یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

معنای رنج


معنای رنج
سعادت بورژوامنش همگانی، جای راحت و دنج و ساکت داشتن، همچون یک آرمان نزد هر دو آنها و در ژرفای دل شان هیچ جایی ندارد.
تصویر آینده را هرگز همچون بیکن و ستاره درخشان آتلانتیس او در نظر ندارند، جایی که همه مشکلات عالم از طریق عقل و به میمون ترین شیوه حل شده باشد. نزد داستایوفسکی می شود گفت سعادت از این دست، در تضاد با نجات است. و نیچه به جانب معاصرانش این کلمات هزل آمیز را پرتاب می کند؛ «چیست عظیم ترین چیز که می توانید بنگرید؟ ساعات حقارت بزرگ است، آن ساعات که در آن سعادت تان نیز بدل به انزجار می شود و نیز عقل و فضیلت شمایان بوی اشمئزاز می دهد. آن ساعات که در آن می گویید؛ چیست در خوشبختی من؟ بیچارگی است و گرد و غبار و خوشباشی رقت بار.»
این بشر برای داستایوفسکی و نیچه هیچ مخلوقی نیست که قصد سعادت کرده باشد، و برای یک بار هم آن را نخواسته باشد، پس می تواند در مورد دستیابی به آن سکوت کند. در اینجا هر دو به هم نزدیک می شوند. نیچه رنج را بدون قید و شرط تایید می کند. نه فقط به خاطر ابربشر، و نه فقط به این دلیل که شرایطی مساعد برای پرورش خلق شود. او دل آگاهی دارد که سراسر معنای حیات با رنج به شیوه یی یکسره رازآمیز پیوند داشته است. به همین سبب او از عطش برای رنجی عمیق سخن می گوید، که هر ازگاهی برای آدمیان روی می دهد. چنین کسی خواستار رنج شدید است و آن را از لذت کمرنگ دوست تر می دارد. داستایوفسکی کاملاً از نیاز مداوم و سیری ناپذیر به رنج اشباع شده، همان طور که مختص یک فرد روس است. قهرمان کتاب «خاطرات خانه اموات» می پرسد؛ « چرا آنان چنین محکم به یقین رسیده اند، که فقط امور معمول و مثبت، و خلاصه فقط رفاه و آسایش برای بشر سودآور است؟ آیا فهم بشر درباره منفعت بر خطا نیست؟ احیاناً بشر صرفاً از پی سود نباشد، بلکه به همان اندازه رنج را هم تا سرحد اشتیاق دوست بدارد. من مطمئنم بشر از رنجی حقیقی، یعنی از نابودی و هاویه هیچ گاه رویگردان نمی شود.» داستایوفسکی با همین اندیشه به داستان کوتاه بعدی اش به نام «رویای یک آدم مضحک» صورتی اساطیری می دهد؛ این خیال پرداز احساس می کند در سیاره یی دوردست قرار دارد که ساکنان اصلی اش نه گناه می شناسند و نه رنج را. او برای آنها از معضلات و ظلمت زمین حکایت می کند. در اینجا امری غریب روی می دهد؛ ساکنان این بهشت می خواهند مثل آدمیان زمین شوند. آنان با رنج آشنا می شوند و می آموزند تا به آن عشق ورزند. آنها تشنه عذابند، چرا که به خود می گویند حقیقت فقط با شهادت و قربانی شدن به دست می آید. بنابراین اگر بشریت یک بار دیگر هم در یک وقتی در برابر وقوع گناهان قرار می گرفت، باز هم آن را همواره مرتکب می شد زیرا بشر نه بهشت، که حقیقت را طالب است. او به جهت نجات خواهان رنج است. این یافت داستایوفسکی است. همان طور که اراده معطوف به شر به طور پنهانی به ندامت می انجامد، اراده معطوف به رنج هم به سعادت می انجامد. ما باید از سعادتی که سزاوار بشر نیست، چشم بپوشیم تا به نجات فرازمینی برسیم. رنج برای داستایوفسکی یگانه خاستگاه آگاهی، تفکر و یافت برتر است. (بالعکس چه سطحی و آموزشی تاثیر می نهد شیلر، که با تربیت زیباشناسانه اش می خواهد به ما بقبولاند زیبایی به جانب تفکر رهنمون است. اگر هستی شمایل عذاب آور آشنا را برایمان نمی داشت، به احتمال بسیار به ذهن هیچ کس خطور نمی کرد تا پرسش از معنای حیات را برای لحظه یی هم از دست بدهد.) رنج به دانش می انجامد، اما از دانش نجات برمی آید. این نظرگاه بودا بوده است. مایستر اکهارت رنج را همچون تندروترین اسب ستوده که رهاوردش شناخت است. این سلسله از میان نام های درخشانی در سراسر تاریخ تفکر بشری دنبال شده است. داستایوفسکی و نیچه در زندگی و در جهت تعالیم سخت و استوارشان خود به ارزش رنج پایبند مانده اند. آنها نیازی ندارند از نقد تعالیم شان بهراسند، که بحق از یک فیلسوف به همان اندازه یی کار برمی آید که بتواند با ارائه آثارش نمونه یی را عرضه کند. نیچه بارها تاکید کرده چه بسیار به بیماری هایش مدیون است، و داستایوفسکی این معنا را از طریق شاهزاده میشکین به قوت می رساند؛ شخصیتی که بسیار محبوب او بوده است. میشکین مانند شاعر خویش همواره از وقوع حمله های صرع در هراس است. این به او به راستی زیستن به زیر نگاه مرگ را می آموزد. همچنین در دقایق عذاب آور، پیش از آنکه بیماری خطرناک بر او چیره شود، آن هنگام که کف بر لبانش نشسته و به زانو درمی آید، چهره هایی به حقیقت فرازمینی در برابر روح او ظاهر می شوند. ناب ترین نقش های آن عالمی که خدا با آنها «هسته های رویش را آشکار کرده، تا آنها را همچون هسته نجات در دل ما برنشاند.»، « شمایان ای آدمیان تندرست، به واقع خبر ندارید کدام شادی به دل این مصروع یک لحظه پیش از حمله صرع راه می یابد.» - چنین طنینی دارد نغمه داستایوفسکی در بیماری مقدسش. رنج شخصیتی نیچه از نظر نیرومندی و گرانی از رنج داستایوفسکی عقب تر است. رنج های او بیشتر در حوزه خیال است، که با آنها قدرت تحمیلی واقعیت را شکسته است. به همین دلیل آخرین معنای رنج برای او دربسته باقی می ماند. او فقط جذبه و سرمستی و نه تولد دوباره را می شناسد. فقط فریب روحی، نه سعادت رهایی. او فقط به دهلیز نجات راه می یابد. او فیلسوف مصائب مسیح و شیفتگی های آن نیست. او جوانان و افراد خام را جذب می کند، ولی بالغ ها و رنج کشیده ها را فریب می دهد. او اغواگر است، نه یاور. او با شور و احساس پرغوغا به نهایت می رسد، نه با درنگ آرام داستایوفسکی. او در رنج معنایی دیونیزوسی - تراژیک را می جوید که آن را در برابر معنای مسیحی رنج می نهد. به نزد دیونیزوس نوید حیات، و به نزد مسیح گریز از حیات را می نگرد. لیکن چه ناراست این معنا را نگریسته است. نیچه طبیعت متعالی هر آن سعادت اصیل را درنمی یابد. نیز جذبه دیونیزوسی تازه در حاشیه حیات قرار می گیرد، آن هنگام که بخواهد از خود برآید، از طریق خود بجوشد و چیره شود. همچنین وضعیت روحی تراژیک، جنون است، یک «ضدً شدن» همان طور که عرفان مسیحی آن را نامید، « جوششی آسمانی و غلیانی دوباره در مغاک وحشی خفای الهی».
حیات حظ می برد، در آنچه از دست برود. عالمی بیگانه با فروغ، در عالمی تاریک و شهوانی قد می افرازد. این دو به نزد بشر تراژیک نیز با شیون پرغوغای درونی، سقوط پرشور به ورطه بی نهایتی، احساس سیل آسای آزادی، ارزانی و صلح دیده می شوند. منظر این فاجعه که بی هیچ رحمی بر پهلوانان تراژدی آوار می شود، و احساس سرافکندگی عمیق که با آن پهلوان ما ویران می شود، ولع زندگی حیوانی بیننده را فرومی نشاند و آن را در آرامشی مطبوع بی رنگ می سازد. این وضعیت روحی که لذت و رنج در آن دیگر همچون تضادهایی فهم نمی شوند، آن غایت است که تراژدی دیونیزوسی با آن به کار اندر است؛پاکی سعادت بخش دل بشری از آلودگی های شیطانی. این طهارت طبق ذاتش هیچ چیز دیگری به جز تولد دوباره مسیحی نیست. تراژدی یونانی با میانجی هایی زیباشناسانه جهد می ورزد که مسیحیت آن را با واسطه هایی اخلاقی کوشاست. هر دو مشترکند، اینکه عمیقاً به نگرش دینی می رسند. در اینجا هیچ تضادی حاکم نیست، بلکه توافق است. یونانی باستان آمفی تئاتر را با احساس بازار مکاره ترک می گفت، همان طور که کاتولیک مسیحی در مراسم قداس و مس کردن کلیسا را ترک می کند. تولد دوباره نیز معنای تراژدی است، ولی تولد دوباره نوعیتی دینی است، اتصال دوباره به وضعیت وقوع گناه است. به همین دلیل تراژدی صرفاً در ادواری دینی ممکن است؛ تراژدی در دوران تحصل انگارانه به ورطه درام اجتماعی سقوط می کند، همان طور که دین به پرتگاه اخلاق اجتماعی می افتد.
از این رو نمی تواند رنج دیونیزوسی و مسیحی از هم جدا باشد. معنای رنج همواره غلبه حیات، صعود به سوی صور اکمل وجود، ورود به حاکمیت پرشکوه الهی است. نیچه خواستار سعادت واپسین در بلندای حیات است، اما نمی خواهد در عالم به آن برسد. او نجات را با واسطه هایی حسی می جوید، یک رهایی بدون خدا. به جانب آن است که باید با شکست مواجه شود. میان او و داستایوفسکی شکاف نیست، رنج دیونیزوسی و مسیحی از هم جدایند - چنین شکافی وجود ندارد - بلکه مرزهایی هست که عرفان پاگریز را از عرفان استوار، عرفان غریزی را از عرفان معنوی جدا می کند. در اینجا حیات با سرگیجه یی وحشی به سوی فراموشی خود آورده می شود. در آنجا روان با آگاهی روشنی، عالم وحشی احساسات را آرام می کند. در اینجا راه حیوی و در آنجا طریق معنوی به جانب حیاتند. درویش مسلمان با رقص و سماع پرشورش راه اول را برمی گزیند، راهب بودایی با تاملاتش راه دوم را انتخاب می کند. روح به نزد یکی با دریای توفانی منقلب همسان است، سطح صاف آبی آرام شبیه دیگری است. عرفان غریزی با شیفتگی، شور ویرانگر، تلاطم بیمارگون احساسات پیوند دارد. وضعیتی که روح دیری آن را تاب نیاورده، به زودی از آن خسته شده و دوباره به هرزگی سقوط می کند. در اینجا فقط جذبه و بی هوشی هر از گاهی وجود دارد، نه تولدی دوباره. این مورد نیچه است. تنها عرفان روان (عرفان معنوی) است که از دام زمینی رهایمان کرده و به صلحی رهنمون مان می شود که روح در آن می تواند جای بگیرد. در اینجا نجاتی قطعی دیده می شود. این مورد داستایوفسکی است. رنج برای او معنای حیات است، و نجات برایش معنای رنج است. معنا صرفاً در رنج است. گاهی البته نیچه نیز خیلی استوار به سوی این بینش شلتاق برمی دارد، مثل این جمله؛ «تنها در آنجا که گورهایی باشند، رستاخیزهایی هم هستند.» انگار که داستایوفسکی سخن می گوید، که قرابت هر دو را اثبات می کند.
شخصیت های داستایوفسکی شکل های ال گرکو را به یاد می آورند. همان طور که نقش های طولانی ال گرکو با نفرین تنظیم یافته اند، که در ورای چارچوب نقش ها واقع است، مخلوقات داستایوفسکی به سوی نفرینی در ورای حیات زمینی جهد می ورزند. این نقطه ذهنی خداست، و او را یافتن به این معناست؛ نجات را یافتن. در زمره کسانی که از طریق رنج به آگاهی می رسند، میتیا کارامازوف بسیار برجسته است. او به قتل پدر متهم می شود و محکوم می شود تا برای ابد در سیبری در تبعید به سر برد. او بی هیچ گناهی این مجازات قانونی را تحمل می کند، زیرا کارامازوف پیر به دست اسمردیاکف به قتل رسیده است. میتیا هیچ سهمی در این عمل ندارد. او در اثنای کاوش هایش سیری غریب را تجربه می کند. او گناه اخلاقی برای مرگ پدر را به گردن می گیرد، چرا که یک بار با دور شدن از اخلاق در ورطه سقوط جسارت کرده و این جمله را بر زبان آورده است؛ «برای چه چنین بشری زندگی می کند؟» آن کس که مرگ دیگری را آرزو کند، او را کشته است. نگرش بدون عشق خود جنایت است. این یافت وجدان دقیق و تازه اکنون به تمامی بیدار شده اوست. این یافت او را گنهکار می شمارد، و به راستی از همین رهگذر او را نجات می دهد، زیرا نیروی بشری صرفاً بدون حق و بی معنا به سوی رنج رهسپار است. بی انصافی بسیار دشوارتر از شقاوت تحمل می شود. میتیا در این دم نجات یافته، آنجا که مجازاتش را در درون می پذیرد، آنجا که بر خودش هموار می کند تا خود را گنهکار احساس کند. بشر معمولاً وجدان را آن طور می شناسد که انگار زخمی بر جانش چنگ می زند. در اینجا اما زخم ها از طریق آشکارترین بهبود به شفا می رسند. احساس گناه رو به افزایش میتیا پیوند میان عمل او و داوری اش در مورد مجازات را شکل می دهد، که از نظر قانونی محملی نداشته ولی از نظر اخلاقی استوار بوده است. اندیشه یی شکوهمند که در آخرین نتیجه با این جملات هدایت می شود؛ «هیچ بی انصافی وجود ندارد؛ آنجا که هر کس به یک معنا گنهکار باشد هیچ کس نمی تواند بی انصافی کند، زیرا ناحق مورد توجه هیچ کس نیست. در اینجا ایده حق با آشکارترین عمق به این نکته می رسد که با آن، این ایده برطرف می شود و به آدمیان با ایده عشق آزادی می دهد. این البته راه های اندیشه یی هستند که اروپایی غربی نمی تواند از آنها به سادگی پیروی کند. آنان این طرح را نریخته اند که خود را مانند فرد روس گنهکار حس کنند، بلکه به طور مکرر از خود در برابر خدا و آدمیان دفاع می کنند. ماوریتیوس شوخ با سرنوشت میتیا کارامازوف درهم می شکند و مثل میتیا به تولد دوباره کامیاب نمی شود؛ صرفاً یک دلواپسی دارد، اینکه او را از دست ندهد. این یک طریق روسی است. صرفاً بشر روس تشنه انتقام برادرکشی است و در لذت عذاب تاوان و گناه غوطه می خورد. این اندیشه او را جان می بخشد؛ ما باید دردمند و گنهکار شویم تا رابطه با خدا را به دست آوریم. راه به سوی قله های تولد دوباره و نجات از مغاک های شرارت و رنج می گذرد.
راسکلنیکف هم مانند میتیا کارامازوف می بیند و عمل می کند. او نیز در محبس، شهودی نو از حیات را به دست می آورد. خدا را در رحمتش با ندامت دریافته و در آن درنگ می ورزد. لذت حیوانی در او می میرد و عنصر پاک مریم در او می شکفد. این گونه آنها از طریق رنج از تبعید برون شده نجات می یابند، رنگ پریده، با چهره هایی مات که سپیده دم آینده یی نو در آنها تابیدن می گیرد و سرانجام آلیوشا کارامازوف؛ «او ایستاد و نگاه کرد و ناگهان مثل پروانه ها به زمین افتاد. او نمی دانست چرا زمین را در آغوش گرفته، توجیهی نداشت برای اینکه چرا با این بی تابی بر زمین بوسه می زد، تا همه زمین را بوسه زند. اما او زمین را می بوسید، گریان، هق هق کنان، آن را با اشک هایش می پوشاند و سوگند می خورد، تا به او عشق ورزد، به بلندای ابدیت دوستش بدارد... همچون پیری ناتوان به زمین درافتاده بود و همچون مبارزی آماده برای سراسر حیاتش برپا ایستاد و این را به ناگهان در همین لحظه شور و مستی اش احساس کرد.» به هیچ جایی هیبت حاصل از شادی تولد دوباره، بیداری تایید حیات برتر و عشق زمینی مسیحی از این فروزان تر و تکان دهنده تر ترسیم نشده است. یک مبدع دیگر، میشکین با شور تعریف می کند؛ «درنمی یابم چگونه بتوان از کنار درختی عبور کرد، بی آنکه سعادتمند بود، اینکه این درخت باشد و آدم به آن عشق نورزد. بسا چیزهایی شگفت آور اما در هر گام از این حیات وجود دارد، چیزهایی که مردود شمرده شده، به عوض آنکه شگفتی حاصل آورند.» زاده های دوباره یی همچون اشتارتس زوسیما، میشکین، راسکلنیکف، میتیا و آلیوشا کارامازوف، همه آنهایی که قدرتی توضیح ناپذیر به ساحلی دیگر می کشاندشان، این شگفتی را می بینند؛ آنان می پرستند آنچه را از آن تنفر یا تردید داشته اند. آنها هم اینک حیات را فزون تر از معنای حیات دوست می دارند. آنان عالم را تایید می کنند و گرچه آن طور که هست، نه هیچ نقش آرزویی از آینده، بلکه عالم عریان و حاضر را. آنها عالم را با هزاران گسست اش، با تمامی عشق پوزش خواه خود می پذیرند. عشق، راز تایید حیات ایشان است. آن کس که خود را چنین دگر سازد، اینکه آدمیان را با چشمانی بینا بنگرد، دیگر از پی آن نباشد که آنها را تغییر دهد. او می گذارد تا کلیسا، حکومت و جامعه معتبر شوند. هیچ سمت و سویی او را از مسیر منحرف نمی کند. او با عالم و قدرت هایش از در آشتی درآمده است. و این راه چنین است که به تایید داستایوفسکی می انجامد، که با اشک های پرشوری همراه است؛ تازه می باید عالم را به دلیل ژرف ترین دلایل لعنت کنیم، پیش از آنکه بتوانیم از سویدای دل آنها را بپرستیم. برای رسیدن به آسمان باید از دوزخ گذشت و هم بدین دلیل رنج، تنها رنج باشد که معنای حیات است. نیروهای رنج، نه نیروهای عمل است که شاخص ارزش اخلاقی است. در آن به واقع تسلای بی نهایت قرار دارد که نوید داستایوفسکی را اهدا می کند. او به نزد محکومیت آدمیان سقوط یافته باقی نمی ماند و صرفاً همچون نیچه الواح ارزش های کهن را نمی شکند.
نقد داستایوفسکی بر عصر خویش با نوید درخشان تجدید حیات بشری بیان می شود که می تواند بهره هر کس و نه نسلی دور و هنوز زاده نشده شود. نیچه در برابر او صرفاً ویرانگری را در پندار داشته و هیچ پیشگویی نیست که بشارت آنچه خواهد شد را دهد و هیچ جوانه زدنی را با عشق تیمار نمی کند. «گمگشته در این جهان بی رحم، همچون از پا فتاده یی هستم که در برابر خود توفانی را می نگرد که در آن هیچ نوپدیدی ظهور نمی کند، نه لذت نه رنج» و این اقرار خود اوست. این امر براساس غلبه رنج و تایید حیات به نظر نمی رسد. راهی نیست انگارانه از طریق اثر نیچه و راهی نجات بخش و مسیحی وار از رهگذر اثر داستایوفسکی عیان می شود. در اینجا مرگ راه آخر است، در آنجا رستاخیز. فروپاشی بشریت خدایی در ما، یگانه امید بزرگ مان سپیده دم از پس ظلمت است. بنابراین ابربشر همچون نور فریب آمیز ضعیفی به نظر می آید که با آن نیچه مایل است تعلیم به دور از تسلایش را فروغ بخشد که هنرمندانه و عبث است زیرا آیا صرفاً بشری یگانه رنج را آسان تر به دست خواهد گرفت، آن هنگام که باور کند از این رهگذر به سوی تولدی از ابربشر رهسپار است؟ «نمی خواهم کودی باشم برای هارمونی آینده زمین» این را ایوان کارامازوف فریاد می زند. ولی آخر چه کسی طالب است تا کودی برای ابربشر آینده باشد؟
در برابر تایید حیات رنج زای داستایوفسکی، آری نیچه به حیات همچون دروغی خفقان آور مشخص است. در برابر تزکیه سعادتبخش، چارچوب های تصنعی مدل های شبح وار قرار دارد، در برابر سرود ستایش عشق، فریاد پیروزی قدرت، در برابر یافت خستگی ناپذیر نجاتبخش حاصل شده، جذبه قدرت راحت طلبی نوظهور که مدام از این در هراس است که از رویاهای افیونی اش بیدار شود. این تاییدی از حیات است که با آرمان های گریزناکی ابربشر و عشق به بیگانگان تناسب دارد. این هیچ راه سالمی به سوی حیات نیست. این هوایی ناسالم است که چندان نتوان بدون خسران در آن نفس کشید. عشق به حیات از سر ترس عمیق در برابر عدم. این عشق زمینی آلیوشای اصیل نیست.
آن راه که داستایوفسکی به آن اشاره دارد، راهی پر از خار است. صرفاً اندک کسانی تا به نهایت آن را تاب خواهند آورد. عالم را چنین نگریستن، آن گونه که داستایوفسکی بدان نظر کرد، و باز هم به آن عشق ورزیدن، آن طور که او آن را عشق ورزید - چنین توانایی راز سترگ حیات و رنج است. این مسیرهای اندیشه خود برای برخی روس ها راه هایی بس تاریک و هول آورند. سرنوشت تولستوی دلیلی برای آن است. او نیز طلب کرد بشر باید از نظر اخلاقی خود را دگرگون سازد، ولی به علاوه باید سراسر عالم از بنیاد زیر و زبر شود. این تفکر غربی است. دگرگونی اساسی صرفاً در باطن بشر تغییر ایجاد نمی کند. در کنار طغیان روح قرار است انقلابی در نظم ظاهری شکل گیرد. این گونه تولستوی مانند نیچه به انکاری رادیکال می رسد. او دولت را همچون دشمن ملت، کلیسا را به مثابه خصم دین، حاکم را به عنوان دشمن صلح، فهم را چونان خصم دل، سراسر فرهنگ را به منزله دشمن خیر طبیعی انکار می کند. از این رهگذر او از عهده تضاد با عالم برمی آید، و به آن ضربه می زند و از آن در خشم می شود. او از تراژدی تقابل در رنج است و قادر نیست نهایتش را بیابد. در شخصی ترین اثرش، یعنی درام محبوبش که ناتمام مانده، می گوید؛ «نور در ظلمت فروغ می گیرد» و نامه هایی که با اویگن هینریش اشمیت نظریه پرداز آنارشیسم رد و بدل کرده- که تنها اثری است که تولستوی به زبان آلمانی نوشت- به ما جدیت درخشان را نشان می دهد، ولی شکست گریزناپذیر این حلقه را هم آشکار می کند. تولستوی به عمق عشق زمینی مسیحی نفوذ نمی یابد، بلکه با نیروهای انکار پیوند می خورد، و این مخاطره بزرگی است که با رنج پیوستگی دارد.
والتر شوبارت
ترجمه؛ محمد رنجبر
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید