دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا
گور
استراحت طولانی پدربزرگ را که بیش از سی سال از مرگش گذشته بود، وفاداری و احساس مالکیت بیوهاش دو بار برهم زده بود. او استخوانهایش را اول به لوئیزیانا و بعد به تگزاس برد، گویی میخواست محل دفنی برای خودش پیدا کند و میدانست دیگر به جاهایی که ترک کرده بود باز نمیگردد. در تگزاس گورستان کوچکی در گوشه مزرعه اولش درست کرد که با افزایش پیوندهای خانواده و آمدن بقیه بستگان از کنتاکی سرانجام دارای حدود بیست گور شد.
پس از مرگ مادربزرگ بخشی از املاک او را باید برای خاطر چند تن از فرزندانش میفروختند و گورستان اتفاقاً در بخشی افتاد که برای فروش گذاشته بودند. پس باید جنازهها را بیرون میآوردند و در قطعه زمینی که خانواده در گورستان عمومی بزرگ جدید خریده بود و مادربزرگ را هم آنجا دفن کرده بودند به خاک میسپردند. سرانجام برنامهریزی او درست از کار در میآمد و شوهرش تا ابد کنار دست خودش میخوابید.
گورستان خانواده باغ به حال خود رها شده کوچک قشنگی بود پر از بوتههای درهم پیچیده گل سرخ و درختان هرس نشده سدر و سرو، که سنگهای تخت سادهای از میان علفهای خودروی خوشبوی وجین نشدهاش بیرون زده بودند. یک روز داغ که میراندا و برادرش پل، که زیاد با هم به شکار خرگوش و کبوتر میرفتند، تفنگهای وینچستر بیستودو خود را با احتیاط به نرده چوبی تکیه دادند و بالا رفتند و میان گورها به اکتشاف پرداختند، گورها باز و خالی بودند. میراندا نه سال داشت و پل دوازده سال.
با دقت هدفمند بسیاری به درون گودالهای همسان سر کشیدند و با چشمان ماجراجوی ارضا شدهشان به هم نگاه کردند و با لحنی پر صلابت گفتند «اینها قبر بودهاند!» و کوشیدند به یاری کلمات، هیجان متناسب خاصی در ذهن خود پدید آورند، ولی چیزی جز رعشه لذتبخش حیرت احساس نکردند: منظره تازهای دیده بودند و کاری کرده بودند که قبلاً نکرده بودند.
در هر دوشان کمی ناامیدی هم از همه پیشپاافتادگی واقعیت مطلب پدید آمد؛ چون گرچه سالیان سال در گورها تابوتی نهفته بود، هنگامی که تابوت رفته بود گور هم گودالی مثل گودالهای دیگر شده بود. میراندا درون گودالی پرید که استخوانهای پدربزرگش را در بر گرفته بود. بیهدف و با لذت چون بچه حیوانی به هر طرف پنجول زد و با چنگش کلوخی کند و آن را کف دستش سبک و سنگین کرد. آمیخته با برگهای سوزنی سرو و برگهای کوچک دیگر بوی پوسیدگی دلانگیزی پیدا کرده بود و هنگامی که از هم پاشید او کبوتری نقرهای به کوچکی یک فندق با بالهای گشوده و دم بادبزن شکل مرتبی درونش یافت. سینهاش سوراخ گرد گودی داشت.
چون سوراخ را زیر نور تند آفتاب گرفت درونش شیارهایی دید. از روی توده خاک نرمی که در یک انتهای گور ریخته بود با دست و پا بالا آمد و پل را صدا زد و گفت چیزی پیدا کرده و او باید حدس بزند چیست. سر پل لبخندزندان از لب گور دیگری بیرون زد. مشت بستهاش را به طرف او گرفت و گفت: «من هم چیزی پیدا کردهام!» برای مقایسه گنجها دویدند و یک بازی از آن درآوردند و گمانهایی زدند که همه نادرست بود و سرانجام با دستهای باز به زورآزمایی واپسین پرداختند. پل حلقه طلای بزرگ نازکی پیدا کرده بود که نقش برگ و گل ظریفی رویش کنده بودند.
میراندا از دیدن حلقه سخت به هیجان آمد و آرزومند تملکش شد. پل بیشتر علاقهمند به کبوتر مینمود. پس از بگومگوی اندکی معامله سر گرفت. پل کبوتر را در دست گرفت و گفت: «نمیدانی این چیست؟ سر یک پیچ تابوت است! شرط میبندم هیچکس در دنیا لنگهاش را ندارد»! میراندا بدون حسرت به آن نگاه کرد. در انگشت شستاش حلقه طلا را داشت و اندازه هم بود. گفت: «حالا بهتر است برویم. شاید یکی از سیاهها ببیندمان و لومان بدهد». میدانستند که ملک فروخته شده است و گورستان دیگر متعلق به آنها نیست و خود را متجاوز احساس میکردند. از روی نرده رد شدند و تفنگهایشان را زیر بغل زدند ـ آنها از هفت سالگی با انواع سلاحهای گرم تیراندازی کرده بودند ـ و به جستوجوی خرگوش و کبوتر یا هر شکار کوچک دیگری که پیدا میشد پرداختند.
در این گشتها میراندا همیشه پشت سر پل راه میرفت و هنگام عبور از پرچینها تفنگش را به شکلی که او میگفت در دست میگرفت. میآموخت آن را چگونه بایستاند که نیفتد و ناگاه شلیک نکند. در تیراندازی عجله به خرج ندهد و بدون نگاه کردن در هوا شلیک نکند و تیرهای پل را هدر ندهد، که اگر مجال مییافت درست به هدف میزد. میراندا گاه با دیدن پرواز ناگهانی پرندهای از برابر صورتش یا پرش خرگوشی از پیش پایش چنان به هیجان میآمد که اختیار از کف میداد و تقریباً بدون دیدن هدف تفنگش را بالا میآورد و ماشه را میکشید. تقریباً هیچوقت تیر او به هدف نمیخورد.
او هیچ استعداد شکار نداشت. برادرش غالباً از دست او جانش به لبش میرسید و میگفت: «تو برایت فرق نمیکند پرنده را بزنی یا نه. این راه شکار کردن نیست». میراندا علت عصبانیت او را نمیفهمید. دیده بود که وقتی تیرش به هدف نمیخورد کلاهش را به زمین میزد و از خشم فریاد میکشید. میراندا با بیمنطقی دیوانهکنندهای میگفت: «من از تیراندازی همینش را دوست دارم که ماشه را بچکانم و صدای تفنگ را بشنوم».
پل میگفت: «پس چرا نمیروی میدان تیر و به سیبل شلیک نمیکنی»؟ میراندا میگفت: «خودم میخواستم بروم. خیلی دوست دارم. بگذار کمی دیگر برویم». پل میگفت: «خوب پس دنبال من نیا و تیرهای مرا حرام نکن». میخواست وقتی شلیک میکرد مطمئن باشد به هدف میخورد. میراندا که از هر بیست تیرش یکی ممکن بود پرندهای را بیندازد، همیشه وقتی با هم به حیوانی شلیک میکردند شکار را از آن خودش قلمداد میکرد. کارش کسلکننده و نامنصفانه بود و حال برادرش را به هم میزد.
او میگفت: «پس اولین کبوتر یا اولین خرگوشی که دیدیم مال من باشد و بعدیش مال تو. یادت باشد و زرنگی نکن». میراندا کودکانه میپرسید: «مار چی؟ اولی مار مال من باشد»؟ شستاش را آهسته تکان میداد و برق حلقه طلا را نگاه میکرد. دیگر علاقهاش را به تیراندازی از دست داده بود. لباس راحت تابستانش را به تن داشت: شلوار رکابی آبی سیر و پیراهن آبی روشن و کلاه حصیری کارگرهای مزرعه و صندلهای قهوهای یغر. لباس برادرش نیز همین بود به جز رنگش که مغز گردویی مات بود. معمولاً میراندا شلوار رکابیش را به هر لباس دیگری ترجیح میداد، با اینکه نزدیک بود در صحرا کمابیش یک رسوایی به بار آورد، زیرا سال ۱۹۰۳ بود و قانون آداب زنانگی در مناطق زراعی عقبافتاده ترکتازی داشت.
بر پدر میراندا خرده گرفته بودند که چرا میگذارد دخترانش مانند پسرها لباس بپوشند و سوار بر اسب بیزین جولان بدهند. خواهر بزرگش ماریا که از همه سرخودتر و بیترستر بود، با همه ناز و افادهاش با اسبی تاخت و تاز میکرد که تنها یک طناب به دور پوزش بسته بود. میگفتند خانواده بیمادر رو به اضمحلال است و مادربزرگ هم دیگر نمیتواند آن را سر و سامان بدهد. همه میدانستند که پسرش هری را از ارث محروم کرده و او سخت در مضیقه است. برخی از همسایگان قدیم هری با خرسندی بددلانهای میاندیشیدند که اکنون دیگر بعید است بتواند خودسری کند یا صاحب اسبهای خوشخرام باشد.
میراندا میدانست اما علتش را نمیفهمید. در طول جاده پیرزنان چپق چوب ذرتکشی دیده بود که به مادربزرگش صمیمانه احترام میگذاشتند. چشمان کهنسال پفدارشان را چپ میکردند و به نوه میگفتند: «از خودت خجالت نمیکشی، دختر؟ اینجور لباس پوشیدن خلاف دستور کتاب مقدس است. پدرت چه فکر میکند»؟
میراندا با درک نیرومند خود از آداب معاشرت، که به مجموعه ظریفی از شاخکهای حسی بیرون زده از هر روزنه پوست بدنش میمانست، احساس شرمندگی میکرد چون خوب میدانست که هول انداختن در دل مردم، حتی عجوزههای بداخلاق، گستاخی و بیادبی است با اینکه به قوه تشخیص پدرش ایمان داشت و در آن لباس کاملاً راحت بود. پدرش گفته بود: «همان است که لازم داشتی.
لباسهایت را برای مدرسهات سالم نگه میدارد». این به نظر دختر بسیار ساده و طبیعی میآمد. او با صرفهجویی بزرگ شده بود. اسراف ناپسند بود. گناه هم داشت. اینها حقیقت بود و او بارها شنیده بودشان و هیچکس را مخالفشان ندیده بود. اکنون حلقهای که با خلوص آرامبخش طلای ناب در انگشت شست نسبتاً چرکش میدرخشید، احساس او را بر ضد شلوار رکابیش و پاهای بیجورابی که انگشت شستشان از میان بندهای چرمی کلفت قهوهای بیرون زده بود عوض میکرد. میخواست به مزرعه برگردد و دوش سرد خوبی بگیرد و فراوان از پودر تالک بنفش ماریا به سر و رویش بپاشد ـ البته به شرط آنکه ماریا مزاحمش نمیشد ـ و نازکترین و قشنگترین لباسش را با کمربند بزرگی بپوشد و روی یک صندلی حصیری زیر درختان بنشیند.
البته تنها اینها را نمیخواست؛ دچار تحریکات مبهم حسرت تجملات و زندگی باشکوهی بود که شکل روشنی در ذهنش نداشت و تنها مبتنی بر افسانه خانوادگی ثروت و فراغت گذشته بود. این رفاه آنی را میتوانست داشته باشد و فوراً میخواست. به کندی با فاصلهای از پس پل میرفت که یکباره به فکر افتاد بدون یک کلمه از همان جا برگردد و راه خانه را در پیش گیرد. ایستاد ولی اندیشید که پل هرگز با او چنین نمیکرد، پس باید به او میگفت. در همان لحظه خرگوشی جست زد و او بیبگومگو گذاشت مال پل باشد و پل با یک گلوله آن را کشت.
هنگامی که به او رسید زانو زده بود و سرگرم وارسی زخم بود و خرگوش از دستش آویزان بود. با لحنی از خودراضی گفت: «درست تو مغزش» ـ انگار خودش مغزش را نشانه گرفته بود کارد شکاری تیز خوشدستش را بیرون کشید و آغاز به کندن پوست حیوان کرد. کار را تند و پاکیزه انجام میداد. «دایی جیم بیلی» میدانست پوست را چگونه درآورد که میراندا همیشه برای عروسکهایش پالتو پوست داشته باشد، چون گرچه چندان به عروسکهایش اهمیت نمیداد، دوست داشت آنها را با پالتو پوست ببیند. بچهها روبهروی هم بالای سر حیوان مرده زانو زده بودند. میراندا با ستایش نگاه میکرد و برادرش پوست را مانند دستکشی که از دستش درآورد راحت میکند. گوشت پوست کنده رنگ قرمز سیر داشت و سفت و لیز بود.
میراندا ماهیچههای نازک بلند و رشتههای پهن نقرهای پیوند دهنده آنها به مفصلها را میان انگشت شست و انگشت دیگرش احساس میکرد. برادرش شکم برآمده غیرعادی حیوان را بالا آورد و با صدای آهسته و لحن شگفتزدهای گفت: «نگاه کن. میخواسته بچه بزاد».
با احتیاط بسیار گوشت نازک را از روی دندههای میانی تا پهلوها شکافت و کیسه قرمز رنگی پدیدار شد. باز هم شکافت و کیسه را باز کرد و دستهای خرگوش کوچک نمایان شد که هریک را پرده سرخ نازکی پوشانده بود. برادرش آنها را بیرون کشید و رنگ خاکستری سیر و کرک خیس براق مواج مانند موی سر تازه شسته نوزاد و گوشهای کوچک ظریف تاشده نزدیک هم و صورتهای ریز نابینای تقریباً بیتفاوتشان پیدا شد.
میراندا زیر لب گفت: «وای، من میخواهم ببینم». نگاه کرد و نگاه کرد ـ هیجانزده ولی نه وحشتزده، زیرا به دیدن حیوانات کشته شده در شکار عادت کرده بود ـ آکنده از دلسوزی و حیرت و نوعی لذت بهتآلود از دیدن موجودات ریز قشنگ. به راستی زیبا بودند. یکیشان را با احتیاط بسیار لمس کرد و گفت: «اوا، خونی شدهاند!» سپس بدون اینکه بداند چرا، شروع به لرزیدن کرد. با وجود این واقعاً میخواست ببیند و بداند. پس از دیدن، بیدرنگ احساس میکرد همه چیز را دریافته است.
حتی یاد ناآگاهی پیشیناش محو شد، انگار همینها را همیشه میدانست. هیچکس بیپرده چیزی به او نگفته بود و خود او نیز دقتی در حیات حیوانی پیرامونش نکرده بود، چون به حیوانات عادت داشت. به نظر بینظم و انضباط میرسیدند و عاداتشان ناموجه و بدوی مینمود، ولی روی هم رفته طبیعی و نه چندان جالب توجه بودند. برادرش طوری حرف میزد که انگار همه چیز را از آغاز میدانسته است. شاید همه را قبلاً دیده بود. هرگز یک کلمه به او نگفته بود، ولی او اکنون دستکم بخشی از چیزهایی را که وی میدانست فهمیده بود. کمی از الهامات بیشکل و پنهانی ذهن و جسم خود را میفهمید، که روشن میشد و شکل میگرفت، چندان اندکاندک و آرام که او پی نبرده بود دارد چیزهایی را میفهمد که باید بداند.
پل با احتیاط، چنان که گویی از چیز ممنوعی حرف میزند، گفت: «چیزی نمانده بوده به تولدشان». روی کلمه آخر، صدایش پایین آمد. میراندا گفت: «میدانم؛ مثل بچه گربهها. میدانم؛ مثل بچه آدم». بیصدا سخت برآشفته بود. دوباره بلند شد و تفنگش را زیر بغل زد و لاشه خونآلود را نگاه کرد و گفت: «من پوستش را نمیخواهم. برنمیدارمش». پل دوباره بچه خرگوشها را در شکم مادرشان گذاشت و پوست را دورش پیچید و حیوان را زیر انبوهی بوته مریم گلی برد و پنهان کرد. سپس بیدرنگ بیرون آمد و با لحن دوستانه پر شور و لحن محرمانه غیرعادی، انگار که میخواهد راز مهمی را با یک همتای خود در میان بگذارد، به او گفت:
«حالا گوش کن. حالا گوش کن ببین چه میگویم و این حرفم را هیچوقت فراموش نکن. به هیچکس نگو چه دیدی. به هیچکس نگو. به پدر هم نگو، چون من توی دردسر میافتم. آنوقت میگوید من چیزهایی به تو یاد میدهم که نباید یاد بگیری. همیشه این را میگوید. پس حالا نروی و فراموش کنی و مثل همیشه لو بدهی. این یک راز است. به هیچکس نگو».
میراندا هرگز نگفت. خودش دوست نداشت به کسی بگوید. تا چند روز با تلخکامی و سردرگمی به کل ماجرای ناراحتکننده فکر میکرد. سپس آهسته در مغزش تهنشین شد و زیر هزاران تأثر اندوخته دیگر ماند، تا تقریباً بیست سال دیگر. یک روز درحال انتخاب راهش از میان گودالهای آب و پسماندههای لهیده بازاری در شهر بیگانهای از کشوری بیگانه بود که ناگاه، روشن و واضح با رنگهای واقعیش، انگار که از میان قابی به صحنهای مینگریست که از زمان وقوعش نه تکان خورده بود و نه دگرگون شده بود، رویداد آن روز دور، از مدفنش به جلو چشم ذهن او پرید. او چنان بیدلیل هراسان شد که ناگهان ایستاد و خیره شد. پیش چشمش را تصویر پشت آن تیره و تار کرد. دستفروشی هندی یک سینی جلو او گرفته بود که پر از شیرینیهای قندی رنگ شدهای به شکل انواع حیوانات کوچک بود: پرنده، جوجه مرغ، بچه خرگوش، بره، بچه خوک. رنگهای شادی داشتند و انگار بوی وانیل میدادند.
روز بسیار گرمی بود و بوی پیچیده در بازار، با کپههای گوشت خام و دستههای گل پژمرده، به آمیزه شیرینی و پوسیدگی میمانست که آن روز در گورستان خالی زادگاهش به مشامش رسیده بود، روزی که تاکنون همیشه آن را بهطور مبهمی به عنوان روزی که با برادرش در گورهای باز گنج پیدا کرده بودند به یاد آورده بود. با این اندیشه بیدرنگ تصویر هراسانگیز محو شد و آشکارا برادرش را دید که چهره کودکیش را از یاد برده بود: باز ایستاده در آفتاب سوزان، دوباره در دروازه سالگی، با خنده هوشمندانه رضایت در چشمانش، درحالی که کبوتر نقرهای را در دستهایش میچرخاند.
نویسنده: کاترین آن پورتر
منبع : آی کتاب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست