سه شنبه, ۲۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 11 February, 2025
مجله ویستا
ادبیات و ادبیت واژگونه
![ادبیات و ادبیت واژگونه](/mag/i/2/kk4nt.jpg)
«خیالی چند در خاطرم نقش بست تا این حقیقت را که تو نتوانی ترجمانش باشی، اما وضوح آن راهبرت بود، برای خود روشن سازم.»
از ویژگیهای بارز و بسیار نجف دریابندری علیالظاهر یکی همین است که یا حرفی نمینزند یا وقتی لب به سخن میگشاید، همه چیز را بهم میریزد؛ گاه حتی بسیار نیکو و بجا. این بار صحبت از قطع نسل پدیدآورندگان ادبیات است. او معتقد است :«در ادبیات ایران یک قطع نسل نویسنده و پدید آورنده اتفاق افتاده است. ادبیات دنیا روال خود را طی میکند و اتفاق خاصی در آن طرف نمیافتد، اما در ایران از چهرههای شاخص دهههای گذشته به تعدد و تکثر رسیدهایم که موضوع برای ادبیات ما امر زایندهای نیست؛ چرا که ادبیاتمان را مقداری از هم پاشیده است(!)»
همو میافزاید:«در دورههای قبل کسانی که به ادبیات میپرداختند با ادبیات خارجی آشنایی داشتند و یکی، دو زبان میدانستند، اما امروز این طور نیست. بعضی ممکن است مانند محمود دولت آبادی خیلی با استعداد باشند، ولی بقیه دچار یک نوع فقر اطلاعاتی درباره ادبیات دنیا هستند و ادامه فعالیتشان بسیار محدود است.»
تقریباً همزمان با این اظهارات بسیار قابل تامل و تعمق مترجم توانای عصر ما، جناب نجف دریابندری، خانم خاطره حجازی ضمن اینکه بهتر میداند از عنوان ادبیات عامهپسند استفاده نکنیم، چرا که اینطور به سلیقه و توده مردم بیاحترامی کردهایم، تاکید میکند بهتر است لفظ ادبیات بازاری را به کار ببریم که در حد نازلتری قرار دارد و با صراحتی شایان توجه به ذکر باید و نبایدها میپردازد و اعلام میدارد:«نویسندگان جدی نویس ما نقش خود را خوب ایفا نمیکنند و میخواهند خود را ایزوله کنند.
در حالی که باید به سلیقه مخاطب توجه داشته باشند چرا که آنان در بالا بردن سلیقه توده نقش مهمی دارند. باید دیوار سرد و شیشهای که میان نویسندگان و مردم وجود دارد، شکسته شود و نویسندگان در پی این باشند که مردم چه چیز را بیشتر میپسندند، آن وقت است با تولید داستان خوب مردم را میتوان جذب کرد. نویسنده لازم نیست برای خلق ادبیات جدی حتماً پیچیده بنویسد، بلکه اگر در سادگی پیچیدگی باشد، مردم بیشتر جذب میشوند. من اگر بتوانم به عنوان معلم جامعه حرفم را ساده بزنم، توده مردم جذب نخواهند شد، حتی اگر در ذهنم حرف بزرگی باشد. حرف بزرگ برای روشنفکر ایرانی هضم نشده تا قابل انتقال باشد، البته صحبت شعر در این میان جداست.
از وقتی وزن را کنار گذاشتیم، بسیاری از مخاطبان خود را کنار گذاشتیم، بسیاری از مخاطبان خود را نیز از دست دادیم، ولی امروز با استفاده از زبان ساده و ممتنع کم کم داریم مخاطبانمان را بهدست میآوریم. در داستان هم باید این اتفاق بیفتد. با سادهگویی است که مخاطب، جذب اثر خواهد شد. اگر ادبیات جدی وابسته به چاپ است، بهتر است بمیرد. نویسنده جدی مینویسد و اثرش را در صندوقخانه میگذارد و حتی اگر چاپ نشود، او باید بنویسد.»
حال با توجه به گفتههای دریابندری و حجازی شاید بتوان این سوال را مطرح کرد که به راستی ادبیات نوین فارسی به ویژه ادبیات داستانی ما رو به کدامین جهت دارد؟ آن چه مسلم است این که امروز دیگر پرسش از جایگاه یا مرتبه ادبیات داستانی ایران در سطح جهانی بس بسیار بیهوده مینماید.
گزارشهای مندرج در جراید که بر مبنای اطلاعات موجود در بانک اطلاعات خانه کتاب در طی ۱۴ سال گذشته تهیه شده به خوبی نشان میدهد که پست و بلند این ادبیات کدام است و جایگاه و مرتبهاش نیز کجاست.
شاید بهتر باشد از خانم حجازی تأسی جوییم و از عنوان ادبیات عامهپسند استفاده نکنیم تا به سلیقه عوام و توده مردم بیاحترامی نکرده باشیم. پس به سلیقه خوانندگانمان اعتماد کنیم.(و چرا نکنیم؟ به هر حال چه بخواهیم، چه نخواهیم اگر بنا باشد به فارسی بنویسیم گویا ناگزیریم برای همین مردم بنویسیم!) داستانهای پر فروش ما اینها بودهاند: بامداد خمار (فتانه حاج سید جوادی) در صدر با ۳۸ چاپ، چراغها را من خاموش میکنم(زویا پیرزاد) و دالان بهشت (نازی صفوی) هر کدام با ۲۲ چاپ و...
اما از یاد نبریم که زمانی مرحوم هوشنگ گلشیری نوشته بود:«رواج بازار یا جلوه فروشی بر هر اریکه دلیل حقانیت نیست، حتی به نظر من انبوهی تیراژ نه نشاندهنده ارج کار که بر ملا کننده کمبود است و گاهی هم بیماری.»
● اگر کسی فرصت دارد
تاکید بر ضرورت معرفی فرهنگ و ادبیات امروز ایران برای دیگر ملل تاکید بجا و شایستهای است، اما این مهمی است که به عوض آن که دولت یا نهاد یا تشکلی بدان بپردازد، گاه تنها توسط یک فعال و مشتاق اهل قلم و نشر در رسانهها یا جراید مطرح میشود، آن هم کسی که معمولاً یا دستش به هیچ کجا بند نیست یا اگر هست، گویی ترجیح میدهد خود را کنار بکشد بلکه دیگران پیشقدم شوند؛ اگر ناشر است، کتابهایش را چاپ یا تجدید چاپ میرساند، اگر مترجم است حتی ممکن است ترجمه دیگری از اثری واحد – گاه حتی نه چندان بهتر و متمایزتر از مترجم یا مترجمان پیش از خود – به دست دهد.
«در سالهای اخیر شعر، نمایشنامه و داستان ما خیلی پیشرفت کرده و نویسندگان ما از نویسندگان کشورهای دیگر کم ندارند و چه خوب است که اگر کسی فرصت دارد درخارج از کشور به معرفی این آثار بپردازد. ضرورت دارد آنها که میتوانند، فرهنگ و ادبیات ایران را به فرنگیها بشناسانند و از این طریق اسباب آبروی مملکت و نام ایران شوند.»
این مطلبی است که آقای سروش حبیبی، مترجم با سابقه آثار ادبی ارزشمند اخیرا گفته است.
در نگاه نخست میتوان این اظهار نظر تطبیقی و ارزش گذارانه را به دو وجه کاملا مجزا تقسیم کرد که یک وجه آن درباره پیشرفت آثار ادبی فارسی و وجه دیگر معرفی همین آثار به ساکنان آن سوی آبهاست. اما باید یادآور شد که در این میان یک یا چند چیز بسیار قابل تامل است و آن پیش از هر چیز یقین و صراحت غریب و بی بدیلی است که در گفته مترجم محترم و موفق«چشمهای بازمانده در گور» میگل آنجل آستوریاس وجود دارد.
گو این که گفتن این نکته که در «سالهای اخیر شعر، نمایشنامه و داستان ما خیلی پیشرفت کرده ...»بسیار عجیب است. آن چه در ابتدا مهم است برشمردن آثار قابل اعتنا برای معرفی در خارج از کشور است؛ گیریم حداقل به عدد انگشتان یک دست که البته ممکن نیست. در این چند ساله اخیر ممکن است از نظر کمی کتب چندی به طبع رسیده باشد، اما تردیدی نیست که در کیفیت اصیل، هنری و زیبایی شناسانه این آثار جای تردید فراوان وجود دارد. به جرات میتوان گفت که آثار ادبی منتشره در ایران به ویژه رمان حتی فاقد یک شروع زیبا و در یادماندنی است. واقعا کدام داستان ایرانی را میتوان سراغ کرد که بتوان برای بار دوم آن را خواند؟ اصلا کدام رمان این چند سال اخیر – جایزه گرفته یا نگرفته – ارزش دوباره خواندن دارد؟
«سلوک» را هم میخوانیم. نه دوباره، بلکه فقط یک بار. نه برای آن که شاهکار وطنی را بخوانیم و از آن به وجد بیاییم، بلکه برای آن که در جمعهای روشنفکری مان کم نیاوریم و متهم نشویم:«سلوک دولت آبادی را نخواندهای؟ چه طور نخواندهای؟»
و دیگر چه میتوان گفت درباره دولت آبادی سلوک یا سلوک دولت آبادی؟ جز آن که دولت آبادی اساساً نویسنده ای است که گویی برخلاف قاعده، ایجاز به کارش شدیداً لطمه میزند و کاش سلوک هم ده جلدی بود با تمام دراز گوییها و انشاهای شیرین و موسیقیایی کلیدر به تعبیر کیمیایی «با وقار»!
شاید بیربط نبود وقتی که گلشیری داستانویس درباره «سمفونی مردگان» عباس معروفی گفته بود: «خارجیها وقتی «خشم و هیاهو» را دارند، بدل آن را میخواهند چه کنند؟»
وباز به خاطر بیاوریم زمانی را که براهنی صراحت را درباره هوشنگ گلشیری تمام کرد و گفت:«آقای گلشیری تئوری رمان نمیداند.»مرحوم گلشیری هم پیشتر گفته بود:«مشکل ما این است که رمان را نمیفهمیم!»
این را هم بد نیست بدانیم که در بعد از ظهری دور دست، روزسوم اخوان، بیرون مسجد، توی پیادهرو، عدهای جوان کنجکاو و علاقمند، گرد براهنی (که احتمال نمیرود استاد این صحنه را به یاد بیاورد) حلقه زده بودند. از آن میان یک نفر گفته بود: «آقای براهنی، بیتردید شما به قدر کافی با رمان های بزرگ دنیا آشنا هستید. «صد سال تنهایی» را ممکن است به زبانی دیگر غیر فارسی هم خوانده باشید، چنان که «اولیس» جیمز جویس را خوانده اید و «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست را.«سبکی تحمل ناپذیر هستی» میلان کندرا گویا خود شما هم ترجمه کردهاید. میخواهم بدانم با وجود قلههایی این چنین، چرا باید «رازهای سرزمین من»را نوشت؟»
پاسخ براهنی تو گویی از پیش آماده بود؛ فی البداهه جواب داده بود:«ماکوندو از تو دور است، پس برایت تازگی دارد. اما تبریز بیخ گوشت است و بارها آن را دیدهای، هرگز آن قدر که باید جذبت نمیکند.»
اما مرد جوان که قانع نشده بود، درآمد و گفت:« ولی آقای براهنی، نه من بلکه یک خواننده مثلاً زیمباوهای هم وقتی که کتاب شما و کتاب مارکز را بخواند، خودتان هم میدانید که قطعاً ماکوندو را بر تبریز ترجیح خواهد داد.»
باری کیست که نداند، در زمینه رمان، «بوف کور» هنوز هم تنها استثنایی است که در پهندشت ادبیات جهان حضوری مقتدرانه دارد؛ این را دیگر همه میدانند. صمیمیت اگر چه تلخ کتاب، آن قدر زیاد است، رویاهایش آن قدر واقعیت دارد و یک دستی آن قدر عظیم و نمایان است که هرگز هیچ رمان ایرانی این همه را یک جا در خود جمع نداشته است.
همین چند سال پیش بود که نصرت رحمانی، شاعر در مصاحبه با آدینه گفته بود:«هدایت قله داستان نویسی ماست و تا وقتی کسی از او برنگذشته است، نمیتوانیم ادعا کنیم که داستان نویسی ما رو به رشد و تعالی دارد.»
بر میگردیم به وجه دیگر کلام سروش حبیبی، مترجم «انفجار در کلیسای جامع» آلخو کارپانتیه که معرفی آثار ادبی ایرانی به فرنگیها را اسباب آبروی مملکت میداند. حال با فرض بر این که چنین آثاری موجود باشد، تازه باید دید «آیا کسی فرصت دارد، در خارج از کشور به معرفی این آثار بپردازد.»
تردیدی نیست که آقای سروش حبیبی از سر صدق و دلسوزی آرزوی معرفی آثار برگزیده ایرانی را در خارج از کشور دارند. البته و صد البته این آرزوی پسندیدهای است، اما فراموش نکنیم که آثار اگر برگزیده باشند، بیگمان راه خود را باز میکنند و فراتر از مرزها میروند. حتی اگر با هزینه شخصی در نسخی معدود با چاپ سنگی در بمبئی آن هم برای تعدادی محدود از دوستان منتشر شده باشد.
● قوچ کلیدر حیران در عصر جدید
محمود دولتآبادی در ایران نویسنده پر آوازهای است او را میتوان نویسندهای رئالیست دانست که بخش عمده آثارش به روستا و روستاییان اختصاص دارد و از این نظر حتی میتوان دیار گرایی را هم به وی و آثارش نسبت داد.
دولتآبادی نویسندهای خود آموخته است. نوعی «یاشار کمال»،«ماکسیم گورکی» یا «هنری میلر» ایرانی است که از آغاز در دانشگاه زندگی درس خوانده است. شغلهای عجیب و غریب مختلفی را تجربه کرده و تقریباً میتوان گفت که تن به همه کاری داده است: سلمانی، کنترلچی سینما، ویراستار، بازیگری تئاتر و سینما و سرانجام نویسندگی.
برجستگی آثار محمود دولت آبادی بیشک مدیون ارتباط مستقیم وی با مردم و زندگی و در عین حال درک درست مقوله داستان است. از همان نخستین داستانهایی که به چاپ رسانده میتوان این نکته را به خوبی دریافت که قلم او از صمیمیتی خاص و بعضاً روستایی برخوردار است؛ صمیمیتی که باعث میشود تا ما داستانهای او را با رغبت و شاید حتی یک نفس تا آخر بخوانیم.
اغلب داستانهای او و به خصوص دو رمان «جای خالی سلوچ» و «کلیدر» برخوردار از لحنی موسیقیایی هستند که حتی شیوه خواندن خاصی را طلب میکند چرا که در این صورت لذت مطالعه مضاعف میشود. هر چند که البته این خود میتواند دقت در پارهای نواقص احتمالی اثر را مانع شود.مثلاً در کلیدر صفحات زیادی به درازگوییهای نه چندان ضروری با بافت داستان اختصاص یافته، اما انصافاً همین صفحات اضافی نیز بسیار استادانه نوشته شده است و خواننده را از خواندن آن گریزی نیست. با این همه و به زعم این قلم، آثار دولتآبادی به دو بخش تقسیم میشود: الف) آثار تا کلیدر، ب) آثار بعد از کلیدر. در بخش (الف) نویسنده سیری صعودی را در پیش گرفت و به اوج بیبدیل و انکار ناپذیر کلیدر دست یافت اما در بخش (ب) نه تنها هرگز از بلندای کلیدر بر نگذشت و یا حداقل در همان مدار باقی نماند، بلکه حتی میتوان گفت تن به سقوطی شگفت داد که از نثر نویس کلیدر انتظار نمیرفت.
کلیدر زمانه خویش را سر ذوق آورده بود. سلوک خود به ذوق زمانه مبتلا شده است. دولتآبادی فارغ البال گذشته دیگر شعر بلندی نمیسراید. عصر جدید او را آشفته و حیران کرده است و قوچ کلیدر دیگر به ستیغ قلهها جست نمیزند.
● وقتی که کتابها میمیرند
«دلم نمیخواهد از این کتابهایی چاپ کنم که پیش از در آمدن مردهاند.»
این عبارتی است از متن نخستین داستان مجموعه «سمت تاریک کلمات»؛ ادعایی بزرگ برازنده قلمزنان بزرگ، نویسندگان اندک نویسی چون خوان رولفوی ساکت و محجوب و تا حدی جی.دی. سلینجر گریزان از جماعت، به خصوص اگر جز «نه داستان» و «ناتور دشت»- دو اثر درخشانش- چیزی نمی نوشت و درون حصار بلند، در پس یک ردیف درخت غان، در آن خانه ساده اخرایی رنگ نیواینگلندی معروفش، بیش از پیش در لاک خود فرو میرفت و ما تنها با همان تک عکس هولدن کالیفیلدی مجله تایمش حال میکردیم!
حسین سناپور، نویسنده رمانهای «نیمه غایب» و «ویران میآیی» و مجموعه داستانهای «با گارد باز» و همین «سمت تاریک کلمات» و نیز مجموعه مقالات «ده جستار داستان نویسی» تا امروز بیش از خوان رولفو نوشته است. واضح است که منظور از نوشتن در این جا دقیقاً چاپ کردن اثر است.
حال آن که «پدرو پارامو» در ابتدا بسیار پر حجم بود و با نثری سنگین نوشته شده بود؛ نثری انباشته از لفاظی، اما مطالبش همان نبود که رولفو در پی آن بود.
حیف است رولفو را رها کنیم و... خوب است همین جا این پرسش را مطرح کنیم: چرا رولفو –تا جایی که خبر داریم- فقط دو کتاب نوشت، یک مجموعه داستان و یک رمان؟ قلمش خشکیده بود یا مثلا کمال گرایی صرف بود؟ آیا به راستی قادر نبود اثری دیگر بر این حجم گیج کننده و جنون آسای کتاب بیفزاید؟
باری، گویی از جناب سناپور غافل شدیم. کاش میتوانستیم نقبی به سمت«تاریک کلمات» اش بزنیم و همین قدر از ایشان بخواهیم انصافاً حق بدهد به خوانندهای که وقتی پیوسته سر مست از مجموعههایی چون «دشت سوزان» رولفو یا «نه داستان» سلینجر باشد، نتواند به «سمت تاریک کلمات» راضی شود؛ یا مثل خوانندهای که معتقد شده باشد به نظر سردبیر مجله فرانک، دیوید اپلفید: «ما به دنبال اثری هستیم که یک جوری احساس لزوم را القاء کند؛ اثری که وقتی میخوانید، احساس کنید نوشتنش ضرورت داشته.»
تردیدی نیست که سناپور یکی از استعدادهای داستان نویسی امروز در مقیاس روی هم رفته محدود ایران است. اما ای کاش او خود نخستین منتقد جدی آثار خویش باشد و دور از هیاهوهای معمول و مقطعی به ویلیام فاکنر گوش بسپارد که در ارتباط با متن تحریر یافته داستان تأکید میکرد: «معشوقه هایت را بکش!»
در هر صورت علی رغم هر نظر متفاوتی که ابراز شود، طبیعی است که سناپور طیف خوانندگان خود را دارد و خواهد داشت که به نسبت کتابخوانهای این دیار کم نیستند. چاپهای مکرر کتابهای وی البته مؤید این نکته است. با این همه و با وجود هر چیز، گاه ممکن است خوانندهی سخت گیر و متوقعی هم، از این نوع نادر آن پیدا شود.
● غروب غریب غزل سرا
میگویند: بزرگ بود و بزرگوار. اگرچه گوشهگیر بود و گوشهنشین و خود را در خانه پنهان کردهبود؛ اما بارها و بارها صاحبنظران و اندیشمندان لقب حافظ زمانه را به او داده بودند؛ به او که جوهره قلمش را از حافظ شیرازی گرفته بود.
میگویند: فقدان آن عزیز ضایعای بزرگ برای شعر معاصر ایران و به خصوص غزل نو است. مهمترین تجلی بزرگی و یگانگیاش این است که پیشاپیش هر کلمهای که گفته بود؛ ایستاده بود؛ همچنان که فروغ میگفت.
میگویند: به تمام معنا یک انسان والا و وارسته بود؛ اهل داد و فریاد و این حرفها نبود خیلی التماس کرده بودند که لا اقل عکسی از او بگیرند، اما رضایت نداده بود.
میگویند: یکی از آخرین نماینگان نئوکلاسیک در غزل معاصر بود و غزل را به تعبیر خودش با گلچرخی رنگین، جلو و نمای دیگری داد.
میگویند: جهانبینی او این بود که با مرگ آشنا بود و مرگ را بازیچه دست قرار داده بود. زندگی جاوندانه را میدید و در زندگی شخصیاش انسان حقشناسی بود.
میگویند: نامش در تاریخ ادبیات ایران خودنمایی میکند. شعرهایش او را همیشه زنده نگه میدارد و یادش همواره با ما خواهند بود.
میگویند: برای نسل ما، نسلی که شاید چهل و چند ساله باشد، یکی از معلمان جدی هنری بود. حتی در خلوت خودش. شعرش معلم ما بود و هست. از شاعرانی بود که به مفهوم پرنده به عنوان مضمون توجه داشت، توجهی که از روح بزرگ و رهای او حکایت میکرد.میگویند: ...
باری، درباره شاعر درگذشته معاصر، نوذر پرنگ، خیلی، خیلی، خیلی چیزهای خوب گفتهاند و میگویند. با این همه، در آخرین وداع، پیکر بیجانش را در غربتی غریب تشییع کردهاند. در مراسمی که تعداد محدودی از شاعران و نزدیکان وی در آن حضور داشتهاند. چنان که از آن جمله، یک عزیز سوگوار، روز تشییع پرنگ را یکی از تلخترین روزها برای تاریخ شعر و ادبیات کشور عنوان کرده و تاسف خورده به حال کسانی که داعیه فرهنگ و هنر دارند، ولی در این مراسم حضور پیدا نکردهاند و این که اگر چه کمیت اهمیت ندارد، اما حضور همین عده نیز نشانه ادای احترام به این شاعر بزرگ است.
شاعری که حتی پسرش هم نتوانسته در مراسم تشییع و تدفینش شرکت کند؛ آن هم گویا به دلیل مسایل دست و پا گیر اداری!
عزیز دیگری متاسف بوده که به جز چند نفر از شاعران، کسی را در مراسم ندیده است و خون دل خورده که این دردهای درونی را به کجا باید برد؟و ...بدین ترتیب اصحاب جراید و رسانه بر آن میشوند ( بر آن میشویم)، از مرگی گزارش کنند (کنیم)، که غربتش تا لحظه در خاک نهادنش میتواند بیش از هر چیز نشانگر احوال بازماندگان ایستاده روی این خاک سفلهپرور باشد. اما نه صرفاً بازماندگان نسبی یا سببی و یا حتی میراث بران شعر و هنر شاعر؛ بلکه در مقیاسی عظیمتر و وسیعتر، در جغرافیای ناپیدا و نامحصور اخلاقیون، رفتارگرایان، قانون مداران، طرفداران حقوق حقه انسانی و به طور کلی همه ابنای بشری که در نهایت اگر نه به گونهای ایدهآل در زندگی، ولی حداقل در کتابها، کتابخانهها، گالریها، تئاتر، سینما، تالارهای علمی، فرهنگی و هنری، نشستها، گرد هماییها و... میکوشند تا تن به تمدن و فرهنگ دهند.
جان دان، شاعر شوریده انگلیسی، به مصداق این احوال متناقض نمای ما نیک گفته است:«مرگ هر انسانی از جان من میکاهد؛ چرا که من در بشریت در آمیختهام. پس کس مفرست تا بدانی ناقوس عزای که را میزنند. این، ناقوس مرگ توست!»
● آه، مرحوم ماریو بارگاس یوسا
سهشنبه است، چهارم ژوئیه. امروز در مادرید یکی میمیرد.جلو در موزه مومیایی غوغایی است. جماعتی از عکاسان حرفهای، بسیار حرفهای اجتماع کردهاند. از ساعتها قبل خود را به اینجا رساندهاند. از وقتی خبر را بو بردهاند، دیگر درنگ نکرده و دو دلی به خود راه ندادهاند. دوربینشان را برداشته و با لوازم و متعلقاتش با سرعت هر چه تمامتر آمدهاند؛ آمدهاند تا بر پلههای جلو موزه به انتظار بنشینند. وضعیتشان بیشباهت نیست به «ولادیمیر» و «استراگون» در انتظار گودو. بیآن که کلمهای به هم بگویند یا حرکتی بکنند، انگار مجسمه شیرهای نشسته بر طرفین پلهها، تنها چشم دوختهاند به روبه رو؛ به خیابانی که قرار است «او» بیاید. و هی پلک میزنند و پلک میزنند... و با پشت انگشت چشمان شان را میمالند... و دوباره پلک می زنند...
عاقبت انتظار به سر میرسد. چنان که وعده داده بود میآید. با گامهای شمرده و لبخندی از سر رضایت بر لبهایش. عکاسها از هر طرف او را احاطه میکنند، انگار مورچگان حشرهای مرده را. اما هر طوری که هست، خود را به سالن ادیبان میرساند؛ سالن شگفتانگیز شاعران و نویسندگان: کامیلو خوزه سلا، پابلو نرودا، خوان رامون خیمنز، رافائل آلبرتی و آنتونیو ماچادو و...آه، چه سعادتی! همه چهرههای مهم و برجسته ادبیات اسپانیولی زبان در این جا جمعند! گویا فقط جای او خالی است.
لبخندش را هنوز بر لب دارد؛ اگر چه اکنون دیگر به کنج لب خزیده ولیکن آن ها یعنی همکارانش هیچ واکنشی از خود نشان نمیدهند؛ نه حرکتی، نه ابراز احساساتی!
با این همه، دوربینها به کار افتادهاند و حتی ثانیههای این رویارویی در سکوت را به دقت ثبت میکنند.
سپس زمانی که دیگر تقریباً همه از یاد بردهاند برای چه در موزه مومیایی مادرید جمع شدهاند، سر و کله کارکنان بخش هنری موزه پیدا میشود.
و او بی کمترین مقاومتی میگذارد تا او را لمس کنند و قسمتهای مختلف بدنش را اندازه بگیرند، چرا که اصولاً برای همین به این جا آمده است.
عکاسها هم چنان بی وقفه عکس میاندازند؛ از زوایای مختلف، از روبه رو، از پشت، از پایین و از بالا.
لحظهای حتی فراموش میکند که نویسنده است. یاد زمانی میافتد که کاندیدای ریاست جمهوری پرو شده بود. احساس پشیمانی میکند اگر چه دیگر سودی ندارد، اما کاش این کار را نکرده بود. کاش این قدر خود را قاتی سیاست نکرده بود آه، این جریان حتی باعث شده بود تا جایزه نوبل را از دست بدهد.
کارکنان بخش هنری با دقتی وسواس آمیز و یا ابزار و اثاثیه عجیب به کارشان سرگرمند و میکوشند تا از هیچ نقطهای از بدنش غافل نشوند؛ از سر و صورت و گردن گرفته تا سینهها، شکم، دستها، پاها، برجستگیها، گودیها، منافذ پیدا، سوراخ گوشها، سوراخهای بینی، منافذ پنهان و...
این نخستین مرحله از پروژه ساخت مجسمهای است که به هیچ وجه نباید با او مو بزند؛ مجسمهای که مقرر شده تا در جوار مجسمههای همکاران ادیبش قرار بگیرد.
حاضرین همگی مشتاقند تا بدانند که او کدامیک از لباسهایش را برای پوشاندن مجسمه خویش به همراه آورده است، اما او ترجیح میدهد سکوت کند. آنها دوست دارند برایشان از افه و ژستی بگوید که برای مجسمهاش در نظر گرفته و او باز هم سکوت میکند.
درست در این لحظه است که درمییابد حقیقتاً گند زده است. او بدان جهت سکوت میکند مبادا بیش از حدِ تعریف شده، بیش از غیر عادی بودن معمول و پذیرفته شده در فرهنگ بشری خود را کوچک کند. با این همه، خود به خوبی واقف است که آن چه نباید بشود، شده است. پس میکوشد تا خود را دلداری دهد:«لازم نیست هر کاری که مردی بزرگ میکند، بزرگ باشد.»
و بدین ترتیب یاد «گالیله» برتولد برشت میافتد و شاگردان گالیله که استاد را سرزنش میکردند: «بدبخت ملتی که قهرمان ندارد!»
چرا که خود بر کشف و شهود خویش خط بطلان کشیده، آن را منکر شده بود و در برابر تهدید کلیسا سر تسلیم فرود آورده بود. با وجود این، گالیله پاسخی دندانشکن به شاگردانش داده بود:«بدبخت ملتی که احتیاج به قهرمان دارد!»
قهرمان، با دریغ و حسرت به نخستین رمانش میاندیشد:«عصر قهرمان» (شهر و سگها عنوان زیبندهتری بود. مسلماً در این باره کمترین تردیدی ندارد) و بعد:«خانه سبز»، «گفت و گو در کاتدرال»، «گارسیا مارکز : تاریخ یک خدا کشی»، «سروان پانتوخا و خدمت خاص»، «خاله خولیا و نمایش نامه نویس»، «جنگ آخر زمان»، «پیر دختر تاکنا»، «زندگی واقعی الخاندرو ماتیا»، «چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟»،«نقال» و... میاندیشد: واقعاً این کتابها را او نوشته؟ اما گویی ذهن مومیاییاش دیگر قادر نیست تا باز مجسم کند روزی روزگاری را که نویسندهای کاملاً زنده و آمریکای لاتینی در حاشیه تاریخ، رمانهایی مینوشت با امضای: ماریو بارگاس یوسا.
منبع : ماهنامه ماندگار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست