پنجشنبه, ۲۲ آذر, ۱۴۰۳ / 12 December, 2024
مجله ویستا
تحویل قلب
دیروز توی جاده، بین دانورس و ناتیک، راننده کامیون حمل گل را دیدم که با چشم بسته تخت گاز میراند. رو به دیل کردم و گفتم: «هیچ چیزی ارزش این همه سرعت را ندارد، حتی کبدی که برای یکی میبری.» او هم دستش را روی قوطی فلزیای گذاشت که روی آن نوشته بود: کبد، و سرش را به علامت توافق تکان داد. دیل را بیمارستان استخدام کرده است تا کار یادش بدهم.
توی شیفت کاری روز با چشم، کبد، مرفین یا طحال سر و کار داشتیم؛ یا به فرودگاه میبردیم، یا از فرودگاه تحویل میگرفتیم. امشب به جاده زدهایم به لبنن اسپرینگز برویم، شهر زادگاه من. قلبی را میبریم تا زن رو به موتی را نجات بدهیم که بر اثر حادثه یا بیماری، قلبش از کار افتاده. معمولاً قلبها را شبانه تحویل میدهیم.
دیل کنار من نشسته است. جعبه فلزیای را که در دست دارد، که روی آن نوشتهاند: قلب. پلکهایش هم میآید، سرش تاب میخورد به سمت راست خم میشود. لابد تا چند دقیقه بعد خوابش میبرد، و خواب شاهراه را میبیند. خودم سرم آمده؛ میدانم.
هر وقت هوا مثل امشب گه مرغی میشود و هواپیما نمیتواند پرواز کند، ما را میفرستند. ما تنها راه دست یابی به شهرهای کوچک و جاهای پرت هستیم. خدمات تلفن همراه از کار افتاده و برق رفته؛ فقط تلفنهای سکهای هنوز کار میکند. ما سر هر ساعت، در محلهای تعیین شده توقف میکنیم، و با تلفن، از بیمارستان وضع مریض را میپرسیم. بیمارستان با لبنن در تماس است. اجازه نداریم برای خوردن و آشامیدن توقف کنیم. حتی اگر بتوانیم جلوی خودمان را بگیریم، در این شش ساعت برای رفتن به دستشویی هم نباید معطل بشویم. تلفن میزنیم، اگر مریض هنوز زنده باشد گاز میدهیم. اگر نه نیش ترمزی میزنیم، غذای مختصری میخوریم و دستی به آب میرسانیم. بعد یک نفس تا ورستر گاز میدهیم تا قلب را به هواپیمایی برسانیم که آماده است آن را به شخص دیگری در شهری با فرودگاهی بزرگ برساند. این قلب هر لحظه که میگذرد، تازگی خود را از دست میدهد. احتمالاً بعد از لبنن برای جای دیگری افاقه نمیکند.
قلبها را معمولاً توی یخ بستهبندی میکنند. اما حتی یک قلب منجمد هم بیرون از بدن بیست و چهار ساعت بیشتر دوام نمیآورد. به همین دلیل باید آن را به ورستر برگردانیم که از آن جا به فرودگاه بزرگی برسانند و با هلیکوپتر، تحویل بیمارستانی توی همان شهر بدهند. همیشه مریضی هست که قلب لازم داشته باشد. تا لبنن معمولاً شش یا هفت ساعت طول میکشد. امشب مجبوریم با این باد و بوران بیشتر عجله کنیم مبادا این قلب تلف شود.
ماشین را نگه میدارم و دیل را با شمارهای که به دستش دادهام روانه میکنم. دیل میپرسد: «اسم زنه چی بود؟»
گفتم: « به تو ارتباطی ندارد. مهم هم نیست. شماره پرونده را بده. اگر هنوز زنده باشد، آنها میگویند راه بیفتد؛ اگرنه میگویند گردش کنید و برگردید.»
کمی بعد دیل برمیگردد و میچپد توی ماشین. قطرههای باران را از آستینش پاک میکند و سرش را تکان میدهد. چند لحظه بعد میگوید: «من گرسنهام» حالا خوب است، قبلاً قاعدة کار را برایش توضیح دادهام.
قسمت تحویل بیمارستان، آدمهایی مثل من را جذب میکند، که نسبت به کارهای نادرست وسواس غریبی دارند. آدمهایی که در مدتی کمتر از نصف یک عمر متوسط به دنیا آمدهاند، دوباره به دنیا میآیند؛ به خاطر سرقت مسلحانه دستگیر میشوند و یک بار دیگر هم به دنیا میآیند. آدم بارها میتواند به دنیا بیاید حتی اگر مسیحیها نخواهند او را به حساب بیاورند.
دومین باری که به دنیا آمدم، بیست سالی داشتم. لباس اهدایی زندان تنم بود، و کف زندانی توی استرجس میشیگان دراز کشیده بودم. یادم هست یکی از مأموران کاسهای سوپ آورد و گفت پیش از رفتن به دادگاه چیزی بخورم. من به حالت امتناع، سر تکان دادم. متهم به رانندگی در حال مستی و توهین به مأمور در حال انجام وظیفه بودم، گر چه یادم نمیآمد چنین کاری از من سر زده باشد. قاضی موقع تفهیم اتهام گفت، طی چند ساعت ده اونس ۱۵۱ زدهام. بعد از تفهیم اتهام سرش را پایین انداخت، نه اینکه پروندة من عجیب باشد، از این جور محاکمهها خسته شده بود، که هر روز به تعداد آنها اضافه میشد. به او گفتم چه کار کنم که باور کند و به من فرصت دیگری بدهد. نگاهم کرد و خندید، یعنی خودتی. همه همین حرف را میزنند. نمیدانست که دوباره به دنیا آمدهام توی گراس لیک که قرار است بعد از رهایی به آنجا بروم، مردم باور کردهاند.
ما به همه جای نیوانگلند و گاهی نیویورک رفته بودیم، اما بیشتر دور و بر بوستن میچرخیدم. اگر جادة ونهام و مسیرهای اطراف ووبرن، نیدهام، برینتری را بشناسی، دستت میآید که بهترین جا برای زندگی بلمونت، وستون، کنکورد و همان دور و اطراف است؛ نه لاول که خیلی پرت افتاده. اسم همة محلهها تا دم اقیانوس، مثل ریکاپاگ کونوچونتاگ، ناکیت، تیتیکت، مناهانت و فالموت هایتس مرا به یاد زندگیای میاندازد، که اگر اوضاع طور دیگری بود برای من پیش میآمد. دوستی دارم که همین الآن توی ساکونت چنین زندگیای دارد. گه گاه میروم و از دستشویی طبقه دوم او، اقیانوس نقرهای را دید میزنم.
دیل دست دراز میکند و رادیو را روشن میکند. بعد هم آرنج راستش را به در تکیه میدهد و ولو میشود. رادیو را خاموش میکنم. گویا هیچ آموزشی نمیتواند اهمیت این شغل را به این بچه تفهیم کند. آدم حتی به عنوان مسافر هم که شده باید سرحال و هوشیار بنشیند. زندگی یک نفر دیگر در دست اوست. رادیو را که خاموش میکنم سرش به پنجره صندلی شاگرد میخورد. میگویم: « دیگر رادیو، بیرادیو!»
خاموش شدن رادیو خواب او را میپراند. دیل خودش را جمع و جور میکند و میپرسد، زنی که به قلب احتیاج دارد چه بلایی سرش آمده، اما آن طوری که او با دکمههای کت خود ور میرود، معلوم است که اهمیتی نمیدهد.
به او میگویم: «نمیدانم. زن شاید سی ساله باشد یا هفتاد ساله. هیچ وقت به من نمیگویند، شاید بیماری داشته باشد یا هرچیز دیگر. معمولاً قلب را از کسی بر میدارند که دچار مرگ مغزی شده، و هنوز زنده است؛ و به کسی منتقل میکنند که قلبش از کار افتاده ولی هنوز مغزش کار میکند. انگار آنهایی را که جوان هستند ترجیح میدهند. از لحظهای که قلب را از بدن اهدا کننده در میآورند، ساعت به کار میافتد. همین الان توی بیمارستان لبنن در اتاق عمل انتظار ما را میکشند.»
دیل سر تکان میدهد و ما در سکوت به راه خود ادامه میدهیم.شیشه پنجره را پایین میدهم تا هوایی تو بیاید و بعد آن را میبندم. رو به دیل میکنم و میگویم: «یک بابایی توی ابی لین تگزاش مست میکند و با ماشین خودش میراند توی دل یک۷۱۱، سه ساعت بعد قلب او توی هواپیمایی به مقصد فرودگاه لوگان پرواز میکند. شش ساعت بعد قلب کنار توست. ما هم با حداکثر سرعت مجاز این قلب را برای کسی میبریم که در اتاق عمل بیمارستان یا در اغما است یا خوابیده و بدون این قلب، یک روز دیگر هم زنده نمیماند» بعد ادامه میدهم: «این اهمیت کار تو را میرساند.»
اخم میکند و سرش را تکان میدهد. هر چقدر هم برایش تکرار کنم گمان نمیکنم حالیاش بشود.
میپرسد: «اگر حالا یک جای کار عیب کند، چهمیشود؟»
به یکی از فروشگاههای سر راه اشاره میکنم و میگویم: «اگر تو فکری به کلهات نزد، هیچ جای کار عیب نمیکند حالا برو و تلفن کن!»
من توی یکی از محلههای متوسط شهر زندگی میکنم. مردم آن محله همهشان بو میدهند. آشغالهایشان را بیرون نمیبرند. من از پنجره خانهام که به خانهای مصیبت زده میماند، به بیرون نگاه میکنم. چهار ماه از سال این جا رنگ آفتاب را هم به خود نمیبیند. گاهی وقتها دم صبح تصمیم میگیرم کار را رها کنم و بقیه عمرم را دست به کاری نزنم. کس دیگری هم مثل من میتواند اعضای لازم و داروهای حیاتی مردم را به آنها برساند. یک جایگزینی. بیمارستان از این آدمها دمِ دستش زیاد دارد. تنها چیزی که شاید فرق کند، این است که اگر من کاری را رها کنم، دیگر نمیتوانم غذا بخورم.
از دیل میپرسم، آیا تا به حال به فکر افتاده است که یکی از اعضای بدن خود را اهدا کند. او سرش را تکان میدهد و در سکوت به من نگاه میکند. بعد هر دوی ما غرق در تفکر و جلوتر از برنامة تنظیمی میزنیم به جاده. دلم میخواهد به او بگویم چشمهایش را باز نگه دارد.
چیزهای عجیبی دیدهام. یک بار زنی از نوو السکوشا به بیماستان آمد و گفت که میخواهد دو کلیه خود را بفروشد. خودش میگفت، چهار تا دارد. پزشک کشیک بیمارستان به چنین اظهاراتی علاقه نشان میداد، مجبور بود به او بگوید که سیاست کاری بیمارستان، و در حقیقت قانون، این اجازه را به آنها نمیدهد.
میدانم خواستن چه معنایی دارد. همیشه دلم میخواست دور دنیا را بگردم. اما احتمالاً هیچ وقت این کار را نمیکنم. فیلمهای زیادی دیدهام. همیشه دلم میخواست با پریرویی اختلاط کنم. این چیزها را که میشنوم میگویم خوب که چه!
توی عمرم فقط یک بار با هواپیما پرواز کردهام. از آب گذشتم تا به لندن بروم و یک پرونده بیمارستان را به آنجا برسانم و امضای مردی را بگیرم. یادم میآید که جایی بالای لابرادور زن حاملهای جیغ میکشید، شوهرش سراسیمه به این سو و آن سو میدوید. زن روی صندلی به خود میپیچید و به شکم خود چنگ میزد. پاهایش را به صندلی جلو فشار میداد. مرد ناگهان به طرف من دوید و داد زد: «یک دکتر میخواهم... این جا دکتر نیست؟»
زنی که روی صندلی عقب نشسته بود، بلند شد و گفت که قبلاً پرستار بوده. مرد کنار رفت و با دست زنش را نشان داد که لباس گل دار نخی به تن داشت، و بزک صورتش به گل و گردنش ماسیده بود. شوهر گفت: «همش هفت ماه است. یعنی هفت ماه هم نشده.» خودش را کنار کشید که پرستار رد شود. صندلیاش خیس خیس بود. زنی که قبلاً پرستار بود سرش را برگرداند و سر او را با دست گرفت. مرا نگاه کرد و نگاهش از روی من سرید. مرد رو به مهمانداری که تازه رسیده بود گفت: «چقدر مونده فرود بیایم؟» پرستار سابق به من نگاه کرد و گفت: «خیلی مانده.»
هیجان انگیزترین چیزی که دوباره خودم میتوانم بگویم این است که توی خطرناکترین منطقه نیویورک که آدم از ترس خودش را خراب میکند، دم خانهها پیتزا تحویل میدادم. این که چطور در آن واحد هم نگران بودم و هم احساس آسودگی خاطر میکردم، برای خود هم عجیب بود. اما به هر حال یکی از شاهکارهای من به حساب میآمد. من سن زیادی ندارم، اما هرگز در زندگیام هیچ کاری طبق برنامه پیش نرفته و مردم رفتارشان قابل پیشبینی نبوده است و از همین حرفها. بعضی از افکار و عقاید به نظر من رد خور ندارد. آدم نمیتواند هم خر را بخواهد و هم خرما را. افکار ما چندان اهمیت و پیامدی ندارد. در زندگی باید مدارا کرد. برای درک این مطلب باید در محیط خانواده من قرار بگیرد.
وقتی دوازده ساله بودم توی خیابان کاپی سیک لبنن رکاب میزدم، که زنی با سرعت حدود هشتاد محکم کوبید به چراغ دوچرخة من. پرت شدم روی کاپوت و سقف و قل خوردم و افتادم روی صندوق عقب و روی دو پا به کف خیابان آمدم. زن از وحشت کوبید روی ترمز و دود لاستیکها را درآورد و سرش را به فرمان تکیه داد و از ترس بغضش ترکید. جرئت نمیکرد پشت سرش را نگاه کند. جلو رفتم با انگشت به شیشه زدم. دست هایش روی داشبورد بند نمیشد. مرا نگاه کرد، پرسیدم: «حالتان خوب است؟»
زن گفت: «باورم نمیشود. باورم نمیشود!» سرش را دوباره روی فرمان گذاشت.
جادهای که زیر پای ماست آشنا به نظر می آید، صدای تق تق خفة زیر لاستیکها و دست اندازها آشناست، اما توی تاریکی هیچ چیزی آشنا به نظر نمیرسد. دیل نقشه را این ور و آن ور میکند و جلوی پنجره میگیرد تا با نور گاه و بیگاه چراغهای خیابان آن را بخواند. از من میپرسد: «این جای که می رویم کجاست»
ـ لبن اسپرینگز؛
به او نمیگویم من بچه آن جا هستم. یکی از اصول کار این است که به تازه واردها اطلاعات غیرضروری را نگویید.
ـ روی نقشه نیست.
ـ چی روی نقشه نیست؟
ـ لبنن.
ـ برش گردان، آن طرف است.
دیل نقشه را بر می گرداند و دم صورتش میگیرد. میگویم: «خط سبزی را که کشیدهام پیدا کن. از بوستن شروع کن. آخر خط پیدایش میکنی.»
میگوید: «پیدا کردم. خیلی کوچک است. شهر زیاد به درد خوری نیست.»
میگویم: «این جا زنی هست که قلب لازم دارد. فقط همین را باید بدانی.»
بعضیها میگویند، من زیادی فکر میکنم. بعضیها میگویند به اندازه کافی فکر نمیکنم، اما خود من احتمالاً به چیزهایی که باید، اهمیت نمیدهم، همیشه به خودم میگویم: «زیاد به خودت وعده وعید نده. بدون دلیل از خونهات بیرون نرو، تلفن به درد نمیخوره. چیزهایی زیادی جمع نکن، خیلی هم دست خالی نباش. در طبقه اول زندگی کنی بهتر است، مراقب مردم باش!»
دیل آه کشداری سر میدهد. دستهایش را لای موهای به هم چسبیدهاش میبرد، بعد هم پس گردن خود را میمالد. دیل مرد این کار نیست. هیچ فایدهای هم ندارد صبر کنم تا خودش را نشان دهد. همین هفته، یکی دیگر را مینشانم این جا که آموزش بدهم همین سؤالها و همین جوابها و توضیح مقررات.
دیل میپرسد میتواند به قلب نگاه کند که ببیند چه طور زنده نگهش میدارند. فکر میکند شاید برای کارش بهتر باشد، شاید هم نه. فکر میکنم عکس قضیه است. لابد فکر میکند من تا حالا با یک جعبه قلب تنها نبودهام و ویرم نگرفته نگاهش کنم. نگاه کردن ندارد. یا کار میکند، یا نمیکند؛ از این دو حال خارج نیست.
رو به دیل میکنم: «مگر دستورالعمل را نخواندهای؟»
سرش را تکان میدهد، اما شک دارم که اصلاً بداند از کدام دستورالعمل حرف میزنم.
ـ اگر به یکی از ایستگاههای تعیین شده بررسی و ببینی که تلفن کار نمیکند، چه کار میکنی؟ دم اولین باجهای که رسیدی نگه میداری یا به راهت ادامه میدهی؟ لازم نیست فکر کنی، صفحه ۵۲ دستورالعمل. فهمیدی؟
میگوید: «دم اولین باجه که رسیدم نگه میدارم. یعنی اولین باجه کنار جاده.»
میگویم: «فهمیدم لازم نیست توضیح بدی. اشتباه می کنی. باید به راهت ادامه بدهی به هر حال وقت شک تنها کاری که باید بکنی فشار دادن پدال گاز ماشین است. یادت باشد. فهمیدی؟ فهمیدی؟» ولش میکنم. با دستة داشبورد بازی میکند و ترق تروق انگشتانش را درمیآورد.
میگوید: «فهمیدم.»
از پنجره به بیرون نگاه میکند. نیم نگاهی میاندازم به جایی که نگاه میکند. شکل و شمایل تپههای کنار جاده و افق به وضع ماه بستگی دارد. چیزی تشیخیص نمیدهم. در شبی این چنین که طوفان ماه را پنهان کرده است، فقط برف پاک کنها را میبینم و سیل آبی که روی شیشه شره میکند و تصویر مات تابلوی سفید و شبرنگ کنار جاده را. همه مسیرها این طور است. آخرین باری که توی این جاده بودم با اتواستاپ به خانه میرفتم. آخرش هم تصادف کردیم. به دختر و پسری که مرا کنار جاده ۳۰۲ سوار کردند، گفتم تا هر جا که مسیرشان بخورد با آنها میروم. پسرک گفت، میخواهند به خانه پدری دختر بروند، توی شهرکی که در تقاطع ۳۰۲ و ۸۹ است: لبنن اسپرینگز. سر خم کردم و او پا گذاشت روی گاز. خیلی تندتر از حد مجاز میرفت. من کلی توی برف و سرما مانده بودم. پاهای سرمازدهام کرخ شده بود. در صندلی عقب کفشهایم را کندم و شست پاهایم را مالیدم. میترسیدم پاهایم دیگر برایم پا نشوند. ناگهان تقهای به شیشه خورد و شیشه خورد شد و ماشین رفت وسط گارد ریل جاده. سر گوزن گندهای به شیشه جلوی ماشین خورده بود و خردههای شیشه را پاشیده بود توی ماشین و سر و صورت راننده که حالا روی فرمان ولو بود. من از در عقب بیرون آمدم. خرده شیشهها رفته بود توی کف پاهای برهنهام. دخترک مجبور بود از شیشه جلو و از روی کاپوت ماشین بیرون بیاید. به طرف من آمد. موقع راه رفتن مثل مانکنها پیچ و تاب میخورد و سرش را میمالید. گوزن جلوی ماشین ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. بعد چشمهایش را هم گذاشت. آن موقع به لبنن نرسیدم.
در تاریک و روشن سپیده دم، بخشهایی از جنگل را به یاد آوردم، از آخرین باری که این جا بودم هشت سال میگذشت. احتمالاً از نقطهای که به دنیا آمده بودم، میگذشتیم. باید یادم بماند که چیزی به دیل بروز ندهم. لازم نیست بداند. از سمت شرقی شهر وارد میشویم و از پل تورمن، که من روی آن به دنیا آمدم. رد نمیشویم. در شورولتی که پدرم پشت فرمانش بود، و مادرم روی صندلی عقب درد میکشید. داستان از این قرار است که مادرم میگفت تحمل ندارد و پدر دلداریاش میداد که صبر کند. مادر میگفت نمیتواند و جیغ میزد و درد امان او را بریده بود و چیزی میخواست که درد جانکاهش را ساکت کند. پدر میگفت به چیز دیگری فکر کند تا درد از یادش برود. میگفت، چشم که هم بگذارد، رسیدهاند. اما مادر فقط این را به یاد دارد که هیچ کاری نمیتوانست بکند و من ساعت یازده و چهل و دو دقیقه شب به دنیا آمدم . قبل از این که از رودخانه بگذریم.
از پنجره باران خورده، به جنگل خاکستریای چشم دوختم که من را به یاد همان جنگلی میانداخت که بیست مایل با این جا فاصله داشت. خانه پدری من ته جادهای گل گرفته کنار آن بود. پنج شش سال آن جا بودیم. اما یک روز صبح هوا چنان سرد شد که سنگ از سرما میترکید.
بیدار شدم و به حمام و دستشویی پدر و مادرم رفتم. صبر کردم از خواب بیدار شوند، رفتم روی صندلی و جعبه کمکهای اولیه را باز کردم. قوطی تیغ صورت تراشی را که پشت خمیر ریش پنهان کرده بودند تا من نبینم، برداشتم.
دو تا از آنها را برداشتم. یکی را کف دست راستم گرفتم و مشتم را فشار دادم. با دست چپ تیغ دیگر را به نرمی کشیدم روی بازو و شانهام. شکافهای باریک اول خشک بود انگار واداد، بعد ناگهان خطهای قرمزی ظاهر شد و سرانجام مثل رودی طغیان کرد و سرازیر شد. به اتاق خواب آنها رفتم و کورمال کورمال کلید برق را پیدا کردم.چند سال بعد، یادم نیست چند سال ـ گمانم هفت سالی میشد که آنجا زندگی میکردیم ـ ده ساله بودم، کنار همان پنجره ایستادم، پدرم خانه را ترک کرده بود. صدای پای مادرم را شنیدم که از پلهها بالا میآمد. در اتاق خواب خودم را قفل کردم، و یکی از صندلیها را چسباندم زیر دستگیره در، و بعد برگشتم دم پنجره. صدای تختهها را زیر پای او میشنیدم. با دقت میآمد انگار نمیخواست مرا بیدار کند. دستگیره را گرفت و چرخانید و هل داد. در باز نشد، با آشفتگی هل داد. زیر لب فحش میداد.
باران با شدت به پنجره میخورد.
حالا باران بند آمده است و آسمان رو به روشنی میرود. دیل به فروشگاه کین میدود که در سی کیلومتری شرق مقصد ماست، تا آخرین مکالمه تلفنی را با بیمارستان انجام دهد. بیست دقیقه دیگر راه پیش رو داریم. فکر میکنم وقتی دیل برگردد از او دربارة زندگیاش بپرسم و از حرف «د» که روی پیراهن مدرسهاش گلدوزی کرده است و این که بعد از این در زندگی چه خواهد کرد. باید سعی کنم مهربان باشم.
شاید بخواهد در ویلند یا لگزینگتن بماند و تابستان به ماریون یا پوکاست برود، که همیشه گرم است و علفها تا دم اقیانوس امتداد دارد و ساحل هم عالی است. من که از این زندگی خوشم میآید.
صدای دنده عوض کردن ماشینی را از پشت سر میشنوم، و بعد ناله تیز و کشدار ترمزی را روی شانه خاکی کنار جاده. دو پسر از پشت وانتی سربلند میکنند و به من نزدیک میشوند. راننده شیشهاش را پایین میکشد. تف میکند. بعد اشاره میکند، شیشه را بدهم پایین. این کار را که میکنم، از من میپرسد ساعت چند است. صفحة دیجیتالی ساعتم را نگاه میکنم و یکی دو بار با انگشت روی آن میزنم. به او میگویم ساعتم باتریاش تمام شده است. ساعت دیگری هم توی جعبه ماشین دارم، اما برای برداشتن آن باید پیاده شوم بروم سمت شاگرد تا برش دارم.
وقت زیادی ندارم که تلفش کنم. پسرک باور نمیکند که راستش را گفته باشم. و من ساعت را نشانش میدهم و میگویم: «ساعت من خوابیده.»
بعد میپرسد چقدر پول دارم. جواب میدهم: «هیچ پولی ندارم.» او باز فکر میکند من دروغ میگویم، و من میگویم: «عجب!»
میگوید: «ما گرسنهایم. کلی هم راه کوبیدهایم. از المیرا تا اینجا آمدهایم. «هیچ چیز هم نخوردهایم. میخواهیم کمی غذا از فروشگاه بخریم.»
دوستش تفنگی را به او میدهد و او هم آن را به طرف من میگیرد. میگوید: «چقدر میدی که زنده بمونی؟» با دوستش حرف میزند و رو به من میکند و میگوید: «رفیقم ده تا میخواد. ده دلار که بدی جانت را برمیداری. خلاص!»
دستم را روی کیف بغلیام میگذارم و با انگشت اسکناسها را لمس میکنم. به قلب فکر میکنم. میگویم: «من ده سنت هم ندارم.»
ـ ده سنت هم نداری؟
ـ یک سنت هم ندارم.
طرف چشم تنگ میکند و آن یکی را میبندد و ضامن تفنگ را خلاص میکند: «من که فکر نمیکنم راستش را بگی. دوستم میگه، قبل از اینکه سر و کله یکی پیدا بشه با گلوله دخلت رو بیاورم، اما من ترجیح میدم اسکناس ده دلاری را از دخلت بسلفی. چند ثانیه به تو مهلت میدم، تا ببینم چه کار میکنی.»
به تفنگ دو لول چشم میدوزم. نفس در سینهام حبس میشود، میخواهم ببینم بعدش چه میشود.
گوش میخواباندم به موتور نامنظم ماشین آنها که به صدای نفس خودم میماند.
ناگهان چشمش را باز میکند و میگوید: «تتق!» و تفنگ را میکشد توی وانت. اما از من چشم برنمیدارد. لبهایش میجنبد: «ما را باش به کاهدان زدیم. انگار تو از ما گرسنهتری.» دنده را چاق میکنند و میروند. روی فرمان ولو میشوم. دست راستم را روی جعبه فلزی نقره فام میگذارم. نفسم به سختی بالا میآید.
دیل از مغازه کن بیرون میآید. اول آهسته میآید، بعد تند میکند و به دو خودش را میرساند. بالا میپرد و با نفسی کشدار هوا را میبلعد: «نتوانستم تماس بگیرم.»
دنده را چاق میکنم. و گاز ماشین را میگیرم.
دقیقاً میدانم چه کار کنم. در چه وضعی قرار داریم و چه باید بکنیم. دیل میگوید: «نمیدانم. خطهای تلفن این طرف خوب است، اما کن گفت طوفان در بوستن خیلی خرابی بار آورده، شاید عیب از آنجا باشد.»
میگویم: «مهم نیست.»
دیل که انگار چیز مهمی را به یاد آورده باشد، میگوید: «ببینم من که رفته بودم از مغازه تلفن کنم، کن چیزهایی میگفت، انگار تو توی دردسر افتاده بودی، چیزی شد؟»
میگویم: «چیزی نبود. خوب حالا توی این وضعیت چه کار کنیم؟»
دیل پیشانی خود را میمالد و میگوید: «کدام وضعیت؟»
عجب خنگی است.
ـ همین که رفتی تلفن کنی و خط راه نداد.
ـ آهان فهمیدم. به راهمان ادامه میدهیم. مگر نه؟
ـ تو بگو!
دیل میگوید: «میرویم.»
مدتی به سکوت میگذرد. چند دقیقه بعد ماشین پلیس آژیرکشان چرا غ میزند، و از پشت سر نزدیک میشود. میکشم شانه خاکی جاده و نگه میدارم و شیشه را پایین میدهم.
افسر ماشین را نگه میدارد و پیاده میشود. یک دسته کاغذ از داشبورد بیرون میآورد و به آرامی سراغ من میآید. میایستد. کلاه را از سرش برمیدارد. موهای جو گندمیاش را صاف میکند و بعد دوباره کلاه خود را بر سر میگذارد. بعد جلو میآید. دیل به کف ماشین چشم میدوزد.
پلیس پیر میپرسد: «حالتان چطور است؟»
میگویم: «خیلی خوب. قربان شما.»
ـ خوشحالم که این را میشنوم. دلیل اینکه ... ببینم شما قیافهات خیلی آشناست. قبلاً شما را ندیدهام؟ فکر میکنم بشناسمتان.
ـ فکر نمیکنم. احتمالاً اشتباه میکنید.
پلیس میگوید: «خیلی خوب. علت اینکه دنبالتان آمدهام این است که کن، خبر داده بود که برای شما دردسر پیش آمده. جلوی مغازهاش.»
میگویم: «چیزی نبود.»
ـ کن میگفت پسرهایی که سوار وانت بودند...
ـ سرکار ببخشید حرف شما را قطع میکنم. ما یک مورد اورژانسی داریم. الآن باید یک قلب را ببریم تحویل بیمارستان بدهیم. آن طرف شهر از بوستن تا این جا را توی طوفان آمدهایم. چون ثانیهای را هم نباید تلف کنیم. باید فعلاً برویم. قلب را که تحویل دادم میآیم خدمتتان به سؤالهای شما جواب میدهم.
ـ قلب؟ یعنی یک قلب دست شماست؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده!
ـ آن که رفیقت توی جعبه گرفته قلب است؟
ـ بله، قلب است.
ـ قلب را به کامیونیتی میبرید؟
ـ بله سرکار.
ـ پس معطلتان نمیکنم.
ـ قربان شما سرکار!
دوباره میگوید: «معطلتان نمیکنم، به سلامت!»
باز مرا نگاه میکند، و میگوید: «کارت که تمام شد، یک تکه پا بیا پاسگاه، با هم حرف بزنیم.»
ـ چشم قربان.
ـ ممنون.
بعد پا پس میکشد و راه میدهد که برویم.
ماشین را توی دنده میگذارم و تخت گاز از زمین جدا میشوم. کیلومتر شمار میرود بالای هشتاد. ده دقیقهای به سکوت از خیابانها میگذریم: خیابان واشنگتن، خیابان وینتروپ و تورتن و بالاخره جلوی در الکتریکی و تابلوی روشن اورژانس میایستیم. جعبه را میقاپم میگویم: «بیا دنبالم.»
جعبه را در دست میگیرم و آرام و بدون عجله به طرف در اورژانس میروم. دیل، شلنگانداز، خودش را به من میرساند. به سمت باجه شیشهای میروم که زنی در آن نشسته و فرم پر میکند.
زن دیگری که هیکل تنومندی دارد، روی صندلی اتاق انتظار نشسته است. هیچ جراحتی ندارد. مردی که کنار او نشسته پارچهای خونی روی دستش انداخته است. و هر دو چشم به دیوار دوختهاند.
با دستپاچگی به شیشه میزنم. زن بیآنکه سرش را بلند کند میگوید: «چه کمکی از من برمیآید؟»
میگویم: «از بیمارستان بوستن آمدهایم. این هم فرم.» زن فرمها را میگیرد، اما نگاهشان نمیکند.
میگوید: «قلب؟» و به جعبه نقرهای نگاه میکند.
میگویم: «بله.»
نفسی میگیرد، و روی صندلی چرخان تابی میخورد: «من که نمیفهمم چه قلبی آوردهاید؟»
میگویم: «خانم جان! وضع اضطراری است. ما هم دیر کردهایم. زنی توی این بیماستان نیاز به قلب دارد. این قلب زیاد دوام نمیآورد.»
زن نگاهی به من میاندازد بعد فرمها را نگاه میکند. من ادامه میدهم: «شما خبر ندارید؟»
زن میگوید: «من همین الآن آمدهام. چیزی هم به من نگفتهاند.»
صندوق را میگذارم پایین و لبه تخته حائل بین او و خودم را میگیرم و به او خیره میشوم. لب پایینش را نگاه میکنم، میگویم: «خانم! دقت بفرمایید. قلب را آوردهایم.»
زن میگوید: «باید بروم با یکی از دکترها صحبت کنم.» لبخندی میزند و خودش را به انتهای راهرو میرساند. به شیشه تکیه میدهم و چشمهایش را میبندم.
صدای زن دیگر را میشنوم که روی صندلی جا به جا میشود. مردی که دستش زخمی است، سرفه خشک و کوتاهی میکند و بعد با پاهایش ضرب میگیرد. معلوم است که از بیحوصلگی پا میکوبد نه از درد. هر چند ثانیه یک بار پنجه پایش را به کف اتاق میزند. بعد مکث میکند.
حس میکنم مرا نگاه میکند و چشم به جعبه نقرهای دارد. صدای چراغهای مهتابی که در سقف ردیف شده است به وزوز حشرات میماند و هر لحظه بلندتر میشود. چند لحظه بعد صدای تق تق پاشنههای مسئول پذیرش اورژانس و صدای چسبناک کفش پلاستیکی دکتر را میشنوم.
