دوشنبه, ۱۸ تیر, ۱۴۰۳ / 8 July, 2024
مجله ویستا

مارکسیسمی متفاوت برای دنیایی دیگر


مارکسیسمی متفاوت برای دنیایی دیگر
مقاله حاضر به دنبال آن است که در کشاکش جهانی سازی نولیبرالی، نشان دهد که چپ گرفتار رکود است. و نیکلا سارکوزی با پذیرش گفتمان راست واپس گرا و پیگیری یک سیاست اقتصادی لیبرالی توانسته است گوش شنوایی میان آسیب پذیر ترین اقشار مردم پیدا کند. او موفق شده دیگران را متقاعد کند که ابزار لازم برای تحقق امیدهایی که چپ بیانگرشان بود، در اختیار اوست. با این همه این تحلیل از منظر مارکسیسم صورت می گیرد و در ادامه به پارادایم «نومارکسیسم» برای بازبینی پراهمیتی در دستگاه تحلیلی ساختارهای طبقاتی که مارکسیسم کلاسیک مطرح کرده است، متوسل می شود. نویسندگان این مقاله جرارد دامنیل (اقتصاددان، مدیر پژوهش در CNRS EconmiX)) و فیلسوف، استاد سرشناس دانشگاه پاریس ۱۰ نانتر) و جاکوبس بیدت (ریاست مشترک کنگره مارکس انترناسیونال پنج که در تاریخ سه تا ششم نوامبر ۲۰۰۷ در پاریس ۱۰ نانت برگزار شد) هستند. این مقاله در لوموند دیپلماتیک، اکتبر ۲۰۰۷ منتشر شده است.
در پایان جنگ دوم جهانی، چالش حاکمیت چپ که خود بر چندین دهه مبارزه سوار بود به صورت «مصالحه سوسیال دموکرات» و به انواع اشکال، از مرکز گرفته تا پیرامونیان، گرفته شد. سرمایه داری همچنان با دنبال کردن جنگ های استعماری و تخریب های زیست محیطی به گسترش خود ادامه می داد، اما امتیازات مالکیت سرمایه داری کاهش یافته بود: نرخ بهره واقعی پایین، توزیع ناچیز سود سهام، رشد متعادل بورس، برتری بخش سرمایه داری غیرمالی. صنایع ملی ایجاد شد و در همین راستا، خدمات عمومی، بیمه های اجتماعی و سیاست های استخدامی و توسعه گرا پی گرفته شد. یک نوع پویایی «اجتماعی سازی» که گه گاه نیروهای سیاسی چپ حامل آن بودند و در سال ۱۹۶۸ به اوج خود رسید.
ناگهان، این جهش در هم شکست. در اواخر سال های ۱۹۷۰، سرمایه داران به ظرفیتی تعرضی دست یافتند. آن ها چرخه تاریخی جدید و نولیبرالی در پیش گرفتند. با گذشت سه دهه، این وضعیت ظاهرا جا افتاده و پذیرفته شده است. آن ها آثار گذشته را محو کرده اند. راه گشوده بی بازگشت می نماید. حتی اندیشه چپ هم مورد تردید قرار گرفته است و نه تنها امکان پذیری طرح های آن بلکه حتی آینده ای که وعده اش را می داد زیر سوال است. یک نوع احساس خلاء، درست مثل از دست دادن ایمان. یک ناامیدی موذیانه و فلج کننده. مگر «چپ» برای درک تاریخ خود - از صعود مقاومت ناپذیر تا افول تاریخی اش- و ترازبندی از آن یا ارایه یک برآورد از شیوه تداوم هر چند دشوار راه خود چه کم دارد؟
نظام اجتماعی مدرن شامل نه یک بلکه دو نیروی اجتماعی مسلط است جهان «سرمایه داران» به جهان دیگری وابسته و با آن مرتبط است: دنیای سازمان دهان، مدیران خصوصی و دولتی، کارشناسان رنگارنگ - «کادرها و شایسته سالاران». آنچه مجموعه «طبقات بنیادی مردمی» در مقابلش قرار می گیرند این دو نیروی به هم پیوسته و در عین حال آشتی ناپذیر هستند. نبرد طبقاتی مدرن بر این مبنا -یک بازی سه وجهی و نه دو وجهی- است که قابل درک خواهد بود.
در «مصالحه سوسیال دموکرات» که طی سی سال سرفراز فرادستی داشت، اتحادی میان طبقات اساسی و کادرهای شایسته که توسط طیفی از احزاب کمونیست و سوسیالیست نمایندگی می شدند، برقرار شد. طبقات اساسی، نیروی پیشران و کادرهای شایسته، اهرم کارگری آن را تشکیل می دادند. هر دو مولفه الهام بخش این اتحاد بودند. دولت- ملت به دولت اجتماعی تبدیل شد. مدیریت موسسات و سیاستگذاری ها تا اندازه زیادی از چنگ صاحبان سرمایه بیرون بود. از اقتصاد مختلط صحبت می شد، چیزی میان سرمایه داری و سوسیالیسم. می ماند توصیف دقیق چهره این پدیده و ادراک شرایطی که به امحای آن منجر شده است.
برای نیل به این منظور، تحلیل مارکس را مبدا خود قرار می دهیم. فکر محوری او بر این است که در دنیای مدرن، ساختار طبقاتی، برخلاف نظام های پیشین، به ادعای برتری طبیعی برخی بر دیگران مربوط نبوده بلکه بر آزادی و برابری میان همگان، آن گونه که در یک اقتصاد بازار رواج دارد، متکی است. ولی مارکس تاکید دارد که این سیستم تنها در صورتی تحقق می یابد که خود زحمتکش را به کالایی قابل بهره برداری تبدیل کند. بنابراین، چنین اقتصادی نه فقط کالایی که سرمایه داری است. بازار فی نفسه، یک رابطه طبقاتی را تشکیل نمی دهد بلکه در نهایت عاملی از آن است. به مالکیت خصوصی وسایل تولید میدان می دهد. مارکس می گوید که کار این زهدان کالایی را باید یکسره کرد چون مولد مابقی همانا اوست.
او اضافه می کند که در میان موسسات مدرن، ظهور اصل عقلانی دیگری برای هماهنگی را مشاهده می کنیم که می تواند در ابعاد اجتماعی بازار را به حاشیه رانده جای آن را بگیرد: «سازمان دهی»، در نقش عامل موازنه پیشین و نه پسین در تصمیم گیری های تولید. طبقه کارگر نیروی فزاینده خود را در آن جست و جو خواهد کرد؛ مزدبگیران سرانجام شرکت ها را از آن خود خواهند ساخت؛ انقلاب گشایشگر عصر پس-کالایی خواهد بود که بنیان آن بر سازماندهی مشورتی میان زحمت کشان آزاد و برابر گذاشته شده است.
این «حکایت بزرگ» شرحی خلاصه از اتوپیایی است که در سده بیست محور انقلاب های قهرمانانه، مبارزات و اصلاحات رهایی بخشی که سرنوشت جهان را دگرگون کردند قرار گرفت و به آن ها الهام می بخشید. اما ضمن این که یک مرجع تئوریک بنیادین را تشکیل می دهد وجه پوشیده ای هم دارد، زیرا بر این امر که سازمان دهی، همانند بازار، یک عامل طبقاتی: آن عامل دیگر، به شمار می رود و نیز بر این موضوع که شکل جدید جامعه بر این دو ستون تکیه می کند، سرپوش می گذارد. سلطه طبقاتی بر دو نیروی نسبتا متمایز استوار است که یکی از ورای مالکیت سرمایه داری و دیگری از طریق «شایستگی» که سازمان دهی اقتصادی، اداری و فرهنگی را عهده دار است، عمل می کند. (±).
این پارادایم که ما آن را «نومارکسیسم» می نامیم به بازبینی پر اهمیتی در دستگاه تحلیلی ساختارهای طبقاتی که مارکسیسم کلاسیک مطرح کرده است منجر می شود و این پرسش را در برابر آن می گذارد که چرا دوگانگی سلطه ای را که جامعه شناسان تشخیص داده اند و از طرف عموم قابل درک است در نیافته است و چرا این اندیشه با آن رویکرد که دیوانسالاری را از دیدگاه آسیب شناسی مورد بررسی قرار می دهد بیگانه است و تشخیص نمی دهد که سازمان دهی یک عامل طبقاتی است؟
سبب این است که مارکسیسم کلاسیک خود، از دید تاریخی، در تقابل با مالکیت سرمایه داری و به مثابه گفتمانی در جهت تفاهمی تلویحی و کم و بیش پنهانی میان کادرهای شایسته و طبقات مردمی ظهور کرده است. به همین دلیل هم هست که توانسته است به آیین رسمی «جنبش کارگری»، هم در «سوسیالیسم حقیقی»، هم در بطن «سوسیالیسم در سرمایه داری»، تبدیل شود. در میان این جریان های تاریخی یک هویت طبقاتی دو زیست بروز کرده که دایما مورد انکار قرار می گیرد و به سوی ایجاد سازش میان «طبقه کارگر» و قطب سازمان دهی اقتصادی و فرهنگی سوق پیدا می کند. تبادل نظر با همه (با هدف رسمی «تشریک مساعی زحمت کشان») به درجات مختلف صورت اقتصاد سازمان دهی شده زیر چتر نهادهای عمومی به خود می گیرد. حاکمیت همگان، به هم هویتی با حکومت سازمان دهندگان گرایش می یابد.
به این ترتیب، تاریخ سرمایه داری در سده بیست با حاکمیت متناوب دو نیرو از نظر اجتماعی فرادست در راس قدرت همراه است. تا ۱۹۳۳ (آغاز New Deal در ایالات متحده) «سرمایه داری مالی» فرادستی می کند. سپس تا سال های ۱۹۷۰، نوبت به تشکل یابی های سازمانی می رسد و سرانجام امور مالی بار دیگر بالا دست قرار می گیرد و با غلبه مجدد خود، پویایی تحولات اجتماعی ویژه خویش را به سازمان دهندگان تحمیل می کند. قطب سازمان دهی زمانی در فرادستی موفق است که به ائتلاف با طبقات مردمی در برابر سرمایه داری مالی اقدام کرده باشد.
این بررسی سرنوشت های متفاوت و در عین حال موازی سرمایه داری و سوسیالیسم واقعی را آشکار می سازد و پرتوی می اندازد؛ از یکسو قدرت گیری گونه ای «حکومت مدیریتی» در غرب که حضورش در سطح شرکت ها و موسسات معظم و دولت ها محرز است و از سوی دیگر «انقلاب پرولتری» در شرق که خیلی زود به سمت تمرکز قدرت در دست سازمان دهندگان که به طبقه حاکم انحصاری ارتقا یافته اند، منتهی شد. توازی این پدیده ها این گمان را پدید می آورد که آ ن ها از تعین های ساختاری ژرف و ذاتی شکل مدرن جامعه نشأت می گیرند. تا جایی که همگرایی نظام ها، یا گذار یکی به دیگری، پیوسته موضوعی برای مباحثه تشکیل می داده است.
این اتحاد تاریخی بین طبقات مردمی و کادرهای شایسته اشکال متنوعی به خود گرفته و تا سال های ۱۹۷۰-۱۹۶۰ دایما تقویت شده است. همچنین، در نبردهای جهان سوم، گسترش انقلاب های آمریکای لاتین و جنبش های دانشجویی و کارگری سرتاسر جهان نقشی تعیین کننده بازی کرده است. اگر فقط از فرانسه بخواهیم یاد کنیم، جوانان دانشجو با وجود پشتوانه نیرومندی که مدارک آتی شان در موقعیت سلسله مراتبی برای آن ها تضمین می کرد، در سال ۱۹۶۸ بنیان های فرهنگی کهنی را که تکیه گاه قدرت طبقاتی نیروهای راست سنتی بود به لرزه انداختند. طبقه کارگر با اتکا به این خیزش به هجومی قاطع اقدام کرد: ۴۰ روز اعتصاب کم و بیش سرتاسری. می گفتند که این تازه شروع کار است. پس چرا تاریخ تغییر مسیر داد و سرمایه مالی این طور ناگهانی بازگشت؟
علت این است که مسدود شدن قدرت و درآمد سرمایه مالی در مصالحه سوسیال دموکرات نادیده نمانده بود. ایدئولوگ های طبقات سرمایه دار، از فردریک فون هایک گرفته تا میلتون فریدمن، از همان ابتدا، ماهیت این فرآیند را، هم در سطح ملی هم در سطح بین المللی، دریافته بودند. سرمایه مالی رزمندگی اش را بازیافت (خاطره بحران ۱۹۲۹ فراموش می شد) و از جمله، با ظهور یک سیستم جدید مالی، نظام بازارهای اروپایی، به دور از نظارت بانک های مرکزی، به تجدید قوا پرداخت.
موانعی که مصالحه بعد از جنگ بر سر راه خود با آن ها برخورد می کرد - و در درجه اول بحران دلار آغاز سال های ۱۹۷۰- پایه های آن را شکننده تر می کرد. ناتوانی حاملان مصالحه در رویارویی با بحران ساختاری سال های ۱۹۷۰، از جمله افزایش تورم، شرایط مساعدی برای ظهور قدرت ها فراهم کرد؛ مانند حکومت هایی به نمایندگی خانم مارگارت تاچر و آقای رونالد ریگان که با اراده ای «آهنین» با مقاومت های کارگری مقابله می کردند. در ۱۹۷۹، نرخ های بهره به میزان بی سابقه ای افزایش یافت و هوایی تازه برای تنفس طبقات سرمایه دار که درآمدشان به پایین ترین سطح نزول کرده بود دمید. جهان سوم مقروض و بحران زده بود. انضباط جدیدی به زحمت کشان و مدیران تحمیل شد.
به این ترتیب، اصلی ترین گرایش های سرمایه داری به جهانی شدن بازرگانی و مالی که نظام اجتماعی پیشین توانسته بود در جهت سیاست های توسعه مهار بزند، در شرایط تجدیدشونده ای که برخی «پیش روی های» تکنولوژیک فراهم می کرد، فرادستی شان را بازیافتند. خصلت جهانی شدن متحول می شد و تقسیم کار بین المللی تازه ای، به فرادستی آمریکا، طلب می کرد که بهره کشی استعماری را دوباره جان داده، زحمت کشان جهان را به رقابت وادارد. اعجاز چین بر زخم های آمریکای لاتین سرپوش گذاشت.
طی این فرآیند، کادرهای شایسته به چنگ سرمایه مالی گرفتار شدند. آن ها با از دست دادن قدرت ابتکار و انحراف از اهدافی که در چارچوب دولت- ملت داشتند در تشخیص و تطبیق منطق این فرایندها در سطح قاره و نیز اروپا عاجز ماندند. آن ها از مصالحه سوسیال دموکرات به مصالحه نولیبرالی گذر کردند. با توجه به شرایط تاریخی، این گذار به اشکال کم و بیش شتابان، و در ایالات متحده و انگلستان با رغبت بیش تری در مقایسه با فرانسه صورت گرفت.
زمانی که چهره های سیاسی سرشناسی در میان کادرهای شایسته گزینه های نولیرالی را از آن خود می کنند، خیانت فردی در کار نیست. در ورای ابهام های حرفه ای، آن شرایط تاریخی که منجر به پیدایی یش مصالحه سوسیال دموکرات شده بودند از میان رفته اند. چپ خدا بیامرز، سرانجام این پرسش در برابر طبقات بنیادین قرار می گیرد: چه گونه می توان ابتکار عمل سیاسی را بار دیگر در دست گرفت؟
برای پاسخ به این سوال، ابتدا، نکته دیگری باید روشن شود. چه گونه می شود از بازی سه جانبه به بازی دو جانبه عبور کرد؟ چه گونه الگوی سه گانه طبقاتی در شکل دوگانه (چپ- راست) که بر صحنه سیاست حاکم است عینیت می یابد؟ در الگوی دموکراتیک حکومت اکثریت، چپ جایگاه سیاسی بغرنج و مساله ساز (پروبلماتیک) اتحاد بین طبقات اساسی و کادرهای شایسته را تشکیل می دهد. در گذرگاه سده ۱۹ به سده ۲۰، چپ انقلابی همچون چپ اصلاح طلب، زمانی از نظر تاریخی شکل گرفت که مزدبگیران رو به سوی اقشار «شایسته»، سازمان دهان و فرهنگیان گرداندند و آن ها را در پویایی تاریخی شان به سوی خود کشاندند. در این هنگامه، روشنفکران و سازمان دهان جوراجور نقشی کلیدی داشته اند و با رغبت خود را پیشاپیش «جنبش کارگری» قرار می دادند.
بی گمان، اندوخته بالقوه عظیمی از ستمگری در «سازمان دهی» نهفته که تنها هنگامی به فعل درمی آید که خود را در معرض عام قرار می دهد: بیان آن به صورت پروژه های جامعی است که هدف ها و وسیله ها را با هم جفت و جور می کند. در عوض، «بازار»، بدان گونه که هست، هیچ برنامه مشترکی ندارد که بخواهد آن را اعلان یا در معرض نقد عام قرار دهد. به آگهی و تبلیغات محتاج است و با این حال چیزی جز وعده شکوفایی که در ساز و کارهای سود و نفع شخصی نهفته، برای عرضه به شهروندان ندارد. پس نمی توان در برابر حاکمیت چپ یا راست بی اعتنا بود.
اما، «چپ» یک واژه است برای اشاره به یک پدیده ناپایدار با محتوایی متغیر بر حسب این که کادرهای شایسته خود را در مصالحه ای سوسیال دموکراتیک درگیر کرده اند یا با راست دست به سازش زده اند. چپ خاص یا «چپ چپ» نهادی نیست که به طور طبیعی ضمانت شده باشد. بلکه رویدادی است که تنها زمانی رخ می دهد که جریان مردمی موفق می شود کادرهای شایسته را در پویش رهایی بخش خاصش به دنبال خود بکشد. در چنین وضعیتی، پیوند طبیعی بین دو مولفه سلطه طبقاتی شل می شود و حلقه ای که جمع کثیری را احاطه می کرد سست تر می شود. امروزه اوضاع بسیار فرق کرده است. دنیای کارگران محوریت خود و موقعیت استراتژیکی را که در تولید آن را به عنصر محرک تبدیل می کرد از دست داده است . اتحاد با کادرهای شایسته به مساله روز تبدیل شده است. طبقات بنیادین دچار یک دردسر تاریخی شده اند.
مشکل این جاست که از یک سو نیروی لازم برای به حاشیه راندن مالکیت سرمایه داری از ورای اتحاد با شریکی به دست می آید که با انگیزه های خاص خودش وارد میدان می شود و در عین حال به پشت گرمی امتیازات ناشی از تخصص و توان مدیریت اش یک حریف طبقاتی باقی می ماند. سلطه جویی مضاعف است و مبارزه در دو جبهه باید ادامه یابد.
از سوی دیگر آشکار است که طبقات بنیادین تنها در صورتی می توانند پیروز شوند که مابین جناح های سیاسی که خود به تقسیم بین شان متمایل اند وحدت سیاسی برقرار کنند. این پراکندگی مادرزادی در پراکندگی آنها در صفحه شطرنج سیاسی کرد می یابد. راست «مالک» زحمت کشان مستقل و آسیب پذیر ترین مزدبگیران را افسون می کند. چپ «سازمان ده و شایسته» مزدبگیران بخش عمومی و به طور کلی کسانی را که می خواهند از راه شایستگی در جامعه ترقی کنند به خود جذب می کند. این تنش ها در عمق خود، انتظارات یک برنامه اتحاد مردمی را نمایان می سازند. همین سیاست اتحاد و وحدت بوده که لحظه های درخشان رهایی بخش، اصلاح گری و انقلاب در طول تاریخ معاصر را رقم زده است. هیچ شاهراه بدیلی برای جایگزینی آن سراغ نداریم. تنها راه برای آینده این است که همین سیاست را بگسترانیم، از سطح محلی تا ابعاد وسیع تر و از اروپا گرفته تا کل گیتی و هدف های آن را رادیکالیزه کنیم.
بحث به مالکیت جمعی برخی وسایل تولید و توزیع متناسب درآمدها خلاصه نمی شود بلکه در عین حال به شرایط زیست مشترک هم مربوط می شود، یعنی مناسبات بین دو جنس، محیط زیست، کار، تندرستی، آموزش، پژوهش، شهرسازی، و... مبارزه با سرمایه داری که منطقش انباشت سود، یا ثروت انتزاعی است، همیشه با مبارزه برای تغییر شرایط مشخص زندگی و دست اندازی بر تولید زندگی اجتماعی همراه بوده است.
طبقات بنیادین در چه صورتی می توانند ابتکار عمل را دوباره به دست بگیرند؟ آن شکل از سازمان دهی سیاسی خاص خودشان، تشکل «حزبی»، حتی اگر متکثر باشد، قادر به پاسخگویی به کل مساله نخواهد بود. تنها وجود جنبش های خود مختار، با ثبات، یا منطبق با اوضاع قادر است مبارزه روزانه در دو جبهه را همچنان به پیش ببرد: هم در برابر ضربات پیوسته و تازه تر سرمایه داری، هم در برابر گرایش «برگزیدگان» در به انحراف کشاندن مبارزات مردمی در جهت منافع خود. پس، از درون یک همزیستی و همدستی روشنفکرانه، اخلاقی و سیاسی بین احزاب و جنبش هاست که یک چپ شاخص و قادر به مقابله با قدرت سرمایه داری ظهور خواهد کرد.
بنابراین، نباید برداشت خود از «نظم جهانی» سرمایه داری را از روی الگوی دولت- ملت که طبق ساختار طبقاتی شرح داده شده در فوق بنا شده قرار داد. این ساختار مرکز و پیرامون را رو در روی هم می نهد؛ مناسبات طبقاتی را به روابط نامتقارن، برتری جویی و جنگ تبدیل می کند. اما جنبش تاریخی که شاهد گسترش یافتن منطق نوین تولید و حکومت داری میان دولت-ملت های کلاسیک و امروزه در ابعاد قاره ای بوده، در نهایت به بازآفرینی همین زهدان به صورت دولت-جهان زاینده منجر خواهد شد. ایالات متحده، این مرکز جهانی نظام پرداز و امپریالیستی، سعی می کند با به کار بردن تمام توان نظامی، اقتصادی و فرهنگی، خود را به عنوان عامل مسلط این «دولت مندی» طبقاتی دامن گستر در حال شکل گیری تحمیل کند.
او تا اندازه زیادی هم در این امر موفق است. به جای دو جهان که خاص دوران جنگ سرد بود یا «سه گانه» -ایالات متحده و کانادا، اتحاد اروپا و ژاپن- یک سلسله مراتب برتری جویانه امپریالیستی تک قطبی، یک قطب تمرکز سرمایه، قرار گرفته که در مورد صدور دوباره این سرمایه ها به باقی جهان تصمیم می گیرد. در برابر این شکل جدید و در حال نضج تمرکز قدرت در سطح جهان، وحدت مبارزات و مقاومت ها آب دیده می شود و همگرایی میان مبارزات طبقاتی، نژادی و جنسیتی راه می پوید. این آگاهی هنوز بسیار آسیب پذیر است، هم شکاف های نولیبرالیسم بر آن نور می افکند، هم تضادهای ناشی از ناسیونالیسم ها و سکتاریسم ها آن را تهدید می کند. برای سازمان دهی انترناسیونال نمی توان بر روی احزاب حساب کرد. اولویت بر شکل جنبشی است. بسیار مانده تا در جست و جوی پایگاه های اجتماعی، «جهان مندی» و نیز ایدئولوژی آن، مارکسیسمی متفاوت برای جهانی دیگر بازآفرینی شود.
جرارد دامنیل
جاکوبس بیدت
برگردان: علی افشار نادری
۱) نویسندگان در اثر خود به نام Altermarxisme, Un autre marxisme pour un autre monde الترمارکسیسم یا مارکسیسمی متفاوت برای دنیایی دیگر، انتشارات PUF، ²°°·، در فصل های پنج و شش، دو نظرپردازی متمایز اما همسو درباره ساختار طبقاتی جامعه سرمایه داری معرفی می کنند.
منبع : روزنامه سرمایه