سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
مجله ویستا


گوشه نشینان آلتونا


گوشه نشینان آلتونا
در این نمایشنامه، سارتر مهم‌ترین مشكل عصرمان را كه از هر سو گریبان انسان را می‌گیرد به تصویر می‌كشد. نمایشنامه با صحنه‌هایی هولناك آغاز می‌شود، ددمنشیها، شرارتها و حرصی وحشیانه كه آدمهایش را به نابودی می‌كشاند، همچنان‌كه تمام بشر را به انهدام و فنا تهدید می‌كند. خوبی در این ظلمت دهشتناك، چون شمعی است در باد، ولی كیست كه بیدار شود. فیلسوف آن را پی می‌گیرد تا وجدان عالمی را بیدار و تركشهای گرم آن از یكی به دیگری سرایت كند، و به دهان پست دولتهای بزرگ و بستگانشان و به چشمانی كه فقط نگاه می‌كنند ولی نمی‌بینند بكوبد. نظریه‌های فیلسوف در آغاز، تجریدی و پا در هوا به نظر می‌رسند، اما نشانگر رابطهٔ خشونت آدمها و سرنوشت آنها و مشكلاتشان در عصر حاضر است. ضروری است قبل از اینكه این نظریه‌ها را به صورت ادبی بررسی كنیم، اشاره‌ای به حوادث نمایشنامه و شخصیتهایش داشته باشیم. حوادث نمایشنامه درسال ۱۹۵۹، در آلتونا یكی از بخشهای تابعهٔ هامبورگ آلمان، كه دارای یك كارخانهٔ بزرگ كشتی‌سازی است اتفاق می‌افتد. ما شاهد حوادثی هستیم كه ظرف چند روز در آنجا اتفاق می‌افتد. در پردهٔ اول، ورنر، خواهرش لنی و همسرش یوهانا را می‌بینیم كه خود را آمادهٔ ملاقات با رئیس كارخانه می‌كنند در رابطه با امری كه ورنر و همسرش در پی كشف آن‌اند، و خواهیم دانست كه پدر بر اثر سرطان گلو خواهد مرد و پزشك گفته بود كه او بیشتر از شش ماه زنده نخواهد بود. پدر در جلسه حاضر می‌شود و به آنها می‌گوید كه نمی‌تواند منتظر باشد كه بر اثر این مرض بمیرد و تصمیم دارد خودكشی كند. از پسر خود می‌خواهد كه به تورات قسم بخورد كه پس از مرگ او در خانه بماند و كارهای این كارخانه را كه صد هزار كارگر دارد بگرداند، چون او تنها وارث ذكور اوست. پسر و همسرش خسته می‌شوند، چرا كه طاقت سكونت در خانه‌ای قدیمی و فرسوده را ندارند. پسر در شهر هامبورگ وكیل است و یوهانا كه هنرپیشه است، به منظور زندگی در این شهر با او ازدواج كرده است. پدر از آنها می‌خواهد كه به مدت ۱۸ ماه در «آلتونا» با او زندگی كنند. جلسه پر از آیینه‌های روابط سیاه تقلیدی اجتماعی كه گریبانگیر خانواده است می‌شود. لنی تظاهر می‌كند كه از مردن پدر متأثر نیست، درحالی كه وقتی این خبر را از پزشك می‌شنود مضطرب می‌شود و ورنر وانمود می‌كند كه از قضیه هیچ‌گونه اطلاعی ندارد، درحالی كه او قبل از خواهرش مطلع شده بود. یوهانا افشا می‌كند كه این گفتهٔ پدر را كه می‌خواهد آنها را به‌عنوان مدیران كارخانه در آلتونا نگه دارد، دروغ است. دیگر اینكه ورنر تنها وارث ذكور او نیست، بلكه پسر دیگری هم دارد به نام «فرانتز» كه پسر ارشد اوست، و نمرده است و برای او گواهی فوت جعلی درست كرده‌اند. او هنوز زنده است و در یكی از اتاقهای خانه، خود را زندانی كرده است و نمی‌خواهد كسی او را ببیند، مگر خواهرش لنی. او مدت دوازده سال است كه در این اتاق است، گونه‌ای از عذاب درونی كه هیچ‌كس طاقت آن را ندارد. اعتراض، در درجه اول به پدرش است، به آن كسی كه سبب ازدواج او در زمان جنگهای آلمان شد و در آخر به همهٔ زمانه، پرخاش می‌كند، چرا كه این دختر با عقاید مذهبی «لوتر» و ضمیر انسانی پرورش یافته است. همچنین پدرش به او آموخته بود كه شجاع باشد و در برابر خطرات ایستادگی كند، چرا كه او دروغ، ترس و ذل‍ّت را خوار می‌شمارد. پدر را در بازگویی خاطراتش ـ به شیوهٔ مناظر نمایشی ـ می‌بینیم كه چگونه زمینی را در جوار كارخانه برای ساختن اردوگاه به هیتلر فروخت و پسر، او را سرزنش كرد، چرا كه او از دیدن منظرهٔ اسیران و درماندگی‌شان نفرت دارد، و اگر خود دچار چنین سرنوشتی شود، مرگ را ترجیح خواهد داد. همچنین پسر از قربانیانی كه جلاّد را محترم می‌دارند متنفر است، چرا كه منزلت انسان، در انسان بودن اوست. استدلال پدر این بود كه اگر او اقدام به فروش زمین جهت احداث اردوگاه نمی‌كرد، شخص دیگری این كار را می‌كرد. پسر با این استدلال مخالف است: اگر پدر از «ش‍َر» تبعیت نمی‌كرد، آنكه سزاوارش بود این كار را می‌كرد. سپس به پدر خبر می‌دهد كه یك خاخام لهستانی را كه اسیری فراری است، پناه داده است. پدر عصبانی می‌شود، زیرا كه این نوعی آشوبگری و طغیان است، ولی پسر برای اینكه از مسئولین امتیازی به دست آورد، برای حل مسئله نزد آنها می‌رود. پدر می‌فهمد كه افراد گشتاپو در تعقیب پسرش هستند، پس پدر همان كاری را می‌كند كه پسر كرده است، مشروط به اینكه او اسیر را تحویل بدهد، ولی با پسرش كاری نداشته باشند. ولی هنگامی كه مأمورین تجسس، پسر را می‌بینند كه با اسیر فراری در همان اتاق مخفی شده است؛ اسیر را در برابر او سر می‌ب‍ُرند و مجازات پسر این است كه در ۱۸ سالگی به سربازی برود. پسر برای جنگ عازم روسیه می‌شود، تمام همراهانش را می‌كشد، سپس تنها و در خفا در سال ۱۹۴۶ به خانه باز می‌گردد و خود را زندانی می‌كند. تشنجات عصبی او را رها نمی‌كنند، جز سلام هیچ نمی‌گوید، تا اینكه خبر محاكمهٔ نازیها به گوشش می‌رسد. عصبی می‌شود، چرا كه این تأیید آلمان و ملت آلمان است. دیگر اینكه خود آنها جنایتكاران جنگ هستند، آنها پیروز نیستند چرا كه قربانیان آنها بیش از جرایم آلمان است. وقتی كه در جنگ اول پیروز شدند، چه قدم خیری برای بشر برداشتند؟ همانا كه روند سیاست آنها زیربنای پیدایش هیتلر بود و آنها از این جهت كه تولیدكنندگان هیتلرهای بعدی هستند، در این پیروزی مقدم بر دیگران‌اند. وای بر بشر كه همیشه در خطر نابودی‌است!! در سال ۱۹۴۷ یكی از سربازان آمریكایی خواست با لنی خواهر فرانتز درگیر شود چرا كه به او گفته بود كه او یك نازی است. فرانتز برای نجات خواهرش با او درگیر شد و سرباز آمریكایی خواست او را بكشد كه خواهرش با بطری، محكم به سر او كوبید و فرانتز به پیروی از خواهرش بر گردن او زد. پدر متعهد شد كه پسر را به آرژانتین نزد قوای آمریكایی بفرستد، تا مجازات نشود. همه‌چیز را آماده كرد، ولی فرزندش خود را در یكی از اتاقهای خانه زندانی كرد. حال او چون دیوانگان بود. از بیرون آمدن و از روبه‌رو شدن با پدرش خودداری می‌كرد و از سال ۱۹۴۷ تا ۱۹۵۹ كه خاطره‌ها و ذهنیات آشفتهٔ او را می‌بلعند، او زندگی عجیبی را آغاز می‌كند. وقتی كه از پسر دومش، ورنر، خواست تا در آلتونا بماند، هدفش این بود كه كسی را در خانه بگذارد تا پس از مرگش از پسر نیمه دیوانهٔ خود پرستاری كند. ورنر سوگند می‌خورد كه بماند؛ ولی همسرش یوهانا سوگند را می‌شكند و به شوهر خود اصرار می‌ورزد كه زیر قولش بزند؛ زیرا كه از آلتونا بیزار است. پدر از این مسئله سود می‌جوید، چرا كه به دنبال راهی است كه فرانتز را وادار به بازگشت به زندگی عادی در خانواده كند، پدر متعهد می‌شود كه مسئله را با نیروهای اشغالگر حل كند. چنانچه فرانتز پذیرفت، او حاضر به ملاقات با او شد و دیگر ماندن ورنر و همسرش در آلتونا ضرورتی ندارد.در پردهٔ دوم نمایشنامه، همان‌طور كه پدر گفته، یوهانا به اتاق فرانتز می‌رود، بسیار زیبا و آرایش كرده است تا او را به زندگی بازگرداند. برایش توضیح می‌دهد مرگ او بهتر از این زندگی است، چه مانند مردم زندگی را اختیار كند... چه مرگ را... و در اتاقش یورش عذاب درونی را می‌بیند. در اتاقش مقدار زیادی صدف دریایی وجود دارد. فرانتز به او می‌گوید شاید امیدی باشد كه مردم پس از قرن بیستم بمانند و این قرن را در برابر قرن سی‌ام، در برابر محكمهٔ تاریخ و وجدان بشری محاكمه كنند!!
پسر دفاعیات خود را بر نوارهای كاست ضبط می‌كند و هر نوار كه تمام می‌شود، آن را دوباره برمی‌گرداند و گوش می‌دهد، ولی آن را نمی‌پذیرد، زیرا این، آن چیزی نیست كه باید بگوید. نوار دیگری ضبط می‌كند و این نوارها را جمع‌آوری می‌كند. هنگامی كه زن برادرش، یوهانا را می‌بیند، شیفتهٔ جمال او می‌گردد و تصمیم می‌گیرد به زندگی عادی بازگردد و می‌انگارد كه یوهانا او را تشویق به فردیت، و تخطئه اهمیت مسائل بشری می‌كند، و می‌كوشد كه او را شیفتهٔ خود سازد... یوهانا می‌گوید كه او زندگانی را دوست دارد، درحالی‌كه او م‍ُرده است و هیچ سودی برایش ندارد. او (فرانتز) تصمیم می‌گیرد گواه عصر خویش باشد، و در این موقعیت خودش نیز یكی از متهمان است، جنایتكاری‌است مانند آنها و شریك جرم تمام آن وقایعی است كه رخ داده‌اند. در او عقده‌ای هولناك به وجود آمده است كه علت اصلی زندانی كردن خویش، و پناه بردن به اتاق خود شده است، این مسئله چنان شدت می‌یابد كه برای تسكین عقدهٔ خویش از او می‌خواهد دربارهٔ آنچه پیش از این كرده است حكم صادر كند؛ همان‌طور كه به او دستور داده شد كه برود و شجاعانه بجنگد.گویی مرگ را به مبارزه می‌طلبد ولی آن را پیدا نمی‌كند و در پایگاه سمولنسك روسیه، و هنگام تعرض، پانصد نفر همراهش بودند كه همگی كشته شدند مگر دو نفر: یك ستوان همرتبه او و یك سرباز. اما ستوان از یورش نازیها خوشحال نیست و از جنگ متنفر است و دوست دارد كه هیتلر سقوط كند، ولی سرباز، یك نازی متعصب است. عده‌ای كشاورز روسی اسیر آنان می‌شوند. سرباز مایل است به‌طور وحشیانه، آنها را شكنجه كند تا اسرار را فاش كنند، تا راهی برای نجات از محاصره پیدا كنند. ستوان مخالف شكنجه كردن آنهاست، چرا كه این توهین به بشر و عمل وحشیانه‌ای است كه هیچ چیز آن را پاك نمی‌كند.فرانتز می‌بیند ستوان بر تصمیم خویش پافشاری می‌كند. جنگ، وظیفه وطن‌پرستانه‌ای است و بر سرباز است كه در این راه ایثار كند تا وطنش سرشكسته و نابود نگردد. ولی طغیان، حسابی جداگانه دارد كه می‌توان پس از پیروزی به آن رسیدگی كرد. فرانتز با ستوان، همصدا می‌شود، چرا كه اگر كشاورزان را شكنجه كند، اسراری برای كشف نخواهد بود. فرماندهی را از همتای خود می‌گیرد و با شدت و قساوتی با سرباز رفتار می‌كند، و او را از شكنجه كردن ا‌ُسرا باز می‌دارد، درحالی‌كه ستوان می‌كوشد تا به نحوی سرباز را قانع كند كه كینه نورزد، چرا كه كینه‌ورزی در شأن انسان نیست. فرانتز به هیچ‌یك از آنها گوش نمی‌دهد و دستور می‌دهد كه ستوان و سرباز با هم به نگهبانی بروند؛ بی‌آنكه به ا‌ُسرا تعرض كنند. سپس كینه خود را آشكار می‌سازد و خود به روشی وحشیانه شروع به شكنجه كردن اسرا می‌كند. آن دو نفر پیش از آنكه حرفی بزنند می‌میرند، اما اثر جنایت با او می‌ماند و یك لحظه او را تنها نمی‌گذارد و خود را نیز چون دیگران به د‌َدمنشی متهم می‌كند. یوهانا در تلاش است كه با وسوسهٔ عشق، او را به زندگی بازگرداند، شك می‌برد و می‌خروشد و می‌كوشد تا در انجام مأموریتی كه پدرش به او داده پیروز شود.در پردهٔ سوم پدر با شك و تردید یوهانا در امر پیروزی در مأموریت خویش، كه همان بیرون آوردن فرانتز از انزواست مواجه می‌شود، زیرا كه نمی‌داند كه او واقعاً دیوانه است یا نه. از او می‌خواهد كه بار دیگر به دیدن فرانتز برود و در ملاقات با او میانجیگری كند و چنانچه این كار را بكند، اجازه می‌دهد كه با شوهرش از آلتونا بروند و عهد و پیمان تمام می‌شود. اینجاست كه یوهانا پی می‌برد هدف پدر این است كه با مرگ فرزندش رهایی یابد. می‌بیند هیچ راهی ندارد جز اینكه شوهرش را در جریان امر قرار دهد. وقتی كه ورنر از جریان ملاقات او با برادرش در اتاق آگاه می‌شود، ورنر شك می‌كند و تصمیم می‌گیرد در آلتونا بماند، چرا كه می‌خواهد تنها وارث این مجتمع بزرگ باشد و چنانچه همسرش مخالف باشد می‌تواند خود به تنهایی برود. یوهانا او را تهدید می‌كند كه اگر بماند، هر روز به دیدار برادرش خواهد رفت. اینجاست كه غیرت خانوادگی در ورنر غلیان می‌كند، چرا كه می‌فهمد همه اینها ساخته و پرداختهٔ پدر است...
در پردهٔ چهارم می‌بینیم كه فرانتز بر اثر دلبستگی به زن برادرش، زمان را درمی‌یابد، دقیقه‌شماری می‌كند و به ساعتی كه به او هدیه كرده است می‌نگرد و منتظر دیدن اوست. پیش از این، زمان را از اتاقش طرد كرده بود و حال كه زمان را دریافته است، ضعف را احساس می‌كند، و می‌بیند كه او عامل برانگیختن حس فردیت بر ضد حس انسانی‌اش بوده است و او (یوهانا) همچون دلیله است در برابر سامسون. نسبت به او كینه می‌ورزد، ولی همچنان وابسته به اوست. او را (فرانتز) تحقیر می‌كند، چرا كه زندانی‌ِ توه‍ّمات خویش است و او به مثابهٔ یك متهم است كه بر ضد خویش، شهادت می‌دهد، چه بسا كه از سامسون هم پست‌تر است. یوهانا برخوردش را با او می‌بیند ـ او توان پذیرش حقیقت را ندارد ـ نمونه‌ای از تلاشی پوچ و تحمیل‌ناپذیر، به‌ویژه پس از مشكوك شدن برادرش. پدر و پسر با یكدیگر ملاقات می‌كنند. كینه به اوج خود می‌رسد، می‌بیند هم خودش و هم پدرش مجرم‌اند، و این یكی، دیگری را متهم می‌كند كه عامل تمام جریاناتی است كه پیش آمده. پدر می‌گوید این همان چیزی است كه آن را عدالت می‌نامند و عذاب وجدان در پسر (با یادآوری شكنجه كردن اسرای جبهه سمولنسك جهت كشف اسرار تا بتواند راهی برای خروج از حلقه محاصره پیدا كند) در او طغیان می‌كند... و می‌گوید او عامل شكنجه جهنمی بوده است، چرا كه پدرش او را از رفتاری كه با آن اسیر لهستانی شده بود مطلع كرده است و با گفتاری كاملاً عصبی، نقاب از چهرهٔ قبیح كارهایی كه كرده‌اند برمی‌دارد و آن اعمال وحشیانه كه با همقطاران و اسیران شد؛ چرا كه پس از آن شوك شدید كه در حادثهٔ سر بریدن خاخام لهستانی به دست افراد گشتاپو به او دست داد، از ضعف می‌ترسید.بر آن شد كه در امر اجرای رفتارهای ددمنشانه، از دیگران پیشی گیرد و همین شد كه اول پدر و سپس هیتلر، او را به گونه‌ای سوق دادند كه به صورت یك آشوبگر جلوه كند. ولی مستی سلطه، می‌دید آن‌گاه كه عمق پستی و رذالت را می‌بیند، ضعف بر او چیره می‌شود: جهنم وجدان. آن‌گاه كه شكست خورد، در بازگشت، به آثار ویرانیها نگاه می‌كرد تا توجیهی برای اعمال وحشیانه‌اش باشد و از دیدن خانه‌های ویران‌شده و كودكان سوخته و كشته‌شده لذت می‌برد.بعد خود را زندانی كرد زیرا كه آلمان دوباره بر خواهد خاست. او پیش از حادثهٔ اسیر لهستانی، دارای وجدانی پاك بود. پس از آن، پدرش و بعد هیتلر او را در این راه انداختند؛ و در این كشتار، عالم بشری قربانی شد. پدرش تلاش می‌كند او را وادارد كه از طریق دلبستگی‌ای كه به یوهانا دارد، او را به زندگی بازگرداند، ولی زیر بار نمی‌رود. پس پدر صراحتاً به او می‌گوید كه دیوانه است، چرا كه از حقیقت دم می‌زند، ولی از مواجه شدن با آن وحشت دارد. وجود مانند آن مرگی است كه از آن می‌ترسد ـ می‌ترسد با آن روبه‌رو شود ـ و اعتراف می‌كند باعث و بانی تمامی لغزشهایش، اوست، و او مسئول همهٔ جنایاتی است كه مرتكب شده است. قرار می‌گذارند كه با ماشین خواهرش لنی بر پل شیطان، از رودخانه الب عبور كنند و معمولاً این جولان، به مرگ منتهی می‌شود. بعد می‌فهمیم لنی طراح این خودكشی بوده است و یوهانا بر سرنوشت پسر، دل می‌سوزاند و پدر و خواهر را متهم می‌كند. این‌چنین پدر و پسر از سر راه برداشته می‌شوند تا بقیه خانواده زندگی خوشی را در خدمت به مردم در كنار هم بگذرانند. پدر و فرزندش فرانتز دو شخصیت مركزی نمایشنامه هستند؛ با دو نگرش متضاد. پدر فردی است ماد‌ّی و مزدور و نوكر نازیها. برای آنها پایگاه می‌سازد و معتقد است كه آیندهٔ پسر را تأمین می‌كند، كسی را كه با حس سلطه‌جویی و ستیزه‌جویی بزرگ كرده است. سپس او را با نازیها همراه می‌كند تا همان‌طور كه كشتیهای بیشتری برایشان می‌سازد، او نیز بر قربانیان بیفزاید، و زمانی كه آمریكاییها آمدند، پدر، آنها را بیش از نازیها تأمین كرد و پنداشت وجدان، همان ثروت است، پس بخشش وجدان چیست؟ كسی كه تمام وقتش را به محاكمهٔ خود و مردم در محكمه خداوند صرف می‌كند، اراده‌اش سست می‌شود. پسر را نصیحت می‌كند كه جهان اگر سنگین است، برای این است كه بر دوش خویش بار سنگینی را می‌كشد و آن كسی كه به آنچه انجام می‌دهد قناعت نكند، هیچ كاری نكرده است و خود را تباه كرده است. اما همین پدر، علی‌رغم همهٔ اینها، در تمام كارهایی كه برایشان جنگیده است، شكست می‌خورد. ثروتش را برای پسر جمع كرد، ولی با تربیت و عملكرد خود، او را به گرداب یأس و نومیدی انداخت، عاقبت كار به آنجا كشید كه مالك آن مجتمع صنعتی شود، بی‌آنكه قادر به اداره‌اش باشد و سرانجام به جای اینكه پسر صاحب كارخانه شود، پسر از آن‌ِ كارخانه شد. همه چیز را باخت، دیگر پسرش مجتمع را خوار می‌شمرد و زندگی شهری را ترجیح داد و دیگران بی‌توجه به او، صاحب‌اختیار آن شدند. تمامی این نگرشها به‌طور كلی با نگرشهای فرانتز قربانی وجدان، متضاد است. او فرآورده‌های پدر، فرآورده‌های جنگ، و فرآورده‌های قرنی كه جنایت و شرارت است را می‌بیند. عصری كه چشمانش را بر وجدانهای تیره می‌گشاید و برای بیننده سخت است كه نگاه كردن در سیاهی را ادامه دهد. سارتر به منظور بیداری قرن به بحران وجدان، كه با مسائل گسترده‌ای مطرح می‌شود، ژرفای بیشتری می‌بخشد. برای بیداری وجدان بشری‌ِ فرانتز، از او وطن‌پرستی كامل می‌سازد؛ چرا كه وطن برای دولتها همانا خانواده است برای افراد، و همهٔ آنها می‌بایست در راه آن جانفشانی كنند ـ به مفهوم عام آگاهی انسان ـ اهمال در راه وطن یا خانواده، خطری است كه دولتها و افراد و انسانیت را تهدید می‌كند و این بخشی است كه سارتر در نوشته‌های بعدی‌اش نیز ادامه می‌دهد. به همین جهت است كه فرانتز را می‌بینیم كه به مسئولیت سرباز، و به عشق وطن او و شكست وطن پرخاش می‌كند. اینجاست كه وجدان او بین دو قطب سرباز بودن و انسان بودن سرگردان می‌ماند. دوباره به خاطره‌ها و خوابهای كابوس‌وار خود باز می‌گردد، هنگامی كه زن آلمانی او را مخاطب قرار می‌دهد [پردهٔ چهارم، صحنه سوم]:
زن: اگر برادرم در برابر وجدانش، كشتار هزاران مرد و زن و یا كودكانی را كه زیر این سنگها دارند می‌گندند به گردن می‌گرفت، من به داشتن چنین برادری افتخار می‌كردم و می‌دانستم كه او حالا در بهشت است و حق دارد بگوید: كردم تا آنجا كه می‌توانستم، ولی او ما را كمتر از شرافتش دوست می‌داشت، كمتر از فضائلش و سرنوشت من همین است كه می‌بینی! [انگشتانش را دایره‌وار در هوا می‌چرخاند] او وحشت و ترس را دوست می‌داشت، و بر شما بود كه همه‌چیز را ویران كنید.
فرانتز: ما همهٔ این كارها را كردیم.
زن: آنچه كردید كافی نبود... هر بار كه قصد كشتار دشمن را داشتی، یكی از ما را به جای او می‌گذاشتی... چرا كه بی‌كینه قصد جنگ داشتی، و در ما نسبت به تو كینه‌ای به وجود آمد كه وجودمان را می‌خورد. فضیلت تو چیست ای سرباز سركش؟ ای سرباز شكست! شرفت كجاست؟ ... مجرم، تو هستی خداوند تو را نه از جهت كارهایی كه كرده‌ای محاكمه می‌كند، بلكه جنایاتی كه می‌بایست می‌كردی و نكردی! مجرم تویی! تویی! تویی!
و بر اثر این، فرانتز در صحنه بعد سؤال می‌كند: «جنگ نصیب من شد، ولی تا كی باید به او جواب بدهم؟» و می‌گوید: «سرباز انسان است، ولی سرباز من باید قبل از اینكه انسان باشد، سرباز باشد؛ چرا كه من این‌طور می‌خواهم.» همقطارانش ستوان كلاگس شكست را به دلیل نفرت از نازیها می‌پذیرد. اول مسئله وطن است، پس از آن مسئله تصفیه‌حساب با نازیها پیش می‌آید:
«نوع بشر دیوانه‌وار یكدیگر را می‌خورند و این جنگ، اول و آخر ماجرا نیست. می‌بینی كه روم می‌سوزد و نرون می‌رقصد. اگر مردم چون صدف دریایی بودند، یكدیگر را دوست می‌داشتند... تاریخ همچنان محكمه‌ای سیاه خواهد ماند، همه را ثبت می‌كند و مردم هیچ از آن نمی‌فهمند. قسم خوردند و مدعیان دموكراسی، آن را به صلیب كشیدند، همانهایی كه مدعی‌اش بودند. مردم وسیله‌ای بیش نیستند چون اشتران، و هلاكت، در این وضعیت اول از همه نصیب بشر است!! و به همین دلیل است كه می‌گوید پدرش را بیش از خودش دوست می‌دارد و از مرض الكولیرا (اعتیاد به الكل) كمتر است.فریاد می‌زند: «ای مردان و زنان و ای جلادان تلاشگر و قربانیان بیداد، من شهید شما هستم!» چرا كه می‌خواهد از این بحران چون خواب‌زدگان، می‌خواهد وجدانش پاك باشد، ولی گریبانگیر لجن زمینی و آفات اجتماع است. او از سلوك نامعقول با جسد متعفن خواهرش، متنفر است، چرا كه این جسد گندیده است و قادر به نجات او از این پستیها و خباثتها نیست. او خود شاهدی می‌شود بر عصر خویش، ولی نمایندهٔ عصری كه به آفتها و خیانتها آلوده است. تمام سعی و كوشش او این است كه بگوید: نه! و گفتن «نه»، تلاش ناچیزی است برای كسی كه هیچ ندارد. او اعتراف می‌كند كه در سنگرش، شكست خورده و زبون است. به این حقیقت اعتراف می‌كند، ولی قادر به مواجهه با آن نیست و دربارهٔ داورانی شهادت می‌دهد كه اصلاً وجود خارجی ندارند، مگر در توه‍ّم خویش. پس از آن طوفانی خواهد بود و پس از طوفان، مردم ـ كه اگر كسی از آنها به جای بماند ـ چون صدف دریایی خواهد بود كه از طوفان نجات یافته است... و اینجا تحقق آرزوها ناممكن می‌گردد، سپس به نوعی دیوانگی ظاهر می‌شود، ولی آیا مانع تلاش آگاهان و دانایان می‌شود؟
و عاقبت كار دیدیم كه خانواده چگونه از او خلاص شد، بیماری كه به درد زندگی نمی‌خورد و مسمومی كه دیگری برایش طرح‌ریزی كرده است؛ همان‌طور كه از شر‌ّ پدرش راحت شدند كه سرطان او را تهدید می‌كرد.شرم‌آورتر، سرنوشت جنگندگان پیروزمند و شكست‌خورده بود، چرا كه پیروزمندان با عملكرد خویش و شیوهٔ رفتارشان تولد هیتلری جدید را نوید می‌دهند و شكست خوردن در این معركه، برای این نهضت پیشی گرفت. اقتصاد آلمان پیش از هم‌پیمانانش پای گرفت، و به قولی شكست آنها از بركات الهی بود. اگر فرانتز غیر معمولی می‌نمود كه خود را در اتاق زندانی كند و نظریات خود را برای آیندگان ضبط كند، برای این است كه مردم گرفتار مسائل پرواری خویش هستند و آدمهایی مثل او را كه در پایگاه یأس فریاد می‌كشند درك نمی‌كنند، انسانها را غارت می‌كنند و ناله‌ها در سینه دورانها همچون نوارهایی كه فرانتز به ضبط آن پرداخت، همچنان باقی خواهد ماند و پس از رفتن او با پدرش كه مردن بود، خواهرش ـ همان كه تصمیم گرفت در اتاقش مأوا گزیند ـ نوار ضبط صوت را برمی‌گرداند، صدایش را می‌شنود كه می‌گوید و این آخرین صحنهٔ نمایشنامه است: صدای فرانتز: (از ضبط صوتی) دورانها، اینك قرن من، تنها و بی‌قواره، كه بر كرسی اتهام نشسته است. موك‍ّل من با دستهای خود شكم خود را پاره می‌كند. آنچه به نظر شما خون سفید می‌آید، در حقیقت خون سرخ است جز اینكه گلبول قرمز ندارد: متهم از گرسنگی می‌میرد. ولی من راز این شكم دریدنهای پیاپی را به شما می‌گویم: قرن من نیكوكار می‌بود اگر انسان، دشمن سفاكی نمی‌داشت كه از ازل در كمینش نشسته است: حیوان گوشتخوار خون‌آشامی كه سوگند به نابودی او خورده بود، جانور موذی بی‌مویی كه نامش انسان است. یك و یك می‌شود یك، این است راز ما. جانور پنهان می‌شد و ما غفلتاً نگاهش را در چشمان صمیمی همنوعانمان غافلگیر می‌كردیم و آن را می‌كوبیدیم: دفاع مشروع برای حفظ جان خودمان. من جانور را غافلگیر كردم و كوبیدم: یك انسان افتاد. در چشمان محتضر او جانور را دیدیم كه همچنان زنده بود و آن جانور من بودم. یك و یك می‌شود یك: چه سوء تفاهمی! این طعم گس و بی‌مزه‌ای كه در گلوی من است از كیست، از چیست؟ از انسان؟ از جانور؟ از خودم؟ این همان طعم قرن من است.ای قرنهای خوشبخت، شما كه با نفرتهای ما آشنا نیستید، چگونه می‌توانید به قدرت سفاك عشقهای مهلك ما پی ببرید؟ عشق، نفرت... یك و یك... ما را تبرئه كنید! موكل من نخستین كسی است كه با ننگ آشنا شده است: می‌داند كه برهنه است. ای كودكان زیبا، شما از ما بیرون آمده‌اید، شما را دردهای ما ساخته‌اند. این قرن، زن است و می‌زاید. آیا مادرتان را می‌خواهید محكوم كنید؟ هان؟ جواب بدهید!
[از اینجا صحنه خالی می‌شود و كلام خطاب به شاهدان آینده است]... قرن سی‌ام دیگر جواب نمی‌دهد.شاید كه پس از ما قرنی نباشد. شاید كه بمب، روشنیها را خاموش كرده باشد. همه خواهند م‍ُرد: چشمها، قاضیها، زمان؛ و آن وقت شب می‌شود. ای دادگاه شب شب، تو كه بودی و خواهی بود و هستی، بدان كه من بوده‌ام! بوده‌ام! من، «فرانتز فن گرلاخ» اینجا، در این اتاق، قرنم را به دوش گرفتم و گفتم: جوابش با من. در این روز و برای همیشه. هان، چی؟»
پس امید انسان به نخی بسته است. وای از آن امیدی كه چنین شیونهایی را در ضجه‌های حیات می‌شنویم و قرن، آغاز به درك محنت بحران وجدان كرد. این برای رهایی از مسئولیت كافی نیست كه پستی و رسوایی قرن بیستم را در برابر جنایاتی كه در حق عالم بزرگ بشری انجام شده است بداند، چرا كه مسئله عمیق‌تر از آن است و آن كسی كه توان آن را دارد و برای ضبطش قدم پیش می‌گذارد، از قرنهای آینده گوی سبقت را ربوده است و به‌طور همزمان بیانگر تلاش فرزندانی مخلص است. سارتر بحران وجدان بشری را در جایگاهی نزدیك‌تر به یأس توصیف می‌كند و نه آرزو، چرا كه بنا به طبیعت آن، شر بر خیر پیروز است، ولی این طبیعت ش‍َر و اثرات آن را به عنوان یك وحی تبلیغ نمی‌كند. تصویر وضعیتهای انسانی، هنر، كشف شر‌ّ و طبیعت آن، شیوه‌ای كلی در همه ادبیات معاصر جهان است و وجدان جهانی را ارشاد می‌كند كه روزی، هوشیاری افراد و دولتها برای وطنشان عمومیت می‌یابد. دیگر اینكه پس از آن و همراه با آنها، آرمان وحدت بشری را با هم خواهند نوشت.
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر