جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مفهوم زمان از دیدگاه هایدگر


مفهوم زمان از دیدگاه هایدگر
در این مقاله به بررسی رساله هایدگر با عنوان ”مفهوم زمان“ می پردازم. هایدگر در این رساله به بحث درباره زمان پرداخته است. برای درك كتاب ” وجود و زمان“ بهتر است قبل از مطالعه آن به مطالعه رساله ”مفهوم زمان“ پرداخت.
از نظر هایدگر مفهوم زمان را می توان در ابدیت یافت و پیش شرط آن اشراف و درك كامل ابدیت است. برای این منظور باید به ابدیت ایمان یافت اما فیلسوفان به ایمان و یقین در این باره هرگز نمی رسند چرا كه شك اساس فلسفه است و فلسفه هرگز نمی تواند حیرت را ازمیان بردارد. الهیات از نظر هایدگر با دازاین انسانی یعنی هستی نزد خدا و هستی زمان مند در انسان سروكار دارد اما خدا نیازی به الهیات ندارد و ایمان به او وجودش را سبب نمی شود. ایمان مسیحی با آنچه در زمان روی داده مرتبط است. چون فیلسوف ایمان نمی آورد می خواهد زمان را از خود زمان درك كند.
هایدگر زمان را به سه نوع زمان روزمره و زمان طبیعی و زمان جهانی تقسیم می كند. در بحث زمان روزمره می گوید كه زمان آن چیزی ست كه اتفاقات در آن رخ می دهند. زمان در موجود تغییر پذیر اتفاق می افتد. پس تغییر در زمان است. تكرار دوره ای ست. هر دوره تداوم زمانی یكسانی دارد. ما می توانیم مسیر زمانی را به دلخواه خود تقسیم كنیم. هر نقطه اكنونی زمانی بر دیگری امتیاز ندارد و اكنونی پیش تر و پس تر (بعدتر) از خود دارد. زمان یكسان و همگن است. ساعت چه مدت و چه مقدار را نشان نمی دهد بلكه عدد ثبت شده اكنون است. هایدگر می پرسد كه این اكنون چیست و آیا من انسان بر آن چیرگی و احاطه دارم یا نه؟ آیا این اكنون من هستم یا فرد دیگری ست؟ اگر این طور باشد پس زمان خود من هستم و هر فرد دیگر نیز زمان است و ما همگی در با هم بودنمان زمان هستیم و هیچ كس و هر كس خواهیم شد.
آیا من همین اكنون هستم؟ یا تنها آن كسی كه این را می گوید؟ هایدگر زمان طبیعی را همان ساعت طبیعی تبادل روز و شب می داند كه دازاین انسانی ان را مشخص كرده است. آیا من بر هستی زمان احاطه دارم و چیره ام؟ آیا خود را در اكنون دخیل می دانم؟ آیا من خود اكنونم و دازاین من زمان است؟ آیا این زمان است كه ساعت را در ما به وجود می آورد؟
آگوستین جان انسان را زمان می داند و در اعترافات خود به طرح این پرسش پرداخته است. آگوستین می گوید: ای جان در تو زمان را جستجو می كنم و اندازه می گیرم. آن دم كه دیگران ناپدید و محو می شوند اشیاء حادث و فانی تو را به موجودیتی می آورند كه بر جا می ماند. دازاین اكنونی همان هستی حاضر است و من این هستی را در دازاین اكنونی اندازه می گیرم نه اشیاء فانی را كه در می گذرند. آن دم كه زمان را اندازه می گیرم هستی خود را و حال خود را اندازه می گیرم.
پرسش درباره چیستی زمان ما را به تامل درباره دازاین می كشاند و منظور از دازاین امر هستنده در هستی خودش است. دازاین همان حیات انسانی ست و هر كدام از ما این هستنده هستیم. یعنی دازاین من هستم است.بیان اصیل هستی اظهار من هستم است. پس دازاین در حكم هستی من است.
اگر لازم است هستی انسان در زمان باشد پس ناچار باید این دازاین در فرمان های بنیادین هستی اش مشخص شود.
●هایدگر ساختارهای بنیادین دازاین را شامل این ویژگی ها می داند:
١. دازاین هستنده ای ست كه با در جهان بودن مشخص می شود. یعنی حیات انسانی با جهان سر كردن و با آن درگیر شدن است. هستی انسان با درگیر شدن ذهنی با جهان و در آن درنگ كردن و مورد پرسش قرار دادن است. در جهان بودن به معنای مراقبت كردن از جهان است.
٢. در پی حكم در جهان بودن دازاین می توان نتیجه گرفت كه دازاین با همدیگر بودن و با دیگران بودن است. همین جهان را با دیگران داشتن به معنای برای دیگران بودن است.
٣. با هم داشتن جهان فرمان ممتاز هستی ست. روش بنیادین دازاین جهان یعنی با هم داشتن آن است كه همانا سخن گفتن است. سخن گفتن كامل همان سخن گفتن گویا و واضح درباره چیزی ست. در سخن گفتن آدمی ست كه در جهان بودن او نقش دارد. سخن گفتن در واقع تفسیر نفس دازاین نیز هست. این نكته نشان می دهد كه هر آن دازاین چه دركی از خود دارد و خود را چه فرض می كند. در با همدیگر سخن گفتن انسان نه تنها از موضوع مورد صحبت حرف می زند بلكه تفسیر او از اكنونی كه در این گفتگو می باشد نیز وجود دارد.
٤. دازاین هستنده ای ست كه خود را در حكم من هستم مشخص می كند. دازاین همان طور كه در جهان بودن است دازاین من هم هست. دازاین در هر آنی از آن خودش است.
٥. چون دازاین هستنده ای ست كه من هستم و با یكدیگر بودن را مشخص می كند می توان نتیجه گرفت كه من تا حدودی دازاین خودم نیستم بلكه دیگران هستم. من با دیگران هستم و دیگران هم همین طور با دیگرانند.هیچ كس خود او نیست. او هیچ كس و توامان همه كس است. همین هیچ كس همان هركس است. پس دازاین هستنده ای ست كه من هستم است و هستنده ای ست كه هر كس است.
٦. دازاین در در جهان بودن هر آنی هر روزه اش به هستی خودش برمی گردد. اگر در همه سخن گفتن ها از جهان سخن گفتن دازاین درباره خودش وجود دارد همه مراقبت ها مراقبت هستی از دازاین هم هست. یعنی انسان در حین سخن گفتن از جهان از خودش هم دارد حرف می زند و در عین حال مراقبت هستی از اونهفته است. من تا حدی خودم هستم و دازاین من در آنچه با آن در ارتباط هستم و آنجه مرا با شغلم پیوند می دهد و به آن مشغولم نقش دارد. مراقبت از دازاین مراقبت از هستی را به دنبال دارد و این همان تفسیر دازاین است و به كمك این تفسیر دازاین را درك می كنند.
٧. در حد متوسط دازاین روزمره بازتابی از من و نفس (خودم) نهفته نیست اما دازاین خود را در خود دارد. او در نزد خویشتن خویش وجود دارد. دازاین با آنچه با آن ارتباط دارد ظاهر می شود.
٨. به دازاین نمی توان به اندازه هستنده استناد كرد. با اشارت به دازاین نمی توان از هستنده حرف زد. پیوند ابتدایی معطوف به دازاین تامل نیست بلكه خود تجربه كردن آن در سخن گفتن از آن است و تنها به شیوه سخن گفتن از دازاین است كه دازاین هر آنیت اش را داراست ولی باید در نظر داشت كه در تفسیر دازاین روزمرگی حاكم است. این تفسیر از طرف هر كس طبق سنت هاست. دازاین در خودش در دسترس است و تفسیر آن با توجه به هستی آن است. این یك پیش شرط است.
حیرت ما در پی درك دازاین در محدودیت در ناایمنی و نقصان توان شناختی ما نیست بلكه در خود هستنده ای ست كه باید بشناسیم یعنی این حیرت در امكان اساسی هستی خودش است. دازاین در هر آنیت وجود دارد. تا وقتی آنی وجود دارد همان آن دازاین من است. تعیین آن تعیینی دقیق برای این هستی ست. هر كسی كه آن را انكار كند سخن گفتن از آن را از دست می دهد. دازاین به انتها نمی رسد و در انتها دازاین وجود ندارد.پس فرجام دازاین دیگران عدم است و دیگر وجود ندارد و به همین دلیل است كه دازاین دیگران نمی تواند جایگزین دازاین به معنای اصیل آن شود. پس من هرگز دیگری نیستم. فرجام دازاین من یعنی مرگ من به این معنی نیست كه پیوند یكمرنبه گسسته شود. دازاین می تواند خود را با مرگش یكی كند و این منحصرترین امكان خویشتن دازاین است.
این منحصرترین امكان هستی در شرف واقع شدن در یقین است و این یقین از رهگذر ابهام حاصل می شود. تفسیر خود دازاین كه از یقین و اصالت جلوتر می رود تفسیر بر مرگ خودش است كه همراه با یقین است.
هایدگر می پرسد زمان چبست؟ و دازاین در زمان چیست؟ دازاین در هر آن بر مرگ خود آگاهی دارد. دازاین به معنی حیات انسانی همان امكان داشتن است. یعنی گذشتن مطمئن و در عین حال مبهم از خود ممكن است. هستی امكان بر مرگ واقف است و معلوم است كه آن را می دانم اما به آن فكر نمی كنم. دانایی من از مرگ تفسیری از دازاین است. دازاین این امكان را دارد كه مرگ خود را دور كند.
گذر زمانی كه من به سوی آن می روم عبور از من است. زمانی می رسد كه من در هیچ كدام از اینها نخواهم بود نه در انسانی نه در بیهودگی ها نه در طفره رفتن ها و نه در یاوه گویی ها. این عبور همه چیز را به سوی مرگ و عدم می برد. این عبور هیچ حادثه ای در دازاین من نیست چون با هر رویداد دازاین تغییر می كند ولی از رفتن به عدم دازاین تغییر نمی كند. این عبور چیستی نیست بلكه چونی ست یعنی علت اصیل دازاین من را در بر دارد.
دازاین در نهایی ترین امكان هستی اش خود زمان است نه در زمان كه زمان خودش در آن و از آن وجود دارد. وقت نداشتن یعنی زمان را به اكنون بد و ناجور هرروزگی انداختن. پدیدار بنیادین زمان آینده است. زمان هیچ گاه به درازا نمی كشد چون در اساس هیچ درازایی ندارد.
دازاین خود باید نفس زمان باشد. آن را با ساعت اندازه می گیریم. آنگاه دازاین همراه با ساعت است. این دازاین محاسبه می كند و از چندی زمان می پرسد. پس با زمان در اصالت و حقیقت یكی نیست. در پرسش از كی و چه مدت دازاین زمان خودش را گم می كند. دازاین محاسبه شونده با زمان زمان است. زمان را در چه مدت آوردن پنداشتن آن در حكم حالای اكنون است. دازاین از چونی می گذرد و به چیستی هر آنی درمی آویزد. دازاین اكنون خودش می شود. همه اتفاقاتی كه در جهان رخ می دهند برای دازاین محدود به اكنون می شود. این امر همان امر ”هنوز نه“ است. دازاین از آینده خلاص نمی شود. آینده نفس اكنون را به اندازه اكنون خودش شكل می دهد و می سازد. گذر به سوی آینده نمی تواند اكنونی شود وگرنه عدم خواهد بود.دازاین در چیستی دلزده و ملول می شود. دلزده از پر كردن روز می شود. برای این دازاین به اندازه اكنون بودنی كه هرگز زمان ندارد زمان دراز می شود. زمان تهی می شود زیرا دازاین با پرسش از چندی (چه مقداری) زمان آن را طولانی و درازآهنگ كرده است. درحالی كه در اثنای بازگشت به گذشته هیچگاه خسته كننده نمی شود. در هرروزگی رویداد جهان در زمان در اكنون حادثمی شود و امر یكنواخت به حالا بازمی گردد. حالا از حالا تا آن موقع تا بعد تا حالای دیگر.
دازاین كه به مثابه با همدیگر بودن مشخص شده از سوی آنچه منظور هركس است از سوی آنچه رهاست همان جریانی كه كسی نیست و هیچ كس است هدایت می شود. دازاین در هرروزگی و یكنواختی آن هستی ای نیست كه من هستم بلكه از آن همان هستی ست كه هركس است. دازاین زمانی ست كه هركس در آن با دیگری و با یكدیگر است. این هركس- زمان ساعتی كه هر كس دارد زمان با یكدیگر در جهان بودن را نشان می دهد.
ساعت به ما حالا را نشان می دهد اما هیچ ساعتی به ما آینده و گذشته را نشان نداده است. وقتی با ساعت روی دادن آتی حادثه ای را مشخص می كنیم منظورمان آینده نیست بلكه تا كی بودن مدت و درازای انتظار كشیدن حالای من تا به حالای گفته شده را مشخص می كند. از زمان طبیعت (طبیعی) درمی یابیم كه زمان به جای گذشته و آینده حالا می باشد و زمان به مثابه اكنون تعبیر می شود. گذشته به مثابه ”نه دیگر اكنون“ و آینده به مثابه ”هنوز نه اكنون“ تفسیر می شود. گذشته را نمی توان بازآورد و آینده نامشخص و مبهم است.
طبیعت در هرروزگی به طور مداوم اتفاق می افتد یعنی تكرار می شود. رویدادها در زمان وجود دارند اما زمان ندارند بلكه به طور گذرا و عبور كننده از رهگذر یك اكنون رخ می دهند. این زمان اكنونی فرجام یك دوره است. جهت مفهومی ست یگانه و برگشت ناپذیر. همه اتفاقات از آینده ای بی انتها به گذشته ای بازنیامدنی رخ می دهند.
دو مورد برگشت ناپذیری و شبیه سازی بر نقطه اكنون وجود دارند. زمان شیفته وار دنبال گذشته می دود. همگن سازی همسانی زمان با فضا (مكان) است و زمان در اكنون واپس رانده می شود. در واقع محور مختصات زمان T در كنار محورهای مختصات مكانی X Y Z است.
قبلا و بعدا ضرورتا پیش تر و دیرتر نیستند. اموری در ردیف ارقام كه بعد یا قبل از خود هستند هم نیستند. ارقام پیش تر و بعدتر ندارند و ابدا در زمان نیستند. زمان در خود دازاین است. دازاین متعلق به من و از آن من است. دازاین در هرروزگی است و قبل از آینده ناپایدار است. این را وقتی درمی یابیم كه آینده و گذشته با هم تلاقی كنند. گذشته را نمی توان بازآورد. زمانمند كردن اكنون نمی تواند به گذشته نزدیك شود پس گذشته در چنبره اكنون می ماند تا در حكم اكنون خود دازاین تاریخی نشود اما دازاین از حكم اكنون تاریخی می شود. در آینده دازاین گذشته خودش است. در چونی دازاین به آن برمی گردد. فقط كیفیت و چونی آن تكرارپذیر است.
اگر گذشته را به عنوان یك امر تاریخی تجربه كنیم با امر گذشته فرق دارد و من هم می توانم به آن برگردم. گذشته نزد تاریخ و وبال گردن آن است. نگرانی از نسبیت باوری هراس از دازاین است. گذشته به مثابه تاریخ اصیل در چونی قابل تكرار است. اكنونی كه می تواند در آینده باشد اولین گزاره هرمنوتیك است و آنچه این گزاره می گوید نفس تاریخیت است.
تا زمانی كه فلسفه تاریخ را موضوع مورد مشاهده و تامل در روش می داند و آن را تقسیم بندی می كند به دنبال این نخواهد بود كه تاریخ چیست. راز تاریخ در تاریخی بودن است.
زمان قاعده درست فردانیت است اما به سوی شكل گیری هستی های استثنایی نمی رود. او مستثنا كردن خود را نابود می كند و همه را یكسان می كند. هر كس در با هم بودن با مرگ به چونی برمی گردد. زمان چونی و كیفیت است. زمان چیستی نیست. من زمان هستم. من زمان خود هستم.
●از نظر من چند نكته در رساله ”مفهوم زمان“ هایدگر وجود دارد:
١. هایدگر دازاین را هستی فعال انسان در نظر گرفته چرا كه دازاین از نظر او هستی درگیر انسان با جهان و دیگران است و هستی نمی تواند منفعل باشد. اما هایدگر نحوه توسعه دازاین در انسان را شرح نداده و به این موضوع كه چه عواملی در توسعه دازاین موثرند نپرداخته است. یكی از این عوامل به نظر من مسافرت است. هر چقدر انسان بیشتر مسافرت كند بیشتر از زندان خود بیرون می آید و با جهان و دیگران ارتباط برقرار می كند و درگیر می شود و در نتیجه همین مسافرت هاست كه انسان به شناخت جهان و دیگران می پردازد و هستی فعال در او كه همان دازاین است توسعه می یابد.
٢. اگر دو انسان را در مسافرت در نظر بگیریم این پرسش را می توان مطرح كرد كه آیا برای هر دوی این افراد هستی فعال و در ارتباط با جهان و دیگران به یك میزان توسعه می یابد؟ جواب من به این سئوال منفی ست. به نظر من میزان توسعه هستی در انسان به انگیزه او بستگی دارد. بنابراین بین این دو نفر آن كسی كه انگیزه بیشتری برای درگیر شدن با جهان و دیگران در مدت این سفر دارد بیشتر از فرد دیگر به توسعه هستی در خود كمك خواهد كرد.
٣. وقتی به این پرسش فكر می كردم كه آیا صرفا انگیزه انسان برای توسعه هستی كافی ست یا عوامل دیگر هم موثرند؟ به این نتیجه رسیدم كه حتی اگر دو نفر در سفر یك مقدار انگیزه برای درگیر شدن با جهان و دیگران داشته باشند دازاین در آنها به یك مقدار توسعه نخواهد یافت. به نظر من تجربه مهمترین عامل در این مرحله است. فردی كه از جهان و انسان های موجود در سفرش آگاهی دارد بهتر از دیگری درگیر آنها خواهد شد و بیشتر از دیگری جهان و انسان هایی كه در سفرش با آنها مواجه می شود را مورد پرسش قرار خواهد داد و البته این آگاهی در او بستگی به تجربه ای دارد كه از این سفر قبلا به دست آورده و اگر به تعداد بیشتری نسبت به فرد دیگر این سفر را تجربه كرده این تجربه ها برای پرسش كردن درباره جهان و انسان های این سفر به كمكش خواهد آمد. بنابراین به نظر من توسعه هستی در انسان تجربی ست.
٤. هایدگر مطرح كرده كه هركس كاملا خودش نیست بلكه تحت تاثیر دیگران است. این درست است كه دیگران در هستی هر كس نقش دارند اما هایدگر نگفته كه این هستی در افراد مختلف تا چه حد تحت تاثیر دیگران است. آنچه واقعیت دارد این است كه تاثیر دیگران در هر فرد نسبت به دیگری متفاوت است و مقدار این تاثیر بستگی به روحیه آن فرد دارد و نمی توان گفت كه تاثیر دیگران در هر كس با دیگری برابر است.
٥. البته این مورد را می توانند برای این موارد كه من بر متافیزیك هایدگر مطرح كردم وارد بدانند كه هایدگر نقش پررنگ سوبژه در متافیزیك را كه سبب انحراف آن شده كم رنگ كرده و دازاین را به عنوان آن وجود در نظر گرفته كه باید در فلسفه مورد نظر ما باشد اما به دلیل انحراف متافیزیك این دازاین به وجود غیر واقعی تبدیل شده و انگیزه و تجربه و روحیه فردی كه من در اشكال هایی كه بر متافیزیك هایدگر گرفتم مطرح كردم هر سه مربوط به سوبژه است و تاثیر منفی در برداشت درست از هستی دارد. در جواب این انتقاد لازم است بگویم كه اگر چه نقش هایدگر در متافیزیك شبیه نقش كانت است كه سعی در اصلاح متافیزیك در تصحیح آن و برگرداندن متافیزیك از یك متافیزیك منحصر در سوبژه به یك متافیزیك جدید است و هایدگر شروع این اشكال را از متافیزیك جزم گرای دكارت می داند كه با مطرح كردن cogito صرفا سوبژكتیویته را مبنای متافیزیك قرار داد اما به نظر من حذف سوبژه انسانی در متافیزیك تا حد قرار دادن آن به صفر امكان ندارد و نمی توان وجود را كل جهان و دیگران در نظر گرفت و سوبژه فرد را به طور كامل حذف كرد و تاثیر جهان و دیگران را در او در نظر گرفت و پرسش كردن و سخن گفتن از جهان شامل دیگران را به عنوان هستی مطرح كرد بدون آن كه انگیزه و تجربه و روحیه فرد برای شناخت این جهان شامل دیگران در نظر گرفته شود. به نظر من انتظار داشتن شناخت درست از هستی توسط یك فرد بدون در نظر گرفتن انگیزه و تجربه و روحیه تاثیر پذیری او از جهان هستی امكان ندارد. بنابراین در حد صفر نزول دادن جایگاه سوبژه در متافیزیك هم نمی تواند راه حل برای رفع مشكل سوبژكتیویته باشد.
٦. نباید از نظر دور داشت كه متافیزیسین ها هر یك به نوعی به اشكالات موجود در بحث متافیزیك پرداخته اند و می بینیم كه گاهی فیلسوفانی چون كانت و هایدگر سعی در دور شدن از سوبژكتیویته صرف دكارتی داشته اند و متفكرینی چون هگل سعی در نزدیك شدن به مقولات ارسطویی داشته اند و كلی بودن وجود در متافیزیك را با نزدیك كردن دیدگاه خود به مقوله ها خدشه دار كرده اند و هایدگر بر افرادی چون هگل ایراد گرفته كه با این كار سبب شدند متافیزیك باز هم بیشتر از راه درست خود دور شود چرا كه از نظر هایدگر از افلاطون و ارسطو به بعد تا اواخر قرن بیستم متافیزیك در غرب سیر انحرافی طی كرده كه هایدگر در كتاب سترگ خود ”وجود و زمان“ به رفع این اشكال مهم پرداخته است.
ترانه جوانبخت
مفهوم زمان و چند اثر دیگر- مارتین هایدگر- ترجمه علی عبداللهی- نشر مركز- ۱۳۸۳- تهران
برگرفته از وب سایت تاریخ فلسفه
منبع : شبکه فیزیکی هوپا