یکشنبه, ۱۲ اسفند, ۱۴۰۳ / 2 March, 2025
مجله ویستا
گلادیاتور

كسی كه كلیه امكانات تبلیغاتی را در اختیار دارد، چرا میخواهد اندیشههای مخالفی را به بند بكشد كه در چهار یا حداكثر پنج مجله به چاپ میرسد؟ شاعر، نویسنده، و متفكر نواندیش، هیچ تریبون وسیعی از خود ندارد و فقط گاهی در یكی دو مجله و فصلنامه چیزی مینویسد. او باید جوری برای خوانندگانش بنویسد كه حقایق همچنان پنهان بماند و حتی خودش هم با بازخوانی اشعار و جملههایش، نتواند مقصودش را كشف كند."
ایستاد. ناتاشا، منشی جوان و زیبایش نگاه تحسینآمیزی به او انداخت؛ بعد به سرعت به كارش ادامه داد. تلفن زنگ زد. تلفنچی گفت: "آقای ایوانوویچ، خانمتان با شما كار دارند."
- بگو الان جلسه دارد. بعداً خودش تماس میگیرد.
و گوشی را زمین گذاشت. چانهاش را در دست گرفت و به فكر فرو رفت. گامی به جلو برداشت و همین كه نگاهش با برق چشمهای جذاب منشی جوان تلاقی كرد و تبسم شیرین او را دید، گفت: "تمام درها و پنجرههای فضای جامعه بر افكار نواندیشان بسته شده است. قلم شاعر و نویسنده حتی از سوراخ كلید درها هم، راهی به درون اجتماع ندارد. نسلهای پیر و جوان، تشنهاند و میخواهند بجز گفتههای تكراری، بیمحتوا، و تفسیرهای یك جانبه رسمی و غیررسمی رادیو و تلویزیون، حقایق را از زبان كسانی بشنوند كه باورشان دارند. اما عدهای با استفاده از اهرمهای خود، نامی از شاعران، نویسندگان و متفكران نواندیش بر زبان نمیآورند، حتی برای به ابتذال كشاندن آنها و اثبات وابستگی و سرسپردگیشان به بیگانگان و محافل جاسوسی از هیچ كوششی دریغ نمیكنند!"
در زدند. مردی كه جوانتر از دیمیتری بود، وارد شد و پس از عذرخواهی گفت: "وقت داری، راجع به صفحات نقد حرف بزنیم؟"
- خیلی فوریست واسیلی؟
- بله! میخواهیم مجله را برای چاپ ببندیم.
- باشد! بنشین.
ناتاشا بلند شد و گفت: "پس من میروم یك فنجان چای بخورم."
دیمیتری ایوانوویچ با خوشرویی گفت: "هر جور راحتی."
واسیلی نشست و پس از توضیح بخشهایی از فصلنامه، گفت: "اگر اجازه بدهی، صفحات اصلی نقد را به سه نفر از شاعران جوان و تازهكار اختصاص میدهیم."
ایوانوویچ سرفهای كرد و گفت: "نه! این جور نقدها خواننده ندارد."
- شاید داشته باشد. در ضمن بهتر نیست فرصتی به نسل جوان بدهیم؟ باید در ابتدای كار به نقاط ضعف و قوت اشعارشان پی ببرند.
دیمیتری ایوانوویچ نشست، قیافه متفكری به خود گرفت و گفت: "صلاح نمیدانم. سطح مجله را پایین میآورد. بگذار دیگران این كار را بكنند. چرا ما از اعتبار مجلهمان برای عدهای تازهكار هزینه كنیم؟"
واسیلی كمی ناراحت شد. آهسته گفت: "ولی ارزشش را دارد. هر چه باشد آنها از ما توقع دارند. اگر ما نكنیم، كی بكند؟"
- من به موقعش به این توقعها جواب میدهم. فقط به من فرصت بده. بگذار مجله جای خودش را باز كند، آن وقت توی هر شماره، اشعار دو یا سه شاعر تازهكار را چاپ و نقد میكنیم.
دیمیتری سكوت و نگاه واسیلی را به حساب نارضایتیاش گذاشت.
