شنبه, ۲۴ آذر, ۱۴۰۳ / 14 December, 2024
مجله ویستا
زویا پیرزاد و «عادت میکنیم»
سالهای آغازین دههٔ ۸۰ است. آرزو زنی چهل و یک ساله است که بنگاه معاملات ملکی پدرش را در شمال تهران با چند نفر کارمند اداره میکند. او تنها فرزند خانواده است؛ و بعد از ازدواج با پسرخالهاش در بیست سالگی، در فرانسه مقیم شده، و پس از جدایی از همسر، به همراه دخترش، آیه، به ایران بازگشته است. آیه حالا نوزده سال دارد و دانشجوست. از مرگ پدر آرزو چند سالی میگذرد؛ و آرزو برخلاف عرف مرسوم در جامعه، زمانی مجبور به ادارهٔ بنگاه پدر میشود که طلبکارها امان او و مادرش را بریدهاند.
آرزو زن گرفتاری است که هم مخارج خود و دختر زیادهخواهش را تأمین میکند، هم خرج خانهٔ پرریخت و پاش مادر را میدهد، و هم قروض پدر را تأدیه میکند. مادر آرزو ـ ماه منیر ـ که آرزو را از کودکی واداشته به او «منیرجان» بگوید، زن زیبا، نازپرورده و خودخواهی است که خود را منتسب به خاندان قاجار و از شازده خانمها میداند، و زندگی پرتجملی دارد. او برای آرزو، مادری سرد، نامهربان و سختگیر است؛ اما برای آیه، مادربزرگی مهربان و دست و دلباز است؛ و به خرج آرزو، برای آیه ریخت و پاش فراوانی میکند. ماهمنیر زن پرتوقعی است که هیچ احساس مسئولیتی نمیکند، و داراییهای شوهرش را در خرجهای بیحساب و کتابش پایمال کرده است؛ اما همیشه از عشق و احترام همسرش برخوردار بوده است. اکنون نیز توقعات ریز و درشتی از آرزو دارد؛ و آرزو هم با دقت و وسواس ترسآلودی، سعی در برآوردن خواستههای او میکند.
آیه نیز باری بر دوش آرزوست. او نمونهای از دختران امروز بیشتر خانوادههای مرفه ایرانی است. عاشق کامپیوتر و اینترنت و وبلاگ، ولخرج، پرتوقع و اهل خوشگذرانی. رابطهٔ چندان خوبی با آرزو ندارد. دختر سالمی است، اما آزادی بیقید و بند را دوست دارد. در حالی که آرزو مدام نگران اوست و به رفتارهایش خرده میگیرد. نبودن پدر در زندگی آیه، احساس مسئولیت آرزو را نسبت به او دو چندان کرده، و موجب شده که مدام او را زیر نظر بگیرد؛ کاری که خشم آیه را بر میانگیزد. آیه میخواهد به فرانسه و نزد پدرش برود؛ و آرزو میترسد به او اجازه این کار را بدهد. چون همسر سابقش به او ثابت کرده که مرد بیمسئولیتی است.
شیرین تنها دوست آرزوست؛ زنی همسن و سال آرزو که در جوانی نامزدی به نام اسفندیار داشته است. شیرین و اسفندیار از بچگی با هم بزرگ شده، و مادرهایشان با یکدیگر بسیار صمیمی و یکدل بودهاند. دو مادر در غفلت فرزندانشان، که بیاعتنا به نیازهای عاطفی آنان، تمام وقت را با یکدیگر میگذراندهاند، چند روز پیش از عروسی آنها، به سوی شمال سفر میکنند و در اثر تصادفی در جاده کشته میشوند. ضربه ناشی از این اتفاق و احساس عذاب وجدان شدید، اسفندیار را چندان تحت تأثیر قرار میدهد که شیرین را ترک کرده و از ایران میرود. این اتفاقات ناگوار شیرین را دردمند و نسبت به مردها بیاعتماد میکند. از آن پس، شیرین تنها زندگی میکند. اما همچنان چشم به راه بازگشت اسفندیار است.
سالها بعد، شیرین، در پی جستجو برای کار، سر از بنگاه آرزو درآورده است؛ و علاوه بر کار کردن در آنجا، به مرور دوست یکدل آرزو و همدم مادر و دختر او میشود.
داستان، شرح مقطعی از زندگی آرزوست. او با احساس مداوم تعهّد و عذاب وجدان نسبت به مادری که چون یک کودک همیشه نیاز به مراقبت و توجه دارد، خواستههای ریز و درشت او را برمیآورد و غرولند و نارضایتیهای او را تحمل میکند؛ اما دریغ از یک نگاه و لبخند رضایتآمیز. در سراسر داستان، خاطرات تلخی از کودکی آرزو نقل میشود؛ که تلخی آن به دلیل بیمهریها، سردیها و سختگیریهای بیرحمانهٔ مادر بوده است. از سوی دیگر، آرزو نگران آیندهٔ دخترش است که به تبعیت از الگوی رفتاری رایج در میان همسالان اعیان منشش، سطحی، متظاهر و خودنما به نظر میرسد. او مطالبات زیادهخواهانهای دارد و مدام در پی مد و کفش و لباس گرانقیمت است.
شیرین و نصرت ـ دایه آرزو، که در خانه مادرش خدمتکاری میکند ـ تنها حامیان و غمخواران آرزو هستند و میدانند که او از مسئولیتهای مردانهای که بر دوش دارد خسته و فرسوده شده است. شیرین و آرزو، عمیق و روشنفکرانه به زندگی مینگرند. سطحی و متظاهر نیستند. به مسائل مهمتری از پول و لباس و جواهر اهمیت میدهند. هر دوی آنها به اقتضای شغلشان، از اینکه خانههای اصیل و قدیمی تهران، که هویت این شهر را میسازند، به مرور خراب میشوند و به جای آنها برجهای مدرن اما بیقواره و بیهویت ساخته میشوند رنج میکشند. آنها نسبت به مردم و دردهایشان دلسوز هستند؛ و آرزو، در میان همهٔ گرفتاریهایش، از کمک کردن به مردم و گرهگشایی از کارهایشان غافل نیست.
در میان یکی از مشتریان بنگاه، مردی، به آرزو، توجه خاص نشان میدهد، و به مرور با او دوست میشود. این مرد، سهراب زرجو نام دارد، و وارث تجارتخانهٔ قفل و دستگیره در است. تحصیلات پزشکی را در خارج از کشور نیمه تمام رها کرده و به وطن بازگشته است تا در میان اصالت شرقی و هویت خانوادگی خود زندگی کند. علاقه وافری به ریشههای ملّی و سنتّها و یادگارهای نیاکانی دارد؛ و برای اشیاء و بناهایی که بازمانده از روزگاران گذشته هستند ارزش و احترام فوقالعادهای قائل است. او مردی است که تجدّد و پیشرفت را در کنار عناصر هویت ایرانی و ملی رعایت میکند. پاترول سوار میشود، اما در حیاط تجارتخانهاش کالسکهای را با علاقه و وسواس نگهداری میکند که جدّش در دوران قاجار از «فرنگ» آورده بود و بر آن سوار میشده است.
او هم، چون آرزو، نسبت به گرفتاریهای مردم حساس و دلسوز است، و چون او، عمیق و روشنفکر. خانهای قدیمی و اصیل را از آرزو میخرد، که اگر به دست برجسازان میافتاد، یکی از نمونههای ارزشمند معماری اصیل از میان میرفت. این کار او، منزلتش را در چشم آرزو دو چندان میکند.
زرجو خانه را میخرد، به امید آنکه روزی با آرزو در آن زندگی کند. به مرور، آرزو هم به او دل میبندد، و از گرفتاریها و غصههایش به او پناه میبرد. سهراب غمخوار آرزوست واو را خوب درک میکند. آرزو مدتها برای ازدواج با او، دودل و هراسان است. اما بالاخره به این نتیجه میرسد که در کنار سهراب، خوشبخت خواهد شد.
ابتدا اطرافیان آرزو (منیرجان، آیه و شیرین) به حضور سهراب در زندگی او اهمیت چندانی نمیدهند. اما به محض اینکه آرزو، پس از کشمکش بسیار با خود، جرئت مییابد تا تصمیمش را به آنها مبنی بر ازدواج با سهراب بگوید، هر سه به شدت ناراحت میشوند و هر کدام به طریقی با او قهر میکنند و تنهایش میگذارند. این کار آنها، آرزو را سرخورده و نسبت به ازدواج دلسرد میکند.
در خلال این جریانات، رویداد دیگری نیز در داستان روایت میشود. برای تهمینه، دختر جوانی که کارمند آرزوست، اتفاقی میافتد. ماجرا از این قرار است که پدر تهمینه، بعد از اعدام پسر بزرگش و شهید شدن یکی از دوقلوهایش در جبهه، دق میکند و میمیرد. تهمینه میماند و مادرش؛ که از غم از دست دادن عزیزانش مدام بیمار است؛ و برادرش، سهراب، که از فرط رنج ناشی از شهادت برادر دوقلویش، اسفندیار، معتاد شده و در حال از دست رفتن است.
آرزو از مشکلات تهمینه مطلع میشود؛ و با کمک سهراب زرجو، برادر تهمینه را در بیمارستان ترک اعتیاد بستری میکنند. سپس او را به یکی از انجمنهای مخصوص معتادان ترک کرده راهنمایی میکنند؛ و مدتهای مدید به مراقبت و همراهی با او میپردازند تا اعتیاد خود را ترک میکند. در همان حال، سهراب، به ظاهر پنهان از چشم آرزو، مشکلات مالی خانواده تهمینه را نیز برطرف میکند.
در پایان داستان، آرزو مصمم میشود که با سهراب زرجو ازدواج کند؛ ولو کسانش او را ترک کنند. او امیدوار است که آنها بالاخره به وضعیت جدید وی عادت خواهند کرد.
روز سال نو، شیرین تلفن میزند و میگوید که به محض شروع سال جدید، نامزدش، اسفندیار، بعد از سالها بیخبری، به او تلفن زده است.
● دربارهٔ «عادت میکنیم»
«عادت میکنیم» رمان چندان طولانیای نیست؛ اما از چنان گستردگی معناییای برخوردار است که در بازنویسی چکیده آن، مجبور به درازنویسی شدم. درونمایهٔ اصلی آن، تقابل میان سه نسل از زنان عصر حاضر در طبقهای خاص از جامعه ایران است. زن اول این داستان زنی از نسل جوانان معمولی نسل اول انقلاب و دهه ۵۰ است. زنی که جوانیاش را همزمان با انقلاب و تحولات سیاسی و اجتماعی ایران دهه ۵۰ و ۶۰ گذرانده است. این نسل نسبت به همه رخدادهای پیرامون خود حساس است و تار و پودش با رنجهای ناشی از تحول و دگرگونیهای انقلابی عجین شده است.
ماهیت حرکتهای انقلابی ایجاب میکند که اعتقادات و آرمانهای خود را با همان شدتی که بر بستر سیاسی و اجتماعی جامعه خود حاکم هستند، بر بافت فکری و روحی تک تک اعضای جامعه به خصوص نسل جوان نیز تزریق کرده و مسلط میسازند. از این رو معمولاً نسل اول هر انقلابی به شدت تابع ارزشهای انقلاب هستند. اما این ارزشها و اصول، در تقابل با عوامل اثرگذار بیرونی به مرور کمرنگ میشود. بنابراین، نسلی که امثال آرزو و شیرین متعلق به آن هستند، به اقتضای آرمانهای انقلاب، حساسیت و توجه بیشتری به ارزشهای اخلاقی نسبت به نسلهای پیش و پس از خود دارند. سادهزیستی، پرهیز از اسراف و تجمّل، حفظ هویت ملّی و تاریخی و اجتناب از مظاهر غربزدگی و خودباختگی فرهنگی، غمخواری با مردم و تلاش برای حل مشکلات و گرفتاریهایشان، از جمله ویژگیهایی هستند که نویسنده در این رمان به نمایندگان معمولی این نسل نسبت میدهد. آرزو از این نسل است. اما با وجود اینکه از بیستسالگی به بعد، چند سال در یک کشور غربی زندگی کرده است، نه غربزده شده است، نه سطحینگر است و نه عاشق تجمل و خودنمایی. مردانه با زندگی روبهرو میشود و بار مسئولیتها را به دوش میکشد. این مسئولیتها، او را به مرور پخته و باتجربه میکند و در چهل سالگی از او زنی مستقّل، مدیر، آگاه به مسائل اجتماعی و حسّاس نسبت به ارزشهای انسانی میسازد.
علاوه بر آن، او زنی است که اهل غیبت و بدگویی نیست. به نوعی از خودآگاهی اجتماعی رسیده است که از او زنی حساس نسبت به پیرامون خود ساخته است. مهربان و دلسوز است، و در عین پایبندی به سنتها و ارزشهای ایرانی، امروزی است و پیشرفته زندگی میکند. شخصیت نوعدوست و نیکوکار او، در کنار حس تعهّد شدید نسبت به مادر و دخترش، موجب میشود که در خدمتگزاری به اطرافیان غرق شود. اما این وضعیت به مرور او را دچار خستگی روحی کرده است. دغدغه مداوم او برای ساختمانهای قدیمی و اصالتمند را هم باید به عوامل خستگیهای او افزود.
زن دیگر داستان، ماهمنیر، مادر آرزوست. او، نمایندهٔ طبقهٔ زنان متعلق به اشرافیت پوسیدهٔ باقیمانده از دورهٔ قاجار و پرورش یافته با فرهنگ مصرفی دوران پهلوی است. زنی متکبر، خودخواه و تجملپرست، که جز به خود و لباس و جواهر و پول، به چیز دیگری نمیاندیشد. از نظر او، بقیه مردم، از همسر و فرزند گرفته تا مردم کوچه و بازار، آفریده شدهاند تا در خدمت او باشند. روز و شب این گونه زنان، با میهمانی و اسراف و چشم و همچشمی میگذرد. جز خودشان حاضر نیستند هیچکس دیگر را در این دنیا، راضی از زندگی و صاحب چیزی بدانند. ماهمنیر به حدی خودخواه است که حتی اجازه نداده آرزو، مثل هر فرزند دیگری، به او «مادر» بگوید. آرزو از مهر و نواخت مادرانه ماهمنیر بیبهره بوده، چون او، این رفتارها را در شأن خود نمیدانسته است. همسرش تا هنگامی که زنده بوده است، خدمتگزار او و منبع پول برای برآوردن خواستههای بیپایان او بوده است؛ و حالا، این وظیفه را آرزو بر گردن دارد.
آرزو در رفتار با مادر، دچار تضاد عمیقی است. او به دلیل روحیه وظیفهشناس و سپاسگزاری که دارد، مایل است همه خواستههای بهجا و نابهجای ماهمنیر را برآورد، تا دین خود را به او ادا کرده باشد؛ فرزند خوبی برایش باشد، و او را از خود راضی کند. اما واقعیت این است که ماهمنیر، علاوه بر خواستههای مالی، به هر بهانهای به آرزو زخم زبان میزند و هرگز از او راضی نیست و هیچوقت دوست ندارد آرزو کاری را برای خودش بکند. به عنوان مثال، زمانی که آرزو میخواهد دو روز با شیرین به شمال سفر کند تا استراحتی کرده باشد، ماهمنیر ناراحت میشود و خود را به مریضی میزند، تا از رفتن آرزو جلوگیری کند. این وضعیت، آرزو را خسته و آزرده میکند تا جایی که گاه دلش میخواهد بر سر او فریاد بکشد. آرزو همواره میان فرمانبرداری از مادر و عصیان در برابر او در کشمکش است، و همیشه خاطراتی را از دوران کودکی به یاد میآورد که ماهمنیر او را آزار داده و به خواستههایش بیاعتنا بوده است.
زن دیگر داستان، آیه است. دختری از نسل جوانان مرفه امروز ایران. این جوانان از انقلاب و آرمانهای آن دور هستند و به دورهای تعلق دارند که به مرور، سرمایهداری، مصرفزدگی و فردگرایی بر بخشی قابل توجه از جامعه ایران حاکم میشود و در میان آنان، ارزشهای انقلابی، به اقتضای تحولات بینالمللی و جریانهای داخلی، روز به روز کمرنگتر و محوتر میگردد. بسیاری از جوانان امروز ایران به دنبال تأمین آسان و سریع خواستههای خود هستند. فناوریهای ارتباطی و اطلاعاتی چنان آنها را به ملتها و فرهنگهای دیگر، به خصوص فرهنگهای غربی نزدیک کرده است، که ناخواسته دچار نوعی بحران هویت شدهاند. از یک سو، فشارهای داخلی و خرده فرهنگهای قومی و خانوادگی، سعی در ایرانی نگاه داشتن آنها دارد، و از سوی دیگر، جریانات پر زرق و برق فرهنگی غرب، که به راحتی از طریق اینترنت و ماهواره در دسترس است، آنها را به سوی خود میخواند. تابعیت از آخرین مدهای آرایش و لباس، دوستیهای اینترنتی، خوشگذرانی و تنوعطلبی، ویژگی بارز این گروه از جوانان است. این افراد، از طیف به شدت غربزده، منحرف و معتاد به مواد مخدر و داروهای توهمزا تا طیف درسخوان، اهل هنر و مطالعه و هویتطلب را، شامل میشوند. آیه، در میانه این طیف قرار گرفته است.
او در فرانسه متولد شده و تا سالهای پایان کودکی را در آنجا زندگی کرده است. بنابراین، پایههای شخصیت و هویت فردیاش غربی است (با توجه به پدر غربی شدهای که دارد). بعد از آمدن به ایران، تحت تأثیر منش مادرش و فضای شازده خانمی حاکم بر منزل مادربزرگش، مجبور است الگوهای رفتار ایرانی را رعایت کند. بنابراین دچار بحران هویت شده است.
آرزو از او توقع دارد ارزشهای انسانی و الگوهای رفتاری رایج در جامعه ایرانی را حفظ کند؛ و آیه، این ـ به نظر خود ـ تحمیلها را برنمیتابد. او میخواهد آزاد و رها باشد و نظارتها و حساسیتهای مادرانه آرزو را نمیتواند تحمل کند. علاوه بر آن، کینه آرزو را به دل دارد، که چرا شوهرش را تحمل نکرده و با جدا شدن از او، آیه را از پدرش دور کرده است.
بنابراین، میان او و آرزو فاصله میافتد، آن دو، صمیمیت چندانی با یکدیگر ندارند. این دوری و بیگانگی و گلایه آیه از آرزو و امر و نهیهایش، در وبلاگهای آیه آشکار است. آیه توقع دارد آرزو، او را به فرانسه و نزد پدرش بفرستد؛ و آرزو پس از مقاومتهای بسیار، بالاخره تسلیم خواست او میشود. در عین حال آیه با مادربزرگ رابطه بهتری دارد چون شبیه هم هستند. هر دو متعلق به طبقهای از مردم هستند که فقط به خود و خواستههای خود میاندیشند و به خاطر برآوردن توقعاتشان کسان خود را استثمار میکنند. آرزو مدام باید خرده فرمایشهای آیه را هم پاسخگو باشد تا دختر از مد روز جامعه عقب نماند. آیه و ماهمنیر حرف یکدیگر را خوب میفهمند. میهمانی و خوشگذرانی هدفی مهم در زندگی هر دوی آنهاست. چشم و همچشمی و خریدهای بیمورد و از سر تفنّن را هم باید به آن افزود. آنها هیچ توجهی به مردم و گرفتاریهایشان ندارند؛ و در یک کلام، کاملاً خودخواه هستند.
آرزو میان این دو زن و توقعات ریز و درشتشان گیر کرده است. آنها به هیچوجه دلشان نمیخواهد او را از دست بدهند. چون او منبع قدرت و پول و حمایت برای آنهاست. به همین دلیل، در مقابل تصمیم آرزو برای ازدواج، به شدت ناراحت و عصبانی میشوند. چون میترسند خدمات او را از دست بدهند.
● درونمایهها
علاوه بر درونمایه اصلی داستان، درونمایههای فرعی دیگری نیز در داستان حضور فعال دارند. یکی از این درونمایههای فرعی، افسوس نویسنده بر محو تدریجی معماری سنتی و اصیل خانههای تهران است که ریشه در تاریخ و فرهنگ ایرانی دارند و بخشی از هویت ملی تلقی میشوند؛ خانههایی پر از درخت، با باغچههای پرگل و حوضهای کاشیکاری و اتاقهای گچبری شده، که در خلال نوسازی تهران و هجوم برجسازان، یک به یک از میان میروند، و جای آنها را آپارتمانهای لوکس و غربی میگیرد که هیچ نشانی از هویت ایرانی ندارند.
علاوه بر غربزدگی در بنای این آپارتمانها، مشکل دیگری که در داستان مطرح میشود این است که در زمین این خانههای قدیمی، به جای فضای سکونت یک خانوار، تعداد زیادی آپارتمان ساخته میشود که گاه تا دهها خانوار را در خود جای میدهند؛ بدون پیشبینی و تأمین امکانات شهری لازم برای این تراکم جمعیت. به طوری که در کوچهای با عرض شش متر برجی چهل واحدی ساخته میشود که به هیچوجه گنجایش کافی برای ساکنان ساختمان و اتومبیلهایشان را ندارد.
درونمایهٔ دیگر، مسئله اعتیاد به مواد مخدر و راههای مبارزه با آن است. نویسنده، علاوه بر آنکه برای ترک اعتیاد جوانان، بستری شدن در بیمارستانهای مخصوص ترک اعتیاد را پیشنهاد میکند، سازمانهای جدید بازپروری معتادان را هم معرفی میکند. این سازمانهای غیرانتقاعی و مردمی یا به قول معروف N.G.Oها، که در ایران در سالهای اخیر ظهور کرده و به سرعت گسترش یافتهاند، تجمعی از معتادان و خانوادههای آنان هستند که با گردهمایی و تشکیل گروههای همدرد، تبادل نظر، سخنرانی، انجام فعالیتهای فکری و ذهنی، رفع گرفتاریهای خانوادگی اعضا و همدردی و همدلی با هم، سعی در زدودن اثرات اعتیاد از ذهن ترککنندگان، و بازپروری فکری و روحی آنان دارند. تعداد این سازمانها در حال حاضر در ایران روز به روز بیشتر میشود؛ و معمولاً در بازگرداندن معتادان به آغوش جامعه و خانواده موفق هستند.
رسوخ شدید عناصر فرهنگ غربی در زندگی و رفتار مردم، به خصوص طبقات مرفه، مصرفزدگی و تجمّلدوستی، خودنمایی و تظاهر و ریخت و پاش بیحد و غیر ضروری در برگزاری جشنها و عروسیها، مهاجرتهای بدون هدف و برنامه و تنزل اجتماعی مهاجران در غرب، اینترنتبازی و وبلاگنویسیهای مبتذل، که عاملی برای بعضی از دوستیهای خطرناک میشود، نکوهش سگداری در آپارتمان، تجلیل و یادکرد از شهیدان دفاع مقدس، و تأسف بر دور شدن والدین و فرزندان از یکدیگر در عصر حاضر، از دیگر درونمایههایی است که در رمان به آن پرداخته شدن است.
سایر موارد
علاوه بر درونمایههای داستانی، چند نکته مهم و تأملانگیز در داستان وجود دارد که در ذیل به آنها میپردازیم:
اولین نکته، همنام بودن سهراب زرجو، خواستگار آرزو، و اسفندیار، نامزد شیرین، با سهراب و اسفندیار، برادران دوقلوی تهمینه است؛ که اولی معتاد و دومی در جنگ شهید شده است. اسفندیار، برادر تهمینه، و اسفندیار، نامزد شیرین در داستان حضور ندارند، و فقط در مورد آنها حرف زده میشود. در عوض، سهراب زرجو و سهراب، برادر تهمینه، هر دو در داستان حضور دارند. اولی مرد نیکوکاری است که میخواهد معتادی را به زندگی بازگرداند و دومی جوان معتادی است که رنجِ ناشی از صحنه شهید شدن برادر را سالها در سینه حبس کرده و از اثر آن، به اعتیاد دچار شده است.
نکته دوم، عکسی است که از پدرِ آرزو در بنگاه نصب شده؛ که شباهت تک به تک با عکس پدر تهمینه دارد که در خانهشان به دیوار زده شده است. چرا این دو پدرِ از دنیا رفته، کاملاً شبیه به هم توصیف میشوند؟
پاسخ به این پرسش را نمیدانیم.
نکته سوم که بر منطق زمانی داستان وارد است، ناهماهنگیای است که میان منطق زمانی وقوع رخدادهای واقعی با منطق زمانی وقوع همان رخدادها در داستان دیده میشود. در زمان وقوع داستان، آیه نوزده سال دارد، و در گذشته که در مدرسه درس میخوانده با تهمینه هم مدرسه بوده است. این زمان باید مربوط به دوران دبیرستان باشد.
چون آیه تصریح میکند که سعی میکرده در باغی که خانواده تهمینه سرایدارش بوده است، به تهمینه تنیس یاد بدهد. تهمینه استعداد یادگیری تنیس نداشته، ولی برادرانش خوب یاد گرفته بودهاند. پس سالهای هم مدرسه بودن تهمینه و آیه، باید دو الی سه سال پیش از وقوع داستان باشد. زمینه داستان مربوط به سالهای اول دهه ۸۰ است (سالهای ۸۰ یا ۸۱). چون واژهها و عبارتهای عامیانهای چون «قاط زدن»، «جواد»، «عمراً» و «شونصد» در داستان به کار میرود، که خاستگاه زمانی آنها در اوایل دهه ۸۰ است. به علاوه، در داستان حرف از سریال تلویزیونی «پزشک دهکده» به میان میآید؛ که مربوط به همین سالهاست، و تا سال ۸۳ نیز پخش میشد.
روزی که آرزو به دنبال دخترش به مدرسه میرود، مادر تهمینه نیز با پسرش، سهراب، به دنبال تهمینه آمده بوده است، و سهراب از جاسوئیچی آرزو خوشش میآید، و آرزو آن را به او میدهد. سهراب هم جاسوئیچی را به برادرش، اسفندیار میدهد. سپس، دو برادر به جبهه میروند و اسفندیار در جنگ شهید میشود. سهراب هم بعد از شهادت برادر، از شدت رنج معتاد میشود. یعنی این وقایع دو تا سه سال پیش از وقوع داستان اتفاق افتادهاند.
به عبارت دیگر، در سالهای پایان دهه ۷۰ یعنی سالهای ۷۷، ۷۸ یا ۷۹. چنین چیزی چطور امکان دارد؟! جنگ سال ۶۷ تمام شد و در زمان وقوع داستان بیش از ده سال از پایان جنگ گذشته بوده است. اگر شهید شدن اسفندیار را در زمان واقعی درنظر بگیریم، فاصله بین سالهای ۶۷ تا ۸۰ ، سالهای خالی در داستان هستند؛ که موجب میشوند منطق زمانی داستان اشتباه باشد. و اگر وقایع با همان منطق زمانیِ مطرح در داستان پیش برود، امکان ندارد اسفندیار در سالهای آخر ۷۰ در جبهه شهید شده باشد. برای درک بهتر این ناهماهنگی در منطق زمانی روایت، بخشی از داستان را میخوانیم:
آیه گفت: «شونصد دفعه گفتم، تهمینه دوست من نیست. چند سال از من بزرگترست. یک وقتی هم مدرسهای بودیم که بودیم. حالا بعد هزار سال تو مادرش را توی خیابان دیدی و مادرش سرِ دردِ دلش باز شده و تو دلت سوخته و تهمینه را استخدام کردی، به من چه؟ حق با من نیست مادری؟
ماهمنیر رو کرد به آرزو. «تو که گفتی منزلشان سرچشمهست، پس چطور با آیه هم مدرسه بوده؟»
«شوهرش که زنده بود قلهک مینشستند.»...
آیه انگشتها را یکی یکی لیسید. «سرایدار بودند. توی باغ گندهای که زمین تنیس هم داشت.»
آرزو آب خورد. «که تو هم کم نرفتی همان جا تنیس بازی کنی.»
آیه چرخید طرف مادربزرگ.«خُب، تهمینه میگفت باید، من هم میرفتم. بدکاری میکردم؟ تازه، خودم را کشتم تنیس یادش بدهم، یاد نگرفت که نگرفت. ولی یکی از برادرهاش خوب یاد گرفت. یادم نیست همان که مذهبی بود یاد آن که کمونیست بود. یکیشان توی جنگ مرد، طفلکی. این که معتاد شده کدام یکی؟ـــ»
آرزو داد زد: «بس کن!»
...
ماه منیر زنجیر طلای گردن را که گیر کرده بود به دکمه پیراهنش آزاد کرد. «ول کن عزیزِ دل. مادرت را نشناختی؟ شده دکتر ــ اسم این خانم دکتر توی سریال پزشک دهکده چی بود؟ (ص ۱۱۸ و ۱۱۹)
فاطمه گل حسینی
۱. پیرزاد، زویا؛ عادت میکنیم؛ تهران، مرکز؛ چاپ پنجم: شهریور ۱۳۸۳ (چاپ اول: مرداد ۱۳۸۳).
۱. پیرزاد، زویا؛ عادت میکنیم؛ تهران، مرکز؛ چاپ پنجم: شهریور ۱۳۸۳ (چاپ اول: مرداد ۱۳۸۳).
منبع : سورۀ مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست