جمعه, ۱۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 7 February, 2025
مجله ویستا
نمی دانم چرا همه دنبال عکس این تحفه هستند
![نمی دانم چرا همه دنبال عکس این تحفه هستند](/mag/i/2/px39o.jpg)
«در خلوت مصدق» روایتی است بیواسطه از دکترمحمد مصدق و زندگی او. این کتاب را شیرین سمیعی، همسر سابق دکتر محمود مصدق نوشته است. محمود مصدق که نوه دکترمصدق نخست وزیر و فرزند غلامحسین است اکنون در تهران به کار طبابت مشغول است. شیرین سمیعی همسر اول او است که در سال ۱۳۵۳ از او جدا شده و راهی سوئیس شد.
این کتاب نیز روایتی نزدیک و بدون فاصله است از بزرگمردی که در دورانی سرنوشتساز از تاریخ ایران نقشی بیبدیل ایفا کرد. گذشته از این میتوان ادعا کرد که مصدق چنین نقشی را در برههای حساس از تاریخ ایران بازی نکرده، بلکه او خود بود که دورانی سرنوشتساز و بیبدیل را طرحریزی کرد و نقش اول آن را نیز خود بازی کرد.
۵۵ سال پس از آن دوران، شیرین سمیعی روایتی از این بازیگر قهار نقش اول ارائه داده است که فارغ از تمام نوشتههای رسمی و کتابهایی که تاکنون منتشر شدند مصدق دیگری را به ما نشان خواهد داد. مصدقی که شیرین سمیعی، این همولایتی گیلانی من به دست میدهد فارغ از تمام مرزبندیهای سیاسی، مصلحتی، گروهی و خانوادگی است. او برای سالها عضوی از این خانه بود و از این رو تجربهاش را از زندگی در این خانواده که اسمش به تنهایی گوش فلک را کر میکند داده است. این روایت با گستاخی و بیشرمی بسیار ستودنی و وصفناپذیر صورت گرفته تا جایی که هر خوانندهای را در همان تصادف اول با کتاب میخکوب کرده و او را مجاب میکند بدون توقف به خواندن کتاب ادامه دهد تا به پایان رساندش.
روایت او به شکلی بود که هر چند این کتاب در مدت کوتاهی نایاب شده و به چاپ دوم رسید اما هنوز هیچ واکنشی از خانواده دکتر مصدق نسبت به آن دیده نشده است و حتی همسر سابق نویسنده که اکنون در تهران حضور دارد ترجیح داد در قبال آن زبان درکام گیرد. شیرین سمیعی خود نیز در این کتاب گفته است که چگونه محمود مصدق گاهی به شکل حیرتآوری زبان در کام گرفته و سکوت میکرد در حالی که باید حرف میزد. در حالی که سرتاسر زندگی سیاستمداران و برجستگان تاریخ ما را هالههایی از پیرایههای خیالی در برگرفته است، نوشتن این کتاب که میتواند حالات درونی و شرایط مختلف زندگی خصوصی آنان را بنمایاند، وسیلهای مفید برای کسانی است که تمایل دارند از این اندرونی سحرانگیز باخبر شوند. از این رو شیرین سمیعی با این نوشتار رشک برانگیزش پرده از رخ این اندرونی کنار زده و همه چیز را نمایانیده است و درباره هدفش از این نوشتار مینویسد: «خود در این نوشتار از حال و هوای دورانی که در آن به سر میبردم و از خلوت زندگی او بدان سان که ناظر و شاهدش بودم از زبان خود سخن میگویم و از زبان او، آنچنان که در خاطراتش آورده است. شاید هم پاسخی باشد به پارهای از سوالات که به کرات از من کردهاند و میکنند که چه میخورد و چه میگفت، چه میپوشید و چه مینوشید، نزدیکانش که بودند و چهسان با او برخورد میکردند و اما هرگز کسی از من نپرسید به چه میاندیشید».
و شیرین، این دختر گیلانی نیز در این کتاب از همین چیزها سخن گفته است. در خلال نوشتههایش ردی از علاقه دکتر مصدق به فلان عضو خانواده مشاهده میشود و ردی نیز از بیتفاوتیاش. در این نوشتار از همسر دکتر مصدق، پسرش، عروس و نوهها و برادرها و بستگان دیگر سخن میرود و همچنین از برخی نظرات دکتر مصدق در سالهای آخر عمر پرده بر میدارد. اما آنچه انگیزه لازم را به شیرین سمیعی داد تا این کتاب را بنویسد به گفته خودش: «یک نفر از یاران قدیم تقاضای مصاحبهای کرد و من ترجیح دادم خود بنویسم، چه کلام را نه روان بر زبان، بلکه سهلتر بر کاغذ میآورم». ص۱. او نیز چه پیروزمندانه توانست این قلم را بر کاغذ آورد.
شیرین سمیعی از این رو کتاب را آغازید. اما در این کتاب برخی نوشتهها را به صورت نقل قول از مصدق آورده است. بعید است که تمام این نقل قولها دقیقا همانی باشند که مصدق بر زبان رانده بود اما بیشک بخش عظیمی از آنها همان گفتار دکتر مصدق است که در سینه نویسنده این کتاب برای سالها حبس مانده بود و اکنون آزاد شد. از جمله او نظر دکتر مصدق را درباره برخی مسائل و مفاهیم در کتاب ذکر میکند. درباره واژه بیگانه از قول مصدق مینویسد: «برای من و کسانی مثل من بیگانه، بیگانه است. در هر مرام و مسلکی که باشد. ولی چه میتوان کرد که هر دسته از عمال بیگانه میخواهند ارباب خود را به این مملکت مسلط کنند و کسانی مثل من را از بین ببرند». ص۱۳.
از این رو نوشتار شیرین سمیعی به جد بینظیر است. او از مسائلی سخن رانده است که تاکنون در مورد دکتر مصدق گفته نشده بود. او همچنین پاسخ سوالاتی را که از دکتر مصدق، پدر بزرگ همسرش پرسیده مینویسد که تاکنون این موارد برای ما عرصهای ناشناخته بود. به عنوان مثال شیرین سمیعی در مورد واقعه ۳۰ تیر از زبان دکتر مصدق مینویسد: «... به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم... . اعلیحضرت عجولانه قدم میزدند، به محض ورودم به سمت من آمدند... . آستین کتم را گرفتند و مرا به کنار میز کارشان کشاندند... . با اضطراب، مکرر میپرسیدند تکلیف من چه میشود، تکلیف این شلوغی چه میشود و چه باید کرد، تکلیف مرا معلوم کنید، وضع من چه خواهد شد؟... . عرض کردم قربان، خاطر مبارک آسوده باشد... . قیام ۳۰ تیر برای خود من هم غیرمنتظره بود. من به فکر آنکه میروم تا باری دگر خانهنشین شوم و ابدا در انتظار همچو حادثهای نبودم»ص۲۱.
اما اولین دیدار شیرین سمیعی با عضوی از خانواده مصدق دقیقا چند روزی پس از وقوع کودتای ۲۸ مرداد بود. در آن روزها که غلامحسین مصدق، پسر دکترمحمد مصدق برای مخفی شدن در دهها خانه را زده بود و یکی از آن خانه، خانه دایی شیرین سمیعی، عروس آینده همین فرد در جستوجوی پناه بود. «هیجانزده بودم و نمیدانستم چه سان عشقی را که به پدرش(دکترمحمد مصدق) داشتم به او ابراز دارم... . برای صرف شام به اتاقی رفتیم که میزی در گوشه آن قرار داشت و مرد عبوسی همانند موسولینی، نیمهلخت به همراه دایی من در کنارش نشسته بود. از دیدن او یکه خوردم. آنچه میدیدم با تصویری که از او در ذهن ساخته بودم مغایرت داشت. دایی من تا مرا دید اشارهای کرد و به او گفت: خواهرزاده من! او هم نگاهی کرد و هیچ نگفت. انگار کسی را نمیدید. چشمانش فروغ نداشت و در وجودش پردهای از اندوه مستور بود. از سراپایش غم میبارید و سخت در هم پیچیده بود». ص۵۶.
شیرین سمیعی در طول این کتاب به کرات باز هم از غلامحسین مصدق و همسرش ملک خانم نام برده و به کنکاشی عمیق در روابط این زن و شوهر که مادر شوهر و پدر شوهر سابقش محسوب میشدند پرداخته و نشان داده است که چگونه غلامحسین در خانه هیچ ارادهای از خود نداشت و چگونه زنش هر چه میخواست انجام میداد و اینکه در این خاندان تنها کسی که همیشه ابهت داشت و همه روی او حساب میکردند همان دکترمحمد مصدق بود. «پدر بزرگ همانسان که رفت، دورادور در خلوت احمدآباد همیشه از هر چه میرفت و پیش میآمد کام و ناکام و نرم و درشت آگاهی داشت اما هیچگاه بروز نمیداد و مداخلهای نمیکرد مگر از او طلب میکردند. محمود هر زمان به بنبست میرسید چنگ به دامان او میافکند، دیگران نیز به همین شیوه رفتار میکردند چون او حلال مشکلات بود و کسی پروای سرپیچی از اوامرش را نداشت.» ص۸۲.
و یا در جایی دیگر در رابطه با روابط درونی این خانواده و هژمونی ملک خانم مینویسد: «در طول زندگانیم هیچ زمان به اندازه دورانی که با خانواده غلامحسینخان به سر بردم در شگفت نشدم. چون شباهتی به سایر خانوادههایی که دیده بودم و میشناختم نداشت، نه ایرانی بودند و نه فرنگی. کانون خانوادگیشان بس غریب مینمود و رابطهها در آن درست نبود. مهرهها جابهجا شده بودند و هیچکس در جایگاه خود قرار نداشت. همه سر گشته بودند و به دنبال موهومات. صفا از درونش رخت بربسته بود و من به غلط و به درست تمام این نارساییها را به پای ملک خانم مینهادم که تنها فرد پرتوان در آن میان بود و قادر مطلق در خانواده، چون فرزندان بیتقصیر بودند و غلامحسینخان نیز ذاتا آدم مهربانی بود و در جوارش هیچ زمان به من بد نگذشت». ص۷۷.
شیرین سمیعی در صفحه ۹۵ کتاب حکایت میهمانی ناهار خانواده در احمدآباد را نقل میکند. هر چند که این حکایت از قدرت و تعیینکنندگی مصدق در خانواده یاد میکند اما از دیگر سو نیز مسئلهای دیگر را مینمایاند. او مینویسد: «آن روز ناهار صرف شد بدون اینکه ملکخانم خم به ابرو بیاورد. به عیان میدیدم که در این سرای کسی را جز صاحبخانه قدرتی نیست. در حضورش همگان خاموش بودند و جرأت جسارتی نمیبود. عروس تنها در خانه خود و بر سر شوی حاکم بود و بس. من در این نخستین دیدار دانستم هر آنچه را که میبایست و عروس نیز از نگاهم به فراست دریافت که من دریافتهام. روی صفحه شطرنجی نامرئی که بین ما گسترده بود و ما دو نفر در دو سوی، مهرههایمان را به پیش میراندیم، میدیدیم که در خانه مصدق، در آن روز و در آن ساعت، شاه او را کیش کردهام»ص۹۵.
این بخش از نوشتهها رقابت ظریف و گاهی آشکاری که بین عروس و مادرشوهر بود را نیز نشان میدهد. شیرین سمیعی وقتی که خواست این کتاب را بنویسد و کمی از خلوت مصدق را عیان کند سراغ این رقابتهای خالهزنکی نیز رفته است.
دعواهایی رقابتگونه و در فضای جنگ سرد مادر شوهر و عروس، که یقینا تا آن حد عمیق بود که شیرین سمیعی بیپروا را وا دارد تا از شوهرش جدا شود و تازه وقتی جدا شد یک به یک رشتههای وابستگی و پیوستگی و البته همدردی و اشتراک منافع نمایان میشود.
مضمون جمله «همه ما در یک سنگریم» در اینجا نمایان میشود که وقتی عروس به خارج از ایران میرود و مادر شوهر نیز، تمام این رشتهها و پیوستگیها در دم روبهرو شدن با یکدیگر و چشم در چشم هم دوختن دوباره ستبر و پرزور شده و کار خودش را میکند. «در شهر لوزان به ملکهخانم برخوردم... . ادب کردم، جلو رفتم و سلام گفتم... . برای اولینبار توانستم با ملک خانم رابطه درستی برقرار کنم... . در این دیدار... . میدیدم حال که از پسرش بریدهام مادر به من نزدیک شده است. برای اولینبار نفرتش را احساس نکردم...». ص۱۹۹.
به دلیل همین نوشتارهای ظریف و بیمانند است که کتاب «در خلوت مصدق» را یکه میکند. او از مصدقی مینویسد که ما نمیشناسیم و خانوادهای را که اصلا از درونش اطلاعی نداریم. او بار سنگین گذشته را از روی این خانواده بر میدارد تا کمی بهتر و بیطرفانهتر به تحلیل خانوادهای بپردازیم که در آن هیچکس به اندازه محمد مصدق بزرگ نیست و پس از او هیچ کس دیگری نتوانست نام آن بزرگمرد را پاس دارد جز اینکه هر یک همچون شناسنامهای اجباری عکسی از او را بر دیوار خانهشان کوبیدهاند.
همانطور که همسر دکترمصدق مرحوم ضیاءالسلطنه به شیرین سمیعی میگوید. عصر یک روز تابستان برای دیدن ضیاءالسلطنه به باغ فردوس رفتم... . عکس امضاشدهای از مصدق را از درون پاکت بیرون آورد و نشانم داد و گفت: «خانم تو را به خدا نگاه کن ببین، من نمیفهمم چرا همه اینطور دنبال عکس این تحفه هستند... مردم خیال میکنند این مردتیکه پیغمبره، مرتب پیغام میفرستند و عکسش را از من میخواهند». ص۱۲۵.
همچنین او از مصدقی مینویسد که هیچ عذاب وجدان و پشیمانی نداشت و معتقد بود که به خطا نرفته است. او مصدق را مردی آزاداندیش و دموکرات نشان میدهد که نزد او همه آزاد بودند کارشان را انجام دهند. او از همسر مصدق و مذهبی بودن او مینویسد که هیچگاه باعث اختلاف بین زن و شوی نشد. او در آن کتاب مینویسد: «ضیاء السلطنه عبادت میکرد، مرتب نماز میخواند و روزه میگرفت... . در احمدآباد نیز نمازش ترک نمیشد و همواره مصدق با او شوخی میکرد و هر زمان که در این باب سخن میرفت، به خانمش میگفت؛ خانم میخواهم بدانم از این خدا چه میخواهید که اینطور روز و شب مزاحمش میشوید و معذبش میکنید به من هم بگویید تا من هم بدانم».
به هر حال آنچه که شیرین سمیعی نوشته یک تاریخنگاری صرف نیست بلکه روایتی است گزارشگونه از چند دیدار شیرین سمیعی با دکترمحمد مصدق و زندگی چندین ساله با نوه او که منجر به حضور و درک رفتارهای این خاندان شد.
از نظر او در این خاندان هیچکس جز خود مصدق شایسته میراثداری این نام نیست. او در تمام این کتاب ضمن اینکه بیمحابا همه را به انتقاد گرفته است. اما بیهیچ تردیدی نام و یاد مصدق را گرامی داشته است. او از خاندانی صحبت میکند که پس از مرگ مصدق حتی توان اینکه برای عروسشان یک شغل دولتی دست و پا کنند نداشتند. او از خاندانی صحبت میکند که با تمام اختلافاتی که در میانشان بود به محض درگذشت دکترمحمد مصدق هر یک به احمدآباد هجوم بردند تا آنچه از یاد و خاطرهها مانده است را به نام خود مصادره کنند و پیش قراول این حرکت ملک خانم، همسرآهنین! غلامحسینخان بود. او از کسی صحبت میکند که لرزه بر اندام ابرقدرتها انداخته بود و آغازگر حرکتی شد که او را در تمام جهان به عنوان مبارز بزرگ با استعمار شناساند اما « از مطبخخانه مصدق بگویم که هیچ زمان سرآشپز فرانسوی نداشت و کسی هم گرسنه از سر سفرهاش بر نخاست. پیشخدمتی هم نمیبود که به دور میهمانان بچرخد و آداب پذیرایی و رسوم آراستن سفره آموخته باشد. مردی از اهالی ده پخت میکرد و خدمتکاری که پیراهنی همانند زنان ده بر تن و روسری بر سر داشت به همراه آشپز بشقابها را میآورد و میبرد». ص۹۵.
او کسی بود که یک بار در زمان صدارت «مستوفی» در مقام معاونت وزارت مالیه به او گفته بود: «آبروی من وقتی میرود که نتوانم گفتههای خود را ثابت کنم... . در فکر آبروی من نباشید». ص۱۴۷. و به راستی که او تنها کسی بود که در فکر آبروی خویش بود در غیر اینصورت آنچه امروز از او مانده است بیهیچ شک و تردیدی محصول تلاشها و رفتارها و مثلا آبروداری بازماندگانش نیست. این امر را نیز شیرین سمیعی در همان مراسم ختمی که برایش در احمدآباد برگزار شده بود به چشم دید«در میان انبوه جمعیت که دسته دسته از راه میرسیدند ناگهان مرد جوانی از راه رسید... . شباهتی به دیگران نداشت... جملگی محو او شده بودیم... . من در آن روز و در آن ساعت یک نفر از فرزندان راستین مصدق را به چشم میدیدم که راه مزارش را میجوید و با خود میاندیشیدم مصدق را با چنین فرزند وارستهای هیچگونه نیاز به نوادگانی که فرسنگها از او و آرمان او بدورند نیست». ص۱۸۹.
از همین روست که در پایان کتاب مینویسد: «اینچنین بود که برگزیده ایرانیان گشت و نماد آزادگان ایران زمین، به دلها راه یافت و یادش زنده و نامش جاودان بماند. نه به خاطر اسم و رسم و نه به خاطر ثروت و ایل و تبارش؛ فقط به خاطر آنچه که بود و کرد و آنچنان که زیست. سرانجام نیز رسید به آنچه که سزاوارش بود». ص۲۰۰.
▪ در خلوت مصدق
▪ نویسنده: شیرین سمیعی
▪ انتشارات ثالث
▪ چاپ دوم ۱۳۸۷
فرشاد قربانپور
عنوان این نوشته اشاره به خاطره همسر دکتر مصدق دارد که اطرافیان از او عکس امضا شده دکتر مصدق را میخواستند.
عنوان این نوشته اشاره به خاطره همسر دکتر مصدق دارد که اطرافیان از او عکس امضا شده دکتر مصدق را میخواستند.
منبع : روزنامه کارگزاران
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست