چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
بالهائی که باز شدند!
مدت اقامت ما در باغ بزرگ دوست پدر از یک هفته هم گذشت. هر روز که میخواستیم باغ را ترک کنیم، دلیل جدیدی برای بیشتر ماندن مقابلمان ظاهر میشد. یک روز صبح فلورا در خصوص علاقه ناخودآگاه جمعی برای اقامت بیشتر در باغ، جمله زیبائی گفت که همه ما را به فکر فرو برد! فلورا گفت: ”اینجا آخر دنیا است! علت اینکه هنوز نمیتوانیم دل از اینجا بکنیم این است که شاید هر یک از ما گمشدهای یا سؤال بیجوابی دارد که امیدوار است در این باغ پاسخ و گمگشته خود را پیدا کند“.
غروب روز هفتم وقتی در باغ میگشتیم و از تنوع زیبائیهای آن لذت میبردیم نزدیک غروب ”مسیحا“ با انگشتانش عقابی بزرگ را روی شاخه بلندترین درخت باغ نشان داد که با هیبت و زیبائی خارقالعادهای در تلالوء خورشید در حال غروب میدرخشید. بلافاصله بچهها را دور خودمان جمع کردیم و تکه چوبی در دستمانمان گرفتیم تا در صورت حمله عقاب بتوانیم از خودمان دفاع کنیم.
مسیحا شجاعانه چوبی بلند را بالای سرش میچرخاند و با آن بهطور محسوسی سعی میکرد عقاب را بترساند و بدینوسیله ترس خود را پنهان کند و ما را دلداری دهد. اما جهت نگاه عقاب به سمت بیرون باغ بود و گوئی آنجا چیزی را میپائید. با سرعت خودمان را به کلبه دوست پدر رسانیدم.
دوست پدر بیرون کلبه مشغول آمادهسازی غذا برای ما بود و چهرهای آرام و مطمئن داشت. پدر بلافاصله به سراغ او رفت و با چوبی که در دست داشت عقاب عظیمالجثه را بالای درخت بلند باغ نشان او داد. دوست پدر مدتی به عقاب خیره شد و آنگاه گوئی چیزی به ذهنش رسیده باشد سراسیمه گفت: ”فکر کنم عزیزی بیرون باغ به کمک ما احتیاج دارد عجله کنید همگی آنجا برویم“
وقتی به نزدیکی در باغ رسیدیم برای لحظهای حرکت تند نسیمی را روی سر و صورتم حس کردم و وقتی به بالای سرم خیره شدم عقاب را دیدم که زودتر از ما به سمت بیرون باغ خیز برداشته بود. به شدت ترسیده بودم. نفسم بند آمده بود و تقریباً از ترس بیاختیار میدویدم سرانجام به در باغ رسیدیم و همگی با هم از باغ بیرون آمدیم. در پنجاه متری باغ یک زن و دو کودک، وحشتزده به هم چسبیده بودند و دو نفر مرد قویهیکل که نقاب به صورت زده بودند. با چوب به آنها حمله میکردند.
یکی از نقابداران چماقی که در دست داشت را بالای سر برد تا بر سر زن بکوبد که ناگهان عقاب غولپیکر با پنجههای محکمش شانههای او را گرفت و از زمین بلند کرد و چند ده متر آن طرفتر چنان روی زمین پرتاب کرد که دیگر از جا بلند نشد. نقابدار دوم که از دیدن عقاب وحشتزده شده بود زن و کودکان را رها کرد و بهسوی عقاب حمله برد اما به محض اینکه عقاب نگاهش را به سمت او برگرداند و در چشمانش خیره شد. نقابدار دوم از وحشت جیغی زد و بیهوش روی زمین افتاد. عقاب وقتی از هلاکت نقابدارها مطمئن شد بالای صخرهای بلند فرود آمد و به سوی زن و کودکان پشت کرد و به غروب خورشید خیره ماند.
زن غریبه به همراه بچههایش بهسوی ما دویدند و همگی در آغوش وست باغبان پدر جای گرفتند. تازه آن موقع بود که فهمیدیم که آن زن غریبه، دختر و آن بچهها نوههای دوست باغبان پدر هستند. نوه کوچکتر دوست پدر، در حالی که گردن پدربزرگش را رها نمیکرد، با شور و شوق گفت: ”پدربزرگ اگر عقاب شما نبود! راهزنها ما را میکشتند!“ و دوست پدر زیر لب زمزمه کرد: ”عقاب من! هیچ وقت فکر نمیکردم عقاب من اینقدر قدرتمند و خشن باشد!“
چند دقیقهای همانجا کنار در باغ ایستادیم و به عقاب خیره شدیم مرد صاحب پانسیون به آهستگی پرسید: ”نمیخواهید برویم و ببینیم نقابداران در چه وضعی هستند!؟“
و دوست پدر زیر لب زمزمه کرد: ”تکلیف آنها را خود عقاب معلوم میکند. بهتر است آنها را با عقاب تنها بگذاریم و به باغ برگردیم“.
نوههای دوست پدر یک پسر و دختر دوقلو و بسیار زیبا و باهوش بودند. چهره بچهها به مادر و پدربزرگشان میمانست اما فرم چشمانشان و نگاه اثیری و جادوئی آنها مرا به یاد نگاه آشنائی میانداخت که نمیدانستم کجا دیدهام.
دوست پدر از دیدن دختر و نوههایش بسیار شوقزده مینمود و سر از پا نمیشناخت. خودم را نزدیک فلورا و دیانا کشاندم و نظر آنها را راجعبه دختر باغبان پرسیدم. دیانا گفت: ”دختر آرام و محجوبی بهنظر میرسد. بچههایش هم خیلی معصوم و دوستداشتنیاند. بهخصوص چشمان و نگاهشان حالت خاصی دارد که احساس میکنم قبلاً جائی دیدهام. نمیدانم پدر این بچهها کجاست و چرا آنها را تنها در جاده به حال خود رها کرده است!؟“مولی فرق میکند گاهی با خودم میگویم اگر انسان با جفتی آسمانی ازدواج کند، حتماً زندگی شیرین و جذابی را تجربه خواهد کرد!“
دختر صاحب باغ انگار حرفهای ما را شنیده باشد. از آن سوی سفره با صدائی بلند که همه میشنیدند گفت: ”اصلاً چنین فکری نکنید. مردان آسمانی متعلق به زنان آسمانیاند و شما اگر زمینی هستید و به جستوجوی مردی با خصایل آسمانی برخیزید بدانید که فرجامی جز تنهائی نصیبتان نمیشود. مردان آسمانی به آسمان تعلق دارند و برای زمین و زمینیان ارزشی قایل نیستند“.
فلورا انگار یکه خورده باشد با لحنی شرمزده گفت: ”منظور من از جفت آسمانی کسی بود که خصایل و اخلاقهای مردان آسمانی را داشته باشد، نه اینکه واقعاً از آسمان آمده باشد!“
دختر صاحب باغ با صدائی غمزده ادامه داد: ”من هم مثل شما در فضای این باغ بزرگ شدم و احساس میکردم مردان آسمانی شایسته زندگیاند. وقتی موضوع را با پدرم در میان گذاشتم او گفت که چون زمینی فکر میکنم باید در روی زمین به دنبال جفت مناسبی برای خودم بگردم. اما من در عین زندگی زمینی، خصوصیت و خصلت آسمانیها را میخواستم. سرانجام یکی از شاگردان پدر مرا خواستگاری کرد. او بیش از حد زمینی مینمود اما پدر میگفت که او آسمانی ست. من بیشتر به خاطر اینکه او زمینی مینمود و جسور و پرشهامت بود انتخابش کردم. البته خصلتهای آسمانی و غریبی در او موج میزد که همیشه این دو شخصیتی بودنش مرا حیرتزده مینمود. اما من فقط چهره زمینی و دوستداشتنیاش را میدیدم. با او ازدواج کردم و نتیجه سالها زندگی مشترک من و او این دوقلوها هستند. ولی روزی رسید که مرد آسمانی من دچار مشکل شد. او به یک دوست که لیاقت اعتماد را نداشت اطمینان کرد و به خاطر این اطمینان شکست و زخمی بزرگی را تجربه نمود از تهائی و زخمهایش من ترسیدم و حس کردم این زخمها شاید به ما هم آسیب برساند. بدون مشورت با پدر از او خواستم ما را ترک کند و او روزی که فهمید در جدائی اصرار دارم جدائی را پذیرفت و بالهایش را باز کرد و ما را بیخبر گذاشت و رفت. به همین سادگی! آسمانیها اینطوریاند. غمی سنگین دلم را پر کرد. و با خودم گفتم که چگونه دختر شخصی مثل دوست پدر با این همه خصیصه آسمانی چنین کاری را انجام داده است!؟ (و او را بیرحمانه ترک کرده اما) جوابی برای این سؤال پیدا نکردم.
نگاهم را به سوی بچهها دوختم. دوقلوها همراه مسیحا و صفا در فاصلهای دورتر از ما در فضائی باز، روی خاک مشغول بازی بودند. ناگهان برای لحظهای چشمم در کنار دوقلوها به یک مار بزرگ و سیاه رنگ افتاد که به سرعت به سمت بچهها حرکت میکرد. نفس در سینهام حبس شد و فقط توانستم جیغی بکشم و با انگشت بچهها را نشان بدهم. همه با جیغ من به سمت بچهها برگشتند و پدر مثل فنر از جا پرید و به سمت بچهها خیز برداشت. اما فاصله پدر با بچهها زیاد بود و مار به سرعت خود را به سوی دوقلوها میکشاند. درست در نیم متری بچهها ناگهان چیزی عظیمالجثه از آسمان روی زمین نشست و با حرکتی ما را در پنجههای خود گرفت و به سوی خارج باغ بال کشید و رفت.
نفس در سینههای ما حبس شده بود. چند ثانیه بعد پدر خودش را روی بچهها انداخت و آنها را در آغوش گرفت. دوست باغبان پدر هم بلافاصله با مشعلی در دست به سوی در باغ به حرکت افتاد. انگار جهت حرکت عقاب را دنبال میکرد که ما را در پنجههای خود گرفته بود و به بیرون باغ برده بود.
فلورا زیر لب زمزمه کرد وب ا هیجان گفت: ”این دومین بار است که عقاب جان این بچهها را نجات میدهد!“
و دیانا گفت: ”اما این پرنده خیلی خشن و بزرگ است و من از این همه قدرت در دست موجودی که از آسمان بر سر هر که بخواهد فرود میآید زیاد خوشم نمیآید!“
وقتی بچهها خوابیدند. من و فلورا و دیانا و زن صاحب پانسیون دور دختر صاحب باغ جمع شدیم و از او خواستیم در مورد خودش و پدر بچهها صحبت کند.
اما او از یادآوری خاطرات گذشته طفره رفت و با ناراحتی گفت: ”ما او را در بدترین شرایط به حال خود رها کردیم و رفتیم. اکنون هم به خاطر بیپناهی به باغ و کلبه پدر پناه آوردیم. او یک زمینی دوشخصیتی بود که ادای آسمانیها را درمیآورد و من هنوز هم باورم نمیشود که چهطور یک موجود زمینی میتواند این قدر راحت همه چیز را رها کند و پر بکشد و برود!؟
خودم را از جمع آنها کنار کشیدم و به گوشهای پناه بردم و دست در کیفم کردم و یکی از کارتهای جادوئی پدر را تصادفی از داخل بسته کارتها بیرون کشیدم. میخواستم بدانم چگونه شخصی که ذاتاً زمینی است و ادای آسمانیها را درمیآورد، میتواند هنگام ضرورت بال باز کند و برود!
به تصویر روی کارت خیره شدم. تصویر عقاب پرهیبت و زیبائی را نشان میداد که بر یک بلندی نشسته بود و به دوردست خیره شده بود. چشمان عقاب و طرز نگاهش شباهت عجیبی به نگاه دوقلوها داشت. برای لحظهای آهی کشیدم. همان لظه بود که فهمیدم که نگاه دوقلوها را چند ساعت پیش هنگام غروب در طرح صورت عقاب عظیمالجثه دیده بودم بچهها و عقاب خیلی به هم شبیه بودند. کارت را برگرداندم و مطلب پشت کارت را قبل از ناپدید شدن با تمام وجودم خواندم. نوشته پشت کارت این بود: ”شاید آنها که میپنداریم زمینی هستند، آسمانیهائی باشند که به خاطر ما زمینی رفتار میکنند. و وقتی با خودشان تنها میشوند. در جلد آسمانی خوشدان فرو میروند. اگر از این زاویه به انسانهای خوب اطرافمان خیره شویم، خواهیم دید که هر همصحبت و دوست و همکار خوبی که نصیبمان شده شاید موجوداتی از دنیای آسمانها باشند که به خطار خوبی و خلوص درونی ما از سوی خالق هستی مأمور شدهاند تا چند صباحی با ما همراه باشند“.
کارت را برگرداندم و به چهره عقاب پشت کارت خیره شدم. سپس نگاهم را چرخاندم و به سوی دختر باغبان خیره شدم و صدای او را شنیدم که از جفتش گله میکرد که چقدر راحت به یک باره همه چیز را رها کرد و رفت. در دلم گفتم: ”چقدر سادهای ای دخر! او شما را تنها نگذاشته است و لحظه به لحظه مواظب شماست. کافی است فقط نگاهت را از زمین به سمت آسمان برگردانی و او را ببینی! اشتباه تو این است که هنوز مثل همیشه او را روی زمین جستوجو میکنی!؟“
عصمت کوشکی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست