پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا
داستان جدید
پنج شش ماهی میشد كه نتوانسته بود داستان جدید بنویسد. كاغذ و مدادش را كه روی تخت افتاده بود نگاه كرد. نمیتوانست افكارش را متمركز كند. چندبار طول اتاق خواب را رفت و برگشت. یك لحظه ایستاد و به پنجره نگاه كرد. انگار چیزی را به خاطر آورده باشد. سراسیمه روی لبهٔ تخت نشست. كاغذ و مداد را برداشت و نوشت. «در این هفت سالی كه ازدواج كردهایم حتی یك روز هم از هم دور نبودهایم، بهجز همین شش ماه پیش كه پای مادرش شكست و مجبور شد یك ماه پیش او برود.»
سرش را بالا گرفت و بیبی را دید كه به چارچوب در تكیه داده. كاغذ و مداد را روی تخت گذاشت. «دیگه نمیتونم تنهات بذارم.»
«نگران من نباش.» بعد ادامه داد: «سعی میكنم یك داستان جدید بنویسم.»
بیبی زیرلب چیزی گفت و به طرف پنجره رفت. موهایش روی شانههایش ریخته بود. هفت سال عاشقش بود. وقتی ازدواج كردند، هر دوبیست ساله بودند. از آرزوهای بزرگی كه در سر داشتند یكی این بود كههیچوقت از هم دور نباشند، حتی برای یك روز. از سیزده سالگی، كه عاشقش شده بود، تا پنج شش ماه پیش پای هیچ زنی به زندگیاش باز نشده بود. بیبی موهایش را جمع كرد و پشت سرش بست. همانطور كه بیرون را نگاه میكرد گفت:«تو هم باید بیایی.» لحنش طوری بود كه انگار التماس میكرد.
ـ ولی عزیزم میدونی كه نمیتونم.
ـ پس به مادرم میگم، بیاد اینجا.
ـ از نظر من اشكالی نداره، ولی میدونم مادرت قبول نمیكنه، ندیدی بارقبل نیومد.
بیبی دیگر حرفی نزد و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. امیت مداد را روی كاغذ گذاشت. «به غیر از اتاق خواب، فقط یك اتاق كوچك داشتیم كه از آن بهعنوان كارگاه استفاده میكرد. من هم میز كارم را گوشه كارگاه گذاشته بودم وهر شب چند ساعتی سرم به نوشتن گرم بود. میز شام را كه جمع میكند هنوز به فكر رفتن است.
نمیدانم چهكار كنم كه خیالش راحت باشد. میآید روی تخت دراز میكشد و به سقف خیره میشود. كنارش مینشینم. میگوید:«فردا باید لباس مشتریها را تحویل بدهم.» بهطرفش هم میروم و لباسهایش را میبندم، نیمه شب از شدت تشنگی بیدار میشوم و به آشپزخانه میروم. وقتی برمیگردم پتو را بهآرامی كنار میزنم كه بیدار نشود. همانطور كه دراز كشیده میگوید:«پس به شاگردم میگویم نیاید، یك ماه تعطیل میكنیم.» حرفش را نشنیده میگیرم. دستم را در موهایش گم میكنم. نگاهش میكنم. انگار اصلاً نخوابیده است. مدتی در تاریكی به یكدیگر خیره میشویم.»
صبح روز بعد، امیت وقتی از خواب بیدار شد، بیبی را دید كه با تلفن حرف میزند. حدس زد باید گونش باشد، چون به او میگفت كه یك ماه صبر كند. گوش تیز كرد، اما نتوانست چیز دیگری بشنود. بعد از خوردن صبحانه روبوسی كردند و بیبی رفت. امیت احساس كرد كه تنهایی و سكوت اتاقها آزارش میدهد. در اتاقها را باز كرد و دوباره بست.
نمیدانست چهكار بكند. حتی سر كار نرفت. چند تا از مشتریها در زدند، به آنها توضیح داد كه چهاتفاقی افتاده است. یكی از آنها زن چاقی بود كه اصرار میكرد لباسش را تحویل بگیرد. فكر كرد به گونش تلفن بكند تا بیاید و لباس او را تحویل بدهد. فكر اینكه بعداً بیبی بفهمد او به گونش تلفن كرده، عرق خنكی روی پیشانیاش نشاند.
دستش را به پیشانی و بعد به پشت شلوارش كشید. به گونش تلفن كرد. او هم آمد و به سراغ زن چاق، كه در كارگاه منتظر بود، رفت. بعد امیت به اتاق خواب رفت. كاغذ و مداد را كه روی عسلی كنار تخت بود برداشت و ادامه داد. «چشمهای بادامی، پوست سفید و موهای لخت سیاهش تضاد عجیبی با چشمهای درشت، پوست سبزه و موهای خرمایی همسرم دارد. تا شش ماه پیش هیچ توجهی به او نداشتم. یك روز كه سرزده وارد كارگاه شدم تا بنشینم و كارم را شروع كنم، دیدم كه پشت میز كارم نشسته و دارد داستانی را كه تازه نوشتهام میخواند. با دیدن من دستپاچه شد، خواست بلند شود كه از او خواستم بنشیند. گفت به داستان علاقه دارد. بعداً فهمیدم تا اینجای آشناییاش را با من بیكم و كاست برای همسرم تعریف كرده است.»
امیت سرش را بالا گرفت. از لای در گونش را دید كه زن چاق را بدرقه میكند. مداد و كاغذ را روی عسلی گذاشت و بلند شد. صدای بسته شدن در را كه شنید، دهانش خشك شد و مزهٔ گس داد. تپش قلبش تندتر شد. یك لحظه حس كرد در خلایی پر از سكوت معلق مانده است. وقتی گونش به چارچوب در تكیه داد و با لبخند پرسید:«داستان جدید نوشتهای؟» صورتش داغ شد. احساس كرد اگر حرف بزند صدایش خواهد لرزید. همان موقع تلفن زنگزد. حالا زانوهایش هم میلرزید. به گونش نگاه كرد. هر دو بیحركت وسط اتاق خواب ایستادند تا تلفن ساكت شد. هنوز ضربان قلبش به حالت عادی برنگشته بود كه تلفن دوباره به صدا درآمد. اینبار گوشی را برداشت و بهزحمت گفت:«بفرمایید». بیبی گفت:«چرا گوشی را برنمیداری؟ یه ساعته دارم زنگ میزنم. راستی داستان جدید را چهكار كردی؟» امیت نمیدانست چه بگوید. گونش روی تخت نشست و نگاهش كرد. بیبی گفت:«صدامو میشنوی؟ پرسیدم داستان جدید را چهكار كردی؟»
از خودش بدش آمد. كاغذ را كه روی عسلی بود در دستش مچاله كرد و ساكت ماند.
امید خرمالی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست