شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

تعبیر و تقدیر


تعبیر و تقدیر
چون صبح برآمد خواجه گفت: «آیا شود که دیگر روز بخسبم و به پاخیزم، تقدیر، نو شود » بسیار اشک در آستین داشت که بر دیدگان بارید. گفت: «خداوندا! لطف از این بنده دریغ مکن.
مجالی دوباره ده.»
چشم نهاد و خفت تا رنج در بیشه زار رؤیا نهان کند.
چون برخاست دیروز بود و فرزند به جدال با حرامیان، از شهر بیرون شده بود.
فرزند را به حیلت که «به بستر، بیمارم» به خانه کشاند و او را سوگند داد که تا نماز عصر، از خانه بیرون نشود.
پدر را حرمت نگه داشت؛ چون امیر حرس بود، حکم به دیگری وانهاد و به پیش پدر ماند تا اجل بگذرد.
چون اذان را به مغرب، از منار شهر به شهر افشاندند فرزند بیرون شد به پیش زن و فرزند اما یک تن از حرامیان، به قصد او در کمین بود به خنجر آبدیده به شوکران، زخم بر قضای او زد و گریخت چون نماز آخر به جای آورد خواجه، دانست که آخرین نماز را باید فراز کشته فرزند بخواند.
تقدیر، گرچه کوچه را دیگر آمده بود از جویی به جویی پریده بود اما در ساعت مقرر، در مقصود را، کوبه نواخته بود.
خواجه نالید: «خداوندا! لطف از این بنده.‎..» چشم نهاد و خفت.
چون برخاست، در را نواختند که شهر را اطعام کن که نوزاد پسر است. در آینه نگریست و خویش را دوده و یک پنج سال جوان دید.
گفت: «او را چنان تربیت کنم که امیرحرس نشود.» چنان کرد.
پسر بالید و به مکتب شد و علم آموخت و خواجه او را مال بسیار داد تا قطار شتران را در جزیرهٔ العرب بگرداند و به حلب برد و از آنجا به اسکندریه و از آنجا به چین و او را آموخت چون به دیار فلسطین رسد از شر اهل صلیب بپرهیزد و دین و جان به سلامت، به دیار اسلام باز آرد.
نیز او را آموخت که گرد شهر خویش نگردد و هوای دیار، او را به باروهای «مرگ انتظار» آن نزدیک نگرداند اما مهر فرزند چنان بود که دل وی، بی تاب شد و به دیدار پدر شتافت و شبانگاهی، خواجه را خبر آوردند که حرامیان، فرزند وی به تیغ در خون کشیده اند و مال، به تاراج برده اند.
دیگر نخفت.
به نماز شد.
گفت: «خداوندا! دانستم که پند دادی و نیاموختم. حالیا آموختم.
دیگر، نخواهم.
هر آنچه خواهی آن کن.»
در نماز، به خواب شد.
چون برخاست فرزند دید در کنار که امیر حرس بود و از رزم با حرامیان بازگشته بود تندرست اما.‎.‎.


[یزدان سلحشور]
منبع : روزنامه ایران