سه شنبه, ۲۰ آذر, ۱۴۰۳ / 10 December, 2024
مجله ویستا


محصور در حفاظ سفید پیکرش


محصور در حفاظ سفید پیکرش
یرما شاید غم انگیزترین و سودایی ترین نمایشنامه لورکا از مجموعه تراژدی های سه گانه اوست که برخلاف دو تراژدی دیگرش از عمل قهرمانانه چندانی برخوردار نیست و شاید از این رو است که بیش از تراژدی به یک ملودرام جدی و تاثیرگذار تنه می زند.
یرما روایت تنهایی زنی است که در جامعه یی ناهمگون با شرایط روحی اش زندگی می کند. زنی که می خواهد شکل خودش باشد اما نگاه قضاوت گرانه مردم از پس زندگی شیشه یی اش (که تبلور آن در کلام همسرش شکل گرفته) و پچپچه هایی که پشت سرش در جریان است، مانع از خوشبختی اش می شود. اما بزرگ ترین مشکل یرما حرمانی است که در اسمش معنا پیدا می کند؛ نازایی. یرما که در فرهنگ اسپانیایی زمین بایر و بی حاصل معنا می دهد.
زنی است که در رویاهای خود به دنیاهایی بهتر می اندیشد. دنیاهایی که از او بسیار دورند و می داند هرگز به آنها دست نخواهد یافت. او که از شوهر خود «خوان» عشق و هیجانی دریافت نمی کند همه دلخوشی اش به داشتن فرزندی است که او را از این پوچی و بیهودگی نجات دهد. این البته چیزی است که در طول نمایش از زبان یرما می شنویم اما طبیعی است که در پس پشت هر متن دنیای دیگری نهفته که حرف هایی تازه تر برای گفتن دارد. آنها که به یرما به عنوان اثری انقلابی می نگرند براین باورند که کشتن «خوان» در انتهای نمایش به معنای مبارزه با سترونی و نازایی کشوری است(اسپانیا) که در جمود و دیکتاتوری خود در حال مرگ است.
اما نگاه دیگر به نمایش یرما کاملاً در نقطه مخالف این برداشت قرار می گیرد که آن را می توان از میان واگویه های یرما برداشت کرد. آنجا که در کلامش دائم به پوچ و عبث بودن زندگی خود و شرایطی که در آن می زید اشاره می کند، این پوچی را کامل و واضح نشان می دهد. به نظر می رسد گوران در اجرای نمایشی خود از این اثر به بعد عبث بودن زندگی یرما بیشتر نظر داشته تا ابعاد انقلابی آن که صرفاً زاده نگاه نمادگرایانه آمیخته به سمبلیسم است. شاید به همین دلیل یرمایی که در تئاترشهر به صحنه رفت فارغ از هر عمل قهرمانانه، صرفاً تکرار مکرر دردی است که یرما می اندیشد با درمان آن می تواند کمی از سبکی تحمل ناپذیر هستی اش بکاهد. با وجود این یرما از منظر کلام و آنچه به عنوان دیالوگ ومونولوگ روی صحنه به گوش مخاطب می رساند چندان فراتر از آنچه لورکا نزدیک به یک قرن پیش بیان کرده، نمی رود. اما نوع بیان این کلمات، که بازیگر نقش یرما به خوبی از ایفای آن برآمده، و نیز میزانسن و به طور کل طراحی شخصیت ها از منظر دیداری است که نگاهی تازه از نمایش یرما به روی صحنه آورده است. همسانی یرما با زنانی که او را قضاوت و تکفیر می کنند، با این نماد که ما همواره شاهد سه یرما روی صحنه هستیم که دو دیگر عیناً کارهای یرما را در سکوت تقلید می کنند و گاهی خود نیز تبدیل به زنان حراف و خواهران تارک دنیای «خوان» می شوند از تازگی های دیگر این اجراست. انگار که خود یرما هم فارغ از قهرمان بودن می تواند یکی از همین زنان باشد.
در نمایشنامه یرما آنکه می خواهد کاری انجام دهد یرماست و آن که ظاهراً کاری انجام می دهد شخصیت «ویکتور» است که به یرما عشق می ورزد. در این اجرا اما «ویکتور» با سفرش کاری جز کنار کشیدن خود از ماجرایی که راه حلی برای آن ندارد انجام نمی دهد. در واقع عمل ویکتور در حد یک سفر بی اهمیت تنزل می یابد. تو پنداری این مثلث عشقی نیز همچون دیگر عناصر نمایشنامه راه به جایی جز نیستی نمی برد. عبث در عبث می رود تا نهایت بیهودگی و چقدر بیهودگی مستتر در این اجرا به زندگی انسان معاصر نزدیک است. حتی قتل خوان به دست یرما هم از پوچی اثر کم نمی کند. یرما برای نجات از این بیهودگی بچه می خواهد اما در نهایت با کشتن خوان برای همیشه زمینی خشک می ماند
اما تمام تازگی اجرا، که آن را برخلاف گفته کارگردان تا حد یک برداشت تازه از اصل اثر جدا کرده، غیر از بازی ها و شخصیت پردازی ها و میزانسن، به طراحی صحنه و لباس آن برمی گردد.
استفاده از رنگ سفید اگر به تعبیر همیشه نخواهد معنای پاکی، که یرما در حدی جنون آسا به آن پایبند است، بدهد شاید ازدیاد آن در صحنه نمادی از زمین سترونی باشد که باروری آن جز با ریخته شدن خون، که به خوبی با نماد گوجه فرنگی نشان داده می شود، امکانپذیر نیست. گوجه فرنگی های دردسرسازی که گاه زیر دست و پا له می شود اما به احساس اثر کمک می کند. اگر رنگ سفید نمادی از پاکی باشد پس چه پاکی دردآوری، آیا این پاکی تحمیلی نیست که یرما را به سمت جنایت و قتل «خوان» سوق می دهد؟ در حالی که آزادی در عشق و احساس به یرما امکان مصالحه می دهد. آیا برداشتی ترسناک تر و متفاوت تر از این می شود از رنگ سفید (با بار معنایی متعارفش) داشت؟ و عنصر شیشه یا بلور به جز نشان دادن شفافیت زنانه یرما، آیا نشان از زندگی بی سامانی ندارد که هر کس می تواند در آن سرک بکشد و به قضاوت بنشیند؟
و سفیدی تن پوش ها که تکرار مکرر این پاکی بیهوده است. با آن طراحی در بندگونه که پنداری یرما را محصور در حفاظ سفید پیکرش نشان می دهد.پاکی تباه شده با سرخی گوجه فرنگی و چه خوب که این طراحی کاملاً در خدمت اجرا و تازگی آن است. طراح صحنه اگر غیر از شیک و بدیع بودن کارش به مفهومی در پس پشت آن اندیشیده باشد، این مفهوم جز تنهایی منحصر به فرد یک زن سرخورده از عشق چه می تواند باشد؟ و تکرار مکرر زندگی بی حاصل یرما؟... زنی که زندان اخلاقیات و هنجارهای غلط اجتماعش او را به ورطه جنون کشانده ولی همچون بسیاری دیگر از همگنانش ناگزیر از تسلیم یا جنایت است. غافل از اینکه عشق قوانین خودش را دارد.
محمدرضا مرزوقی
منبع : روزنامه اعتماد