ناگهان برمیگردم و نگران از وضع دیل، اطراف را نگاه میکنم. همان موقعی که پزشک از پشت به من نزدیک میشود، دیل را میبینم که سرپیچ راهرو ایستاده است. بالای سرش علامتی است که کافه تریا را نشان میدهد. دکتر دست روی شانه من میگذارد، و صبر میکند برگردم.
وقتی برنمیگردم، میگوید: «متأسفم! باید مسئولان بیمارستان بوستن، در آخرین تماس به شما خبر میدادند.»
دستش را میکشد و منتظر میماند تا جواب بدهم. مسئول پذیرش سر میز خود برمیگردد و فرم دیگری را از دسته بزرگ فرمها میکند. دیل میایستد تا لفاف باقی مانده ساندویچی را که از ته راهرو خریده باز کند. خم میشود تا تکههای کاهو به جای آن که روی لباسش بریزد به زمین بیفتد.
بعد به طرف من میآید. یک پر گوجه فرنگی از گوشه لبش بیرون زده است. آن را هم فرو میدهد و پیش میآید. بعد از یکی دو قدم دوباره میایستد و گاز دیگری میزند.
این بار برشهای کاهو را با دست جمع میکند و به دهان خود میچپاند. دکتر جعبه را برمیدارد. به دیوار تکیه میدهد چند کلمهای هم به مسئول پذیرش میگوید، که کشور را باز میکند و مشتی کاغذ از آن برمیدارد. برای رفتن به ورستر خیلی دیر شده است. وقتی دیل میبیند که خیره نگاهش میکنم دیگر قدم نمیزند و باقی مانده ساندویچی را که در دهان دارد، میبلعد.
دکتر پا به پای من میآید و فرمی را که به یک تخته گیره وصل است به من میدهد و میگوید: «اینجا را امضا کنید» تخته گیره و قلم را میگیرم و به او نگاه میکنم.
دیل شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: «گرسنهام بود. گفتم حالا که رسیدیم، دیگر نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم.»
میگویم: «بهانه نیار!»
سر برمیگردانم تا فرمها را امضا کنم. جلوی «ساعت ورود» که میرسم، ساعتم را نگاه میکنم که کار نمیکند. به دکتر نگاه میکنم و میپرسم: «ساعت؟»
مچش را نشان میدهد که ساعت نبسته. لبخندی میزند و حلقههای کبود پای چشمش به سیاهی میزند. بعد میگوید: «یادم رفته ساعت ببندم.»
دیل ته مانده ساندویچ را توی جیب خود فرو میکند و میگوید: «ساعت هفت است.»
لبهایش را میپیچاند که مثلاً کارمان جدی است.
ـ حالا چه کار باید بکنیم؟ فکر میکردم رسیدیم و کار دیگر تمام است.
به طرف او میروم و جعبه را از دستش در میآورم و کنار دیوار میگذارم: «خیلی دیر شده»
اما او اخم به چهره میآورد و ابرو درهم میکشد و به جعبه خیره میشود. وقتی کارآموزی نمیفهمد که کجای کار خراب شده، علامت خوبی است. به او حالی میکنم که وقتی قلب از بدن یکی جدا شد، فقط بیست و چهار ساعت دوام میآورد. دیگر جایی نمانده که برویم. دم در برمیگردد و جعبه نقرهای را نگاه میکند که پرستاری به ته راهرو زرد رنگ میبرد.
آهسته به بازوی دیل میزنم اما او برنمیگردد. تا وقتی که پرستار در پیچ راهرو از چشم پنهان میشود، رو برنمیگرداند میدانم این دشوارترین بخش کار است. به هیچ طریقی نتوانستهام حالیاش بکنم که این همه راه کوبیدهایم و آمدهایم و قلبی آوردهایم که در پایان کار، کسی را زنده نکرده است.
پینوشت:
جیس براون در مین به دنیا آمد و همان جا رشد کرد. از دانشگاه کرن در رشته هنرهای زیبا فوق لیسانس گرفت. آثار او در نشریات و گاهنامههای ادبی چاپ میشود. داستان تحویل قلب، از بهترین داستانهای کوتاه امریکا (۱۹۹۶) انتخاب شده است. این، در واقع نخستین داستان نویسنده است که به زبان فارسی درآمده است. (مترجم)
نوشته: جیس براون/ ترجمه: اسدالله امرایی
جیس براون در مین به دنیا آمد و همان جا رشد کرد. از دانشگاه کرن در رشته هنرهای زیبا فوق لیسانس گرفت. آثار او در نشریات و گاهنامههای ادبی چاپ میشود. داستان تحویل قلب، از بهترین داستانهای کوتاه امریکا (۱۹۹۶) انتخاب شده است. این، در واقع نخستین داستان نویسنده است که به زبان فارسی درآمده است. (مترجم)
نوشته: جیس براون/ ترجمه: اسدالله امرایی
منبع : سورۀ مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست