چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا
تو هم میتوانی
«از خود بپرسید اگر تمام آنچه را که طی عمری ساختهام، به ناگاه از دست بدهم، چقدر شهامت تحمل و بازسازی مجدد آنها را خواهم داشت؟ پاسخ شما، بهترین آزمایش شهامت شماست»
صبر کنید. ورق نزنید. میخواهم از زندگی بگویم. از خود زندگی. از عزم به جا نماندن، رفتن و عبور کردن. از شکستن مرزها و قالبها و از تسلیم نشدن...
هر سال که نو میشود، به یاد خاطرهای میافتم که چند سال پیش برایم افتاد. اتفاقی نزدیک عید نوروز که زندگیام را متحول کرد.
سکوتی عمیق و همهمهای شدید را به یکباره تجربه کردم. در سکوت از خود میپرسیدم: چه اتفاقی افتاد؟ و در همهمه میشنیدم: «عجب تصادفی، آیا کسی زنده مانده است؟»
مدتی گذشت تا دستی به سمتم دراز شد و صدایی شنیده شد: «خودت هم کمک کن تا تو را هم بیرون بیاوریم». اما هرچه بیشتر تلاش میکردم بیشتر متوجه میشدم تا اینکه ناگهان فریاد زدم: «پاهایم فلج شده، نمیتوانم حرکت کنم». هنوز بعد از گذشت سیزده سال نمیدانم با چه شهامتی توانستم این جمله را به زبان بیاورم، اما هرچه بود این اعلانی بود از طرف من برای ورود به دنیای معلولیت. این اتفاق برایم مانند تولد بود. مگر نه اینکه تولد یعنی آغازی نو و مگر نه اینکه تولد یعنی باز هم زندگی؟
به دنیایی وارد شده بودم که نمیشناختمش؛ دنیایی گنگ و مبهم. گریه میکردم درست مانند اولین روز تولدم. به یاد ندارم که در اولین روز تولدم برای از دست دادن چه چیزی میگریستم اما این بار از دست دادن پاها، استقلال، شغلم و...
در اغلب ساعات شبانهروز، خودم را به خواب میزدم، گاه میگفتم هیچ اتفاقی نیفتاده، بعد از شش ماه درست میشود، دکتر خودش گفته این شوک نخاعی است و... راستش میدانستم اما نمیخواستم بپذیرم که چه اتفاقی افتاده است. پذیرفتن زندگی همراه با معلولیت آنقدر سخت و سنگین به نظر میآمد که ترجیح میدادم فراموش کنم. میخواستم خودم را و تمام جریانات آن زمان را فراموش کنم اما خداوند که هیچوقت مرا فراموش نکرده بود، این اجازه را به من نداد و با یک اتفاق ساده از به خواب رفتنهای بیهوده نجاتم داد.
آن روز خواهرم که انگار برای کارهایش وقت کم آورده بود، یک نارنگی به دستم داد و خیلی زود از اتاق بیرون رفت. مشغول پوست کندن نارنگی شدم، انگشتانم را با تمام قوا جمع میکردم تا چنگی به پوستش بیندازم اما... وحشت وجودم را فرا گرفت. انگشتهایم حرکت نمیکرد. دستهایم نیز عاجز شده بودند و سنگینی این حقیقت آنچنان بر جانم فرود آمد که همهچیز را برایم زیر و رو کرد. صدایی از درون میگفت: اگر همین طور ادامه دهی، باید دستهایت را فراموش کنی. این نتیجه غفلتهای توست، بهایش سنگین است اما انتخاب کن. خواستن یا نخواستن. عضلات دستانم که بیش از شش ماه به کار گرفته نشدهبودند، ضعیف شده و چیزی نمانده بود از دست بروند.
کار با دستانم را از فنر کشیدن و دمبل پانصد گرمی شروع کردم و روزی رسید که به راحتی وزنه ده کیلویی را بالا میبردم. موفق شده بودم دستهایم را از آن خودم کنم، با افرادی آشنا شدم که به قول خودشان مدتها بر روی صندلی امید نشسته بودند و همچنان مشغول زندگی بدون وابستگی به دیگران بودند. با خودم گفتم: اگر آنها توانستهاند، پس تو هم میتوانی. هر بار که خودم را در باز کردن موانع سر راه ناتوان میدیدم، نگاهی به زندگی آنها میانداختم. این جمله و این نگاهها مرا به تلاش و مقاومت بیشتر دعوت میکرد. باید این کار را آنقدر انجام میدادم که راه درست را پیدا بکنم. خستگی برایم مفهومی نداشت و اینگونه بود که آرام آرام عهدهدار کارهای شخصیام شدم. آنقدر طعم استقلال برایم شیرین بود که کارهای بزرگتر را عهدهدار میشدم و به همین شکل انگیزه و اعتماد به نفسم بیشتر میشد. برای انجام کارهای جدید باید از اتاق بیرون میآمدم پس همهچیز خانه به هم خورد، ورودی درها برای رفتوآمد با ویلچر باید مناسب می شد، پلهها برداشته میشد، کابینت آشپزخانه پایین میآمد و... انجام همه این کارها فقط لطف خدا بود که در آن زمان از دستان خانوادهام بر من جاری میشد.
زمان زیادی نداشتم، حدود هشت ماه، اما انگیزه بالایم، این زمان کم، تغییر رشته تحصیلی، عدم دسترسی به آموزشگاهها، تعداد متقاضیان ورود به دانشگاه و... را برایم کمرنگ میکرد. درس خواندن را با یک برنامهریزی و از همان اتاق کوچکم شروع کردم، شاید پاسخ خیلی از کسانی که میشنیدند میخواهم دانشگاه بروم یک نگاه سرد بود اما هنوز برق چشمان پدرم را به یاد دارم که بر لبه تختم نشست و گفت: اسمت را دیدم بیا ببین کجا قبول شدهای؟
نظم و پیگیری کارها و حضور فعال در کلاس باعث شد تا خیلی زود نگاههای همراه با ترحم و دلسوزی جایگزین نگاههایی لبریز از احترام و ستایش شود، صمیمیت همکلاسیهایم به حدی شده بود که سختی رفت و آمد را آن هم در سرمای زمستان و یخبندان ارتفاعات دانشگاه کم میکرد. در روزهای برفی چند نفری به بهانه سرسره بازی به چرخم میچسبیدند تا مطمئنتر حرکت کنم. گاهی وقتها سه تا جزوه از یک درس، دو تا لیوان چای، سه ظرف غذا و... همزمان برایم آماده میشد و این در حالی بود که من از هیچکدام چیزی نخواسته بودم. اینها همه نشانه حمایتهای خداوند بود که از دستان همکلاسیهایم بر زندگیام جاری میشد. یکی از همان روزها در گرماگرم آزمایش بودم که شنیدم: «سال آینده ما اینجا نیستیم». این جملهای بود که یکی از همکلاسیهایم به مربی آزمایشگاه گفت و با این حرفش علامت سوال بزرگی در ذهنم گذاشت، از خودم پرسیدم: «سال آینده کجا هستم؟ دانشگاه که تمام شود باید چکار کنم»؟ این سؤال، آرامش آن روزهایم را به هم ریخت و مرا برای یافتن روزنهای برای بازگشت به شغلم برانگیخت. باید راهی وجود داشت، راهی که من از آن بیخبر بودم. آن روزها بیشتر از درس و دانشگاه به اداره و کارم فکر میکردم، بارها و بارها پشت در اتاق مدیران و معاونان ماندم، برای ملاقات با مسئول مربوطه ساعتها انتظار کشیدم، چندین بار از پلههای ورودی ساختمانهای اداری به زمین افتادم اما بلند شدم تا ثابت کنم حرکت، نیاز به پا ندارد و زندگیکردن مختص آدمهای سالم نیست. انسانیت به داشتن دو پای شما و نداشتن دوپای من نیست، انسانیت به چشمهای من مال تو و دستهای تو مال من است، درد تو، درد من و غم من، غم توست، درست دیدن ذرهبین بر روی ضعف گذاشتن نیست، کمی خود را به جای دیگری گذاشتن و دیدن از دریچه چشم دیگری است. خوب بودن به خوب حرف زدن نیست. فهمیدن به درجه و وزن مدرک نیست، ذرهای چشیدن درد آن، یکی است. بیاحترامی فقط فحاشی نیست، گاهی هم ندیدن و له کردن احساس آدمهاست. صبوری به گذشتن از حق خود نیست، که تلاشی دوباره برای رسیدن است و زندگی تکرار مکررات نیست، از نو دیدن است.
صدایی به گوش میرسد، بله زنگ تفریح است، اما انگار نه انگار، گویی آنها را بر روی صندلیهای چرخدارشان میخکوب، دستهایشان را بسته و به دهانشان قفل زدهاند، چشمان مشتاقشان مرا به بیشتر گفتن میخواندند اما نه، زنگ جغرافیا تمام شدهاست، باشد برای درس تاریخ، راستی بچهها اسم این درس را چه بگذاریم؟ یکی با صدای بلندتر گفت: نامش مهم نیست.
درست میگفت نام درس مهم نیست، مهم شمایید که درس را میخوانید نه زندگی میکنید، آخر درس ما درس جور دیگر دیدن و جور دیگر شنیدن و رفتن است. درس جغرافیای ما نه شناخت اروپا در نیمکره شمالی که شناخت موقعیت و جایگاهمان در زندگی است، درس تاریخ ما، نه پیبردن به علل شکست مادها و پیروزی پارتهاست که فهمیدن چرا شکست و چگونه موفق شدن خودمان است، درس اجتماعیمان، نه خواندن قوانین جامعه که خواندن قانون و حرف دلهاست و درس...
فراموش نکنید که زندگی، زنده بودن است؛ دوباره دیدن و عبور کردن است.
در سال جدید به خود بیاییم و از زندگی گذشتهمان درس عبرت بگیریم.تو هم میتوانی.
فرزانه پارسایی
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست