شنبه, ۱۱ اسفند, ۱۴۰۳ / 1 March, 2025
مجله ویستا
عشق و اشک و دریا

در چشمان زهره شادی و شیطنتی وصفناشدنی به خاطر سفر به شمال موج میزند. از همهچیز وهمه كس غافل است، مخصوصا من. كاشمیتوانست در این لحظات وحشتناك مرا یاریرساند. لحظات سخت دلباختگی برای مردی درسن چهل و چند سالگی آن هم با داشتن پسررشیدی در آستانه بیست سالگی خجالتآور استكه عاشق زیبارویی شود. از چه كسی میتوانمكمك بگیرم؟ مرجان را به زهره میسپارم. حتمارفیق چند سالهام میتواند حتی با چند كلمهصحبت پندآموز از پشتتلفن یاریام رساند. هرچه میتوانم از مرجان و زهره دور میشوم و بهنقطه خلوتی از ساحل میرسم، چنان در غل وزنجیر افكارم گیر افتادهام كه صدای فریاد زهرهبه گوشم ناآشنا میآید. به سوی او میروم، زهرهبا دیدن من اشكهایش روان میشود:- آرمانرا ندیدی؟ هر چه جستجو میكنم او را پیدانمیكنم...
- اما زهره جان من آرمان را كنار آلاچیق اوندختره دیدم - علیرضا، همه جارا گشتم. برودنبالش، داره دلم از سینه درمی یاد. نكنه رفتهوسط دریا، زود باش دیگه، چرا ماتت برده.دختره حسابی عقل از سر آرمان برده، پسرهدیوونه دیوونه شده. عرق سردی بر گونهامنشست. در دل گفتم: آه زهره خبر نداری، عقل ودل شوهرت هم به سرقت رفته...
حدس میزدم آرمان باید جای دنجی رابرای صحبت با دختر مورد علاقهاش پیدا كردهباشد، بنابراین راه را میانبر زده و به پشت میز وصندلیهای كنار ساحل حوالی رستوران رسیدم.كمی جستجو كردم، چشمم به قامت خم شدهآرمان افتاد كه پشت به ساحل كنار یك میزخبردار روی ماسهها نشسته، در حالی كه دخترسبزهروی ریز قامتی هم كنارش چمباتمه زده بود.ناگهان فریاد برآوردم: آرمان... یادم رفته بودعاشق شدم. با صدای قوی من، مرجان دختركمكه سرش را روی شانههایم گذاشته بود به گریهافتاد و دستانش را دور گلویم محكم كرد.
آرمان وحشت زده از جابرخاست و مقابلمقرار گرفت و در یك چشم بهم زدن دخترك ازپشت رستوران فرار كرد وآرمان سر به زیرسرجایش خشكش زد. نگاهی به قیافهاشانداختم، با آنكه از لحاظ قیافه درست شبیه خودمبود، اما از لحاظ ظاهری هیچ همانندی با دورانجوانی ام نداشت. پیراهن نخی چسبان به تنكرده و یقه آن را باز گذاشته و گردنبندی ازصورت اسكلت مانندی به گردنش آویخته بود.موهای عجیب و غریب و روغن زدهاش او را بهدیوانگان بیشتر مانند میكرد. اما وای، پسر نادانچگونه توانسته بود مانند زنان ابروان پرپشتش رامرتب كند.
میخواستم باز هم فریاد بزنم، اما ناگهان هیبتسمیرا از دور به چشمم آمد و همه چیز را از خاطربردم.آرمان سرافكنده به سویم آمد و مرجان رابه آغوشش سپردم و گفتم: سریعپیش مادرتبرگرد. آرمان نفس راحتی كشید وخیلی زود ازكنارم دور شد. حالا نوبت پدر خانواده بود كه بهدلدادگی بپردازد، شتابان خودم را به سمیرارساندم وسلام كردم. با دیدن چشمان میشیزیبایش باز هم دلم به لرزه افتاد. آه، كاش هرگز بهاین سفر نمیآمدیم. دو روز از اقامت ما نگذشتهبود كه من عاشق این زن ناشناس شدم. سمیرا بادیدن من گامهایش را سریعتر برداشت واز محلخلوت به سوی جمعیت كنار ساحل روان شد و درمیان آدمها از نظرم محو گشت. ناامید به پلاژبرگشتم. زهره و بچهها آماده خوابیدن میشدند.هوا كمكم ابری میشد، بالكن رو به ساحل جایگاهخوبی بود تا ساعتی را در آنجا با خودم خلوتكنم. خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم، افكارپریشان لحظهای آرامم نمیگذاشت. مدام چهرهزیبای زن را كه كودكش مدام او را به این سو وآنسو میكشاند در نظرم مجسم میشد. هرگززنی با این همه زیبایی یكجا جمع شده دررخسار ندیده بودم. لحظهای كوتاه بر افكارمجرقهای از شهاب اطمینان اصابت كرد و گفتم: اورا دوست میدارم. بعدازظهر باز هم او را در پلاژهنگام قدم زدن دیده بودم، مردی به همراه اونبود، حتما همسرش از او جدا شده است. باید با اوحرف میزدم. بنابراین از زهره و بچهها فاصلهگرفتم و به بهانه تعمیر ماشین از آنها جدا شدم.لحظهای بعد خودم را در كنار سمیرا و دختركوچكش كنار ساحل یافتم. نسیم خنك دریا بهگونههایم برمیخورد. بی اراده چشم در چهرهزیبای سمیرا دوخته بودم. نمیدانستم دلیل بودنمرا كنارشان چگونه توجیه كنم. سمیرا ساكت بود وبه نقطهای دور از دریا نگاه میكرد. حتی از مننپرسید كه چرا كنار آنها نشستهام. دست كوچكدخترش را در دست گرفتم و برای این كه حرفیزده باشم گفتم: دختر قشنگ، اسمت چیه؟ دختر باصدای بلندی فریاد زد: نغمه... سمیرا ناگهان از جابرخاست و دست نغمه را گرفت و دور شد. گوییپس از رفتن او، درونم به لرزه درآمد، نمیدانستمچه حالی به من دست داد، حالت عجیبی بود.انگار با رفتن سمیرا تكهای از بدنم جدا شده و ازمن دور میشد... آن شب تا صبح درساحل قدمزدم. احساسی ناخوشایند و غریب لحظهایآرامم نمیگذاشت. سالها منتظر فرصت بودم تاعاشق شوم. زیرلب گفتم: نفرین به این زندگی،نفهمیدم چگونه گذشت. حتی عاشق هم نشدم،آن چه را كه حق طبیعی و مسلم هر انسان است وبه واسطه تدبیر پدر از كف دادم. اگر پدر درسنبیست سالگی مرا به اجبار سر سفره عقدنمینشاند،میتوانستم عاشق باشم، مهر بورزم و ازاضطراب دلنشین عشق بهرهها ببرم. اما در زندگیفقط آنچه عایدم شد كار كردن بود و بس.احساساتم بی اختیار و طبق عادت و سنت بههمسرم كه بدون زحمت و دلنگرانی عشقیبچنگم آمده بود منتهی میشد. كاش میتوانستمروزهایی از دوران جوانی ام را به دنبال عشقكسی بگردم و خاطراتی را برای خودم رقم بزنم.از زندگی فیزیكی بدون عشق خسته شدهام و حالااین احساس نهفته و خاموش، در سن چهلسالگیمانند دملی چركین دهان باز كرده و بیرونمیریزد. روز دوم اقامت فرا رسیده بود و هنوزهم وسوسه دیدن سمیرا در دلم غلیان میكرد.دوباری كه او را دیده بودمطوری روی از منبرمی گرفت و این كار آتش احساساتم راشعلهورتر مینمود.
كاملا از احوال همسر و فرزندانم غافل بودم ودر بعدازظهری ابری و دل گیر كنار دریایپرتلاطم نشسته و چشم به موجهای خشمگیندوخته بودم. دل من هم دست كمی از تلاطم اینامواج نداشت، سخت میجوشید ومن عاشق اینجوشش دل بودم. جریان تازهای را كه سالها درحسرت آن سوختم اما مظلومانه و مطیع سرتعظیمدر مقابل سرنوشتی فرود آوردم كه پدرم برایمرقم زد. كاش از میپرسید: پسر جان، آیا دوستداری ازدواج كنی یا نه و یا دختری را كه برایتدر نظر گرفتهام میپسندی؟ آیا دلت میخواهدپیشه مرا ادامه دهی؟ یا شغل دیگری برای خودتدر نظر گرفتی؟ من یك مترسك بودم كه بااشارهچشم پدر به رقص در میآمدم. بدون داشتنامكان اختیار و احساس... سرم را روی میز نهادم.صدای خروشان امواج دریا كمی آرامشممیبخشید. چشمانم را بستم، باز هم سیمای زیبایسمیرا مقابل دیدگانم تصور میشد، چه چهرهملكوتی و آسمانی برفراز قامت آن زنخودنمایی میكرد.
چند لحظه بعد گویی خوابم برده بود. صدایاذان مغرب مانند لالایی روح نوازی به گوشمرسید در خواب هنوز هم چهره سمیرا رامیدیدم، ناگهان با صدای فریاد وضجهای از جاجهیدم. بیدرنگ نگاهم به ساحل گره خورد،زنان و مردانی جمع شده بودند، صدایی كمكمیخواست. ولولهای بر پابود.
حس كردم كسانی نیاز به كمك دارند، شایدسمیرا كمك میخواست. پای برهنه از لبه بالكن بهساحل پریدم و با تمام قوا دویدم. نمیفهمیدم چهاتفاقی افتاده است، فقط هنگامی كه جسم بیجانآرمان را روی دوش چند مرد جوان دیدم،زانوهایم سست شد ونشستم. آن لحظات برایم بهاندازه یك عمر گذشت، درآن لحظات جانكاه وروحفرسا تمام وجودم مانند گلولهای آتش درونمجمع شده بودو زبانه میكشید. تصور میكردم كهدست بی رحم طبیعت تنها پسرم را از من گرفتهاست، زانو زدم و سر در شنهای خیس ساحل فروبردم. میخواستم آنقدر از آن ماسهها ببلعم كهدیگر نفسم بالا نیاید، ناگهان صدای صلوات وشكرگزاری مردان در گوشم طنین انداخت... باتنفس به موقع ناجی باز هم هوای زندگی درریههای پسرم جریان یافت و او نفس كشید. بهسوی آرمان دویدم و او را در آغوش كشیدم،گویی تمام این تصاویر را در خواب میدیدم. اززمان خواب بعدازظهر من، تا دیدن این وقایعچند دقیقه بیشتر نمیگذشت، اما من در این فاصلهزمانی كوتاه، مانند مردهای خسته و كفن چاكروی شنها بی جان افتاده بودم. آرمان زنده بودو من به خاطر این موهبت بزرگ الهی از خودم وكردارم شرمنده بودم. پسرك برای این كه مقابلدختر نوجوان عرض اندامی كرده باشد، درفرصتی كه ما به خواب رفته بودیم بیرون آمد ومقابل نگاه دخترك سینه به دریای طوفانی سپردهو اسیر امواج خروشان شده بود كه با كمك ناجیغریق از مرگ نجات یافته و به ساحل رسیده بود.وقتی كه هواسم جمع شد و به حال عادیبرگشتم، چشمم به دخترك افتاد، رنگ پریدهگوشهای ایستاده و با هراس نظاره گر چهره آرمانبود. لحظهای دلم به حالش سوخت، رد نگاهآرمان را گرفتم كه به سوی دلدادهاش كشیدهمیشد...
هنگامیكه آرمان با همراهانش دور شد، بهسوی دخترك دویدم. او شرمسار و وحشت زدهمرا مینگریست، سعی كردم حالت مهربانی بهچهرهام بنشانم و گفتم: خانم كوچولو، حاضریامشب با آرمان به یك گردش طولانی و زیبا بری،فكر میكنم پس از این اتفاق برای هر دوی شماتفریح لازم باشه... دخترك حیرت زده فقط مرامینگریست، تصمیم داشتم سوییچ ماشین را دراختیار آرمان بگذارم تا ساعتی را با دخترك بهگردش بگذراند، آن هم به تلافی روزهای از كفرفته جوانی خودم! سپس به سوی پلاژمان عازمشدم. در كمال ناباوری سمیرا مقابل چشمانم ظاهرشد، صورتش چنان به صورتم نزدیك بود كه عطرنفسهایش شامهامرا نوازش میداد. چند لحظهمنتظر ماندم و بیاختیار نگاهش كردم، زن زیبا بالطافت خاصی در صدا گفت: خیلی نگران پسرتانشدم، شكر خدا كه نجات پیدا كرد. باور كنید ازصمیم قلب خوشحالم. فرصت را غنیمت دانستم وگفتم: خانم، آیا شما ازدواج كردهاید و همسردارید؟ سمیرا لبخند محزونی بر لب نشاند و گفت:شما چه فكر میكنید؟ قلبم به شدت میتپید، گوییمنتظر نتیجه بزرگترین امتحان زندگی بودم.نفسم درسینه حبس شده بود و با لكنت گفتم:نمیدانم، شما خیلی جوان و زیبا... سمیرانگذاشت حرفم را تمام كنم وگفت: دختر بزرگمنینا را میشناسید. مدتی است كه پسر بزرگ شما بااو سر و سری دارد. آن دو...
چشمانم از حدقه بیرون زده بود، نمیتوانستمباور كنم. چه اتفاق عجیبی... چه میشنیدم، آیادخترك مورد نظر آرمان، دختر همین زنزیباست؟ چه باید میكردم، هنگامی كه سمیرا ازمقابل چشمانم گذر كرد، همه جا را ابری و تارمیدیدم. انگار در هالهای از غلیظ از مه فرو رفتهبودم، حتی صداهای اطرافم مبهم وگنگ به گوشممیرسید. بی اراده قدم بر میداشتم، مطمئنبودم دلم برای سمیرا میلرزد، اما چرا من وآرمان هر دو در یك زمان واحد عاشق مادر ودختری زیبا رو شدهایم؟... واقعاكه مضحك بود.وقتی به اتاقمان رسیدم، آرمان روی تخت درازكشیده و با تلفن همراهش مشغول حرف زدن بود،با دیدن من برخاست و فورا گوشی را كنارگذاشت. شرمم میآمد به چهره پسر بزرگم نگاهكنم، روی مبل راحتی، پشت به او نشستم و بهتصاویر تلویزیون چشم دوختم، زهره و مرجاننبودند، آرمان گویی متوجه افكارم شده باشد، بهآرامی كنارم قرار گرفت و با متانت خاصی گفت:مامان و مرجان بیرون رفتهاند وخوشبختانه ازماجرا بیخبرند. راستی بابا، من یه معذرتخواهی ویه تشكر به شما بدهكارم... با صداییگرفته گفتم: بابت چه چیزی؟ آرمان من من كنانگفت: به خاطر اینكه حسابی شما را ترساندم...غرشی كردم وگفتم: تشكر به چه خاطر؟ من كه تورانجات ندادم؟ آرمان با احتیاط از كنارم دور شدو گفت: بابا واقعا جوانمردی كردی، هم من، همنینا از شما متشكریم. نینا فكر میكرد شما به خاطرماجرای من به او پرخاش خواهید كرد. بابا جونخیلی خوبی. چشمانم راروی هم گذاشتم و گفتم:چطوری با این دختره آشنا شدی؟
آرمان جرات پیدا كرد و گفت: با عرضمعذرت، ما خیلی وقته همدیگر را میخواهیم، ازپارسال كه وارد دانشگاه شدم. نینا باخانوادهاشبه اصرار من به شمال آمدند، میخواستم به شمایه جورایی معرفیاش كنم. آخه بابا اون واقعادختر خوبیه، با اینكه پدر نداره و با مادرش...دیگر نمیشنیدم آرمان چه میگفت، فقط بهسمیرا میاندیشیدم. او همسر نداشت. هر چند بهصفحه تلویزیون خیره بودم، اما فقط سیمایسمیرا را میدیدم. آه كه چقدر باداشتن دختریبه سن نینا جوان وزیبا بود. وقتی به خودم آمدم،صدای آرمان باز هم در گوشم طنین میانداخت:- بابا اجازه میدین با نینا ازدواج كنم... ناگهاندرب باز شد و زهره و مرجان با سر و صدا واردشدند، زهره به سوی آرمان دوید، او را بغل كرد وبوسید و گریست و فریاد كشید: از مادر نینا، سمیراخانم شنیدم كه چه اتفاقی برایت افتاده، خدا راشكر پسرم، خدا را شكر.
در دل گفتم: عجب!! پس زهره هم از ماجراینینا خبر دارد. پس تنها كسی كه در این میان غریبو بیچاره افتاده من هستم. پس از آنكه زهرههمسرم آرام شد، روی لبه تخت نشست و مرموزانهگفت: علیرضا، عروست را پسندیدی؟...آیا آرمانبرایت ماجرا را توضیح داد؟ میدونی علیرضا، همنینا دختر خوبی است و هم مادر خوبی دارد.راستش میخواهم مادر نینا را برای داداشممرتضی خواستگاری كنم، به هر حال مرتضی همباید بعد از مرگ زنش سروسامان بگیرد... باشنیدن حرفهای همسرم آه بلندی كشیدم و سرمرا به نشانه یاس در دستانم گرفتم، نمیدانستم اینعشق یك شبه از كجا آمد و احساس زیبایدلدادگی را به من ارزانی كرد و چگونه باید به اینسادگی از آن چشم بپوشم. كاش میتوانستم بهوصال سمیرا برسم. باید به خاطر آرمان و زهره وبه خاطر همه كس وهمه چیز از خودم و احساسمصرفنظر كنم. مطمئنا عشق یك شبه سمیرا با عشقچندین ساله زهره و فرزندانم قابل قیاس نبود، امافقط به خاطر سمیرا برای اولین و آخرین بار دلملرزید و دیگر هیچ. آه كه چه مشقت بار استسالهای سال فقط برای دیگران زندگی كنی، نهبرای خودت. میترسم صدای حس درونیام رازهره و دیگران بشنوند. آه كه حتی ترس ازرسوایی و بدنامیهم روحم را میآزارد. باید مثلهمیشه بر تمامی خواستههایم سرپوش بگذارم تادیگران راضی بمانند. فردا روزی میرسد كه بایدمقابل الهه عشقم شرمسار و سرافكنده زانو بزنم ودخترش را برای پسرم خواستگاری كنم. آه كه چهدردناك است آن روز...
من به برادر همسرم حسودی میكنم كه او بایدعشق مرا در برگیرد و همسر خود بگرداند. ازهجوم این افكار ناگهان بغضم تركید و گلولههایداغ اشك بر صفحه یخزده گونههایم روان شد.برای اولین بار مقابل چشمان بهت زده خانوادهامبا صدای بلند گریستم و سریع از اتاق بیرون رفتموخودم را به كنار ساحل رساندم. صدای امواجخروشان با هقهق گریه مردانهام در همآمیخت.دلم به حال خودم میسوخت، همهسالهای جوانیامرا از كف داده بودم. چنگ درشنهای خیس و سرد ساحل كرده و آنها را درمشتم میفشردم. واژه و اصل >ایثار< بسیارزیباست، اما زمانی كه به دلخواه خودانسان باشد،نه اینكه به اجبار دیگران، تا همه عشق واحساسترا فداكنی و ادای انسانهای مسوولیتپذیر رادرآوری. میگریستم وكم كم قطرههای باران همهمراه قطرههای اشكم میشدند تا بیشتر سینهداغم راخیس و خنك بنمایند. میگرسیتم و ازاینكه هقهق گریهامدر فضای تاریك ساحلطنین بیاندازد ابایی نداشتم. ناگهان هرمخوشایندیك عطر آشنا در شامهام پیچید،میدانستم چه كسی كنارم نشسته است، اما جراتروی برگرداندن و نگریستن به صورت او رانداشتم...در آن شب اشك بود وباران بود وعشق. در آن شب احساس كودكانه دلبستگی بود ومعشوق گریز پایی كه فقط برای چندین روز رویایچهرهاش در نگاهم جا خوش میكرد. صدایسمیرا زمزمهای زیبا بود كه در آن شب پر احساسو با طراوت گرمیرا به روحم ارزانی كرد. او حرفمیزد و من از درون داغ بودم، اما تنم چنانمیلرزید كه مرا شرمزده میكرد.
او میگفت: واقعا خیلی سخت است طوری دردام سرنوشت گرفتار شوی كه حتی اسم خودتهم از یاد ببری. من چهارده ساله بودم كه پایسفره عقد نشستم، نمیدانم سالها چگونه گذشت.وقتی به خودم آمدم كه همسر پیرو بیمارم درگذشت و مرا با دو فرزند دختر تنها گذاشت. یادمنمییاد معنی عشق و زندگی را لحظهای تجربهكرده باشم، تمام دوران عمرم به میهمانداری وشوهرداری و بزرگ كردن كودكانم گذشت. مناصلا همسرم را دوست نداشتم، او سی سال از منمسنتر بود، آن هم باعادات وخلقیات زشت ودیوانهكننده، اما وقتی كه مرد، زندگی نیمه ویرانمرا ویرانتر كرد. احتیاجی نیست برایم حرفی ازاحساسات وامیالت نسبت به من بگویی، خودم بانگاههای شما همه چیز را فهمیدم. خیلی دلممیخواهد در سن سی و پنج سالگی عاشق شوم،به احساساتم برسم و دستی بر سر و روی دل وجانم بكشم. خیلی دلم میخواهد در این سن،مانند دختركان، بیپروا به دیدار دوستدارم برومو از لحظات ناب و شیرین عشق لذت ببرم، اما من وشما دیگر وجود احساسی نداریم، ما فقطباقیمانده یك جسم خسته و له شده زیر چرخهایسنگین سرنوشت هستیم كه بزرگترهای ما برایمانرقم زدند. باید خط سیاهی بر این احساسات وتمایلات بكشیم و فقط به زندگی و آیندهفرزندانمان فكر كنیم. باید به خودمان بقبولانیمتنها معشوقه ما فرزندمان است و دیگر هیچ. حالاخواهش میكنم با پسرتان صحبت كنید كه برایهمیشه نینای مرا فراموش كند، تصور میكنم برایازدواج این دو نفر باهم خیلی زود است، بایدآبدیدهتر شوند، آنگاه به كوره داغ زندگی واردشوند. شما كه بهتر میدانی كه من چه میگویم. مافردا صبح از این شهر میرویم، خواهش میكنمپسرتان را متقاعد كنید كه نینا با رفتار كودكانهاش بهدرد زندگی او میخورد. سمیرا از جای برخاستو رفت... دیگر اشكم بر صورتم جاری نمیشد،باران هم بند آمده بود. اینبار با رفتنش دنیایتیرهای برای من برجای نگذاشت. این بار رفتناو تكهای از تنم را با خود نبرد. این بارشفافترینها در اطرافم به چشم میخوردند.این بار متقاعد شدم كه قسمت اعظم سرنوشتم راخداوند رقم زده است. باید به نزد همسرم بازمیگشتم و برای زندگی فرزندم تصمیمعاقلانهتری میگرفتم. چندین ساعت بعد زمانیكه سپیده بر سیاهی شب چیره شد، دستم را درآبهای سرد دریا فرو كردم و مشتی آب بر سر ورویم افشاندم، تا عطر خوشبوی سمیرا كه هنوز درمشامم باقی مانده بود بشویم واز خاطر محونمایم...
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست