پنجشنبه, ۲۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 13 March, 2025
مجله ویستا
ماجرای سلمانی پدر روزنامه نگار

عدهای روزی صد هزار بار خدا را شکر میکنند که سری طاس دارند و مجبور نیستند ماهی، دو ماهی، سه ماهی یا مثل ما ششماهی یکبار به سلمانی بروند تا صفایی به موهای خود بدهند. تعجب نکنید خواننده عزیز.
وقتی ۶ صحنه از وقایع مربوط به سلمانی را پیشرویتان بگذاریم ملتفت خواهید شد که اساسا داشتن مو در سر مترادف رنج است.
● صحنه اول-دست تقدیر: صحبت اهمیت دادن یا ندادن نیست. اساسا برخی از ما هفتهها میآید و میرود، اما وقت نمیکنیم یکلحظه خود را در آینه نگاه کنیم. مدام با احساس دلتنگی و تنهایی روز را به شب و شب را به روز میرسانیم، اما حواسمان نیست که دلمان برای خودمان تنگ شده و با یک دقیقه جلوی آینه ایستادن مشکل روحیمان را میتوانیم حل کنیم. هر روز صبح که از خواب برمیخیزیم با تکه دستمالی دندانها را تمیز میکنیم ،کف دست را با آب دهان تر میکنیم و به موها میکشیم که یعنی آب و جارو شد.
از لحظه بیدار شدن تا بیرون رفتن از خانه مسیر حرکت را طوری انتخاب میکنیم که از جلوی آینه رد نشویم تا مبادا مجبور شویم به صورت و سر و موها رسیدگی کنیم؛ اما بالاخره دست تقدیر کار خودش را میکند نه روزی که خوابآلوده و تلخ و گیجی، تو را از جلوی آینه رد میکند یا آینه را جلویت میکارد تا خوب خودت را ببینی و از زندگی سیر شوی. سرنوشت مقدر کرده راهی به سلمانی باز کنی.
● صحنه دوم- صدام ورژن ۲۰۰۳: با اکراه توی آینه را دید میزنی. چشمت میافتد به کلهای که از پوست فقط یک پیشانی چینخورده و دو تا گونه قلمبه و یک نوک دماغ از وسط انبوهی از پشم و پیل بیرون افتاده، درست مثل چهرهای که از صدام در وقت دستگیر شدن دیدهای یا حتی انسان اولیه و امثالهم. چشمها را جلوی آینه میمالی و دوباره نگاه. همان است.
چرخ لاکردار روزگار را خطاب میکنی: خوش انصاف! حالا که بعد از نود و بوقی مارو جلوی این آینه گیر انداختی خودمونو نشون بده. این موجود چیه آوردی کاشتی جلومون؟ جای چرخ گردون، موجود زشت توی آینه جواب میدهد: خیالت راحت، خود خودتم. تو که وحشت کردی، ببین مردم که هر روز تو رو میبینن چی میکشن.
خودت را به کوچه علیچپ میزنی: خجالت نمیکشی با این ریختت؟ موهاتو ببین، مثل جنگل کرکه. توی آینه پوزخندی میزند: گیر افتادی. فردا مثل بچه آدم یه سر به سلمونی بزن. تا اسم سلمانی میآید پشتت میلرزد و به عادت معمول که دچار استرس میشوی، انگشت را داخل موهای سرت فرو میکنی. جنگل موها انگشتت را میبلعد و وقتی میخواهی انگشت را بیرون بکشی، تارهای پیچ و واپیچ خورده مو، لای جرزهای انگشتر یا حلقه ازدواجت گیر میکند.
با دست دیگر میخواهی موها را از لای انگشتر و نگین برلیان خلاص کنی تا به طور مسالمتآمیز این مشکل حل شود، اما تار موهای بیشتری لای بست و پیلههای بند ساعتی گیر میکند که پدرزنت موقع عروسی از بازار کیلوییها خریده و در روزی مبارک به دستت بسته است. اعصابت به هم میریزد. دو تا ناسزا به ساعت و حلقه میدهی و هر دو دست را با خشونت از روی سرت و لابهلای موها بیرون میکشی.
دستهای مو به انگشتر چسبیده و دستهای هم به بند ساعت کیلویی. آخ جیغداری میکشی و در حالی که موها را با حرص جدا میکنی و روی زمین میریزی میگویی: حرومت باشه اون همه شامپو که بهت زدم. موجود توی آینه قهقهه سر میدهد: خودتی داداش، ۳ هفته است حموم نرفتی. این موهای بیچاره فقط شامپوی آب دهن میبینه. شکلکی برای اون درمیآوری و به قصد سلمانی از خانه بیرون میزنی و در راه سعی میکنی داستانی ببافی تا اگر حسن آقای صومعهسرایی پرسید این چه ریختیه و چرا به ما سر نمیزنی، قانعش کنی.
● صحنه سوم- ساعت ۵ عصر: سر ساعت خود را میاندازی روی مبل شکسته مغازه سلمانی. باز هم بیخ تا بیخ آدم نشسته. حسنآقا خنده میکند: اینا نوبتشون ساعت سه بوده. بشین تا نوبتت برسه. مینشینی و از روی میز مجلهها و روزنامههای فسیل شده را یکی یکی برمیداری و میخوانی و روی میز میگذاری. جدولهایش را دیگران حل کردهاند. هنوز نوبتت نشده. آگهیها را هم میخوانی. باز هم نشستهای. شناسنامه نشریات و شمارههای صفحهها را هم یکی یکی میخوانی. فایده ندارد. دوباره از نو. تقریبا همه مطالب و تیترهای روزنامهها و مجلات روی میز را حفظ شدهای. اما نوبتت نشده که نشده. حواست به ساعت نیست. توجهت را از روزنامهها برمیداری و گوش و چشمت را به حسنآقا میسپاری. استاد سلمانی با هر کسی که زیر دستش قرار میگیرد به نوعی حرف میزند. صمیمی میشود و گرم میگیرد. موهایشان را اصلاح میکند، خیس میکند، میشوید، سشوار میکشد، آینهای از پشت و بغل سرشان میگیرد و خوشامدی میگوید که یعنی از روی صندلی بلند شو اما حسنآقا وقتگرفتن پول چنان تعارف میکند که خیال میکنی صلواتی و خیر امواتش کار کرده است، ولی اگر پولی را که به او تعارف کنی، بردارد،دیگر از بقیه خبری نیست. چنان مشتری را با خود صمیمی کرده و تورودربایستی انداخته که طرف نتواند به بقیه فکر کند.
ضمنا استاد سلمانی با هر مشتری که خداحافظی میکند تا او پایش را از مغازه بیرون میگذارد شروع میکند به تعریف بیوگرافی سیر تا پیاز آن بیچاره. آشنا و غریبه هم فرقی نمیکند: این استاد کاراته است. ۲ تا بچه داره. ۱۰ ساله خودشو میکشه عضو تیم ملی بشه، نمیتونه. تازگیا روانی شده بود. ۲ میلیون خرج روانشناس کرد تا خوب شد و... این بنده خدا زنش مرده، حالا هر چی اصرار میکنن زن نمیگیره. میگه تازه دارم مزه زندگیرو میچشم. بچههاشو انداخته سر مادرزنش و... این جوونه عملیه. اون یکی ننهمردهس، این یکی هوو آورده،زن اولش اونو از خونه انداخته بیرون. این یکی میخواد زن بگیره چون کف پاش خال داره بهش زن نمیدن و از این اراجیف که با شنیدنش حیران میمانی این همه اطلاعات را خودش از زیر زبان این بیچارهها بیرون کشیده یا مامور مخفی در خانهشان فرستاده. سعی میکنی وقتی زیر قیچی رفتی حواست را جمع کنی که اگر سوال عوضی یا خصوصی کرد، زبان وامانده را سفت و محکم نگه داری تا مبادا وقتی از در رفتی بیرون پشت سرت زندگیت را روی پرده سینما بیاورد.
از طرفی هم دل تو دلت نیست که مبادا رفتار صمیمانه و تو رودربایستی انداختن را برای تو هم پیاده میکند. پس در و دیوار و روی آینههای مغازه را با چشم میگردی تا اتیکتی، چیزی پیدا کنی که بفهمی موقع خداحافظی چقدر باید بسلفی. پیش خودت موجود توی آینه را مجسم میکنی و میگویی: خودمونیم، بالاخره هر ۲ ماه یکبار وقت سلمونی اومدن داریم؛ اما درد، درد پولشه که بیحساب و کتابه و پرچونگی این حسن آقا. پوزخند میزند و میگوید: برای اینکه پول ندی حاضری شبیه اورانگوتان بشی؟ سعی میکنی به اون فکر نکنی و در عوض مشتریان زیر قیچی را رصد کنی که وقتی پول میدهند، چقدر میدهند و چقدر بقیه میگیرند تا سرت توی حساب و کتاب باشد و تو هم همان را بدهی، نه اضافه.
● صحنه چهارم- ساعت ۹ شب: یکی ۲ نفر مانده که نوبت به تو برسد. زمانی که حسابی خسته شدهای و دو دلی که بالاخره بروی یا بمانی، روی مبل هی جابهجا میشوی و به خود میپیچی و مدام نگاهی به ساعت دیواری داری و نگاهی به در خروج. درست زمانی که میخواهی با تصمیم ناگهانی برخیزی و از در بزنی بیرون، حسنآقا تو را خطاب صحبت و احوالپرسی قرار میدهد. او تنها روی سر مشتری زیر قیچی کار نمیکند، بلکه از آینه و گوشه چشم و پشت سر، تو را و دیگر مشتریان را میپاید و از حالاتتان افکارتان را هم رصد میکند. با لحنی صمیمیتر از برادر شروع میکند به حرف زدن با تو. چنان که احساس عشق عمیقی نسبت به او در دلت زبانه میکشد. فورا هم میرود سر وقت خانواده و اعضای فامیل و حال و احوالپرسی:
خب، پدر خانمت چطوره؟ عمل قلبش موفقیتآمیز بود؟
آره بابا. ۲ سال پیش عمل کرد.
آخه ما که شما رو زیاد نمیبینیم.
در دل میگویی: ای سیاستمدار روانشناس. هم احوال میپرسی، هم متلک میاندازی. بسوز. دلم نمیخواد زود به زود بیام... .
خب، مغازهرو چیکار کرد؟ شنیدم اجاره داده. راستی کار و بار خودت چطوره.
حرصت درمیآید که چنین موذیانه خود را به اهدافش نزدیک میکند و تو را از هدفت دور. پس با اشاره به در و دیوار و دکور گرانقیمت مغازه جوابی دندانشکن به خیال خودت میدهی: بابا وضع شما که توپه. ما روزنامهنگارا پول ازمون قهر کرده. از صبح تا شب تو دو سه تا روزنامه کار میکنیم تازه اجاره خونهمون نمیشه.
اتفاقا مشتریا ما رو وادار میکنن به مغازه برسیم. اونا پول این دکورو میدن وگرنه اصلاح کردن ما قابلشونو نداره.
از این ضربهای که میخوری قلبت به درد میآید و موجود توی آینه از خنده میخواهد بترکد. سعی میکنی خفقان بگیری تا بیشتر خراب نکنی. حسنآقا که گوشه رینگ گیرت انداخته ضربه نهایی را میزند و نقش زمین میکندت:
بابا دمت گرم آقا جلال! دو سه تا روزنامه کار میکنی، از هر کدام حداقل چارصد، پونصد میگیری. اون وقت شیشماه یه بار به ما سر میزنی. راستی جایی سراغ نداری ۲ میلیون وام بدن؟
سیاست خفقان را ادامه میدهی. احساس زندانیای را پیدا میکنی که دستش به جایی بند نیست و فقط باید مدت حبس را تحمل کند. چشمها را هم میبندی که یعنی چرت میزنم حسنآقا! لطفا فکتو ببند. مدتی که میگذرد بالاخره نوبتت میرسد و روی صندلی مینشینی. عینک را روی میز میگذاری و چشمها را میبندی که یعنی:حال حرف زدن ندارم. کماکان فکتو بچسبون به هم حسنآقا!
● صحنه پنجم- پول خون: حسنآقای صومعهسرایی اصلاحش را شروع میکند و تو هنوز هراس هنگام پول دادن را داری. او هم هرلحظه با حرفهایی صمیمانه و خودمانی رابطه خود را با تو بیشتر میکند و تو هم بیشتر در دام حرفهایش میافتی. موی سر را که اصلاح کرد، میپرسد: سشوار بکشم؟ میگویی: نه، قصد حمام رفتن دارم. میگوید: همین جا میشورم. میگویی: یعنی لیف هم میکشی؟ میخندد و از توی آینه خنده مخصوص خود را به رخت میکشد و تو میفهمی که میخواهد بگوید: میدونم دردت چیه و اصرار میکند: صورتت که اصلاح میخواد. تا جوابش را بدهی نصف صورتت را تراشیده و رفته. او کار خود را میکند و تو هم به تلاش مذبوحانهات مشغولی و بالاخره پس از نیم ساعت، مدت حبس به پایان میرسد. عینک را از روی میز برمیدارد و با دقت و مهربانی روی صورتت مینشاند. صورت و شانهها را با وسواس و احساس مسوولیت خاصی از مو پاک میکند و سپس آینهای را از بغل و پشت سرت میگیرد. مجدد در دل احساس انس، الفت، عشق و علاقهای عمیق نسبت به حسنآقا میکنی. بعد به خود میآیی و میگویی عجب روانشناسی است. چطور مرا مسخ رفتار خودش کرده، اما دستش درد نکنه. لااقل منو از شر این موجود زشت توی آینه خلاص کرد. هرچی مزدش میشه نوش جونش. بعد سادهلوحانه دسته پول را از جیب بیرون میکشی و جلو میگیری و تعارف میکنی و او:
بفرماین، قابل نداره، تو رو خدا، مهمون من باشین، دفعه دیگه حساب میکنیم.
تو دیگر کاملا شرمنده و خجالتزده محبت و بزرگواری حسنآقا میشوی و اصرار میکنی:
اصلا نمیشه. قربون آقا، خیلی مردمداری و... .
حسن از میان اسکناسهای هزاری توی دستت ۸ برگ برمیدارد و تو دخل میاندازد و تو هم که میخواهی ادای آدمهای لارژ را دربیاوری باز تعارف میکنی:
کم نباشه.
او هم نامردی نمیکند و دو هزاری دیگری برای انعام بچهها برمیدارد. موقع پوشیدن کت بر زبان تعارفکننده است لعنت میفرستی و با دلی خون از مغازه بیرون میزنی و مثل دیوانهها هی با خود میگویی: درآمد یک روزمو برداشت. درآمد یک روزمو قاپ زد. مگه قانون نداره؟ مگه حساب و کتاب و نرخ و قیمت نداره؟ مگه واسه نوشتههای من چقدر میدن که ظرف نیم ساعت این طور به باد میره؟ آخه اون نیم ساعت کارکرد و ۱۰ تومن گرفت. من یه صبح تا شب دستمزدم چقدر میشه؟ من اندازه یه پزشک متخصص درس خوندم پس چرا پزشک واسه یه ربع ساعت ویزیت ۱۰ تومن میگیره، سلمونی هم میگیره، اما به من نمیدن؟ دم و دستگاه مغازهاش ۲۰۰ هزارتومن نمیارزه. هیچ سرمایهای نمیخواد جز زبونبازی و روانشناسی. آخه شغل قحط بود که روزنامهنگار شدی؟ سر و صدات فقط روی کاغذ برای مدیران است، اما جلوی یه سلمونی کم مییاری.
فرشید شباهنگ
منبع : روزنامه جامجم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست