پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


همزاد


همزاد
صدای زنگ در فضای آپارتمان پیچید و زن و شوهر، با چشمانی پرسان و بیمناك به هم نگاه كردند. با دومین صدای زنگ، زن گفت:
مهرداد جان، برو ببین كیه این وقت شب، من هم میز شام را بچینم.
مرد جوان رفت در را باز كرد. پسربچه ای را دید كه دسته گلی همراه خود داشت. نگاهی به شماره روی در انداخت و گفت:
این دسته گل رو برای خانم سفارش داده بودند.
بی آنكه مجال پرسش به مرد بهت زده بدهد، دسته گل را در دست های او گذاشت و از پله ها پایین دوید. زن، شوهرش را دید كه پشت در ایستاده و با سرگشتگی به كارت كوچكی بر روی یك دسته گل خیره شده است. روی كارت نوشته شده بود: «عزیزم، عشق من، آمده ام تو را با خودم به بهشت آرزوها ببرم.»
كی بود مهرداد این دسته گل را كی آورد
مرد جواب داد:
یه پسربچه بود. این دسته گل را یكی برای عشقش تقدیم كرده. من سر در نمی آورم.
زن گفت: «حتما اشتباهی شده. بیا شام سرد می شه.»
مرد كه هنگام نشستن بر سر میز هم خیال چشم برداشتن از كارت را نداشت، گفت: «اما پسره نشونی خونه ما را می داد»
هنگامی كه در سكوتی دلگیر سرگرم خوردن شام بودند، صدای زنگ تلفن بلند شد. مهرداد زیرچشمی نگاهی به همسرش كرد و گوشی را برداشت.
الو بفرمایید
اما كسی جوابش را نداد و زن هم از آن سوی میز صدای بوق تلفن را شنید. مهرداد با خشم بشقاب نیم خورده اش را پس زد، سیگاری گیراند و در دود غلیظ آن خیره ماند.
چند دقیقه بعد، زنگ تلفن در فضای اتاق پیچید. مهرداد كه به بهانه مطالعه روزنامه سرش را پایین انداخته بود، به زنش گفت:
حالا تو گوشی را ور دار، شاید به تو جواب بده. كلام شوهر چنان طعنه آمیز بود كه چون گزنه ای بر تنش نشست. قلبش به تپش افتاده بود و زانوهایش می لرزید، گوشی را برداشت و مردی ناشناس با شنیدن صدای او گفت:
عزیزم، دسته گل رسید
زن با خشم فریاد زد:
ای بی سروپا، چرا با زندگی خانواده ای بازی می كنی اصلا تو كی هستی
ناشناس با صدای دورگه ای خندید و گفت:
نازنین، عصبانی نشو عزیزم، من از اون جهنم خلاص شدم كه تورو با خودم ببرم.
مهری با عصبانیت گوشی را روی تلفن كوبید و با دست هایی لرزان شروع به برچیدن میز شام كرد. مهرداد با نگاهی سرشار از بدگمانی پرسید:
كی بود مهری
زن با انفجار خشم فریاد زد:
من چه می دونم، یك دیوانه كه خیال می كنه من زنی به اسم نازنین هستم. من باید این جور كثافت را بشناسم
مرد جوابی نداد و مهری در خاموشی به جمع آوری بشقاب ها مشغول شد، در حالی كه شوهرش با نگاهی محزون، زیرچشمی مراقبش بود. باز زنگ تلفن بلند شد و این بار همه تارهای عصبی مهری را به لرزش درآورد.
خم شد، گوشی تلفن را قاپید و فریاد زد:
كثافت، بی شرف، حرومزاده، چی از جون ما می خوای
و بی آنكه منتظر شنیدن سخنی باشد، سیم تلفن را كند و گوشی را به زمین انداخت.
با شروع روزهایی تلخ و بی روح، فضایی سرشار از سوءظن بر زندگی شان حاكم شده بود و تماس های تلفن مرد ناشناس این فضا را روزبه روز تیره تر می كرد. مهری شب ها سیاهی مردی بلندقامت را می دید كه از پیاده رو آن سوی خیابان به آپارتمان آنها زل می زد و گاهی به اتاقك تلفن همگانی در پای ساختمان می رفت تا وقتی شوهرش در خانه نیست با او تماس بگیرد.
مرد لاغراندامی بود كه بارانی خاكستری و كهنه ای به تن داشت و هنگام قدم زدن در پیاده رو، هرگاه به روشنی چراغ خیابان می رسید، صورت دراز و استخوانی اش تشخیص داده می شد.
شور زندگی از فضای خانه زن و شوهر رفته بود. مهرداد دیگر هنگام ظهر به خانه برنمی گشت و ناهار را در شركت تجاری اش می خورد. شب ها هم چون دو بیگانه، زیر یك سقف به سر می بردند و چون سایه هایی سرد و خاموش در رفت و آمد بودند، بی آنكه با هم حرفی بزنند.
مهری یك شب با حادثه شوم و هولناكی كه از مدت ها در انتظارش بود، روبه رو شد. هنگام غروب از پشت پنجره اتاق، همان مرد بارانی پوش را دید كه در پیاده رو روبه رو بالا و پایین می رفت و آپارتمان آنها را می پایید. ترس به جانش چنگ انداخته بود و نمی دانست چه كند. به شركت تجاری شوهرش زنگ زد تا از او بخواهد هرچه زودتر به خانه برگردد اما سرایدار شركت گفت: «آقای مدیرعامل یك ساعت پیش از شركت رفتند.»
هوا كم كم تاریك شد و شب از راه رسید. پرده های پنجره را كشید و بی آنكه چراغ را روشن كند در اتاق شروع به قدم زدن كرد. صدای زنگ در ورودی ساختمان بلند شد و مهری را از جا پراند. به دیوار تكیه داد و منتظر ماند. قلبش داشت از سینه ریشه كن می شد. این بار زنگ مدت طولانی تری به صدا درآمد و او را از یاس و ناتوانی به گریه انداخت. پاورچین به طرف در رفت و از چشمی نگاهی به بیرون انداخت. مرد بارانی پوش را دید كه پشت در ایستاده است. تنش خیس عرق شده بود و صدای كوبش ضربان شقیقه هایش را می شنید. به فكر افتاد به مادرش تلفن بزند تا آشنایانی را برای نجاتش بفرستد. كورمال كورمال در تاریكی راه افتاد و گوشی تلفن را به چنگ آورد اما تلفن قطع شده بود. زانوهایش شروع به لرزیدن كرد. تاریكی به اعصاب و گلویش فشار می آورد. احساس خفقان می كرد. تنگی نفس گرفته بود. كلید اتاق نشیمن را كه زد چراغی روشن نشد. دیگر مطمئن شده بود كه مرد بارانی پوش وارد حیاط شده و سیم های برق و تلفن را قطع كرده است. تصمیم گرفت هر طور شده از خانه بیرون برود و خودش را نجات بدهد.
اتومبیلش توی پاركینگ پایین ساختمان بود. از پلكان مارپیچ آهنی پشت ساختمان خودش را به پاركینگ رساند و كورمال خودش را به داخل اتومبیل كشاند. خیال می كرد ترس دارد بدنش را فلج می كند. همه وجودش اشتیاق جنون آمیزی برای فرار از خانه داشت. چراغ سقف اتومبیل را روشن كرد و خواست پیاده شود تا در پاركینگ را باز كند. صدای خشن و دورگه مردی را از عقب ماشین شنید:
بشین سرجات. فرار نكن آهوی من.
زن سربرگرداند و مرد بارانی پوش را دید كه روی صندلی عقب به پشتی یله داده و چاقویی را در دست گرفته است. تیغه چاقو را به پشت گردن او فشرد و نهیب زد:
روشن كن از اینجا بریم بیرون.
در آن هنگام رخوتی بر جان زن نشست و اعصابش را كرخت كرد. انگار در روبه رو شدن با مرگ ترس از وجودش بیرون رانده می شد گفت:
اشتباه می كنید آقا، من نازنین شما نیستم.
لبخندی عصبی به عضلات صورتش رعشه انداخت و گوشه پلك هایش پرش برداشت:
چرا من را انداختی تو دیوونه خونه چی خیال می كردی هرجا كه بودی پیدات می كردم.
آتش خشم درون، درخشش جنون آمیزی در چشم هایش می جوشید. با لرزش دست، تیغه چاقو را روی گردن مهری فشرده و گفت:
راه بیفت برویم. قول می دم دیگه اذیتت نكنم.
مهری كه پی برده بود با یك بیمار روانی فراری روبه رو است با لحن ملایمی گفت:
باشه، قبول. پس برو در پاركینگ رو باز كن.
با تردید نگاهی به زن كرد و پیاده شد. جلوی اتومبیل رفت و خم شد تا میله در پاركینگ را بالا بكشد. مهری از حیاط صدای شوهرش را شنید كه او را می خواند. به سرعت درها را از داخل قفل كرد و سپس كف دستش را با تمام قدرت روی تكمه بوق اتومبیل فشار داد مرد با صدای ممتد و گوشخراش بوق و موتور اتومبیل هراسان سر برگرداند و از خشم و وحشت لب های نیمه بازش شروع به لرزیدن كرد. میله آهنی در پاركینگ را با یك فشار از جا كند و نعره كشان آن را به شیشه جلوی ماشین كوبید. شیشه خرد شد و بر سر و صورت مهری فروریخت.
مرد دوباره نعره كشید و آماده حمله ای دیگر شد. چشم های سرخش از شراره های خشم می درخشید. این بار میله آهنی را چون زوبین در مشت فشرد تا با یك خیز بلند بر روی اتومبیل آن را در قلب مهری فرو كند، آماده هجوم شده بود كه زن با دستپاچگی ماشین را در دنده گذاشت و پایش را روی پدال گاز فشرد. در این هنگام دماغه اتومبیل مرد مهاجم را به سینه در پاركینگ كوبید و پیكرش بین سپر اتومبیل و در آهنی درهم شكست. مهری كه با حالتی عصبی جیغ می كشید به عقب راند و در پرتو چراغ های خودرو جسد مرد ناشناس را دید كه با صورتی خون آلود پای در پاركینگ افتاده بود. با دیدن جسد از هوش رفت و وقتی چشم باز كرد خودش را روی تخت بیمارستان دید.
روز بعد در اداره آگاهی تهران افسر بازجو برایش تعریف كرد كه مرد مقتول به علت بیماری شدید روحی از یك سال پیش در بیمارستان روانی بستری بوده كه ۱۰ روز پیش از بیمارستان فرار كرده تا به دنبال زن سابقش بگردد. زنش به علت جنون شوهر از دادگاه خانواده تهران اجازه طلاق گرفته بود.
مهری گفت: دنبال زنی به نام نازنین بوده و خیال می كرده من همان زن گمشده هستم. این طور نیست جناب سروان
افسر آگاهی جواب داد:
بله خانم، شما واقعا شباهت عجیبی به آن زن داری، مثل سیبی كه از وسط نصفش كرده باشند.
مهری پرسید: آیا شما این زن را دیده اید
سروان جواب داد: بله خانم، الان توی اداره آگاهی، در اتاق بغلی است. مایل هستید ببینیدش بفرمایید در آن اتاق.
مهری وقتی وارد اتاق انتظار شد بهت زده با زنی روبه رو شد كه شبیه او بود، مثل دو همزاد.
مهری چند ماه بعد به اتهام قتل عمد مرد دیوانه در دادگاه جنایی تهران محاكمه شد و سرانجام قضات محكمه او را به خاطر دفاع از جان از مجازات معاف كردند.
محمد بلوری
منبع : روزنامه شرق