن در رویارویی با باشنده [der Seiende]، که نخستین شکلِ شجاعت است، عمیق‌ترین انگیزه پرسش‌گری است. زیرا شجاعتْ آدمی را به پیش می‌راند؛ شجاعتْ خود را از آنچه تاکنون بوده است رها می‌سازد؛ شجاعتْ خطرِ امر نامرسوم و امر محاسبه‌ناپذیر را به جان می‌خرد. برای ما، پرسش‌گری درحکم بازیِ افسارگسیخته کنجکاوی نیست. پرسش‌گریْ پافشاریِ لجوجانه بر شک به‌هرقیمتی نیست.
برای ما، پرسش‌گری یعنی: قراردادن خویش درمعرض والاییِِ چیزها و قوانین‌شان، یعنی: خود را نباختن دربرابر دهشت امر رام‌نشده و آشفتگیِ حاصل از تاریکی. بی‌شک به‌خاطر خودِ همین پرسش‌گری است که ما پرسش می‌کنیم، و نه برای خدمت‌کردن به آنانی که خسته شده‌اند و جستجوی خودپسندانه و خوش‌خیالانه‌شان برای پاسخ‌های راحت. ما می‌دانیم: شجاعتِ پرسیدن، تجربه‌کردنِ مغاک‌های وجود و تاب‌آوردنِ مغاک‌های وجود، فی‌نفسه ازقبل درحکم پاسخی برتر از پاسخ‌های بس مبتذلی است که نظام‌های مصنوعیِ اندیشه پیش می‌نهند.
و بدین‌سان ما، که نگاه‌داری از اراده مردم‌مان به دانستن در آینده بر عهده‌مان خواهد بود، اعلام می‌کنیم: انقلاب ناسیونال سوسیالیستی صرفاً درحکم قبضه قدرتی که اکنون درقالب دولت موجودیت دارد توسط حزبی دیگر نیست، حزبی که به لحاظ تعداد اعضا چندان رشد کرده که قادر به چنین کاری باشد. از آن بیش، این انقلاب درکار فراآوردن استحاله تام‌وتمامِ دازاین [وجودِ] آلمانی ماست. از این پس، هر چیزی نیازمند تصمیم است، و هر عملی نیازمند مسوولیت. در این باره اطمینان داریم؛ اگر اراده معطوف به مسوولیت شخصی به قانونی برای حکم‌راندن بر همزیستیِ ملت‌ها بدل گردد، آنگاه هر مردمی می‌تواند و می‌باید اربابی باشد که در غنا و قوتِ همه اَعمال و کارهای بزرگِ هستیِ بشری، به دیگر مردمان فرمان می‌دهد.
انتخابی که ملت آلمان اینک باید بدان دست زند، حقیقتاً رخدادی فی‌نفسه است، رخدادی سراپا مستقل از پیامدهایش، نیرومندترین تجلیِ واقعیت نوین آلمانی که درهیأت دولت ناسیونال سوسیالیستی تجسم یافته است. اراده ما به خود‌ـ‌ مسوول‌بودگیِ ملی خواهان آن است که همه ملتْ عظمت و حقیقتِ تقدیر خویش را بیابد و حفظ کند. این اراده همانا برترین تضمینِ صلح درمیان ملت‌هاست، زیرا خود را به قانون بنیادیِ احترام مردانه و عزت نامشروط متصل می‌سازد. پیشوا این اراده را در سراسر ملت بیدار ساخته است و آن را درقالب عزمی واحد ریخته است. هیچ کس نمی‌تواند از رأی‌گیری‌ها برکنار بماند در آن روزی که این اراده جلوه‌گر می‌شود. هایل هیتلر!
● دانشگاه در رایش نوین
ما رایش نوین را داریم و دانشگاهی را که بناست رسالت‌هایش را از اراده رایش به وجود دریافت کند. در آلمان انقلاب است، و ما باید از خودمان بپرسیم: آیا در دانشگاه هم انقلاب هست؟ نه. نبرد هنوز صرفاً متشکل از کش‌و‌قوس‌ها و درگیری‌هاست. تا کنون، پیروزی فقط در خط مقدم حاصل شده است: زیرا زندگی نوین دارد در اردوگاه کار و انجمن ترتیبی و همچنین در دانشگاه آموزش داده می‌شود، و دانشگاه از رسالت‌های تربیتی و آموزشی‌اش که تاکنون می‌پنداشت حقِ انحصاری اوست، خلاص گشته است.
این امکان وجود داشت که دانشگاه به‌واسطه نسیان بمیرد و واپسین بازمانده قدرت تربیتی خویش را از دست بدهد. لیکن دانشگاه باید دوباره در علم ملی [فولکس‌ویسنشافت Volkswissenschaft [ادغام گردد و به دولت بپیوندد. دانشگاه باید دوباره به نیروی تربیتی‌ای بدل شود که معرفت را ترغیب می‌کند تا رهبران دولت را برای معرفت تربیت کند. این هدف نیازمند سه چیز است:
۱) شناخت دانشگاهِ امروز؛
۲) شناخت خطراتی که امروز برای آینده دربردارد؛
۳) شجاعت نوین.
تا به اکنون، پژوهش و تدریس در دانشگاه‌ها برای دهه‌ها به‌همین‌ترتیبی که هست صورت گرفته است. تدریس بنا بود از دل پژوهش سربرآورد، و افراد جویای توازنی خوشایند میان این دو بودند. همواره این دیدگاه مدرّس بود که از درون این انگاره سخن می‌گفت. پژوهش از دست در رفت و عدم‌قطعیتِ خود را در پس ایده پیشرفت علمی و تحقیقاتیِ بین‌المللی پنهان ساخت. تدریس که بی‌هدف شده بود، پشتِ الزامات تحقیق و بررسی مخفی شد.
نبرد بی‌امانی باید علیه این وضعیت به پا شود، آن‌هم با روحیه ناسیونال‌سوسیالیستی، و نمی‌توان اجازه داد این روح به‌دست تصورات انسان‌دوستانه و مسیحی‌ای که نامشروط‌بودگی‌اش را واپس می‌زنند، خفه شود. نیز کافی نیست بخواهیم امر نو را از این‌ طریق به حساب آوریم که به هرچیز رنگ‌و‌بویی سیاسی ببخشیم. خطر بزرگی‌‌اند نقشه‌ها و شعارهای نامتعهدانه‌ای که همه‌جا پیدا می‌شوند؛ و مفهوم «نو»ی علم [ویسنشافت] نیز چنین است، مفهومی که چیزی نیست مگر همان مفهوم قدیمی همراه با اندکی زیربندیِ انسان‌شناختی. همه حرف‌ها درباره «سیاست» هم مهمل است، زیرا هیچ کاری صورت نمی‌دهد برای خاتمه‌دادن به شیوه یکنواخت و قدیمیِ عمل‌کردن و فکرکردن درباره چیزها. آنچه جاذبه یا گرانش واقعیِ امر نو بدان فرامی‌خواند همانا تجربه محنت است، درگیریِ فعالانه با شرایط واقعی.
فقط آن فعالیتی موجه است که با تعهد درونی کامل به آینده تحقق یابد. فریادِ هشداربخش پیشتر سر داده شده است: «علم با میزانِ زمان ازدست‌رفته در ورزش‌های رزمی و دیگر فعالیت‌ها به خطر می‌افتد.» ولی ازدست‌دادن زمان چه معنایی دارد وقتی مسئله بر سر جنگیدن برای دولت است! خطر از کار برای دولت ناشی نمی‌شود. خطر صرفاً ریشه در بی‌اعتنایی و مقاومت دارد. به همین دلیل، صرفاً توان حقیقی است که به مسیر درست دسترسی دارد، نه بی‌دل‌و‌جرأت‌بودگی.
شجاعتِ نوین اجازه می‌دهد این خطرها به‌روشنی دیده شوند. فقط همین شجاعت است که چشمان‌مان را باز می‌کند به‌روی آنچه بناست بیاید و آنچه اکنون درحال پیدایش است. این شجاعتْ هر مدرس و شاگردی را وامی‌دارد تا درمورد پرسش‌های بنیادین علم تصمیم بگیرد، و این تصمیم واجد اهمیتی دوران‌ساز است، زیرا این‌که آیا ما آلمان‌ها یک ملتِ واجد معرفت در برترین معنای کلمه باقی خواهیم ماند یا نه وابسته به آن است.
تدریس نوینی که دراینجا مدنظر است نه به‌معنای انتقال معرفت، بلکه به‌معنای رخصت‌دادن به دانشجویان برای یادگیری و ترغیب‌شان به یادگیری است. این به‌معنای تن‌دادن به امر ناشناخته و سپس چیرگی برآن در قالب شناختِ جامع است؛ به‌معنای ایمن‌شدن در شعور خویش است برای آنچه اساسی است. از دل چنین تدریسی است که پژوهش برمی‌خیزد، پژوهشی پیوندخورده با کل به‌میانجی ریشه‌داشتگی‌اش در ملت و پیوندش با دولت. دانشجو به‌درون عدم قطعیتِ همه چیز سوق داده می‌شود، عدم‌قطعیتی که ضرورتِ تعهد و درگیریْ استوار بر آن است. تحصیل و مطالعه دانشگاهی باید به نوعی ریسک یا مخاطره بدل گردد، نه پناهگاهی برای بزدلی. هرکس که از پیکار جان به‌در نبَرد، همان‌جا که از پا افتاده است رها می‌شود. شجاعت نوین باید خود را به پایمردی عادت دهد، زیرا پیکار برای نهادهایی که رهبران ما در آنجا ترتیب می‌شوند، دیرزمانی به‌طول خواهد انجامید.
این پیکار با توان‌های برخاسته از رایش نوینی پیش برده می‌شود که صدراعظم هیتلر آن را به واقعیت بدل خواهد ساخت. نژادی سرسخت است که باید، بی‌اندیشه به نفس، در این مسابقه بجنگد، نژادی که از آزمودن‌های بی‌وقفه جان به‌در می‌برد و معطوف به همان هدفی باقی می‌ماند که خود را پایبندش ساخته است. این پیکاری است بر سر این‌که چه کسی در دانشگاه مدرس و رهبر خواهد بود.
ترجمه: امید مهرگان
منبع : روزنامه کارگزاران