با لحن دوستانهای گفت: "ببین! باوركن، خودِ من بیشتر از تو و دیگران به فكر تازهكارها هستم. اما اجازه بده چهار - پنج سالی از عمر فصلنامه بگذرد، آن وقت میبینی چند در صد صفحاتش را به شاعران جوان اختصاص میدهم! حتی بعد از این كه فصلنامه جا باز كرد، میخواهم یك نشر راه بیندازم؛ بله یك نشر، فقط و فقط برای چاپ اشعار شاعران جوان. خواهی دید كه این كار را میكنم یا نه!"
واسیلی از مدتها پیش به فكر افتاده بود كه همكاریاش را با فصلنامه دیمیتری ایوانوویچ قطع و با گروه دیگری همكاری كند. به همین دلیل، بدون ترس، و خیلی راحت و با اعتماد به نفس گفت: "امیدوارم! ولی چرا حالا این كار را نكنیم؟ اشعار بعضی از آنها دست كمی از شعرهای بوریس لوبوف، آنا نیكلایونا و ناستازیا پروكوفیونا ندارند. ما اشعار اینها را در شمارههای چهارم و پنجم چاپ كردیم و حتی براشان نقد نوشتیم."
دیمیتری ایوانوویچ ناراحت شد، ولی به روی خود نیاورد. اشعار این افراد از نظر شاعر سختگیری مثل دیمیتری ایوانوویچ در چنان سطحی نبود كه چند صفحه از فصلنامه به نقد آنها اختصاص داده شود. البته چاپ آن اشعار در فصلنامه، ارتباطی به زیبایی و انسجامشان نداشت، بلكه به روابطی مربوط میشد كه خود دیمیتری ایوانوویچ بیشتر از همه از آنها سر در میآورد.
بوریس لوبوف پسر یكی از استادان بانفوذ دانشگاه مسكو بود و پدرش از قدیم، دیمیتری ایوانوویچ را میشناخت. در دوره پروسترویكا و گلاسنوست، هر از گاهی برایش تدریس جور میكرد. دوشیزه ناستازیا پروكوفیونا، از طرفداران پر و پا قرص اشعار دیمیتری ایوانوویچ بود. در جمع دانشجویان دانشگاه لنینگراد حرفش را میخواندند و تا آن روز ترتیبی داده بود كه دیمیتری ایوانوویچ، سه دفعه اشعارش را در دانشگاه بخواند.
نفر سوم، زن برادر یكی از مترجمهایی بود كه روابط خوب و حسنهای با دیمیتری ایوانوویچ داشت و از تمجیدكنندگان اشعار او محسوب میشد. چهارمی از قوم و خویشها و سه نفر دیگر، جوانان پرشوری بودند كه این جا و آن جا، در ستایش از "استاد" حرف میزدند و اشعارش را میخواندند. نفر دیگری هم بود كه جای خاصی در دل دیمیتری ایوانوویچ باز كرده بود: آنا نیكلایونا، كه با تمام وجود شعر میگفت و با تمام وجود هم به اشعار ایوانوویچ عشق میورزید و آنها را صمیمانه زمزمه میكرد؛ دختری كه سرانجام شیفته و دلباخته شاعر شعرِ "عشق و صداقت" شده بود. این دختر، ایوانوویچ را برای خود به یك بت تبدیل كرده بود و صادقانه میپرستید. او گفتهها، هنر، رفتار، تمایلات و سلیقههای، افكار و عقاید ایوانوویچ را همچون حقیقتی ابدی در قلب خود جای داده بود. حرفهای ایوانوویچ را در باره زندگی یكنواخت و بیروح زناشوییاش باور كرده، و زن او را دیو بیعاطفهای تصور كرده بود كه با نق و ناله و بهانههای پیشپاافتادهاش، شاعر را خسته و كلافه میكرد.
ایوانوویچ پانزده ماه با این دختر رابطه داشت و وقتی از زیبایی و شیدایی او سیر شد، آرام آرام كنارش گذاشت. آنا نیكلایونا هم كه باورهایش فروریخته و احساساتش لطمه دیده بود، بیهیچ اعتراضی، به سرنوشت تمكین كرد تا در خلوت و تنهایی، غصه بخورد و اشك بریزد. ایوانوویچ میدانست كه این دخترِ سرخورده ماههاست در وضعی یأسآلود به سر میبرد و در هیچ محفلی دیده نمیشود، اما اهمیت نمیداد.
دیمیتری كه حالا لحظهای به یاد آنا افتاده بود، قیافه متأثری به خود گرفت و گفت: "حق با توست واسیلی! من اشتباه كرده بودم. اسیر احساسات شده بودم. دلم میخواست به نسل جوان كمك كنم. دلم برای استعداد و شور و شوق آنها میسوخت؛ به همین دلیل آن چه از دستم ساخته بود، نثارشان كردم. ولی نمیخواهم این اشتباه را دوباره تكرار كنم. این فصلنامه حالا فقط به من تعلق ندارد؛ مال همه ماست. به خودم اجازه نمیدهم كه به خاطر دلسوزی نسبت به شاعران جوان و تازهكار، با آینده همكارانم بازی كنم."
- اتفاقاً ما فكر میكنیم تو به اندازه كافی به فكر نسل جدید نیستی، حتی آنها را عمداً كنار میگذاری.
ایوانوویچ ناراحت شد. با صدای لرزانی گفت: "منظورت چیست؟"
- بعضی از همكاران، از جمله خود من، از تو گله داریم. تو فقط به بعضی از شعرا و نویسندگان مشهور بها میدهی؛ درست به همانهایی كه برای اشعارت بهبه و چه چه میكنند. با بقیه، خصوصاً تازهكارها و گمنامها كاری نداری. دوستان میگویند كه دیمیتری، چپ و راست رانتخوارهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را میكوبد ولی خودش هم از رانت استفاده میكند و هر كسی را در دایره خودیها جا نمیدهد.
دیمیتری ایوانوویچ شمرده شمرده گفت: "من هم جسته و گریخته این حرفها را شنیدهام. كیها این حرفها را میزنند؟"
- بعضیها.
- مثلاً ؟
- مثلاً خود من، یوری، ماریا، الكساندر و بقیه.
- من چه امكاناتی دارم كه به عنوان رانت ازشان استفاده میكنم؟
- خوب! همین فصلنامه، اسم و رسم و شهرتت، اعتبار و نفوذت در محافل ادبی و هنری. اینها چیزهای كمی نیست.
- به نظرم تو و بقیه دچار توهم شدهاید!
- نه! توهم نه! سال پیش وقتی نشر پوشكین میخواست یك مجموعه از اشعار شاعران جوان و گمنام را چاپ كند، یادت هست؟ هر چه اوژن بارساكوف از تو خواهش كرد كه یكی دو تا از اشعارت را در آن مجموعه بگذاری تا كتاب اسمی در كند و فروش خوبی داشته باشد، قبول نكردی. پیرمرد از تو خواهش كرد دست كم یك مقدمه برای مجموعهاش بنویسی، ولی باز زیر بار نرفتی. چرا روی ناشری مثل بارساكوف را زمین انداختی؟ چرا به خواهشهای من و ماریا و دیگران اهمیت ندادی؟ خیال نمیكنی كارت در حد و اندازه یك هنرمند نبود؟
- عجولانه قضاوت نكن. ارزشگذاری كارهای مرا به مردم و هنرشناسها بسپار. البته خوشحالم كه حرفهایت را رك و پوستكنده میزنی، ولی فكر نمیكنی آدمی مثل من نباید خودش را قاطی هر كاری بكند؟با خود گفت: "مگر زمانی كه من گمنام بودم، شعرای معروف حاضر میشدند یكی دو تا از اشعارشان را در مجموعه من بیاورند یا نقدی روی اشعارم بنویسند؟"
واسیلی گفت: "مسأله قاطی شدن نیست. مسأله این است كه نسل جوان و تازهكار، از آدمی مثل تو توقع دارد. اگر تو نكنی، كی بكند؟ رادیو و تلویزیون و امكانات دیگر كه در اختیار آنها نیست، حداقل شاعر شناختهشدهای مثل تو باید دستشان را بگیرد."
- كی دست خودم را بگیرد؟
- برای چه چیزی؟
- خوب! برای سقوط نكردن بین گمنامها و تازهكارها.
- این كار سقوط نیست؛ به نظر من و دیگران یك جور اعتلاء و اعتبار است، نشانه بلندنظری و عشق به هنر است. هیچ كدام منكر خوبیهای تو نیستیم، ولی خوب! نمیتوانیم این جور توقعی نداشته باشیم.
دیمیتری ایوانوویچ جواب نداد. واسیلی احساس كرد بحث با او بینتیجه است. گفت: "خوب! میبخشی كه ناراحتت كردم."
- نه! نه! اتفاقاً خوشحالم كه نظر تو و بقیه را شنیدم. انتقاد، سرچشمه اصلاح است؛ البته اگر انتقادی متوجه من باشد.
واسیلی آهی كشید و گفت: "خوب! صفحه نقد را چه كار كنیم؟"
دیمیتری ایوانوویچ بلند شد و گفت: "مطلب داریم، زیاد هم داریم."
وانمود كرد كه به فكر فرو رفته است. دستهایش را روی میز گذاشت و گفت كه صفحه نقد به بررسی آخرین اثر یكی از نویسندگان مشهور اختصاص داده شود. این نویسنده، ماه پیش در یكی از مجلههای روشنفكری، در ستایش اشعار ایوانوویچ نقد چشمگیری نوشته بود.
واسیلی بلند شد و گفت: "ولی در این مورد نقدی نداریم."
- خودت بنویس، بعد بده بخوانمش.
- ولی من هنوز وقت نكردم این رمان را بخوانم.
دیمیتری ایوانوویچ رمان را خوانده بود، اما برای نقد آن چیز خاصی در ذهن نداشت. این نكته را به روی خود نیاورد و گفت: "اشكالی ندارد. مقدمهاش را تو بنویس. در باره ارزشهای كلی یك رمان نو مقاله بنویس. نقد رمان را خودم مینویسم. رمان بینظیریست. باید جا باز كند."
- هر طور میل توست.
واسیلی راه افتاد. پیش از ترك اتاق اتاق، ایستاد و گفت: "امروز بعد از وقت اداری، دور هم بنشینیم؟"
- امروز نه، فردا صبح ترتیبش را میدهم.
واسیلی رفت.
دیمیتری ایوانوویچ از نظر فكری، هم با راستگراها و ناسیونالیستهای افراطی و هم با كمونیستهای اصلاحطلب و محافظهكار مخالف بود. كاملاً مستقل بود و سعی میكرد به هر قیمتی شده، این استقلال را حفظ كند. از چهار سال پیش كه فضای سیاسی كشور باز شده بود، یك فصلنامه راه انداخته بود. تیراژ آن از سه هزار نسخه بیشتر نشده بود، ولی اسم دیمیتری ایوانوویچ و دوستانش را بیشتر از پیش روی زبانها انداخته بود. پیش از آن، نویسندهها، شاعران و روشنفكرهایی كه دیمیتری ایوانوویچ را از خود نمیدانستند، چند مجله و فصلنامه منتشر میكردند. آنها گاهی هم شعری از او چاپ میكردند و یا نقدی در باره اشعارش مینوشتند، ولی این چیزها او را راضی نمیكرد. او ارزش بیشتری برای كار خود قایل بود.
ناتاشا برگشت. تبسم شیرینی كرد و پشت میزش نشست. شاعر نگاه معنیداری به او انداخت، در سكوت به او نزدیك شد، دستش را روی صورت سفید و گوشتالود او گذاشت، و با انگشت سبابه، گونهاش را نوازش كرد. ناتاشا آه بلندی كشید، چشمها را بست و صورتش را با ناز و غمزه به دست شاعر فشرد. چند لحظهای به همین حال بودند. منشی گفت: "كاش میتوانستیم تمام روز و شب با هم باشیم."
دیمیتری ایوانوویچ آه سردی كشید و از منشی فاصله گرفت. ناتاشا گفت: "قرار امروز سر جایش هست؟"
- آره! ولی به جای شش، ساعت شش و نیم.
دفتر فصلنامه ساعت پنج تعطیل میشد. دیمیتری ایوانوویچ و ناتاشا ظاهراً هر كدام به طرفی میرفتند، اما ساعتی بعد به دفتر برمیگشتند.
دیمیتری سیگاری روشن كرد و گفت: "آمادهای؟"
- بله!
- كجا بودیم؟
ناتاشا توضیح داد. ایوانوویچ اضافه كرد: "با این كه ارتباط روشنفكران با مردم كم شده، ولی زمانی كه افق جامعه درخشیدن میگیرد و متفكران نواندیش، با حضور خود صدها ستاره را به درخشش وا میدارند، و درست در لحظاتی كه كورسوی امیدی در تاریكی روشن میشود تا قلب و روح مردم را شور و حال بخشد، باز هم تیغهای جهل و خشونت به حركت در میآیند و روشنفكران را در معرض هجوم توهین و افترا و حتی تهدید قرار میدهند."
ناتاشا با نگرانی گفت: "میبخشی! فكر نمیكنی مثل بقیه داری تندروی میكنی؟ ممكن است خطرناك باشد."
دیمیتری ایوانوویچ دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: "تا حدی درست میگویی. این روزها تندروی باب شده. عدهای گمنام برای مطرح كردن خودشان مقالههای افراطی مینویسند. دوست دارند چند روزی دستگیر شوند تا خوانندههای بیشتری دست و پا كنند. ولی تندروی من فرق دارد. من فقط عقیدهام را میگویم؛ همین!"
تلفن زنگ زد. ایوانوویچ گوشی را برداشت. تلفنچی گفت: "یك خانم پشت خط است. میخواهد با شما صحبت كند."
- در باره چه؟
- در باره اشعارش.
- نگفت دقیقاً چه كار دارد؟
- نه! فقط گفت از طرفداران اشعار شماست و میخواهد با شما صحبت كند.
- خوب! وصلش كن.
بعد دستش را روی دهانه گوشی گذاشت و با اشاره دست به ناتاشا فهماند كه كار مهمی است. آهسته گفت: "از دانشگاه است. طول میكشد. تو به كارهایت برس تا صدایت كنم."
وقتی ناتاشا رفت، دیمیتری ایوانوویچ گلویی صاف كرد و گفت: "دیمیتری ایوانوویچ هستم. در خدمتم."
- من ... من ... اسمم فلیسیتا میخاییلووناست. از طرفداران شعرهای شما هستم. ولی نه! طرفدار ساده نه! میتوانم بگویم دیوانه اشعارتان هستم. اگر یك شب، یكی از شعرهاتان را نخوانم، خوابم نمیبرد.
- شما لطف دارید.
- راستش خودم هم بعضی وقتها شعر میگویم، ولی در حد سیاه مشقهای شما هم نمیشود.
بعد تغییر لحن داد و گفت: "میدانم كه وقتتان خیلی با ارزش است، ولی میتوانم یك روز وقتتان را بگیرم. فقط برای چند دقیقه. حداكثر یك ساعت. هر وقت شما بگویید. هفته بعد، یا دو هفته بعد."
دیمیتری ایوانوویچ خوشحالیاش را بروز نداد و با لحنی جدی گفت: "اشكالی ندارد. ولی برای چه منظوری؟"
- میخواستم اگر زحمتی نیست یك نگاهی به اشعارم بیندازید.
- هفته بعد كه سرم خیلی شلوغ است، فردا ظهر و پس فردا هم كه نمیتوانم. ولی ... ولی ... فردا صبح میتوانید؟
دختر با تعجب پرسید: "همین فردا؟"
- بله! چون از پسفردا تا دو هفته بعد، تمام وقتم پر است.
- باشد! ... چه ساعتی؟
- ساعت هشت صبح خوب است؟
فلیسیتا با لحنی هیجانزده گفت: "برای شما زود نیست؟"
- نه! من صبحها برای قدم زدن به پارك گوركی میروم. از سكوت و بوی خاك و برگ صبحگاهی خیلی خوشم میآید.
- آه! چه عالی! من هم دیوانه درخت و گل و سبزهام! كجای پارك؟
ایوانوویچ با خونسردی گفت: "درِ ورودی شرقی. یك كتاب دستم میگیرم. شلوار سرمهای و پیراهن سفید میپوشم."
- چشم به راهم.
وقتی مكالمه تمام شد. دیمیتری ایوانوویچ انگشتها را در هم فرو برد و نجواكنان با خود گفت: "خوب! شاید اشعارش قابل توجه باشد؛ شاید یكی از آن استعدادهای كشفنشده باشد! باید دید و فهمید!"
و با خود فكر كرد كه فلیسیتا میخاییلوونا چه قیافه و اندامی دارد؟ آیا قیافهاش مثل صدایش جوان است؟ و در اولین ملاقاتشان چه نوع برخوردی بیشتر روی او تأثیر میگذارد؟
لحظه شماریهای پرالتهابش از همین زمان شروع شد.
فتحالله بینیاز
منبع : ماهنامه ماندگار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست