چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
مروارید نام تو
این عصر مال فقط خودم است. فقط خودم هستم كه در این عصر میچرخم از صدای مردی كه غمگین میخواند درباره بنیآدم كه اعضای یكدیگرند. از پیچهای تند شعرهایی میچرخم كه با نیمنگاهی روی میز میدوند مقابلم و از چیزهایی میگویند كه هرچه میدوم نمیرسم به آنها و هرچه هم پا میزنم دورتر میشوند، مثل جزیرهای، باور میكنی؟
خوب است كه شاهد دارم و هر سه نفر شاهد همدیگر هستیم؛ اگرچه سالهاست همدیگر را ندیدهایم و گمان نمیكنم دیگر به جز مروارید و آن دو روز طولانی خاطره پررنگ مشتركی برایمان باقی مانده باشد. بهقدر كافی از هم دور شدهایم كه اگر چیزی هم بنویسم كه باب میل آنها نباشد یا جایی در كنج خاطراتشان پیدایش نكنند دندان روی جگر بگذارند. و نگذارند هم، كی جلویشان را گرفته زبان باز نكنند و هرچه میخواهد دل تنگشان نگویند؟
دل تنگ هم از آن حرفهاست. در این روزگاری كه دل هیچكس برای هیچكس و هیچچیز تنگ نمیشود. فرصت نمیكند از وفور شمارهها كه با اشارهٔ انگشتی روی صفحه میریزند و بوق بوق، آدمها میروند و میروند از مسیرهای شرق و غرب و شمال و جنوب. حرفها به آسمان میرود و در جایی، با زاویهٔ عجیبی فرو میریزند كه دل هیچكس تنگ نشود از هیچكس و هیچچیز. زاویهٔ عجیبی كه فراموش كردهام نور میپاشید روی كاغذ نامههای معروفت، با آن جملههای طولانی و نفسبر و بامزهتر از همه، سیگاری كه با نوار چسب در انتهای جمله آخر گذاشته بودی برای: «حالا سیگاری بكش!»و چهقدر خندیده بودی حتماً همانوقت كه چسب میزدی به سیگار و شكلات در صفحهٔ بعد و من هم خندیدم و گذاشتم همانطور باشند یا، نمیپاشید چندان نوری هم و فقط چشم من بود همه چیز را میجست در كم نوری پشت میز پای پنجرهٔ اتاقی در آپارتمانی نبش خیابانی خلوت در عصر جمعه كه ایمان پیدا كرده بودم مال فقط خودم است و میتوانم با تو فقط، با تو تقسیماش كنم اگر بخواهم.
آب، یا هر چیز دیگر كه سرد باشد و بتوانم نم نم لب و دهانم را خیس كنم بدون نمك، بهترین چیزی بود كه میشد باشد و نبود. میتوانم بگویم هم از آسمان آویزان بودم. با نخی خیس از ستارگان و ابر كه روی ماه را میپوشاند و اصرار داشت همهٔ پهنهٔ دریا تاریك باشد. خوب كه فكرش را میكردم میدیدم بهتر است و حداقل خیالم از بابت دندانهایی كه بیاید و در چشم بههم زدنی كه اصلاً كسی حالیاش نمیشود تمام یا تكهای از رانم را با خودش ببرد و ببرد راحتتر است. میخواستم مثلاً طبقه چندم ساختمانی نشسته باشم و زیر پایم خالیخالی باشد و فكر كنم هی باران میبارد و مجبورم بدون چتر و چكمه بایستم و روزنامه عصری كه تصادفاً شعری از فروغ چاپ كرده تاخورده و خیس و محو با آب جوی میرود و میچرخد دور خودش و ناگهان باز میرود.
میخواستم رفته باشم پشت بام خانهای كه بودم در روستایی با آسمان صاف و درختهای زیاد دور و دنبال رودخانه كه هی باد و برگهایشان میچرخد و میچرخاند خشخش تمام طول شبهایشان را در آن بالا كه از مهتاب سفید میزنند از آنجایی كه ایستادهام و جرعه جرعه آب شیرین شیرین از كوزه میریزم در دهان و نیماش یقهام را خیس میكند. دراز بكشم و پتو را مچاله كنم در بغل، خواب و بیدار ده بار فكر كنم میتوانستم من باشم امروز صبح روی تختهای كه گذاشته بودند پای رودخانه و با كاسهٔ بزرگی آب میریختند بر سر و سینهاش و لیف میكشیدند و قرآن میخواند كسی از دور و چال میكرد زمینی را نزدیك قبر قدیمی كسی كه همیشه فكر میكردم چه مهربان است با من و حالا نبودم و باد و برگ و سفیدی مهتاب و رختخواب خنك و آب و كوزه فقط برای من است كه بالای بام هستم.
هیچ نمیتوانستم بلند فكر كنم این چراغهایی كه میبینم در دور چراغهای ماشینهایی است كه میروند از اصفهان به شیراز یا از شیراز داشتند راه اصفهان و تهران را دنبال میكردند. نمیشد هم بفهمم اگر چراغهای كیشاند چرا پهن شدهاند همه جای آب و اگر نیستند نمیتوانند چارك باشند یا هندورابی. آمده بودم كمی جزیره ببینم. از لنگه با وانت لندكروز اداره دویست كیلومتر آمده بودم تا گاوبندی و از چارك قایق سوار شده بودم با چندتایی محلی و دو كارمند آب شیرینكن كیش. دریا خواهر بود و دو ساعتی طول كشید تا برسیم و از حلقههای لاستیك آویزان از اسكله بالا برویم یكی یكی در دم ظهری از پاییز و اول زمستان با توفانهایی كه شنیده بودم از جنس دریای بزرگاند. سه روز معمولی است تا هفت روز هم هست در همین پاییز و زمستان و هوای نعشی و باد شمال. بادهایی كه از كجا میآیند و به كجا میروند و بر جزیره میگذرند هرساعتی از طرفی.
پیاده رفتم روی بتن لخت تا آخر كه ساختمانی بود بی نگهبانی كه بپرسم. تویوتای وانت آبی، زیر درخت گل ابریشم پارك شده بود و بز رفته بود روی تاق،گردن كشیده بود برسد به شاخههای پایینتر، سمهای بلندش میسرید روی تاق و شیشه، كوتاه نمیآمد و كسی هم نبود بترساندش. جلوتر و باز هم كسی نبود و همان دو نفر، لندرور سازمان آب را میراندند كه از روبهرو پیدا شدند و ترمز كردند سوار شوم، رفتیم از طرفی كه میگفتند فرقی ندارد دور میزنیم. ساختمانهایی پراكنده با درختهای تك تك و ماسه بادی روی آسفالت و جدولها و چند ماشین مدل بالاتر كه از مقابل و پشت سر میرفتند جزیره را دور بزنند. میهمان دو نفری بودم كه از مركز خبرشان كرده بودند میروم برای كاری اداری. دو یا سه نفری كه سه ماه مانده بودند با صدفهای لب سیاه سر و كله میزدند مروارید پرورش بدهند.
كوهی از پوست صدف جلو خانههای خالی مقابل مردان سوخته، با پردهٔ کدری بر غشای براق جوانی چشمهایشان در روزی كه خیال داشتند غوص كنند، یك بار و باز بار دیگر، غوص كنند تا عمقی كه نفس میگذاشت و سنگ بگیرند در بغل كه فرو بروند زودتر فرصت داشته باشند كارد بكشند به رشتههای پیوند صدف و سنگهای كف آب و ابریشم پاره كنند صدفهای لب سیاه مرواریددار بریزند در سبدی كه با خود میبردند در عمق پانزده و بیست متری و هر چند تا توانستند، طناب را بكشند با شدت چند بار و پسرشان، شاید هم پدرشان طناب را بكشد با زور بالا و آنها را كه دیگر چیزی توی سینههایشان نمانده زنده نگه دارد آنها را زیر آب عمیق زنده بكشد بالا. دراز بكشند كف قایق و این بار بمانند بالا تا پدرشان، یا پسرشان برود غوص با سبد و سنگ بسته به سینه. با كوهی از پوستههای صدف مروارید ساز لب سیاه بزرگ و كوچك زیرسایبان جلوی خانه كه اگر میپرسیدی به چه درد میخورند این همه صدف خالی میگفتند به چه دردی میخورد مرواریدی كه پیدا نمیكنند هرچه میگردند؟
با نوك چاقو، لبهای به هم آمده صدف را به زور میگشایند و با همان امیدواری روز اول غوص، توده بیرنگ و لزج ژلهای را میكاوند و اگر زیر انگشت شست نیاید با نوك چاقو از لای تودهای كه هی كش میآید و شاید كمی هم میجنبد دانه ریزی، ریزتر قبل یا بعد بیرون میكشند. خاكه مرواریدی كه به كف دست دیگر میكشند تا باورش كنند و از كوهی پوسته خالی، انگشتدانهای را پرنمیكند.
چه میپرسی چه رنگ چه فرق میكند رنگ مروارید نام تو كه پرسیدم میشود؟ یعنی میشود؟ نام تو یا من یا نامی از شعر فروغ یا نامی كه بر دخترمان میگذاریم؟ اینجا سفید است. اینجا رنگ را به صفت خودش صدا میزنند مرواریدی و نمیدانند مروارید سیاه در جای دیگر، شوم است یا شیرین. مروارید زرد در جایی دیگر و كسی به جستوجوی مروارید سفید خلیجی ما نیست. هیچ زنی آرزو نمیكند، به هیچ گوش و گردنی نمیآویزد سفیدش را خصوصاً اگر شنیده باشد جایی در این اطراف پرورش میدهند. شناسنامهاش را میخواهد. كی آورده از كی گرفته كجا صید شده؟ داستانی دارد هر مرواریدی. خندهدارتر ازهمه زنی است كه در آشپزخانهاش در كویت از شكم هاموری دهان گشوده درنفس آخر گیر كرده در قفس سیمی، صدف لب سیاه فرو دادهاش را معطل مانده بود هضم كند، مرواریدی یافت بزرگ.
آنقدر كه روزنامهها خبر بدهند به سرتاسر دنیا و زن را با لاشه هامور حیران و آویزان در دستهایش مخابره كنند با هم. هزاران مرواریدی كه در انگشتانهای رویهم انباشته شدهاند سالهاست داستانی دارند مقابل غشای كدر چشمانی از سو رفته تلنبار شده از تكرار حالا با چه مهارتی میتوانی گیره و گوه لای لبهای صدف بگذاری و با ژستی كه ساعتسازها دارند از پشت چشمی مخصوصی بگردی با پنس و چاقو یك كره كوچك صدفی رنگ فرو كنی در دهان صدف تا آخر جایی كه میگویی لوزالمعدهٔ بیچاره است و چارهای ندارد جز آن كه قورت بدهد و تو آنجا را كه بریدهای با تكهای كوچك از صدف دیگری پركنی.
اسمش را میگذاری پیوند. شمارهای مینویسی و گیره و گوه را برمیداری، میاندازی كنار باقی صدفها در سبد بزرگ كنار میز كارت و بعدی هم تا عصر آمارت از سی تا بگذرد. زیر پایم حالا در این شب كه باید خودم را روی آب نگه دارم چند تا خودشان را با تارهایی كه میگفتی ابریشم، گیر دادهاند به سنگی، تكه آهنی، مرجانی شاید با آب نروند كوبیده نشوند و به هر طرف، گاهی دهانشان را باز كنند قطره بارانی از قرن هفتم بچكد، لوءلوء شاهوار نصیب زنی در كویت یا ملكهای در كاخی كنند. توفان میتواند پرتاب كند به طرفی كه چیزی نیست برای خوردن حتی دانه ریز شنی كه برود گوشه معدهات و مجبور شوی از آن ترشحات مرواریدی دورش بریزی زخم نكند دیوارهٔ درونت را و هی بریزی امروز و امسال و تا چند سال، سهم كسی شاید كه عمری پای كوهی پوستهٔ خالی، با نوك چاقو و چشم كمسو، ژلهٔ بیرنگ، تیغ كشیده است كه برق بزند چشمهایش و فریاد بكشد یافتم! پیدا كردم! و زنش یا پسرش یاپدرش نهیب بزند یواش مرد! میخواهی بریزند سرمان؟
توی همین دریاست نه جای دیگر. میگردم پیدایش میكنم . امروز یا فردا و هر روز كه باشد. توی همین دریا و زیر همین آب است. من یا پسرم و یا بعد از او، پسر و پسرهایش. سهم مرا هم كنار سهم برادرهایم در دهان صدفی گذاشتهاند. سیاه و زرد و سفید، در اینجا یا جای دیگر. تو سر به سرم میگذاری كه یك دانه سفید پلاستیكی را، گفتی یك دلار خریدهای، میگذاری در جان صدف و با تكهای از صدفی دیگر روی زخم نوك چاقو را میپوشانی و به جای تارهای بریده شدهٔ ابریشم بیچاره با دریل سوراخ میسازی، سیم میگذرانی و تا آب دریای توفانی همهمه نكند بریزدشان به هم، میبندی به طنابی كه از پایین با لنگر و از بالا با تكههای بزرگ فومهای شناور عمود در آب كاشتهای دلت خوش است مزرعهداری. شیری را از جنگلی به خانه آوردهای در پاسیو بستهای كه گاهی خمیازهای بكشد.
غوص بروی هر روز سر بزنی به مزرعه صدفهایت كمی گاهی دهانشان را باز كنی خوراكشان بدهی و مرتب آمار بگیری چندتایشان توانستهاند خو بگیرند با اسیری از زخم و جراحی بعد از آن زنده جان بدر بردهاند، مرتب میپاشند از آن مایع گرانبهای بیرنگ روی جسم خارجی داخل لوزالمعدهشان تا زمانی. چند تایی كه مروارید نیمه میپرورند، نیمه عدسی با چسب بر سطح صدفیشان چسباندهای و چارهای ندارند جز آن كه بریزند بر آن و تاب بیاورند تمام سال را. همانطور كه با سیم بند شدهاند به طناب لنگر و بویه و با شمارهای در دفتر، تیك میخورند كه زندهاند، زنده باشند. تا نمایشگاهی كه ترتیب میدهند.هر بار داستان همان مروارید بازگو بشود به زبانی كه میفهمد و چشمش بیرون میزند بیشتر از حدقه و بهتر به خاطر میسپارد چهقدر هنرمندی و با وفا. نوبت توست حالا كشیك بدهی اینجا برنمیدارد غریبه و خودی. شاید در دو ساعت بعدی، نور كشافی چرخید به این طرف و یكی ازقایقهای گشت از نزدیك ما گذشت. قسم میخورم تا حالا همه خبر شدهاند و دنبال هستند كاری بكنند. تازه اگر توانسته بودیم قبل از حركت تلفن كنیم و مثلاً ماشین بخواهیم برای بردن نمونهها و ابزار هستهگذاری و لباسهای غواصی و این چند قفس سیمی و سبدهای پلاستیكی كه به درد همه كاری میخورند، الان ویلان نبودیم روی دریا بین كیش و چارك و هندورابی و تا حالا گرفته بودندمان از آب.
شانس آوردهایم كه كمی مواج است وگرنه همان اول كه قایق شكاف برداشت و آب یكدفعه آمد روی ما و موتور و همینطور شیرجه رفتیم زیر و هر كدام با یك نیمه قایق طرفی پرت شدیم از برق ساعت و سگك كمربندهایمان، كوسهای بود كه سر برگرداند و خودش را برساند به دو تكه گوشت زنده ترسیده و شناور. این دبه بزرگ خالی پلاستیكی دردار را، همان آخرآخر كه سوار شدی با خودت آوردی به هوای آب شیرین از چارك برای چای از بس آب شیرین جزیره مزهٔ آبجوش مانده و زنگزده میداد. با خرت و پرتهای دیگر توی قایق جور میآمد و رنگ نارنجیاش، كمی عجیبش میكرد.
كشته بود مرا مروارید نیمهای كه روی كلمههای مرگ بر آمریكا، جدا جدا ساخته بودی ویكسال یا بیشتر صدفها را زیر آب كرده بودی، مرواریدی بریزند. تاب بیاورند زخم و جسم بیگانه را در جان و خانهشان. اسباب نمایشگاه اینجا و آنجایت كه چه میكنیم با حتی نام و نشانههای عجیبتر. غواصی نجاتت داد. عادت به آب كمك كرد زود به سمت دبه شناور شنا كنم. هر دو به فكرمان رسید كمربندهایمان را باز كنیم ببندیم به هم حلقه كنیم دور دبه گره بزنیم برای جای دست. در دم غروبی، از هر كاری بهتر دست و پا نزدن بود.
كفشها كنده شده بود. لباسها را كندیم برهنه شدیم با شورت دمر خودمان را نگه داشتیم و به دبه چسبیدیم. این چل مرد هم حلقه دبه را سفت گرفته بود با قد و قواره كوتاه و كج و كولهاش پا میزد بماند روی آب. چل مرد لخت ندیده بودم تا آن موقع. همان موقع كه سوار شدم هم نگاهت كردم سر در بیاورم او چه میكند با ما. گفتید لال مروارید است میخواهد برود لنگه. یزافی میكند. رفته بود نشسته بود جلو لنگر طناب لنگر قایق را گرفته بود و پاهایش به كف نمیرسید. كی آمده بود خودش را نزدیك كرده بود به صیادان مروارید، چیزی دندانگیر بخرد، ببرد برساند به امارات و از آنجا راهی بروكسل و آمستردام كند. خاكهها نصیبش شده بود. مرواریدها هنوز در دل صدفها در قعر آبها و چسبیده به سنگها مانده بودند.
با ابریشمهای محكم كه موج نروند هیچ جا. محكم چسبیده بودیم به دبهٔ نارنجی كه با موج نرویم هیچجا. شب شده بود و دریا اندك اندك از موج افتاده بود. بفهمی نفهمی سردمان شد. گفتی دست و پا بزنیم. گردن كشیدیم چراغها ببینم در افق هر طرف باشد. گفتیم سه نفری پا میزنیم و با دست آزادمان مثل پارو میرویم به طرفی كه چراغها پیداست. یكیمان گفت اگر تقلا كنیم از پا میافتیم. گفت بهتر است بمانیم تا بیایند سراغمان.
یكی دیگرمان گفت از كجا بدانند كه كجاییم. اصلاً كی خبر دارد؟ قرار شد پا بزنیم و پارو. چل مرد ساعت داشت. میتوانستم حساب كنم تقریباً كه بیشتر از دو ساعت، آرام آرام پا زدیم. چراغها نزدیك شدند. گفتی درست میرویم. گفتی پشت جزیرهایم. پازدیم بیشتر و كمتر فایده داشت. نزدیك نمیشدیم دیگر. موج به جزیره میخورد و برمیگشت و میبردمان وسط. چه باید میكردیم كه نمیكردیم. این كه اقیانوس نیست به آن بزرگی و توفانهایش. این شصت لیتری هم مثل قایق كار میكند. چه میتوانستیم بكنیم جز همان كه چل مرد گفت دراز بكشیم و خودمان را بدهیم به موج تا شب تمام شود به امید روشنی روز، شاید راحت پیدامان كنند.پیدامان كنند؟ چهطور؟ كجای دریای تاریك را بگردند؟
ناوچه بفرستند با پروژكتورهای قوی بچرخند این صدها كیلومتر مربع آب سیاه را دنبال چیزی كه نمیدانستند چه شكلی است. شنا كردیم. گفتی اگر پشت جزیره باشیم، شناكنیم به طرفی كه دبه را كشیدی، میرسیم به هندورابی، صبح میرسیم درمسیر قایقها كه میروند گرگور بگذارند و بردارند. شانس بیاوریم میبینندمان. گفتم من میخوابم. فردا كه معلوم نیست. حالا باید به نوبت كمی بخوابیم. آب،آرام آرام بود دیگر و میشد به پشت دراز كشید و همانطور كه دست را تا آرنج در كمربند گیرداده بودم خواستم بخوابم. چل مرد كشیك نوبت اول شد. چراغها دوباره دور شدند. پشت یا روی جزیره، پیدا نبودند مثل اول.
ابر رفته بود كنار از روی ماه یا ماه بالاتر آمده بود دریا روشن بود. سرم را از زیر پتو بیرون میكردم شبی ده بار و خوشحال بودم روی تخته كنار رودخانه نیستم از سرما یخ بزنم و صابون روی تن لختم بكشند و لیف بمالند. نوك نوكی، سرما بود یا دندان و باله ماهیهای كوچك بر پوست و پشت و كمر بیدارم كرد. همان آسمان و همان آبسرد و سیاه كه تا كیلومترها دورم را گرفته بود مجال نمیداد غلت بزنم. دستم تا آرنج در چرم خیس كمربند گیر بود و بیحس بود. هر كس خواب بود یا بیدار یا فكر میكرد پایان این شب سیاه برای عبرت حتماً كی مرگ را قبول میكند حتی وقتی كه دراز به دراز افتاده روی تخته با كاسه آب از رودخانه برش میریزند؟
كمی اگر پلك بردارد میبیند باد در سرشاخههای سپیدار میپیچد و به بازیشان میگیرد پر سروصدا، كمی اگر جان داشته باشد مثل حالا، چه دبه عزیزی شدهاست این نارنجی كه اصلاً به حساب نمیآید حتی وقتی تو قایق یك گوشه پرتاب شد برای پر كردن آب شیرین از چارك یا هندورابی. بردن و آوردن. صدایی نبود جز شلپ شلپ آبی كه میخورد به من، تو، او و دبه و در جا صدا میكرد. گرمای آب عصر، مانده از آفتاب طولانی همانروز كه با وجود ابرهایی، گرم هم بود، زایل میشد و سردی میزد دریایی كه نه مهربان بود نه خواهر. هرچه بود بزرگ بود و بی آخر و راضی بودم بمیرم اما نمیرم در آن وسط آب و در آن شب كه اگر دست وپا می زدم میمردم از نفس كم و نمیزدم اگر نمیدانستم تا كی دبه تاب میآورد و تازه از این كه روز بشود میترسیدم با وجود دندانهایی صف در صف در آروارههایی كه شنیده بودم مو بر تنم سیخ میشد در آن شب سرمایی.
حالا كه ماهیهایی بودند ریز كه نوك نوك میزدند وقتی بی دست و پا زدنی به پشت میدیدند خوابیدهایم فقط قرص صورتمان بیرون از آب بود و چاره نبود جز اینكه دوام بیاوریم تا صبح. حرف زدیم و همه جور به هم دلداری دادیم.میخواستیم گریه كنیم. گریه كردن چیز عجیب و سختی نبود. شور از اشك یا آب دریا، قرمز شده بوده حتماً چشمهایمان جای این حرفها نبود داشتیم میمردیم و فقط دبه نگهمان داشته بود روی آب و چراغها، اگر دوباره پیدا میشدند. چل مرد اول دید. تو را صدا زد. دور بودند. دست و پایی زدیم هر سه ازطرفی. یاد هم آوردیم كه قرار گذاشتهایم با هم و همسو شنا كنیم. گفتی جریان آب دارد میبردمان به سمت چارك. تا نزدیك میبرد و موجها به ساحل میخورند و برمان میگردانند. هر چه بیحركت بمانیم بهتر است. خصوصاً در این نصفه شبی هیچ كس نیست به دادمان برسد.
گفتی بخوابیم هرچه بیشتر بهتر است انرژی ذخیره كنیم. آب كمی سردتر شده بود. چل مرد میترسید دست شول شود از دسته دبه، جرأت نمیكرد چشم روی هم بگذارد چرت بزند. چیزی نمیگفت. حرف كم میزد. فكر كردم از ترس آب شور باشد تشنه ترش كند مثل خودم كه آنقدر تشنهٔ آب شیرین بودم. فكر میكردم حرف نمیزند و ترس لالش كرده است. لخت شده بود. ما هم لخت بودیم و شرم نمیكردیم از هم. كمی هم برای مرگی كه جلوی چشممان بود. داشتیم میمردیم و عنقریب بود دستمان ول بشود از تسمه كمر دور دبه فرو برویم در آب. میرفتیم پایین و آب میخوردیم. قبل از یكدفعه و فقط یكدفعه دیگر بالا میآمدیم و بعد با آب زیادی كه میخوردیم پایین میرفتیم. دست و پا میزدیم و بیفایده بود. ماهی میشدیم. از آن وقت به بعد معلوم نبود كی و كجا بالا بیاییم.
آب از همان زیر میبردمان هر جا كه میخواست. ساحل چارك باشد یا حوالی ابوموسی. تودههایی گوشت به هم بافته كه از كش شورت یا جوراب خط افتاده بود دورش و از نوك نوك ماهیها تكه از سر و دست و پا و گردن نبود. چشم و گوش و لب و دهان، با شكلی از سكوت و ترس كشیده شده روی طرفی كه روی شانه است مثلاً. نه خالی، نه ته ماندهٔ زخمی، جای بخیه و واكسن آبله از بچگی و نه هیچ نشانهٔ دیگر. چیزی كه در خارش پهلو و كمر و سینه زیر ناخن میآید و به یاد تمیآورد فقط تو اینطوری هستی و با كسی عوض نمیشوی اگر روزی كسی آمد بالای سرت و ملافه سبز سردخانه را پس زد و با ترس و گریه جرات كرد به صورت، نه اول به دست و پا و كمرت نگاهی بیندازد و بعد بگردد در آن جایی كه باید صورت بوده باشد و دنبال چیز آشنایی بگردد كه آب با خودش شسته است.آب شور دریای كمی مواج بین چارك و كیش و هندورابی و ابوموسی. با صدفهای زیاد زیر و ماهیها رنگارنگ كوچكاش در عمق و كوسههایش كه دنبال گلههای هوور میافتادند و مثل گرگ سهم خودشان را میزدند و میبردند به طرف. شمشیر ماهیها دور میزدند و با سرعتی عجیب میزدند وسط گله و باشمشیر دندانهدارشان روی لب بالایی ده دوازه تایی را زخمی میكردند و بر میگشتند سیر میخوردند با هم. آب زلال بود در اطراف جزیره. كی باور میكرد این ماهیهای كوچك رنگارنگ كه از همه جای دنیا مشتری داشت، اینهمه زیاد باشند در هر گوشه صخرههای پشت كیش؟ آنقدر صاف و روشن كهنگاه میكردی و میگفتی جایی از دریای بزرگ جداست حتماً از زیر مثلاً. از بس شیشهای بود و رنگ رنگ با شكلهای عجیب كوچك و بزرگ. همان بودند نوك میزدند گاه و بیگاه بر تن هنوز زندهام یا ریزترها، پلانگتونها شاید كه اینهمه در این چند روز شنیده بودم ازشان توهم گفته بودی چندبار.
آب كه صاف میشد مثل تشت روغن بی هیچ تكان كوچكی حتی، موجودات ریز قرمز میآمدند روی آب را میگرفتند آن مقدار بسیار كم اكسیژن را مصرف میكردند هیچ باقی نمیگذاشتند برای ماهی عمق و كف زی. این جریان سكون و بیهوایی اگر میرسید به مزرعه صدفها كار همه را میساخت. یكبار بیشتر از هشتاد درصد صدفها مرده بودند. معلوم نبود چهقدر مروارید پرورشی، چهقدر نیمه و چندتا كلمهٔ یك هجایی و دو هجایی، با لایه نازك مروارید رویشان از دست رفته بود.حاصل رفتن و آمدن و سرزدنها به مزرعه و غوص و غصه چند ماهِ چند نفر. سردم شد به هم گفتیم. باید دست و پا میزدیم. گفتی هر طرفی برویم به جایی میرسیم. نه از ساعت از هوا پیدا بود زود صبح میشود. شنا كردیم با هم ازطرفی كه آب هم میبردمان انگار، كم كم پای قورباغه میزدیم. یك دست زیرشكم میرفت و میآمد، شنای سگی میكردم. هیچ نمیخواستم از خستگی بروم پایین با صدفها بخوابم. ابریشم خودم را چسبانده بودم به دبه كمكم دست میزدم بیشتر از هر وقت به فكر تو بودم.
مروارید نام تو در دهانم بود. شاید لحظههایی هم بود كه فكر كردم زندگی نه خیابان درازی نیست كه زنی با زنبیلی، دریایی است كه مردی برهنه سرش را به زحمت و لاك پشتوار از آب بیرون و دنبال دستی، چراغ قوهای، انبوه چراغهای خانهها و كوچههایی در دور دست میگردد. دنبال خیابان درازی كه زنی با زنبیلی از آن میگذرد هوا نقرهای میشد از خاكستری ابرها و در افق دور. آب، آبی سیاه بود. لرزشی بر سطح آن میدوید.نارنجی، علامت خوبی بود اگر میگشتند دنبالمان. اگر خبر شده بودند و گشته بودند و ناامید نشده بودند، میشد فكر كرده باشند رفته باشیم مسیری دیگر. پیاده شده باشیم و از حالا دلواپس بشوند اگر بشوند كمكم. خوب كه نگاه كردی، گفتی دست تكان بدهیم با هم. گفتی قایقی دارد میرود گرگور بریزد. گفتی ما نزدیك هندورابی هستیم بچهها. دلمان را خوش كردی كه نزدیك خشكی هستیم. دست تكان دادیم. قایق دور میشد پشت ناخدا به ما بود. اما به حرف توپا زدم. هوا سفید شد. دریا آبی روشنتر میزد. گفتی فكری كردهای برای خشكی كه پس میزدمان، میفرستادمان دوباره به دریا. گفتی پا بزنیم. پازدم. چل مرد سر تكان داده بود با دست و پای كوچكش جان میكند و چسبیده بود ترسیده به حلقهٔ دستهٔ دبه. با سر طاسش بعد از همه این ساعتها هنوز غریبه بود با هر دومان. گفته بود میروید چارك مرا هم ببرید. به لنج نرسیده بود. بهقایقهای شخصی هم اعتماد نكرده بود. دوری كرده بود از قایق گرگوریها و صیادان مروارید. میخواست یك پای قایق، دولتی باشد، سوار شده بود به هرحال رفته بود جلو طناب لنگر را گرفته بود قایق زودتر روی اسكی برود. سینهاش زودتر بخوابد روی آب، موتور دور بگیرد درست.
گفتی فكری كرده بودی اما كی قبول كرد؟ من؟ چل مرد كه بر و بر فقط نگاه میكرد و دهان نمیجنباند؟ حالا كه پا زده بودیم و سبزی نخلستانی پیدا شده بود انتظار داشتی چه بكنم؟ بیشتر و بیشتر زور زده بودیم اما آب پس رانده بودمان. آخرش چی؟ باید باز از نا میرفتیم دراز به دراز خودمان را میسپردیم به همین موجهایی كه از ساحل نمیدانم كجا میآمد طرفمان. گفتی بروی گفتم بروم. شنای تو سگیست. روی این موج باید كرال رفت. كرال پشت باید رفت و نفس گرفت تا رد شد. گفتی من بچه دریام. لج كرده بودی و چل مرد دعوامان را حیرتزده میپایید. بالاخره طاقت نیاورد. دست گرفت جلو دهانش و چیزی در مشتش خالی كرد. آنوقت با لحنی مستاصل فریاد زد: شما را به جان آن كه دوست دارید هركدام میخواهید بروید زودتر. نا ندارم دیگر خودم را نگه دارم با این دست و پای ناقص رحم كنید به من لااقل. من كه مثل شما شنا ندارم. زندگیام همین چند دانه مروارید است كه دیشب از ترس این كه قورتشان ندهم در خواب، چشم نگذاشتم به هم. حالا اگر میخواهید بردارید برای خودتان.
زندگیم را مدیون تو هستم؟ تو كه كوتاه آمدی بالاخره گذاشتی جدا بشوم از شما. گفتم سعی كنید خودتان را در همین مسیر نگه دارید. علامت ما همین نارنجی دبه. جدا شدم با تمام زوری كه مانده بود در بازوها و پاهایم، سینهام را كشیدم و دست انداختم و موتور كوچك پاهایم را روشن كردم. دور شدم چند متری و برگشتم رو به آسمان روشن اول صبح دراز كشیدم روی آب و شنا كردم به سمت جزیرهای كه میدانستم یك ساعتی دیگر اگر دوام بیاورم پا میگذارم روی شانههای شنیاش.
مدیون تو هستم كه صدایم را شنیدی و رو برگرداندی، پنهان شدم از شرم پشت نخل و لای علفها. ترسیدی و نزدیك بود نشنوی اصلاً كه از دریا آمدهام و دو نفر دارند غرق میشوند كمك میخواهند. التماس كنم برای كمی آب و یك پارچه كه بپوشم. نزدیك بود فكر كنی كسی، دستات انداخته یا خیال بد دارد كه برهنه كمین كرده این اول صبحی، نزدیك خانهتان و چه فكرها. گفتم آب را بگذار پای كُنار نزدیك پنجره پشتی و خودت برو تو. برو برای كمك. لخت بودم، نمك دریا پوستم را سوزانده بود. نمیدانستم مواظب شرم خودم باشم و پشت برگها و علفها یا پای برهنهام روی خار و خاك. دختر خوب جزیره، برگشتیبرای آب و با مادر و برادرت آمدی. پتویی برای برهنگی من و كاسهای آب.
مدیون تو هستم شاید بیشتر از همه كه ده ساله دستم را گرفتی بردی استخر. روز اول كه هنوز در قسمت كم عمق پا بر كف كاشی استخر پارك آریا آبادان میگذاشتم و دست میزدم به اطراف، خواستی بروم و از دایو شیرجه بزنم در استخر بزرگ. با شكم كوفتم به آب رفتم زیر. بیرون آورده شد بار اول، آبخورده و پر درد از پوست سرخ سینه و شكم. دلداریام دادی با كیك و پپسی. قرار گذاشتی برای هفتهٔ بعد كه طول استخر را شنا كنم و كردم. جایزهام همان بود. قرار بعدی پنجاه طول استخر بود. یك ماهی گذشت كه صدایت كردم بیایی و آمدی از ساعت هشت صبح به آب زدم. كرال و قورباغه و پشت، تا دم ظهر كه گوشم داغ داغ شده بود و سرم مال خودم نبود و چشمم از كلر آب استخر سرخ سرخ بود پنجاه طول استخر را رفتم و آمدم. آمدم و رفتم و تمام مدت روی نیمكت، زیر درخت سه پستان نشسته بودی و هر وقت نگاه كردم،دست تكان دادی برایم. جایزه كوچكم همان كیك و پپسی بود. جایزه بزرگم را آن روز گرفتم شاید كه شنا كردم و خسته نشدم از موج كه میخواست برم گرداند به دریا و همانوقت كه درخت و خانه و جزیره، بزرگ بزرگ، روبهرویم از آب بیرون آمده بود بالا، بالاتر تا زیر پایم سفت شود پا بزنم بروم جلو و جای خلوتتر و خانهای لابهلای نخلها، آشناتر به نظر میآمد.
مدیون تو هستم. تو نه، درستتر بگویم نام تو. مرواریدی كه تمام مدت در دهانم بود.
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست