سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

آینه‌هایی در کربلا مانده


آینه‌هایی در کربلا مانده
می‌گویند حقیقت آینه‌ای است که یک وقتی از آسمان افتاده و تکه تکه شده. می‌گویند که این آینه هزاران هزار تکه شده و هر تکه از آن، دست کسی افتاده است.
اما من کسی را می‌شناسم که همه حقیقت در اوست و خودش آینه بزرگی است. واقعاً شما کسی را سراغ دارید که این همه بعد از رفتنش، هنوز آدم‌های دیگر در فضای نورانی حضورش نفس بکشند؟ من سراغ دارم. کربلا نرفته‌ام، اما او را می‌شناسم. چه‌طوری؟ این طوری!
□□□
من مهر کوچکی داشتم که رویش یک آینه لوزی بود. مهر را همسایه‌مان از کربلا آورده بود برایم. روی آینه یک طرح خطی صورت مرد میانسالی بود و پایین آن صورت خطی نوشته بود: یا حسین.
من پیشترها هم «یا حسین» زیاد شنیده بودم. بیشتر توی کوچه‌ها و خیابان‌ها. توی دسته‌های سینه زنی در محرم. وقتی که مردها زنجیر می‌زنند و وقتی همه کمرشان را بلند می‌کنند و زنجیر دست راست را می‌زنند به شانه چپشان، بلند می‌گویند: «یا حسین».
جای دیگر هم یا حسین دیده بودم. روی شله زردهای مادرم. آنها را با شابلون می‌نوشتند. می‌گذاشتند روی کاسه شله زرد و با دارچین می‌نوشتند یا حسین و سینش را می‌کشیدند و من دوست داشتم انگشت بزنم روی دارچین سینش و مادرم چشم غره می‌رفت و من هر بار با خنده می‌گفتم: «قبول باشه!»
روی پرچم‌ها هم یا حسین دیده بودم. روی پرچم‌های کاغذی مدرسه‌مان که ریسه می‌کردیم توی نمازخانه. و همه محرم کارمان این بود که مدلش را عوض کنیم و هی شعرهای جدید محرمی بیاوریم برای خواندن.
بهمان می گفتند برای امام حسین ع گریه کنید. من اما برای دل خودم گریه می کردم و فکر می کردم که امام حسین ع این اشک ها را هم قبول دارد. خب ، من در غمشان غمگینم.
و حالا که به غمشان فکر می‌کنم، می‌بینم غم من چه‌قدر با غم آنها فاصله دارد! چه‌قدر غم آنها انسانی است. چه‌قدر بزرگ است. چه‌قدر به همه مربوط می‌شود. چه‌قدر از جنس هم‌زبانی‌های عجیب است. چه قدر دست نیافتنی است. چه‌قدر خوش آب و هواست. چه غم غمناکی است. چه غم خوبی است. چه غم دردناک آبرومندی است. چه غم غمی است. یاد شعر سهراب می‌افتم. انگار او هم از همین غم‌ها حرف می‌زند.
«رفته بودم سر حوض / تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب/ آب در حوض نبود./ماهیان می‌گفتند: /«هیچ تقصیر درختان نیست./ظهر دم کرده تابستان بود،/پسر روشن آب، لب پاشویه نشست / و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد./ به درک راه نبردیم به اکسیژن آب./ برق از پولک ما رفت که رفت./ ولی آن نور درشت،/ عکس آن میخک قرمز در آب / که اگر باد می‌آمد دل او، پشت چین‌های تغافل می‌زد./ چشم ما بود ./ روزنی بود به اقرار بهشت./تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن / و بگو ماهی‌ها، حوضشان بی آب است.»/ باد می‌رفت به سر وقت چنار./ من به سر وقت خدا می‌رفتم!»
آن غم از همین غم‌هاست انگار. از همین غم‌ها که همه دنیا را در بر می‌گیرد. از این غم‌ها که توی دل آن کسی بود که دنیا او را نمی‌شناخت و نمی‌توانست حرف‌ها و غم‌ها و درد دل‌هایش را بشنود و بفهمد.
غمی زمینی که به آسمان می‌گفت. غمی آسمانی که به زمین آورده بود با خودش. غمی که از توی سینه‌اش به دو تا پسرهایش داد. پسر بزرگ‌تر آن غم را برای صلح خواست. غمی آرام و آبی.
پسر کوچک‌تر آن غم را برداشت و بین هفتاد و دو نفر تقسیم کرد. آنها همه غم او را چشیدند. آنها غم او را با خودشان برداشتند و راهی شدند. آنها به خاطر غم او جنگیدند. به خاطر غم او مردند. به خاطر غم او تشنه ماندند. به خاطر غم او ایستادند و این طور بود که غم او با دست‌های آنها منتشر شد.
وقتی آن غم به آسمان رفت، فرشته‌ها تند تند سیاه پوشیدند. توی آسمان غلغله‌ای بود. رفت و آمدی غریب. فرشته‌ها سر توی دامن هم می‌گذاشتند و اشک می‌ریختند به پهنای صورت.
فرشته‌ها آن‌قدر شیون کردند تا او خودش آمد. با لبخند. با دست پر. آمد و فرشته‌ها را دلداری داد. غمش هم آنجا بود؛ نجیب و سر به زیر و آرام. حالا او دوباره خودش بود. همان که روی زمین راه می‌رفت و فرشته‌ها دورش می‌گشتند. نه آن کسی که توی کربلا جنگیده بود و سرش از تنش جدا شده بود و درد کشیده بود و دیده بود که خیمه‌ها آتش گرفته‌اند.
خیمه‌ها همه غم‌زده بودند. نه از غم خودشان، از غم او . و او که برگشته بود به آسمان، دیگر غمگین نبود. بزرگ بود. با شکوه بود. مهربان بود و شاد بود.
شاد بود که بالاخره آمده تا دوستش را از نزدیک ببیند. غمش هم البته آنجا بود. اما نه آن غمی که روی زمین بود. غمی آسمانی‌تر شده. غمی دیگر. غمی بهتر. غمی که دیگر فرشته‌ها را به گریه نمی‌انداخت. فرشته‌ها به غمش نگاه می‌کردند و ذکر می‌گفتند.
غم او این طور بود. نه مثل غم من؛ غم مورچه‌ای، غم محدود، غم یک نفره، غم پاییزی، غمی که فقط به درد خودم می‌خورد، غمی که خاک گرفته است، غمی که معمولی است، غمی که چین خورده است، غمی که توی دلم جا می‌شود، غمی که درد ندارد، غمی که رنگ و بو ندارد، غمی که هزارتو نیست، غمی که مال دیگران نیست، غمی که باید تبدیلش کنم به غمی غم‌تر، غمی که باید رنگش بزنم و گردگیری‌اش کنم، غمی که باید نوترش کنم، آسمانی‌اش کنم، عمیقش کنم، بلوری‌اش کنم، وسعتش بدهم، بهترش کنم. غمی که باید برایش تصمیم تازه‌ای بگیرم.
و این‌طور شد که من یک روز غمم را توی آن آینه گفتم تا در آن حل شود. و حل شد. غم من یک جا در آن آینه حل شد و من بابت این غمی که در آن آینه به شادی رسید، نذر بزرگی کردم.
□□□
من نذر کردم که هر روز در آینه خودم را نگاه کنم. در آن آینه‌ای که روی یک مهر کوچک برایم از کربلا آمده است. و از خودم بپرسم: «من کی هستم؟»، «من چه‌قدر، قدر بودنم را می‌دانم؟»، «من کجای خودم ایستاده ام؟»، «من کجای جهان ایستاده‌ام» و «چه‌قدر از آن آینه فاصله دارم؟ از آن آینه‌ای که نورش را از آن دورهای دور، از روزهای محرم آن همه سال پیش، از کربلا به قلب ما می‌فرستد؟»
من نذرکردم خودم را بشناسم. با نگاه کردن توی آن آینه و گفتن ذکر «یا رحمان و یا رحیم» و خواندن زیارت عاشوراهای چهارشنبه صبح‌های مدرسه و گفتن «السلام علیک یا
ابا عبدالله»، و اخم کردن به خودم در آینه، وقتی کار بدی می‌کنم و لبخند زدن به خودم در آینه، وقتی که ناراحتم از کار بدی که کرده‌ام و قصد کردن برای این که بدی‌هایم را جبران کنم.
من نذر کرده‌ام که بدی‌هایم را جبران کنم. و این نذر سختی است. اما وقتی به آینه کوچکم نگاه می‌کنم، قوت قلب می‌گیرم و کسی در آینه هست که به من می‌گوید نا امید نباشم. ناامید نباشم از این که در قلب من هم آینه‌ای هست که فقط یک گردگیری حسابی می‌خواهد و از آن به بعد می‌توانم آینه‌ام را رو به روی آینه بزرگ‌تر بگیرم و در او تکثیر شوم.
من نذر کرده‌ام که خوب باشم. در محرم، هر وقت که سروقت خدا رفتید، برای قبولی نذر من هم دعا کنید.
لیلی شیرازی
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید