پنجشنبه, ۱۵ آذر, ۱۴۰۳ / 5 December, 2024
مجله ویستا


گودال


گودال
چه صدای مهیبی بود، انگار چیزی فرو ریخت .شاید به‌خاطر سوی چشمانم است که امشب سایهٔ من کم‌رنگ‌ترشده است، شاید هم به‌خاطر ماه است که امشب هلالی است، ولی ماه که امشب کامل بود، پس چرا هرچه از زیر چراغ‌های برق می‌گذرم سایه‌ام به‌نظرکم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌آید. شب‌های پیش وقتی به‌درخت بید می‌رسیدم سایه‌ام آن‌قدر پررنگ بود که به‌خوبی خمیدگی پشتم را می‌دیدم و دست‌های من وقتی از هم بازمی‌شد دوطرف بدنم دوعدد هشت بزرگ می‌ساخت. ولی امشب آن‌قدرمحو شده که فکر می‌کنم شاید اصلاً من نیستم که راه می‌روم، فکرنمی‌کنم که خودم باشم؛ چون حتی صدای پایم هم نمی‌آید.
ولی اگر من این‌جا نیستم پس چه کسی است که صدای باد را از میان شاخه‌های آویزان بید وقتی برگ‌هایش خش خش می‌کند می‌شنود. باید دوباره برگردم. من یک‌جا باید اشتباه کرده باشم. نمی‌دانم کی وکجا این اشتباه شروع شده است. ولی من سایه خودم را می‌شناسم. این سایهٔ من نیست .
روبه‌روی من یک گودال است. قبلاً چرا آن را ندیده بودم؟ شاید این راه برگشت نیست، اما این سنگ‌فرش‌های مسی رنگِ کرم‌خورده را خوب می‌شناسم. همیشه روی خط مرز سنگ‌ها راه می‌رفتم تا قدم‌هایم موزون‌تر شوند. پس این راه همیشگی باید باشد، ولی چرا این گودال را ندیده بودم؟ چه‌کسی آن را کنده؟ خاک‌های توی گودال را کجا برده اند؟
شاید دفینه ای این‌جا بوده و شکارچیان گنج بعد از بردن آن خاک‌ها را توی گودال ریخته‌اند و چون گنج بزرگی بوده خاک‌ها گودال را پر نکرده است. چه مهملاتی می‌بافم. کافیست فقط چند قدم دیگر جلو بروم و گودال را خوب برانداز کنم. اما مشکل من این گودال نیست، مشکل من سایهٔ من است که دارد محو می‌شود. به آسمان نگاه می‌کنم. ماه درخشان‌ترشده و کنار ماه یک ستارهٔ بزرگ و نورانی دارد چشمک می‌زند. امشب چه‌قدر آسمان صاف است. روی زمین زیر پایم لکه‌ای سبزرنگ نظرم را جلب می‌کند. نزدیک بود له‌اش کنم.
یک قورباغه است. جم نمی‌خورد. بالای سرش می‌ایستم وزل می‌زنم به او. چشم‌هایش را بسته و دارد چرت می‌زند. از دور صدای پارس سگ‌ها می‌آید وهرچه می‌گذرد این صدا بلند‌ترمی‌شود. حالا به بالای گودال رسیده‌ام. انگار حفره‌ای است در زمین. ته گودال خاکِ تازه نشست کرده را می‌بینم که روی چند تکه استخوانِ پوسیده ریخته شده است.
اسکلت انسانی است؛ احتمالاً یک انسان قد بلند. کنار استخوان ساق پایش، یک جفت کفش سفید پاشنه بلند زنانه قرار دارد. کفش‌ها سالم هستند و چه‌قدر به‌نظرم آشنا می‌آیند. شبیه کفش‌های عروسی خودم هستند. دلم برای صاحب کفش‌ها می‌سوزد. شاید فاتحه‌ای برایش بخوانم. راستی من چه دینی دارم؟ نمی‌دانم چرا امشب فراموش کرده‌ام. اگراین کفش‌های من باشد چه! ولی من که یک مرد هستم. اما مطمئنم که این کفش‌های من است. صدای سگ‌ها نزدیک‌تر شده. یک گله سگ ول‌گرد هستند، دارند به این‌طرف می‌آیند. سرکرده‌شان یک سگ زرد گردن کلفت است. دمش را سیخ بالا گرفته و پیشاپیش همه حرکت می‌کند. باید فرار کنم. نه بهتر است بروم بالای درخت بید .
از این‌جا چه خوب پیدا هستند. هرکدام یک تکه استخوان از داخل گور برداشته‌اند ودارند می‌روند. رییس گله ساق پای مرا برداشته است. آخرین سگ هم رفت؛ یک سگ شَل بود. دمش را گذاشته بود لای پایش، دردهانش هم چیزی نبود. خوب شد رفتند.
چه سکوتی همه‌جا را گرفته است. ولی نه! صدای پچ‌پچ می‌آید. درست زیر پای من. دو نفر زیر درخت بید نشسته‌اند. یکی‌شان کتابی باز کرده، به طرف آن یکی خم شده و دارد می‌خواند. از قدیم یادم می‌آید که همیشه زیر این درخت عشاق می‌نشسته‌اند. از درخت پایین می‌آیم. الان درست روبه‌رویشان هستم. حافظ می‌خوانند:«به فتراک جفا دل‌ها ...»هر دو موهایشان بلند است. خیلی عجیب است آن‌یکی هم مرد است. می‌خواهم بالا بیاورم! باید برگردم. برگردم؟ اصلا من امشب کجا رفته بودم؟
حسین چراغی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه