چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
آیا انسان شناسی میتواند عینی باشد؟
با درود بر شهید مفتح و همه روحانیون و دانشگاهیانی كه در راه آرمانهای انقلاب اسلامی و اندیشه مقدس وحدت حوزه و دانشگاه جان فدا كردند، سخن خود را در این محفل گرامی با توجه به ضیق وقت و اهمیت مساله عنوان شده شروع میكنم.
«آیا انسانشناسی میتواند عینی باشد؟» قبل از ورود در اصل سخن، اهمیتبحث انسانشناسی را باید مورد توجه قرار دهیم. این مایه خوشوقتی و موجب تقدیر و تحسین است كه دفتر همكاری حوزه و دانشگاه، موضوع انسانشناسی را به صورت بحث مستقلی انتخاب كرده است. انسانشناسی میتواند برای متفكران مسلمان در انقلاب اسلامی مبدا عزیمت و سرآغاز بسیاری از مباحث دیگر تلقی شود.
انسانشناسی تبلور بسیاری از آرا و اندیشههای دیگر است كه تحت عناوین مختلف مطرح میشود، كه سرچشمه همه آنها در انسانشناسی است. اختلاف اصلی متفكران مسلمان با دیگران در عصر حاضر بر سر طبیعتشناسی نیست، بلكه بر سر شناخت طبیعت انسان است. معركه اصلی آرای شناخت طبیعت، انسان است نه شناخت طبیعت. اگر در شناخت طبیعت هم اختلافی باشد آن اختلاف فرع بر شناخت طبیعت انسان است، از آن جهت كه علم، به هر شكل آن یك پدیده انسانی است. مساله انسانشناسی با وحدت حوزه و دانشگاه و رابطه حوزه و دانشگاه ربط وثیق دارد و میتوانیم بگوییم اختلافی كه تاكنون بوده و هنوز هم هست، بیشتر ناشی از دو تصور و دو شناخت نسبتبه انسان است. اما به سراغ اصل سخن برویم و عنوان بحث را تكرار كنیم كه آیا انسانشناسی میتواند عینی باشد؟
است، مقابل كلمه Subjective ; و باید قبل از پاسخ به این سؤال، یك مقدار این واژه كلیدی را در این سؤال توضیح داد كه مراد از شناخت عینی چیست؟ به طور كلی مراد از شناخت عینی، شناختی است كه در ذهنیات خاص و اختصاصی شناسنده و احساسات او و داوریهای شخصی او در شناسایی تاثیر نگذاشته باشد و موقعیتخاص او به عنوان یك فرد و وضعیتی كه هنگام شناسایی داشته، بر شناخت اثر ننهاده باشد; در مقابل شناخت ذهنی، كه شناختی استبرخاسته از زمینههای ذهنی و باورهای فرد و احساسات او كه در شناخت او تاثیر گذاشته است. برای متمایز ساختن شناخت عینی از شناخت ذهنی مثالی بزنیم. غالبا این مثال را شنیدهاید كه اگر كسی دو دست راست و چپ خود را به مدت چند دقیقه در دو ظرف آب با دو درجه حرارت متفاوت بگذارد; یعنی دست راست را در آب گرم بگذارد و دست چپ را در آب سرد، و بعد از چند دقیقه هر دو دست را در یك آب نیمگرم قرار دهد. در دست راستخود كه قبلا در آب گرم بوده، احساس سرما میكند و در دست چپ خود كه قبلا در آب سرد بوده، احساس سردی میكند. معلوم است كه آن آب نیمگرم یك وضعیت و یك حرارت بیشتر ندارد، یا سرد استیا گرم استیا نیمگرم; اما دو دست ما دو اطلاع مختلف به ما میدهد. این شناسایی نمونه بارزی از شناسایی «ذهنی» و [subjective] است، كه اعتباری ندارد و ما نمیتوانیم بگوییم این آب هم گرم است، هم سرد. اما اگر یك دماسنج، در این آب قرار دهیم، در آن صورت رقمی كه به عنوان درجه حرارت آب به ما داده میشود مستقل از احساس دو دست ماست. این شناخت، شناخت عینی است. این مثال سادهای بود برای آنكه معلوم شود در علم طبیعی در پی دستیافتن به چه نوع شناختی هستند و در تاریخ علم، نیل به این نوع از شناخت را یكی از پیروزیهای بزرگ بشر میدانند كه در دوران جدید شروع شده و كوششهای كسانی مانند گالیله در تفكیك كیفیات اولیه از كیفیات ثانویه در كسب شناخت عینی از طبیعت مؤثر بوده است. به هر حال كسانی كه در شناخت صحبت از عینی و ذهنی میكنند، مرادشان بیشتر از شناخت ذهنی یا ذهنیات و یا ، معرفتبیاعتبار است. معرفت Subjective را در علم معرفتی، آمیخته با تخیلات و احساسات و موهومات و امور نفسانی و شخصی میدانند و در پی آنند كه این عوامل مزاحم را از صفحه شناخت عینی و شناخت علمی بزدایند، به عنوان مثال توصیفی كه شاعر از مشهودات خود و از عالم میكند، این توصیفی عمدتا و اصولا Subjective و ذهنی است. شما حق دارید به عنوان یك تلقی شاعرانه آن را تحسین كنید اما نمیتوانید آن را به عنوان یك معرفت تلقی كنید. اگر چنین كنید میان شناخت Subjective و شناخت objective خلط كردهاید. شناخت ذهنی را به جای شناخت عینی نشاندهاید.
در دوران ما پوزیتویستها به شدت بر شعار عینی بودن معرفت اصرار میورزند و ماركسیستها زیاد از عینی بودن معرفت دم میزدند و در نظر آنها همه بحثهای مذهبی و امثال آن، بحثهای Subjective محسوب میشد. آنها هر وقت میگفتند شناختباید عینی باشد، یعنی باید منطبق و موافق با ماتریالیسم، آن هم از نوع دیالكتیكی و طرد كننده همهفلسفههاو تفكرات معنوی باشد. به طور كلی هم كسانی كه معتقد به سیانتیسم هستند و علم (علوم تجربی) را كافی میدانند، بر این ابژكتیویته و عینیتشناخت، اصرار دارند. در دوران ما در مسائل انسانشناسی، بیش از همه «اسكینر» به این معنا نامبردار شده و اوست كه در رفتارگرایی یكسره میخواهد از انسان، شناختی به دست دهد، آنچنان كه علمای علوم طبیعت از اشیا و پدیدههای طبیعی به دست میدهند. همانطور كه در علوم طبیعی بحث از خواص ماده میشود، و بحث فلسفی درباره جوهر مادی و حقیقت ماده جای چندانی ندارد، اسكینر هم هرگونه بحثی را كه مربوط به عالم درون انسان و انسان به عنوان یك جوهر باشد كنار میگذارد. او رفتار را بالنسبه به انسان، جانشین خاصیتبالنسبه به اشیا میكند و به طور كلی، اگر ما به تفاوت دو كلمه «محیط» و «عالم» در محیط بیرون و عالم درون توجه كنیم، باید بگوییم كه نوع نگرش اسكینر و واتسون و امثال آنها در انسانشناسی، مبتنی بر حذف هر نوع نسبت اعتباری بالنسبه به عالم درون است و توجه بسیار به محیط بیرون. دیگر سخن گفتن از عالم درون، به معنی فروغلتیدن در امور subjective و ذهنی واوهام و تخیلات است; و در محیط بیرون باید به دنبال شناخت عینی بود. پس اگر خلاصهای از آنچه بنده به قصد تقریر محل نزاع عرض كردم بخواهم بگویم، این است كه مراد از این سؤال كه آیا انسانشناسی میتواند عینی باشد، در نظر بنده این است كه آیا میتوان از انسانشناختی داشت، آنسان كه در علوم طبیعت از اشیای طبیعی و مادی حاصل میشود؟ آیا میشود انسان را بدینگونه شناخت؟ با طرح این سؤال وارد بحث میشویم.
قاعدتا یكی از خصوصیات شناخت عینی، استقلال و جدایی معلوم از عالم است. یعنی ما باید این را فرض بگیریم، چون در شناخت عینی اصرار میشود كه عالم خودش را از صحنه شناسایی دور كند و به كنار بكشد و اجازه بدهد كه معلوم آن چنان كه هست، شناخته شود. پس استقلال و تمایز میان عالم و معلوم از اصول مسلم شناخت عینی است. اینك میپرسیم: آیا چنین چیزی در انسانشناسی ممكن است؟ آیا میشود این شرط را در انسانشناسی رعایت كرد؟ آیا ممكن است انسان شناخته شود،بدونآنكهانسان در این شناخت دخالت داشته باشد؟ در اینجا ما با تفاوتی مواجه هستیم و آن این است كه در اینجا انسان نمیخواهد اشیا را بشناسد; بلكه میخواهد انسان را بشناسد و همین موضوع سبب تفاوت عمده میشود. ما میتوانیم انسانشناسی را از یك حیثبه دو نوع تقسیم كنیم; بگوییم انسانشناسی گاه خودشناسی است و گاه دیگرشناسی. یعنی یك وقت ما صحبت از انسانشناسی میكنیم و مرادمان شناخت انسانهای دیگر است. یك وقت صحبت از انسانشناسی میكنیم و مرادمان آن معرفتی است كه هر كس نسبتبه خودش دارد. گفت: من چنینم دوست گویی چون بود آن خود دانم ندانم آن دوست(فرخی)
حالا هر كسی میخواهد آن خودش را بداند، تا بعدا برود سراغ اینكه دیگران چه هستند، آن یك بحث دیگری است. ما از مطلب خودشناسی شروع میكنیم. این شناختخود و شناخت دیگران -یا خودشناسی و دیگر شناسی- ربط دارد به همان بحثی كه «باربور» در كتاب علم و دین، تحت عنوان «شناخت از دیدگاه عامل، شناخت از دیدگاه ناظر» مطرح میكند. دوستانی كه این كتاب را مطالعه كردهاند، میدانند كه یكی از اندیشههای مهم در آن، تمایز میان این دو نوع شناخت است كه ما كجا در شناخت انسان - در توصیف انسان - از دیدگاه عامل توصیف میكنیم، كجا از دیدگاه ناظر. آنجا كه انسان به خویشتن مینگرد و میخواهد خودش را با تامل در احوال درون خود بشناسد، و اندیشهها و افكار خود را مبنای شناختخود قرار میدهد، این شناختشناخت از دیدگاه عامل است; و اما وقتی به رفتار بیرونی دیگران - آنچنان كه آرمان اسكینر است - از دور نگاه میكند، در این حالت این نوع دیگر شناسی، شناخت از دیدگاه ناظر به حساب میآید.
مطلب مهمی كه بعد از این تمایز باید به آن توجه كرد این است كه آیا شناخت انسان از خود، یك علم حصولی استیا علم حضوری؟ در مباحث علمی، در علوم طبیعی و تجربی، در آنچه در مغرب زمین شناخت objective و عینی تلقی شده، اصولا بحثی از علم حضوری نیست. نهتنها در علوم غربی بحثی از علم حضوری نیست، بلكه در فلسفه غرب هم علم حضوری جایگاه مهمی ندارد و فیلسوفانی مانند كانت كه همه فلسفه آنها به یك تعبیر بحث معرفت و علم است (به معنای وسیع كلمه) با آنكه به بعضی از نتایج علم حضوری بسیار نزدیك شدهاند، اما به علم حضوری توجه نداشتهاند. این شناخت عینی هم (شناخت مبتنی بر علم حصولی) در علم حصولی عالم از معلوم جداست و علم هرچیز دیگری است غیر از وجود عالم و معلوم; و آنچه از معلوم نزد عالم حاضر است، نه تنها خود واقعیت و حقیقت معلوم نیست، بلكه صورتی از معلوم است كه نزد عالم است.
اما در علم حضوری، معلوم با همه حقیقت و واقعیتخودش نزد عالم حضور دارد (شما تعریف علم حضوری و علم حصولی را میدانید و احتیاجی نیست كه درنگ بیشتری بر سر این تعریف و تمایز بكنیم). به هر حال در علم حضوری میدانید كه علم از عالم و معلوم جدا نیست،
یعنی عالم از معلوم جدا نیست و اتحادی میان علم و عالم و معلوم وجود دارد. انسان هنگامی كه به خود توجه میكند و میخواهد خود را بشناسد، عمدتا و اصولا خود را از رهگذر علم حضوری میشناسد. اینطور نیست كه مانند اشیای طبیعی در مقابل یك شیء مغایر با خود، بیرون از خود قرار بگیرد، از آن صورتی بپذیرد و درباره آن سخنی بگوید. در اینجا انسان شبیه به یك آیینهای است كه خم میشود تا خودش، خودش را تماشا كند; یعنی آیینه و آن كسی كه نقش آیینه را تماشا میكند و نقش آینه، هر سه یك چیز است.این تفاوت مهم كه در علم حضوری با علم حصولی وجود دارد، به كلی منظره انسانشناسی را از حیث عینیت و ذهنیت و بودن و subjective بودن جدا میكند و میدانید كه اثبات میشود در مباحث علم حضوری كه در اینجا حقیقت نفس و آن «منی» كه میخواهد بشناسد (خود را بشناسد)، حقیقت او عین آگاهی است، و اینطور نیست كه انسان مانند وقتی كه میخواهد اشیای خارجی را بشناسد، از قبل علمی نداشته باشد و بعد عالم بشود. اگر ما خود را نشناسیم و اگر حقیقت ما علم نباشد، از كجا وقتی كه با «من» خود ملاقات كردیم، تشخیص میدهیم كه آنچه شناختهایم خود ماست. اگر عكسی از یك كسی به دستشما برسد، اگر صاحب آن عكس را ندیده باشید، از كجا میتوانید بشناسید كه این عكس كیست؟ انسان اگر خودش را نشناسد، وقتی با خودش روبرو میشود از كجا میتواند تشخیص بدهد كه این خودش است؟ این است كه اصلا این تمایزاتی كه در علم حصولی مطرح میشود، در علم حضوری موضوعیت ندارد و عالم علم حضوری عالم دیگری است. انسان، در انسانشناسی، اولا و بالذات از خودشناسی شروع میكند و این خودشناسی از علم حضوری جدا نیست و در خودشناسی، انسان به حقایقی دست پیدا میكند، كه هرگز نشانی از این واقعیتها در شناخت اشیای طبیعی، وجود ندارد، یكی از آنها آگاهی است. ما در خودشناسی به عنوان نمونه بارز و اتم انسانشناسی، با آگاهی مواجهیم. آگاهی امری است كه فقط از طریق دروننگری عاید ما میشود. یعنی ما دریچهای كه به سوی شناخت اختیار و شناخت آزادی داریم، وجدان درونی خودمان است كه از طریق علم حضوری حاصل میشود و اعتقاد به اختیار به اندازهای مسلم است كه اگر انسان به وجدان خود مراجعه كند، از حیث اتقان، فرقی میان اعتقاد به اختیار و اعتقاد به وجود عالم خارج نمیبیند. یعنی ممكن استیك كسی در باب اینكه آیا عالم خارجی وجود دارد شك كند; اما بعید است كه واقعا كسی درباره اینكه مختار است و آزادی اراده دارد شك كند. این از واقعیتهایی است كه در خودشناسی از طریق علم حضوری حاصل میشود.
نكته دیگر و واقعیت دیگر توجه به ارزشهاست. انسان در خودشناسی علاوه بر آگاهی و اختیار، به عرصه وسیع ارزشها توجه میكند. اینها از اموری است كه انسانشناسی را از «شیءشناسی»، «طبیعتشناسی» و «شناخت عینی» متمایز میكند. البته همه خصوصیات انسانشناسی و خودشناسی و آنچه از راه علم حضوری به دست میآید، منحصر در آگاهی و اختیار و ارزش نیست و هر یك از اینها جای بحثهای مفصل دارد. هیچ یك از اینها با خصوصیات شناخت مادی و طبیعی همخوانی ندارد. یعنی اگر شما مساله علم و آگاهی را تجزیه و تحلیل بكنید میبینید كه درباره هیچ شیئی، فرض آگاهی به ذهن انسان متبادر نمیشود، آن چنانكه در شناخت انسان متبادر میشود. برای اینكه آگاهی اصولا مستلزم حضور دو چیز نزد هم است كه به جهت زمانی و مكانی با هم تمایز دارند و این دقیقا برخلاف آن شرایطی است كه برای شناخت عینی ذكر میشود و یا اختیار، دقیقا برخلاف آن انضباط مورد نظر دانشمندان علوم طبیعی، در ترتب معلول بر علت و زنجیره علل فاعلی است كه فرض اختیار، با فرض علیت طبیعی سازگار نیست. این همان نكتهای است كه كانتبه درستی آن را متوجه شده و مساله را خوب تصدیق كرده است و همینطور مساله ارزشها كه اصولا در حیطه طبیعتشناسی جایی ندارد. حال میگوییم این خودشناسی قطعا در دیگرشناسی مؤثر است. یعنی انسان نمیتواند هنگامی كه میخواهد انسانهای دیگر را بشناسد و انسانشناسی را به عنوان یك معرفت عام توصیف كند و تلقی كند، از آنچه از خود به عنوان انسان میشناسد به كلی قطعنظر كند و دیگران را به منزله ماشین بداند، آن چنانكه دكارت انتظار داشت كه انسان، لااقل در خصوص حیوانات چنین تلقیای داشته باشد (نظریه مكانیستی دكارت، اقتضایش این بود كه فقط انسانها از نوع هم باشند). حالا محال است كه انسان بتواند موقعی كه دیگران را توصیف میكند، خود را مبنا قرار ندهد; یعنی احوال خود را و آنچه را در خود مییابد، زمینه قضاوت و تحلیل قرار ندهد.
یعنی اگر انسان خود موقع عصبانیت، بنا به عللی، رفتاری خاص بروز میدهد و تبیین و توجیهی درونی برای این رفتار بیرونی خود دارد، موقعی هم كه به رفتار دیگران در هنگام عصبانیت نظر میكند، همانطور كه رفتار خود را تبیین میكند، رفتار دیگران را هم مبتنی و منبعث از یك عالم درون میداند. پس اگر انسانشناسی در مرحله خودشناسی نمیتواند عینی باشد، در مرحله دیگرشناسی هم - به دلایلی كه عنوان شد - نمیتواند عینی باشد. بنده میدانم كه مختصر بیان كردن این مطالب چه اندازه ممكن است مطلب را محدود كند; اما این بحث را همین جا خاتمه میدهم. تا به جهات دیگر بحث نیز در حد امكان پرداخته شود. انسانشناسی فرق مهمی با طبیعتشناسی دارد، از آن حیث كه انسانشناسی به شدت تحت تاثیر فلسفه و فرهنگ و جهانبینی است. اصولا در علم جدید تلاش میشود جز آنچه تجربه به عالم میآموزد و از راه تجربه حسی مشهودات حسی عاید میشود، عالم از ذهن و جهانبینی خودش و از فرهنگی كه او را رشد داده و او به آن فرهنگ تعلق دارد، مایههایی در كار نیاورد. این ایدئال پوزیتویستهاست. حال آیا چنین ایدئالی و چنین كمال مطلوبی، اصولا در علوم طبیعی هم میسر استیا نه، آن بحث دیگری است. پاسخ ما به این سؤال البته منفی است، ولی گیریم كه چنین كمال مطلوبی -اگر كمال باشد- و چنین غایت قصوایی در طبیعتشناسی مقدور باشد، قطعا در انسانشناسی مقدور نیست. یعنی توصیفی كه انسان از انسان میكند، به شدت تحت تاثیر جهانبینی او و تحت تاثیر مبانی فلسفه مورد اعتقاد اوست. كسی كه بر اساس اعتقاد به فلسفه مادی معتقد باشد كه در هستی فقط یك ساحت وجود دارد و هستی تك ساحتی است و آن یك ساحت هم، ساحت مادی است، در آن صورت توصیف او از انسانشناسی یك توصیف مادی خواهد بود و طبیعی است كه او منكر روح بشود. اما كسی كه براساس مبانی فلسفی خود، برای هستی ساحتهای دیگری به جز ماده نیز قائل است، در آن صورت او در انسانشناسی، انسان را به گونه دیگری تعریف میكند و همین طور آثار برخاسته از فرهنگها; و به همین دلیل است كه در دوران جدید، مكتب واحدی در انسانشناسی نداریم. این نكته بسیار مهمی است; یعنی یك پاسخ نقضی بسیار قابل توجهی است.
ما چند نوع شیمی نداریم; چند نوع فیزیك نداریم. هرچند انواع و اقسام و شاخههای گوناگونی دارند و در دانشگاهها و كشورها، به بعضی جهات آنها تكیه بیشتر میشود، اما این طور نیست كه مثلا یك دانشمند شیمی به طور كلی مبانی یك دانشمند دیگر را منكر باشد. اصلا اختلاف نظری كه بین دانشمندان علوم طبیعی هست در مسائل جزئی است و یا به اعتبار تفاوت در حیطه و حوزه كارشان است. اما در انسانشناسی شما میبینید آن وحدت نظری كه كمال مطلوب علوم طبیعی است، هرگز در انسانشناسی حاصل نشده است. در همان تمدن غربی كه چهارصدسال است طبیعتشناسی را به سوی یك میسر ثابت و واحدی پیش بردهاند، در آنجا هرگز اتفاق نظر در باب اینكه انسان چیست، حاصل نشده است. حتی در اشخاصی كه از لحاظ مبانی فلسفی با هم اتفاق نظر دارند و فرضا همه ماتریالیست هستند، باز میبینید كه هر كدام یك انسانشناسیای دارند كه یك مكتب و علمی استبه كلی متفاوت و مغایر با دیگری (مثلا «ماركس»، «فروید»، «سارتر»، «اسكینر» و دیگران). این دلیلی استبر اینكه شناخت انسان به آن معنایی كه شناخت علوم طبیعت میسر است، ممكن نیست. در آخر سخن و برای بار دیگر سؤال میكنیم كه انسانشناسی به چه معنا عینی است؟ پاسخ ما این است كه اگر مراد از عینیت این باشد كه بتوان و بشود انسان را شیء انگاشت و انسان را آن چنان كه طبیعتشناسان اشیا را میشناسند شناخت، انسانشناسی به این معنا عینی نیست.
اما پاسخ منفی ما به این سؤال كه انسانشناسی عینی نیست، به این معنا نیست كه انسانشناسی به آن معنی كه دیگران اراده میكنند، ذهنی و Subjective است. یعنی پاسخ منفی به این سؤال، صحه گذاشتن بر شق دیگر نیست كه پس ما در انسانشناسی مثل شاعران در توصیف اشیا و طبیعت و رفتارها عمل میكنیم، و موهومات و تخیلات و احساسات را به جای انسانشناسی قلمداد میكنیم; خیر، ما هم قائلیم كه انسانشناسی عینی ممكن است; منتها با این شرط كه شما همه ابعاد وجودی این عین را -این «ابژه» را ملحوظ كنید.
آنچه موجب میشود تا ما بر انسانشناسی عینی مورد نظر در علوم غربی صحه نگذاریم و این انتقادها را عرضه كنیم، این است كه در اصل حقیقت عین -یعنی اصل حقیقت انسان- با همدیگر اختلاف داریم. اگر بر سر این عین از نظر فلسفی اتفاق نظر حاصل شود، یعنی همه ابعاد وجودی این انسان مورد نظر باشد، در آن صورت ما معتقدیم كه انسانشناسی عینی ممكن است و انسانشناسی حتما باید عینی باشد، به همین معنایی كه عرض شد.
برای همه عزیزان آرزوی موفقیت میكنم و انشاءالله كه خداوند به ما در راه وحدت حوزه و دانشگاه، توفیق روزافزون عنایت كند.
غلامعلی حداد عادل
«آیا انسانشناسی میتواند عینی باشد؟» قبل از ورود در اصل سخن، اهمیتبحث انسانشناسی را باید مورد توجه قرار دهیم. این مایه خوشوقتی و موجب تقدیر و تحسین است كه دفتر همكاری حوزه و دانشگاه، موضوع انسانشناسی را به صورت بحث مستقلی انتخاب كرده است. انسانشناسی میتواند برای متفكران مسلمان در انقلاب اسلامی مبدا عزیمت و سرآغاز بسیاری از مباحث دیگر تلقی شود.
انسانشناسی تبلور بسیاری از آرا و اندیشههای دیگر است كه تحت عناوین مختلف مطرح میشود، كه سرچشمه همه آنها در انسانشناسی است. اختلاف اصلی متفكران مسلمان با دیگران در عصر حاضر بر سر طبیعتشناسی نیست، بلكه بر سر شناخت طبیعت انسان است. معركه اصلی آرای شناخت طبیعت، انسان است نه شناخت طبیعت. اگر در شناخت طبیعت هم اختلافی باشد آن اختلاف فرع بر شناخت طبیعت انسان است، از آن جهت كه علم، به هر شكل آن یك پدیده انسانی است. مساله انسانشناسی با وحدت حوزه و دانشگاه و رابطه حوزه و دانشگاه ربط وثیق دارد و میتوانیم بگوییم اختلافی كه تاكنون بوده و هنوز هم هست، بیشتر ناشی از دو تصور و دو شناخت نسبتبه انسان است. اما به سراغ اصل سخن برویم و عنوان بحث را تكرار كنیم كه آیا انسانشناسی میتواند عینی باشد؟
است، مقابل كلمه Subjective ; و باید قبل از پاسخ به این سؤال، یك مقدار این واژه كلیدی را در این سؤال توضیح داد كه مراد از شناخت عینی چیست؟ به طور كلی مراد از شناخت عینی، شناختی است كه در ذهنیات خاص و اختصاصی شناسنده و احساسات او و داوریهای شخصی او در شناسایی تاثیر نگذاشته باشد و موقعیتخاص او به عنوان یك فرد و وضعیتی كه هنگام شناسایی داشته، بر شناخت اثر ننهاده باشد; در مقابل شناخت ذهنی، كه شناختی استبرخاسته از زمینههای ذهنی و باورهای فرد و احساسات او كه در شناخت او تاثیر گذاشته است. برای متمایز ساختن شناخت عینی از شناخت ذهنی مثالی بزنیم. غالبا این مثال را شنیدهاید كه اگر كسی دو دست راست و چپ خود را به مدت چند دقیقه در دو ظرف آب با دو درجه حرارت متفاوت بگذارد; یعنی دست راست را در آب گرم بگذارد و دست چپ را در آب سرد، و بعد از چند دقیقه هر دو دست را در یك آب نیمگرم قرار دهد. در دست راستخود كه قبلا در آب گرم بوده، احساس سرما میكند و در دست چپ خود كه قبلا در آب سرد بوده، احساس سردی میكند. معلوم است كه آن آب نیمگرم یك وضعیت و یك حرارت بیشتر ندارد، یا سرد استیا گرم استیا نیمگرم; اما دو دست ما دو اطلاع مختلف به ما میدهد. این شناسایی نمونه بارزی از شناسایی «ذهنی» و [subjective] است، كه اعتباری ندارد و ما نمیتوانیم بگوییم این آب هم گرم است، هم سرد. اما اگر یك دماسنج، در این آب قرار دهیم، در آن صورت رقمی كه به عنوان درجه حرارت آب به ما داده میشود مستقل از احساس دو دست ماست. این شناخت، شناخت عینی است. این مثال سادهای بود برای آنكه معلوم شود در علم طبیعی در پی دستیافتن به چه نوع شناختی هستند و در تاریخ علم، نیل به این نوع از شناخت را یكی از پیروزیهای بزرگ بشر میدانند كه در دوران جدید شروع شده و كوششهای كسانی مانند گالیله در تفكیك كیفیات اولیه از كیفیات ثانویه در كسب شناخت عینی از طبیعت مؤثر بوده است. به هر حال كسانی كه در شناخت صحبت از عینی و ذهنی میكنند، مرادشان بیشتر از شناخت ذهنی یا ذهنیات و یا ، معرفتبیاعتبار است. معرفت Subjective را در علم معرفتی، آمیخته با تخیلات و احساسات و موهومات و امور نفسانی و شخصی میدانند و در پی آنند كه این عوامل مزاحم را از صفحه شناخت عینی و شناخت علمی بزدایند، به عنوان مثال توصیفی كه شاعر از مشهودات خود و از عالم میكند، این توصیفی عمدتا و اصولا Subjective و ذهنی است. شما حق دارید به عنوان یك تلقی شاعرانه آن را تحسین كنید اما نمیتوانید آن را به عنوان یك معرفت تلقی كنید. اگر چنین كنید میان شناخت Subjective و شناخت objective خلط كردهاید. شناخت ذهنی را به جای شناخت عینی نشاندهاید.
در دوران ما پوزیتویستها به شدت بر شعار عینی بودن معرفت اصرار میورزند و ماركسیستها زیاد از عینی بودن معرفت دم میزدند و در نظر آنها همه بحثهای مذهبی و امثال آن، بحثهای Subjective محسوب میشد. آنها هر وقت میگفتند شناختباید عینی باشد، یعنی باید منطبق و موافق با ماتریالیسم، آن هم از نوع دیالكتیكی و طرد كننده همهفلسفههاو تفكرات معنوی باشد. به طور كلی هم كسانی كه معتقد به سیانتیسم هستند و علم (علوم تجربی) را كافی میدانند، بر این ابژكتیویته و عینیتشناخت، اصرار دارند. در دوران ما در مسائل انسانشناسی، بیش از همه «اسكینر» به این معنا نامبردار شده و اوست كه در رفتارگرایی یكسره میخواهد از انسان، شناختی به دست دهد، آنچنان كه علمای علوم طبیعت از اشیا و پدیدههای طبیعی به دست میدهند. همانطور كه در علوم طبیعی بحث از خواص ماده میشود، و بحث فلسفی درباره جوهر مادی و حقیقت ماده جای چندانی ندارد، اسكینر هم هرگونه بحثی را كه مربوط به عالم درون انسان و انسان به عنوان یك جوهر باشد كنار میگذارد. او رفتار را بالنسبه به انسان، جانشین خاصیتبالنسبه به اشیا میكند و به طور كلی، اگر ما به تفاوت دو كلمه «محیط» و «عالم» در محیط بیرون و عالم درون توجه كنیم، باید بگوییم كه نوع نگرش اسكینر و واتسون و امثال آنها در انسانشناسی، مبتنی بر حذف هر نوع نسبت اعتباری بالنسبه به عالم درون است و توجه بسیار به محیط بیرون. دیگر سخن گفتن از عالم درون، به معنی فروغلتیدن در امور subjective و ذهنی واوهام و تخیلات است; و در محیط بیرون باید به دنبال شناخت عینی بود. پس اگر خلاصهای از آنچه بنده به قصد تقریر محل نزاع عرض كردم بخواهم بگویم، این است كه مراد از این سؤال كه آیا انسانشناسی میتواند عینی باشد، در نظر بنده این است كه آیا میتوان از انسانشناختی داشت، آنسان كه در علوم طبیعت از اشیای طبیعی و مادی حاصل میشود؟ آیا میشود انسان را بدینگونه شناخت؟ با طرح این سؤال وارد بحث میشویم.
قاعدتا یكی از خصوصیات شناخت عینی، استقلال و جدایی معلوم از عالم است. یعنی ما باید این را فرض بگیریم، چون در شناخت عینی اصرار میشود كه عالم خودش را از صحنه شناسایی دور كند و به كنار بكشد و اجازه بدهد كه معلوم آن چنان كه هست، شناخته شود. پس استقلال و تمایز میان عالم و معلوم از اصول مسلم شناخت عینی است. اینك میپرسیم: آیا چنین چیزی در انسانشناسی ممكن است؟ آیا میشود این شرط را در انسانشناسی رعایت كرد؟ آیا ممكن است انسان شناخته شود،بدونآنكهانسان در این شناخت دخالت داشته باشد؟ در اینجا ما با تفاوتی مواجه هستیم و آن این است كه در اینجا انسان نمیخواهد اشیا را بشناسد; بلكه میخواهد انسان را بشناسد و همین موضوع سبب تفاوت عمده میشود. ما میتوانیم انسانشناسی را از یك حیثبه دو نوع تقسیم كنیم; بگوییم انسانشناسی گاه خودشناسی است و گاه دیگرشناسی. یعنی یك وقت ما صحبت از انسانشناسی میكنیم و مرادمان شناخت انسانهای دیگر است. یك وقت صحبت از انسانشناسی میكنیم و مرادمان آن معرفتی است كه هر كس نسبتبه خودش دارد. گفت: من چنینم دوست گویی چون بود آن خود دانم ندانم آن دوست(فرخی)
حالا هر كسی میخواهد آن خودش را بداند، تا بعدا برود سراغ اینكه دیگران چه هستند، آن یك بحث دیگری است. ما از مطلب خودشناسی شروع میكنیم. این شناختخود و شناخت دیگران -یا خودشناسی و دیگر شناسی- ربط دارد به همان بحثی كه «باربور» در كتاب علم و دین، تحت عنوان «شناخت از دیدگاه عامل، شناخت از دیدگاه ناظر» مطرح میكند. دوستانی كه این كتاب را مطالعه كردهاند، میدانند كه یكی از اندیشههای مهم در آن، تمایز میان این دو نوع شناخت است كه ما كجا در شناخت انسان - در توصیف انسان - از دیدگاه عامل توصیف میكنیم، كجا از دیدگاه ناظر. آنجا كه انسان به خویشتن مینگرد و میخواهد خودش را با تامل در احوال درون خود بشناسد، و اندیشهها و افكار خود را مبنای شناختخود قرار میدهد، این شناختشناخت از دیدگاه عامل است; و اما وقتی به رفتار بیرونی دیگران - آنچنان كه آرمان اسكینر است - از دور نگاه میكند، در این حالت این نوع دیگر شناسی، شناخت از دیدگاه ناظر به حساب میآید.
مطلب مهمی كه بعد از این تمایز باید به آن توجه كرد این است كه آیا شناخت انسان از خود، یك علم حصولی استیا علم حضوری؟ در مباحث علمی، در علوم طبیعی و تجربی، در آنچه در مغرب زمین شناخت objective و عینی تلقی شده، اصولا بحثی از علم حضوری نیست. نهتنها در علوم غربی بحثی از علم حضوری نیست، بلكه در فلسفه غرب هم علم حضوری جایگاه مهمی ندارد و فیلسوفانی مانند كانت كه همه فلسفه آنها به یك تعبیر بحث معرفت و علم است (به معنای وسیع كلمه) با آنكه به بعضی از نتایج علم حضوری بسیار نزدیك شدهاند، اما به علم حضوری توجه نداشتهاند. این شناخت عینی هم (شناخت مبتنی بر علم حصولی) در علم حصولی عالم از معلوم جداست و علم هرچیز دیگری است غیر از وجود عالم و معلوم; و آنچه از معلوم نزد عالم حاضر است، نه تنها خود واقعیت و حقیقت معلوم نیست، بلكه صورتی از معلوم است كه نزد عالم است.
اما در علم حضوری، معلوم با همه حقیقت و واقعیتخودش نزد عالم حضور دارد (شما تعریف علم حضوری و علم حصولی را میدانید و احتیاجی نیست كه درنگ بیشتری بر سر این تعریف و تمایز بكنیم). به هر حال در علم حضوری میدانید كه علم از عالم و معلوم جدا نیست،
یعنی عالم از معلوم جدا نیست و اتحادی میان علم و عالم و معلوم وجود دارد. انسان هنگامی كه به خود توجه میكند و میخواهد خود را بشناسد، عمدتا و اصولا خود را از رهگذر علم حضوری میشناسد. اینطور نیست كه مانند اشیای طبیعی در مقابل یك شیء مغایر با خود، بیرون از خود قرار بگیرد، از آن صورتی بپذیرد و درباره آن سخنی بگوید. در اینجا انسان شبیه به یك آیینهای است كه خم میشود تا خودش، خودش را تماشا كند; یعنی آیینه و آن كسی كه نقش آیینه را تماشا میكند و نقش آینه، هر سه یك چیز است.این تفاوت مهم كه در علم حضوری با علم حصولی وجود دارد، به كلی منظره انسانشناسی را از حیث عینیت و ذهنیت و بودن و subjective بودن جدا میكند و میدانید كه اثبات میشود در مباحث علم حضوری كه در اینجا حقیقت نفس و آن «منی» كه میخواهد بشناسد (خود را بشناسد)، حقیقت او عین آگاهی است، و اینطور نیست كه انسان مانند وقتی كه میخواهد اشیای خارجی را بشناسد، از قبل علمی نداشته باشد و بعد عالم بشود. اگر ما خود را نشناسیم و اگر حقیقت ما علم نباشد، از كجا وقتی كه با «من» خود ملاقات كردیم، تشخیص میدهیم كه آنچه شناختهایم خود ماست. اگر عكسی از یك كسی به دستشما برسد، اگر صاحب آن عكس را ندیده باشید، از كجا میتوانید بشناسید كه این عكس كیست؟ انسان اگر خودش را نشناسد، وقتی با خودش روبرو میشود از كجا میتواند تشخیص بدهد كه این خودش است؟ این است كه اصلا این تمایزاتی كه در علم حصولی مطرح میشود، در علم حضوری موضوعیت ندارد و عالم علم حضوری عالم دیگری است. انسان، در انسانشناسی، اولا و بالذات از خودشناسی شروع میكند و این خودشناسی از علم حضوری جدا نیست و در خودشناسی، انسان به حقایقی دست پیدا میكند، كه هرگز نشانی از این واقعیتها در شناخت اشیای طبیعی، وجود ندارد، یكی از آنها آگاهی است. ما در خودشناسی به عنوان نمونه بارز و اتم انسانشناسی، با آگاهی مواجهیم. آگاهی امری است كه فقط از طریق دروننگری عاید ما میشود. یعنی ما دریچهای كه به سوی شناخت اختیار و شناخت آزادی داریم، وجدان درونی خودمان است كه از طریق علم حضوری حاصل میشود و اعتقاد به اختیار به اندازهای مسلم است كه اگر انسان به وجدان خود مراجعه كند، از حیث اتقان، فرقی میان اعتقاد به اختیار و اعتقاد به وجود عالم خارج نمیبیند. یعنی ممكن استیك كسی در باب اینكه آیا عالم خارجی وجود دارد شك كند; اما بعید است كه واقعا كسی درباره اینكه مختار است و آزادی اراده دارد شك كند. این از واقعیتهایی است كه در خودشناسی از طریق علم حضوری حاصل میشود.
نكته دیگر و واقعیت دیگر توجه به ارزشهاست. انسان در خودشناسی علاوه بر آگاهی و اختیار، به عرصه وسیع ارزشها توجه میكند. اینها از اموری است كه انسانشناسی را از «شیءشناسی»، «طبیعتشناسی» و «شناخت عینی» متمایز میكند. البته همه خصوصیات انسانشناسی و خودشناسی و آنچه از راه علم حضوری به دست میآید، منحصر در آگاهی و اختیار و ارزش نیست و هر یك از اینها جای بحثهای مفصل دارد. هیچ یك از اینها با خصوصیات شناخت مادی و طبیعی همخوانی ندارد. یعنی اگر شما مساله علم و آگاهی را تجزیه و تحلیل بكنید میبینید كه درباره هیچ شیئی، فرض آگاهی به ذهن انسان متبادر نمیشود، آن چنانكه در شناخت انسان متبادر میشود. برای اینكه آگاهی اصولا مستلزم حضور دو چیز نزد هم است كه به جهت زمانی و مكانی با هم تمایز دارند و این دقیقا برخلاف آن شرایطی است كه برای شناخت عینی ذكر میشود و یا اختیار، دقیقا برخلاف آن انضباط مورد نظر دانشمندان علوم طبیعی، در ترتب معلول بر علت و زنجیره علل فاعلی است كه فرض اختیار، با فرض علیت طبیعی سازگار نیست. این همان نكتهای است كه كانتبه درستی آن را متوجه شده و مساله را خوب تصدیق كرده است و همینطور مساله ارزشها كه اصولا در حیطه طبیعتشناسی جایی ندارد. حال میگوییم این خودشناسی قطعا در دیگرشناسی مؤثر است. یعنی انسان نمیتواند هنگامی كه میخواهد انسانهای دیگر را بشناسد و انسانشناسی را به عنوان یك معرفت عام توصیف كند و تلقی كند، از آنچه از خود به عنوان انسان میشناسد به كلی قطعنظر كند و دیگران را به منزله ماشین بداند، آن چنانكه دكارت انتظار داشت كه انسان، لااقل در خصوص حیوانات چنین تلقیای داشته باشد (نظریه مكانیستی دكارت، اقتضایش این بود كه فقط انسانها از نوع هم باشند). حالا محال است كه انسان بتواند موقعی كه دیگران را توصیف میكند، خود را مبنا قرار ندهد; یعنی احوال خود را و آنچه را در خود مییابد، زمینه قضاوت و تحلیل قرار ندهد.
یعنی اگر انسان خود موقع عصبانیت، بنا به عللی، رفتاری خاص بروز میدهد و تبیین و توجیهی درونی برای این رفتار بیرونی خود دارد، موقعی هم كه به رفتار دیگران در هنگام عصبانیت نظر میكند، همانطور كه رفتار خود را تبیین میكند، رفتار دیگران را هم مبتنی و منبعث از یك عالم درون میداند. پس اگر انسانشناسی در مرحله خودشناسی نمیتواند عینی باشد، در مرحله دیگرشناسی هم - به دلایلی كه عنوان شد - نمیتواند عینی باشد. بنده میدانم كه مختصر بیان كردن این مطالب چه اندازه ممكن است مطلب را محدود كند; اما این بحث را همین جا خاتمه میدهم. تا به جهات دیگر بحث نیز در حد امكان پرداخته شود. انسانشناسی فرق مهمی با طبیعتشناسی دارد، از آن حیث كه انسانشناسی به شدت تحت تاثیر فلسفه و فرهنگ و جهانبینی است. اصولا در علم جدید تلاش میشود جز آنچه تجربه به عالم میآموزد و از راه تجربه حسی مشهودات حسی عاید میشود، عالم از ذهن و جهانبینی خودش و از فرهنگی كه او را رشد داده و او به آن فرهنگ تعلق دارد، مایههایی در كار نیاورد. این ایدئال پوزیتویستهاست. حال آیا چنین ایدئالی و چنین كمال مطلوبی، اصولا در علوم طبیعی هم میسر استیا نه، آن بحث دیگری است. پاسخ ما به این سؤال البته منفی است، ولی گیریم كه چنین كمال مطلوبی -اگر كمال باشد- و چنین غایت قصوایی در طبیعتشناسی مقدور باشد، قطعا در انسانشناسی مقدور نیست. یعنی توصیفی كه انسان از انسان میكند، به شدت تحت تاثیر جهانبینی او و تحت تاثیر مبانی فلسفه مورد اعتقاد اوست. كسی كه بر اساس اعتقاد به فلسفه مادی معتقد باشد كه در هستی فقط یك ساحت وجود دارد و هستی تك ساحتی است و آن یك ساحت هم، ساحت مادی است، در آن صورت توصیف او از انسانشناسی یك توصیف مادی خواهد بود و طبیعی است كه او منكر روح بشود. اما كسی كه براساس مبانی فلسفی خود، برای هستی ساحتهای دیگری به جز ماده نیز قائل است، در آن صورت او در انسانشناسی، انسان را به گونه دیگری تعریف میكند و همین طور آثار برخاسته از فرهنگها; و به همین دلیل است كه در دوران جدید، مكتب واحدی در انسانشناسی نداریم. این نكته بسیار مهمی است; یعنی یك پاسخ نقضی بسیار قابل توجهی است.
ما چند نوع شیمی نداریم; چند نوع فیزیك نداریم. هرچند انواع و اقسام و شاخههای گوناگونی دارند و در دانشگاهها و كشورها، به بعضی جهات آنها تكیه بیشتر میشود، اما این طور نیست كه مثلا یك دانشمند شیمی به طور كلی مبانی یك دانشمند دیگر را منكر باشد. اصلا اختلاف نظری كه بین دانشمندان علوم طبیعی هست در مسائل جزئی است و یا به اعتبار تفاوت در حیطه و حوزه كارشان است. اما در انسانشناسی شما میبینید آن وحدت نظری كه كمال مطلوب علوم طبیعی است، هرگز در انسانشناسی حاصل نشده است. در همان تمدن غربی كه چهارصدسال است طبیعتشناسی را به سوی یك میسر ثابت و واحدی پیش بردهاند، در آنجا هرگز اتفاق نظر در باب اینكه انسان چیست، حاصل نشده است. حتی در اشخاصی كه از لحاظ مبانی فلسفی با هم اتفاق نظر دارند و فرضا همه ماتریالیست هستند، باز میبینید كه هر كدام یك انسانشناسیای دارند كه یك مكتب و علمی استبه كلی متفاوت و مغایر با دیگری (مثلا «ماركس»، «فروید»، «سارتر»، «اسكینر» و دیگران). این دلیلی استبر اینكه شناخت انسان به آن معنایی كه شناخت علوم طبیعت میسر است، ممكن نیست. در آخر سخن و برای بار دیگر سؤال میكنیم كه انسانشناسی به چه معنا عینی است؟ پاسخ ما این است كه اگر مراد از عینیت این باشد كه بتوان و بشود انسان را شیء انگاشت و انسان را آن چنان كه طبیعتشناسان اشیا را میشناسند شناخت، انسانشناسی به این معنا عینی نیست.
اما پاسخ منفی ما به این سؤال كه انسانشناسی عینی نیست، به این معنا نیست كه انسانشناسی به آن معنی كه دیگران اراده میكنند، ذهنی و Subjective است. یعنی پاسخ منفی به این سؤال، صحه گذاشتن بر شق دیگر نیست كه پس ما در انسانشناسی مثل شاعران در توصیف اشیا و طبیعت و رفتارها عمل میكنیم، و موهومات و تخیلات و احساسات را به جای انسانشناسی قلمداد میكنیم; خیر، ما هم قائلیم كه انسانشناسی عینی ممكن است; منتها با این شرط كه شما همه ابعاد وجودی این عین را -این «ابژه» را ملحوظ كنید.
آنچه موجب میشود تا ما بر انسانشناسی عینی مورد نظر در علوم غربی صحه نگذاریم و این انتقادها را عرضه كنیم، این است كه در اصل حقیقت عین -یعنی اصل حقیقت انسان- با همدیگر اختلاف داریم. اگر بر سر این عین از نظر فلسفی اتفاق نظر حاصل شود، یعنی همه ابعاد وجودی این انسان مورد نظر باشد، در آن صورت ما معتقدیم كه انسانشناسی عینی ممكن است و انسانشناسی حتما باید عینی باشد، به همین معنایی كه عرض شد.
برای همه عزیزان آرزوی موفقیت میكنم و انشاءالله كه خداوند به ما در راه وحدت حوزه و دانشگاه، توفیق روزافزون عنایت كند.
غلامعلی حداد عادل
منبع : بنياد انديشه اسلامي
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست