چهارشنبه, ۱۴ آذر, ۱۴۰۳ / 4 December, 2024
مجله ویستا


درآمدی بر انسان شناسی توسعه


درآمدی بر انسان شناسی توسعه
متن زیر برداشتی است از ترجمه آقای احسان شا قاسمی از بخش‌هایی از کتاب The Anthropology of Development . این ترجمه به زودی در دو جزوه توسط مرکز ملی جهانی شدن منتشر خواهد شد.
توسعه مفهومی بی‌ثبات است. این اصطلاح ممکن است به بهبودهایی در سازمان رفاهی جامعه، صنعتی شدن و نوسازی یا جهانی شدن اطلاق شود. همچنین توسعه می‌تواند به عنوان نوعی استراتژی مشروعیت بخش برای دولت‌ها در نظر گرفته شود. ابهام موجود در این اصطلاح موجب شده که آن در بحث‌های مربوط به حقوق شهروندی و کنترل دولتی نیز مورد استفاده قرار گیرد. به‌طوری‌که کوپر و پاکارد اظهار می‌کنند که یک آینده خیالی و یک گذشته انکار شده، به جای توضیح روشن از حال، نقطه شروع مفاهیم توسعه است.
توسعه در اروپای اواخر قرن هجدهم و قرن نوزدهم، به معنی ایجاد نظمی بر ورای بی‌نظمی حاصل از مهاجرت سریع شهری، فقر و بیکاری بود. همین عوامل بود که به غایت‌گرایان اولیه اجازه داد تا به اتفاق به طرح مفاهیمی از «تاریخ جهانشمول» مبادرت ورزند مفاهیمی مانند روشنگری، تعبیر مارکسی، تعبیر هگلی، و تعابیر دیگر از پیشرفت. این غایت‌شناسی‌های تاریخی انواع مختلفی از تغییرات مانند تغییر از روابط به قرار داد، کشاورزی به صنعت، حاکمیت شخصی به حاکمیت عقلانی یا بوروکراتیک، تولید معیشتی به انباشت سرمایه و مصرف جمعی و بالاخره فقر به ثروت، را در بحث تولید مطرح می‌کنند. بدیل این غایت شناسی ها در انسان شناسی رویکردهای تکاملی بود که هم عصر و در تاثیر و تاثر متقابل با آنها بود. دیدگاه محوری تکاملیون به این قرار بود که جوامع مختلف هر چند از ویژگی‌های خاصی برخوردارند، اما همه آنها در نهایت به سوی مقصدی واحد در حرکتند، به عبارت دیگر تاریخ بشر، تاریخی واحد است. و بالاخره اینکه، تفاوت‌هایی که بین جوامع مختلف به چشم می‌خورد.
ناشی از سطوح متفاوتی از توسعه است که هر کدام از این جوامع در آن قرار دارند برای مثال، اگر ما جوامعی را مشاهده می‌کنیم که با استانداردهای غربی فاصله دارند، تنها دلیل این اختلاف این است که جوامع مذکور در سطح پایین‌تری از توسعه قرار دارند. آنها هنوز در مراحل اولیهٔ توسعه قرار دارند، مراحلی که کشورهای توسعه یافته غربی از آن عبور نموده و به مرحله کنونی رسیده‌اند. بنابراین هر دو اصطلاح «توسعه» و «عقب ماندگی» محصول دوران قبل از جنگ جهانی دوم هستند. اما به این ترتیب که تقابل توسعه یافته و عقب مانده بصورت تقابلی میان کشورهای غربی و غیر غربی بکار می رفت. ولی جنگ و ویرانی های آن از یک طرف و کاهش قدرت کشورهای استعمار کننده از سوی دیگر موجب تغییری در این مفاهیم شد، به این معنی که توسعه دیگر یک موقعیت تاریخی برای غرب در مقابل غیر غرب نبود بلکه فرایندی از تامین رفاه و فقر زدایی دولتی چه برای مناطق جنگ زده و چه برای مدیریت سرزمین‌های برون آمده از سلطه استعمار بود. بعد از کنفرانس ۱۹۴۴ برینتون و ودز و پایان جنگ جهانی دوم، کاهش جهانی فقر به عنوان تعبیر جدیدی از توسعه مورد توجه قرار گرفت.
دخالت دولت در اقتصاد در دوره جنگ و نیز دوران بعد از جنگ، و موفقیت نسبی طرح مارشال وکمک‌های اقتصادی دولت‌ها که نوشتن طرح های توسعه برای کشورهای تازه استقلال یافته یا مستعمرات افریقا را در پی داشت موجب تاییدی اثباتی برای تئوری توسعه شد. این نوع توسعه ابزاری فراهم ساخت که از طریق آن قدرت‌های امپریالیستی توانستند خود را با فقدان قدرتی که با آن روبه‌رو بودند انطباق دهند.
اما تا پایان دهه ۱۹۵۰ این خوش بینی عمومی رفته رفته از بین رفت و محدودیت‌های اقتصادهای توسعه به عنوان یک تئوری توسعه به تدریج خود را نشان داد. تئوری نوسازی پاسخی آمریکایی به این سوال بود. این تئوری از طرف جامعه‌شناسان و عالمان سیاسی‌ای مطرح شد. آنها بر این عقیده بودند که فرایند انتقال سازمان اجتماعی از شکل سنتی به شکل مدرن، فرایندی است که در غرب اتفاق افتاده و می‌تواند مانند الگویی کاربردی از طرف کشورهای عقب مانده به کار گرفته شود. این تئوری پردازان در زمینه فوق از تحلیل کارکردی ساختاری و نوعبندی ساختارهای اجتماعی که تالکوت پارسونز تحت تأثیر آراء وبر ارائه داده بود. استفاده می‌کردند.
پارسونز ادعا می‌کند که علاقه او به مقوله‌های اخلاقی مانند الگوهای ارزش، به عنوان فاکتورهای کلیدی برای شکل دادن به کنش اجتماعی، متأثر از این عقیدهٔ وبر است که نوسازی شامل گذار از عقاید و اعمال جمع محور و خاص گرایانه به عقاید و اعمال خود محور و عام‌گرایانه است. مقیاس نیاز به پیشرفت یا «NAch» که اساساً به اندازه‌گیری مولفه نگرشی توسعه می‌پردازد نیز از تولیدات نظری این رویکرد است که در کارهای انسان‌شناسانی مانند ماننگ نش و رابرت رد فیلد یعنی کسانی که تحت تأثیر تز «جامعه دوگانه» بودند، مورد استفاده قرار گرفت.
مرحله سوم توسعه در دههٔ ۱۹۷۰ با درهم شکستن کنترل‌های برینتون و ودزی بر حرکات سرمایه، انقضاد ثبات میزان‌های مبادله و نیز مجموعه‌ای از تغییرات سیاسی که با عنوان نئولیبرالیسم شناخته می‌شده آغاز شد. لیبرالیسم یا نئولیبرالیسم به دکترین ها یا سیاست‌هایی اطلاق می‌شود که به جای دولت، بر نقش اصلی بازار در حل مسائل اقتصادی و مشکلات دیگر تاکید دارند.
در همین زمان نقدهایی به تئوری نوسازی بیشتر از سوی اندیشمندان آمریکای لاتین مطرح شد و در محافل روشنفکری و مخصوصاً میان دانش آموختگان کشورهای اروپایی و نیز کشورهای جهان سوم رواج گسترده‌ای یافت. این انتقادات که به ویژه از سوی آندره گوندر فرانگ در دهه ۱۹۷۰ مطرح شد به تئوری وابستگی شهرت یافت. فرانک تئوری وابستگی را نه تنها عاری از هر نوع مفهومی جانشین برای توسعه می‌داند، بلکه کل ایدهٔ توسعه ملی را که تئوری نوسازی مطرح می‌کرد، در شرایط کنونی بازار جهانی غیر قابل دفاع می‌داند. همچنین کار او در زمینهٔ «بحرانی» که دههٔ ۱۹۷۰ در نظام جهانی سرمایه‌داری وارد شده بود، موجب شکل‌گیری این عقیده درونی شد که توسعه بسیاری از کشورهای جهان سوم در نظام جهانی سرمایه‌داری، کاری غیر ممکن است. این نقد مفهوم سنتی توسعه توسط نظریه‌پردازان وابستگی اساساً به معنی کنار گذاشتن چشم‌اندازهای کوتاه مدت، تاریخی و غیر انتقادی توسعه که پدیده‌ای غربی و دولت محور و اتخاد چشم‌انداز «تاریخ جهانی» است.
پست‌مدرنیست‌ها بحث توسعه را چیزی جز دستگاه‌های کنترل و نظارت نمی‌بینند. از نظر آنها مقوله توسعه یکی از ابزارهای کنترل کننده‌ای است که از عصر روشنگری یعنی دوران گسترش طرح اروپایی عام گرایانه به تمام نقاط جهان ظاهر گردیده است. آنها بیشتر به مقولهٔ دانش – قدرت تاکید دارند و بر این عقیده‌اند که در دوره جدید دانش به عنوان منبعی از قدرت برای کنترل دیگران تبدیل شده است.
از میان دیدگاه‌هایی که در بالا برشمردیم، یعنی تئوری‌های دولت رفاه، نوسازی، نئولیبرالیسم، وابستگی و پست مدرن، انسان شناسی بیشتر در کنار دو رویکرد اخیر و در مقابل سه رویکرد اول قرار دارد. بعلاوه ویژگی‌هایی دارد که در هیچکدام از آنها یافت نمی‌شود. از جمله ویژگی های آن پرهیز از قضاوت های عام و توجهی متن محور، همانند تاریخ، به پدیده ها و گروه های انسانی است. با این حال انسان شناسی در درون خود از دو جریان متفاوت در مورد توسعه برخوردار است.
شاید بتوان گفت که انتقاد از مفهوم توسعه در انسان‌شناسی از زمانی آغاز شد که کارکردگریان و فرهنگ‌گرایان به انتقاد از تکامل‌گرایان پرداختند و اساساً اعتقاد به خط سیر مشابه برای فرهنگ‌های مختلف را مورد تردید قرار دادند.
تفاوت انسان‌شناسان با رویکرد نوسازی را نیز، شاید بیش از هر چیز می‌باید در تفاوت نگاه این دو به سنت و هنجار جستجو کرد. همانطور که گفتیم تئوری نوسازی در مرحله اول متاثر وبر است. وبر «سنت‌گرایی» را به عنوان مانعی اساسی بر سر راه گسترش روابط بازاری می‌داند و استدلال می‌کند که هر جا که سرمایه‌داری شروع به گسترش بهره‌وری در کار انسانی از طریق افزایش شدت آن نموده است، با مقاومت بسیار سخت این نوع رفتار ما قبل سرمایه‌داری مواجه شده است. و در مرحله بعد تحت تاثیر پارسنز بر اهمیت ارزشها و هنجارهای متناسب با توسعه تاکید می کند.
طرفداران نوسازی از جمله در تئوری روستویی هنوز فرهنگ «سنتی» را به عنوان مانعی بر سر راه تغییر اجتماعی در نظر می‌گیرند در حالی انسان شناسانی چون پولانی پویایی اقتصادی را در اشکال سازمان خانوادگی خانوارهای گسترده آسیایی نشان می‌دهند. اینکه چگونه فرهنگ با پدیده رواج مبادلهٔ جنسی و نقدی پیوند دارد، و این موضوعی است که ریشه در آثار کلاسیک اندیشمندانی مانند جرج زیمل و تورشتاین و بلن دارد
تاکید انسان‌شناسان معاصر بر مقوله فرهنگ با آنچه جامعه‌شناسان تایید مکانیکی هنجارها توسط مردم می‌دانند تفاوت زیادی دارد. جامعه‌شناسان، اقتصاد‌دانان و عالمان سیاسی به کمی کردن فرهنگ در قالب متغیرهای مستقل و وابسته و نیز تقلیل آن به ویژگی‌های تفکیک‌پذیری که قابل محاسبه و مقایسه با عوامل دیگر هستند. گرایش دارند. انسان‌شناسان بدون اینکه تأثیر هنجارها بر رفتار افراد را نادیده بگیرند، اغلب بر هنجارها و نمادهایی توجه دارند که افراد در موقعیت‌های مختلف برای توجیه یا تبیین کنش‌های خود آنها را به کار می‌گیرند از سوی دیگر. کارگزاران توسعه به دنبال مدل‌های تسهیل‌کننده‌ای هستند که مرزهای ملی را در می‌نوردند، حال آنکه انسان‌شناسی با پیش گرفتن رویکردی خاص‌گرا از تعمیم‌های نابجا خودداری می‌کند.
بیشتر کارهای اولیهٔ کلایفورد گریتز مستقیماً با هدف زیر سؤال بردن نظریه نوسازی وبر و علاقه وبری به روابط میان مذهب و توسعه نگاشته شد. او در این آثار سعی در تبیین الگوهای مقایسه‌پذیری فعالیت اقتصادی و گرایش به انباشت سرمایه در افراد دارد.
دیگر ویژگی‌ خاص علم انسان شناسی در مواجهه با توسعه بیشتر شبیه گرایش‌های پست مدرن است که از آرای پساساختارگرایانی همچون فوکو نیز متاثر است. و بارزترین نمود آن در تفکیکی است که آرتور اسکوبار(ArturoEscobar) میان انسان‌شناسی‌‌توسعه (Antropology of Development) و انسان‌شناسی‌توسعه‌ای(Development Antropology) مطرح می‌کند. انسان‌شناسی توسعه‌ای در مقایسه با انسان‌شناسی توسعه، به کارهای طبیبانی اشاره دارد که عملاً درگیر تعیین، اجرا یا ارزیابی برنامه‌های جهت یافته تغییر هستند، بویژه برنامه‌هایی که با هدف تسکین فقر در کشورهای فقیر پیاده می‌شوند. از سوی دیگر انسان‌شناسی توسعه عنوانی است برای نقد رادیکال از استقرار توسعه و نیز دوری گزیدن از آن بکار می‌رود.
انسان‌شناسان توسعه تحلیل‌های خود را بر اموری مانند دستگاه‌های نهادینه شده، تثبیت قدرت بوسیله دانش تخصصی، تحلیل‌های مردم‌نگاری و انتقاد از ساختارهای مدرنیستی استوار می‌کنند. از همین بابت برخی معتقدند که انسان‌شناسیِ عملی اساساً متفاوت از انسان‌شناسی نظری یا آکادمیک است.
اسکوبار در اوایل دهه ۱۹۹۰ نقدی بر انسان‌شناسان توسعه‌ای طرح کرد، نقد او بیشتر متوجه انسان‌شناسانی بود که به نفع نهادهای توسعه کار می‌کردند، اسکوبار انسان‌شناسان را ترغیب به کشف این مسئله می‌کند که چگونه نهادهای توسعه زمینه‌های تفکر و عمل انسانشناسان و نیز مشتریان جهان سومی آنها را بوجود آوردند. و چگونه توسعه، بدون توجه به مشارکت یا عدم مشارکت انسان‌شناسان، با نوعی برتری اجتماعی و شناختی و استعمارگونه با جهان سوم روبه‌رو می شود. بنابراین نگاه عینی شدهٔ نهادهای توسعه باعث خلق انواع مقوله‌ها، بر چسب‌ها و مشتریانی شد که دستگاه‌های قدرت، کنترل اجتماعی و نیز ابزارهای تغییر در شرایط زندگی افراد را تشکیل می‌دادند.
بر همین اساس اندیشمندان ما را به نگاه کردن به آن سوی توسعه ترغیب می‌کنند تا از این طریق به سوالات و مسائلی عظیم در مورد فقر، گرسنگی و رکود پاسخ گوییم. برای مثال، بسیاری از آنها سودمندی تصورات فوکویی از قدرت را آشکار می‌سازند. و به تحلیل این امر می‌پردازند که چگونه توانمندسازی، که یکی از کلید واژه‌های رایج توسعه است، تبدیل به انقیاد می‌شود و برای پنهان ساختن نگرانی‌های واقعی در مورد اثر بخشی مدیریت‌گرایانه، پیش‌فرض‌های ساده انگارانه در مورد درستی انگیزه‌ها و رفتارها در فرایندهای شراکتی بکار می‌رود و مداخله‌هایی را که در سطح فرد صورت می‌گیرد به عنوان مانع و در سطح کلان به عنوان نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌ها مطرح می‌شود.
بنابر همین انتقادات حامیان «ما بعد توسعه» یا آلترناتیوهای توسعه، تصورات مربوط به «بومی» را مورد ستایش قرار داده و گاهاً به رمانتیک کردن یا ذاتی کردن آن می‌پردازند. برخی از اندیشمندان با وارونه‌سازی پیش فرض‌های تئوری نوسازی، که اجتماعات «سنتی» را به عنوان موانعی بر سر راه تغییر در نظر می‌گرفت، اجتماع را به عنوان منبعی ارزشمند از دانش بومی یا محلی تلقی می‌کنند، آنها به «بازسازی خلاق» زندگی اقتصادی و اجتماعی در حاشیه‌ها، به بریدن از منطق بازار و خلق «اشتراکات جدید» و به باز تعریف نیازها، امیدی بسیار دارند. رویکردهای «ما بعد توسعه» به جای اینکه دولت‌ها را به عنوان ابزارهای استقرار دموکراسی و دسترسی مطلوب به بازارها در نظر بگیرند، گرایش به این دارند که آنها را به عنوان عاملین نوسازی مردود و تجاوزگر تلقی ‌نمایند. این رویکردها بر این عقیده‌اند که، زمانی مداخله دولت مفید خواهد بود که مردم «بومی» دولتی را که برای آنها کار می‌کند به دولتی که عقب بنشیند، ترجیح ‌دهند.
رابطه انسان‌شناسی و توسعه همیشه دستخوش یک تناقض بوده است. از یک سو گروهی از انسان‌شناسان با ورود در سازمان‌های دولتی و غیردولتی توسعه بخش به ارائه راهکار برای پیشبرد توسعه پرداخته‌اند و از سوی دیگر، گروهی از انسان‌شناسان همانند اسکوبار از منظر انتقادی به مسأله توسعه نگریسته و حتی گاهی به مخالفت با آن پرداخته‌اند. به نظر می‌رسد در فضای پساساختارگرایی و پست‌مدرنیستی دههٔ ۱۹۹۰، این شکاف عمیق‌تر هم شده باشد، کاتی گاردنر و دیوید لویس می‌کوشند با درنظر داشتند انتقادات، تفاهمی میان انسان‌شناسی و توسعه ایجاد کنند. ایشان یک راه دیگر برای انسان‌شناسان آن است که توجه خود را از مسأله توسعه به مسأله رابطه فقر و نابرابری معطوف کنند. انسان‌شناسانی که در طرح‌های توسعه مشارکت دارند، می‌توانند دائماً رابطهٔ فقر و نابرابری را برجسته کرده و لزوم رسیدگی به آن را در اولویت قرار دهند.
انسان‌شناسان می‌توانند با نفوذ در طرح‌های توسعه، نقش بسیار مهمی در اصلاح نظام توسعه بازی کنند. یکی از کارهایی که آنها می‌توانند در این نقش انجام‌دهنده کنترل دائمی توسعه‌گران است. انسان‌شناسان شک‌گرایان ماهری هستند که دائماً به توسعه‌گران یادآور می‌شوند که مسائل معمولاً از آنچه در نگاه اول به نظر می‌رسد، پیچیده‌ترند.
یک مسأله مهم برای انسان‌شناسانی که در طرح‌های توسعه مشارکت می‌کنند این است که چگونه مرز میان اخلاق و مشارکت را مشخص کنند. انسان‌شناسان بایستی مراقبت باشند که مشارکت آنها در این طرح‌ها منجر به همدستی با توسعه‌گران نشود.
. توسعه‌گران معمولاً به بهانه اینکه آنها با مسائل اجرایی سروکار بیشتری دارند، ادعا می‌کنند که می‌دانند مهمترین مسأله جاری کدام است. آنها به راحتی مسائل را سیاسی کرده یا به نفع منافع خودشان، آنها را نهادی می‌کنند. در اینجاست که نقش انسان‌شناسان در هدایت تحقیقات و شکستن گفتمان غالب در توسعه آشکار می‌شود. در واقع انسان‌شناسان مشخص می‌کنند که اولویت، یک چیز از پیش تعیین شده نیست.
منبع : خانه انسان شناسی ایران