سه شنبه, ۱۳ آذر, ۱۴۰۳ / 3 December, 2024
مجله ویستا


از لاله‌زار که‌ می‌گذرم‌ بغض‌ ترانه‌ می‌شکند


از لاله‌زار که‌ می‌گذرم‌ بغض‌ ترانه‌ می‌شکند
نور، صدا، ترانه‌، فیلم‌، سینما، تئاتر، آواز، صدا، صدا و صدا... عكس‌ و تصویر بازیگران‌، وسایل‌ آنها. عشق‌ فیلم‌های‌ كم‌ سن‌ و سال‌ محو در سردر سینماها و عكس‌های‌ فیلم‌. تفرجگاه‌ عمومی‌ مردم‌ در دهه‌ بیست‌ و سی‌. میعادگاه‌ عشاق‌ سینما و هنر. پایتخت‌ فرهنگی‌ تهران‌ در دهه‌ بیست‌ و سی‌. صداهای‌ هجوم‌آورنده‌ از هر سو، كه‌ توی‌ عاشق‌ را به‌ دیدن‌ فیلمی‌ میهمان‌ می‌كنند. سریال‌های‌ امریكایی‌ و گاه‌ فرانسوی‌. در دوران‌ جنگ‌ جهانی‌، البته‌ فیلم‌ها و سریال‌های‌ آلمانی‌...
این‌ تصویر لاله‌زار دهه‌ بیست‌ و سی‌ است‌ (كه‌ ما ندیده‌ایم). تصویری‌ عاشقانه‌ و پر از حسی‌ تلخ‌ و دوست‌داشتنی‌ نسبت‌ به‌ گذشته‌ خیابانی‌ كه‌ اكنون‌ دیگرگونه‌ است‌.
نور، صدا، ترانه‌، سینما، تئاتر، آواز، صدا و صدا و صدا. اما این‌ بار صدا صدای‌ خوانندگان‌ كوچه‌ بازاری‌ است‌. صدای‌ آغاسی‌، سوسن‌، قادری‌. فیلم‌های‌ ایرانی‌، البته‌ در چند سینما فیلم‌های‌ خارجی‌ خوب‌ هم‌ هست‌. فیلم‌ها و آدم‌های‌ خیابان‌ عام‌ترند. همه‌ جا شلوغ‌ است‌. لاله‌زار دیگر بالای‌ شهر نیست‌. محله‌ اعیان‌نشین‌ نیست‌. اما لاله‌زار است‌، با سینماهایش‌، سالن‌های‌ نمایشش‌، كافه‌ها و رستوران‌هایش‌ و نور و صدا و نئون‌هایش‌ كه‌ شب‌ را صبح‌ می‌كنند و ستاره‌ باران‌.
لاله‌زار دهه‌ پنجاه‌ اینگونه‌ است‌. داغ‌ و شلوغ‌ و دوست‌ داشتنی‌، اما نه‌ چندان‌ نخبه‌. خاطره‌ساز است‌، اما خود، دلتنگ‌ خاطراتش‌ است‌...
فیلم‌های‌ جنگی‌ روسی‌ و پارتیزانی‌ اروپای‌ شرقی‌ و گهگاه‌ فیلم‌های‌ مربوط‌ به‌ قاچاق‌ مواد مخدر یا ساواكی‌ها در دهه‌ شصت‌، هنوز سینماهای‌ لاله‌زار، را روشن‌ نگه‌ داشته‌اند. چراغ‌ها روشن‌ است‌، اما از داغی‌ و ازدحام‌ خبری‌ نیست‌. لاله‌زار دارد می‌میرد...
و حالا... لاله‌زار مرده‌ است‌. صدا، صدای‌ دعوای‌ كارگران‌ است‌ و نور، نور بیرون‌ زده‌ از مغازه‌های‌ الكتریكی‌ كه‌ شب‌ نشده‌ تعطیل‌ می‌كنند. ازدحام‌ سیم‌ها و كابل‌ها در پیاده‌روها است‌. سینماها یا پاساژ شده‌اند یا قرار است‌ پاساژ شوند. خوشی‌ در این‌ خیابان‌ منقرض‌ شده‌ و دیگر تفرجگاه‌ نیست‌. تبعیدگاه‌ مردمی‌ است‌ كه‌ قرار است‌ كاری‌ صورت‌ دهند به‌ فراخور حرفه‌یی‌ در لاله‌زار و البته‌ میعادگاه‌ مسافران‌ مسافرخانه‌های‌ توپخانه‌ و سربازان‌ بیكار است‌ تا در چند سالن‌ محدود ارزان‌ باقی‌ مانده‌ چرتی‌ بزنند...
این‌، تصویر مهمترین‌ خیابان‌ سینمای‌ تهران‌، در طی‌ پنج‌ دهه‌ است‌ كه‌ چنین‌ با سرعت‌ تغییر یافته‌. به‌ سوی‌ مرگ‌ رفته‌، مرگی‌ كه‌ البته‌ شاید تقصیر هیچ‌ كس‌ هم‌ نباشد. مرگی‌ محتوم‌ و مقدر. شهر بزرگ‌ شده‌ و لاله‌زار اكنون‌ خیابانكی‌ است‌ در وسط‌ شهر كه‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ آن‌ باید هفت‌ خوان‌ رستم‌ را پشت‌ سر گذاشت‌. مرگ‌ لاله‌زار سرنوشت‌ این‌ خیابان‌ است‌ و تقصیری‌ متوجه‌ كسی‌ نیست‌. اما حس‌ نوستالژیك‌ غریبی‌ كه‌ با شنیدن‌ نام‌ این‌ خیابان‌ در هر عشق‌ سینمایی‌ ایجاد می‌شود، توصیف‌ ناپذیر است‌...
برای‌ توصیف‌ بهتر این‌ خیابان‌، كه‌ میعادگاه‌ عشاق‌ رویای‌ سینما بود، گوشه‌هایی‌ از رمان‌ «جسدهای‌ شیشه‌یی‌» نوشته‌ مسعود كیمیایی‌ را كه‌ در آن‌ به‌ این‌ خیابان‌ هم‌ اشاره‌ دارد با هم‌ می‌خوانیم‌: «به‌ لاله‌زار پیچیدند... احمد چشم‌ بسته‌ بود و لبخندی‌ در دورها داشت‌ و سرش‌ را به‌ صندلی‌ تكیه‌ داده‌ بود. ما كتابچه‌های‌ فیلم‌ را از كتابچه‌های‌ درس‌ خوشتر داشتیم‌. ته‌ بلیت‌های‌ فیلم‌های‌ دیده‌ را جمع‌ می‌كردیم‌ و در یك‌ قوطی‌ بزرگ‌ میان‌ فیلم‌های‌ جفتی‌ می‌ریختیم‌. جای‌ فیلم‌های‌ جفتی‌ گرانتر، بی‌سوزنی‌ و دندانه‌ نشكسته‌ها در كتابچه‌ فیلم‌ بود كه‌ مستطیل‌ درازی‌ بود و از طول‌ باز می‌شد. هر صفحه‌ جای‌ ده‌ جفت‌ را داشت‌.
كتابچه‌ كاوه‌ با جفتی‌ سرپرده‌ از مامور شماره‌ ۹۹ شروع‌ می‌شد و كتابچه‌ من‌ از جفتی‌ زن‌ پلنگ‌ و ضربت‌ و غول‌ ارغوانی‌ و صاعقه‌ در كشور آدمخواران‌. احمد به‌ یاد می‌آورد... احمد با یادهای‌ كودكی‌ همراه‌ كاوه‌ در پیاده‌روها بودند؛ از بالكن‌ سینما ملی‌ كسی‌ تف‌ به‌ پایین‌ انداخت‌. عصر جمعه‌ بود.سری‌ ۱ و ۲ و ۳ و ۴ فیلم‌ خنجر مقدس‌ با یك‌ بلیت‌. دو بار دیگر كه‌ تف‌ ادامه‌ پیدا كرد یكی‌ از تماشاچیان‌ پایین‌ رفت‌ به‌ بالكن‌ و در تاریكی‌ نشست‌ و گشت‌ تا تف‌ انداز را پیدا كرد. دعوا بالا گرفت‌. بالكنی‌ها به‌ پایینی‌ها اعلان‌ جنگ‌ دادند و هر چه‌ صندلی‌ و نیمكت‌ و پیت‌های‌ صندلی‌ شده‌ بود به‌ سر پایینی‌ها ریخته‌ شد. سرو صورت‌ خیلی‌ها شكست‌ و كار به‌ چاقوكشی‌ و فریادهای‌ جگرخراش‌ رسید. فیلم‌ هم‌ نمایش‌ داده‌ می‌شد و در میان‌ زد و خورد متوقف‌ نشد. آپاراتچی‌ كه‌ اسمش‌ علی‌آبادی‌ بود خودش‌ در میان‌ زد و خورد بود...
● احمد به‌ یاد می‌آورد...
بلندگوهای‌ سینما خورشید همیشه‌ صدای‌ عبدالوهاب‌ و فریدالاطرش‌ داشت‌. ما فیلم‌ عربی‌ دوست‌ نداشتیم‌. همیشه‌ مردی‌ با صورت‌ چاق‌ كه‌ دهانش‌ را كج‌ كرده‌ بود و اسمش‌ اسماعیل‌ یاسین‌ بود و در كنارش‌ سامیه‌ جمال‌ عربی‌ می‌رقصید سر در سینما خورشید در نقاشی‌ بود. جای‌ موزیكال‌ها در سینما ایران‌ بود.
یك‌ دایره‌ بزرگ‌ با برق‌ آرام‌ در سردر سینما می‌چرخید.به‌ هر قسمت‌ از آن‌ منظری‌ از فیلم‌ نقاشی‌ یا عكس‌ زده‌ بودند. فیلم‌های‌ موزیكال‌ را هم‌ دوست‌ نداشتیم‌. درست‌ اول‌ خطر كه‌ دزدها می‌آمدند و به‌ شهر حمله‌ می‌كردند، هنرپیشه‌ اول‌ زن‌ و مرد یك‌ باره‌ آواز می‌خواندند. «اوكلاهما» وسترن‌ بود، كارگردانش‌ هم‌ «ماجرای‌ نیمروز را ساخته‌ بود، اما همه‌ با هفت‌تیر و كمند آواز می‌خواندند. زن‌ فیلم‌ می‌خواند. سر دسته‌ دزدها می‌خواند و با صورت‌ زخمی‌ و جوش‌ خورده‌ می‌رقصید، همه‌ راهزنان‌ می‌خواندند و ششلول‌هایشان‌ را بیرون‌ می‌آوردند و به‌ هوا در می‌كردند و قر می‌دادند. كافه‌چی‌ می‌خواند، زن‌ بار می‌خواند. آهنگر می‌خواند. وقتی‌ به‌ كشیش‌ می‌رسید و اسب‌ها هم‌ حرف‌ می‌زدند و می‌خواندند طاقتمان‌ تمام‌ می‌شد. بیرون‌ می‌آمدیم‌... و اگر پولی‌ مانده‌ بود به‌ سینما ركس‌ می‌رفتیم‌ و فیلم‌ تكراری‌ می‌دیدیم‌ و خستگی‌ آن‌ همه‌ شوخی‌های‌ نپسندیده‌ را در می‌كردیم‌.
احمد سرش‌ به‌ پشت‌ صندلی‌ تكیه‌ داشت‌ و گوشه‌ چشم‌ بسته‌اش‌ خیس‌ بود...
هر آنچه‌ بود قرارمان‌ بود كه‌ چهارشنبه‌ها ساعت‌ سه‌ جلوی‌ ویترین‌ برنامه‌ آینده‌ و بزودی‌، یكدیگر را ببینیم‌ و هر كه‌ زودتر آمد بلیت‌ را بخرد... سالن‌ انتظار سینما ركس‌ شكل‌ قصر بود. آیینه‌ كاری‌ بود و مشبك‌های‌ فراوان‌ و نورهای‌ رویایی‌. ما در كودكی‌ میان‌ قصر سینما ركس‌ فیلم‌ می‌دیدیم‌...
احمد چشم‌هایش‌ را باز كرد. كمی‌ باز كرد آنقدر كه‌ همه‌ چیز را نبیند. دلش‌ نمی‌خواست‌ دیدن‌ خیال‌هایش‌ با واقعیت‌ در هم‌ شود. جای‌ ساندویچ‌ فروشی‌ها و صفحه‌فروشی‌ها و بیشتر از همه‌ پارچه‌ فروشی‌هایی‌ كه‌ پارچه‌های‌ فاستونی‌ را قسطی‌ و با معرفی‌ خیاط‌ می‌دادند همه‌ الكتریكی‌ و سیم‌های‌ كلفت‌ بود كه‌ دور قرقره‌های‌ چوبی‌ بزرگ‌ پیچیده‌ شده‌ و راه‌ پیاده‌ها را بسته‌ بود. در این‌ سال‌های‌ گذشته‌ كه‌ لاله‌زار از نمایش‌ خاموش‌ شد تو دیگر حتی‌ برای‌ دیدن‌ و قدم‌ زدن‌ به‌ لاله‌زار نمی‌آمدی‌. می‌گفتی‌: این‌ خیابون‌ دیگه‌ كابل‌ زاره‌، نه‌ لاله‌زار؛ لاله‌ها رفتن‌ كابل‌ها اومدن‌. من‌ هر وقت‌ كابل‌ سیاه‌ می‌بینم‌ كف‌ پاهام‌ درد می‌گیره‌»
منبع : روزنامه اعتماد