جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مرد خلافکار


مرد خلافکار
مرد شروری با همسرش توی خیابان قدم می زدند. شب از نیمه گذشته بود. وقتی از جلوی یک مغازه طلافروشی رد می شدند، زن یک انگشتری زیبا و گرانقیمت را نشان داد و گفت: چقدر دوست داشتم اون مال من باشه. مرد خلافکار نگاهی به اطراف انداخت و بی آنکه حرفی بزند با یک آجر شیشه ویترین را شکست، انگشتری را برداشت و به زنش داد.
زن خیلی خوشحال شد. به راهشان ادامه دادند. وقتی از جلوی یک مغازه صنایع چرم عبور می کردند، زن مرد تبهکار به یک کت چرم شیک اشاره کرد و گفت: وای که چقدر قشنگه!
مرد شرور گفت: صبر کن و با یک آجر دیگر شیشه ویترین این مغازه را هم شکست و کت را برداشت و به همسرش داد. کمی جلوتر، زن در ویترین مغازه ای دیگر یک جفت پوتین خیلی شیک دید. گفت: وای... که مرد کلامش را قطع کرد و گفت: بسه خانم! فکر کردی من آجر تولید می کنم.
زهره بانی
منبع : همشهری