یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا
زن اثیری در پرده ای از خیال
شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷ ساعت ۱:۰۶:۰۰ PM تعداد بازدید: ۲۴۴
ایران تئاتر - سرویس نقد ۰ نظر نسخهی چاپ
" کارناوال با لباس خانه " نمایشی است اپیزودیک با نگاهی به روانشناسی شخصیت. در هریک از اپیزودها داستانکی کوتاه روایت میشود که جملگی با یک معضل روانی مرتبط است. نمایش با میز عاشقانه دونفرهای آغاز میشود که زن به مناسبت ششمین سالگرد ازدواج شان برای خود و همسرش چیده است. آنان با هم از اتفاقات ناگواری سخن میگویند که در طول سالها در شب سالگرد ازدواجشان رخ داه است. گویی این شب برای آنان با طلسمی از پیش تعیین شده همراه است که قرار است خوشی آنان را به ناخوشی و تلخترین خاطره عمرشان تبدیل کند.
مرگ پدر، مرگ خانم جون، رفتن شوهر از خانه، ازبین رفتن فرزند در شکم مادر و ... همگی از جمله وقایعی است که در این شب اتفاق افتاده است اما امشب آنان تصمیم گرفتهاند شبی خوش رابرای سالگرد ازدوجشان ایجاد کنند اما حضور زن و مردی بیگانه در پشت در خانه و ترس زن از حضور آنان اضطرابی کهنه و عمیق را برای او زنده می کند. اضطراب از ورود مرد بیگانه با چهره ای خشن و وحشتزا به خانه و تعرض و دست درازی به وی . ترس و اضطراب او آن چنان قوت میگیرد که مرد را درون خانه و به دنبال خویش میبیند.
او در فضایی مالیخولیایی صدای آواز زن پشت در که شباهت بسیار با مادرش دارد را شنیده و زن را همانند مادرش فرض میکند و از او که در کودکی او، (زن جوان) و پدرش را ترک کرده و احتمالا به کشور دیگری رفته است، میخواهد که او را با خودش ببرد. او دستش را در دست مادر گذاشته و میخواهد با او برود و این فضای مالیخولیایی تا آن جا پیش میرود که دیگر همه چیز مفهوم حقیقی خود را از دست میدهد و زن، نیمه دیوانه از هوش میرود و پا بر ماشین زمانی میگذارد که او را به سوی ابدیت میبرد. ماشین یا وسیله چرخ دار قرمز رنگی که در همه اپیزودها تکرار میشود و زنان داستان را به سوی مرگ میبرد. ماشینی که مرد بیگانه در زمان حرکت دادنش در پایان اپیزود از آن به عنوان یخچال غسالخانه یاد میکند. تا این سوال را برای مخاطب بیپاسخ باقی گذارد که این افراد پشت در، در حقیقت که بودهاند و چرا در پایان مرد به عنوان مسئول غسالخانه، چرخ را حرکت میدهد؟ اگر او مردی عادی بود و تمام اتفاقات، ساخته ذهن پارانوئید و یا به عبارتی بیمارگونه و مالیخولیایی زن بوده است پس چرا در پایان مرد چرخ را به عنوان نماد یخچال غسالخانه حرکت داده و خود را نیز مسئول آن جا معرفی می کند و اگر به واقع او مسئول غسالخانه است، چرا و چگونه به همراه زنی ناشناس در شب سالگرد ازدواج این زوج، به در خانه آنها آمده است.
در اپیزود دوم، دختر بچهای را شاهدیم که با پسربچه همسایه به بحث و جدل درباره رابطه مادرش با پدر او میپردازد. در این اپیزود که با بازی روان و مناسب"علیرضا مهران" همراه است، بیماری روانی شب ادراری و باقی ماندن در کودکسالی روایت میشود. دختر و پسر در تمام مدت این اپیزود به بحث و جدل خود ادامه داده و با ریتمی مناسب و روان مخاطب را با خود همراه میسازند تا در پایان آنها را با یک غافلگیری روبرو کرده و حقیقت داستان را آشکار کنند، این که همه مخاطبان شاهد یک سایکودرام و یا نمایش درمانی بودهاند که دختر برای برادر بیمارش اجرا کرده است. مادر و پدر این دختر و پسر، زمانی که پسر تنها شش سال داشته بر اثر تصادف ماشین، در حالی که فرزندانشان بر صندلی عقب ماشین شاهد تصادف بودهاند، کشته شدهاند و پسر که اکنون حدود ۱۶ سال دارد، همچنان در همان شش سالگی خود باقی مانده و دختر هر شب مجبور است با داستان، آواز، سرگرمی و یا نمایش درمانی پسر را خواب کند.
این اپیزود به گونهای طراحی شده که حقیقت قصه یعنی بیمار بودن پسر در ابتدا برای مخاطب مشخص نیست و تنها در آخر اپیزود است که مخاطب از این راز آگاه میشود و همین امر موجب جذاب شدن آن شده به گونهای که تا مدتی ذهن مخاطب را در گیر خود میسازد و اجازه نمیدهد که به سادگی این اپیزود را رها کرده، خود را در اختیار روایت اپیزود بعدی قرار دهد.
اما در اپیزود بعدی ، زن و مرد جوانی با چمدانی بزرگ قصد سفردارند که در همان لحظه خروج از خانه ، مرد چمدان را به داخل خانه بازگردانده و همه وسایل را از درون آن بیرون میریزد. در این اپیزود که بیماری وسواس نمایش داده میشود، مرد پیوسته از همسر خود میخواهد که همه جا و همه چیز را با ساولن، الکل و تمامی مواد شوینده و ضد عفونی کننده شستوشو دهد.
او مدام همه چیز حتی همسرش را کثیف و آلوده میبیند، به گونهای که موهای همسرش را نیز که پیشتر به عنوان نشانه زیبایی او میپسندید و ستایش میکرد، نشانه آلودگی میداند و با توهین از آن یاد میکند و یا از لباسهای زیبا و لطیف همسرش که تنها برای او بر تن میکرده نیز بهانه گرفته و به بدی از آنها یاد میکند. دستهای همسرش را نیز آلوده و کثیف میداند. و این تا آنجا پیش میرود که بارها همسرش را به گریه میاندازد. او به همسرش میگوید که دهانش بوی عفونت میدهد، دستانش آلوده به نجاست توالت است و ملحفه اش با تارموی همسرش آلوده شده است. زن بارها و بارها دستورات او را مو به مو انجام میدهد و حتی از انجام سفری که پزشک مرد به او توصیه کرده نیز به خواسته مرد دست میکشد اما فشار مرد بر اعصاب زن لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشود تا آنجا که زن در یک انفجار عصبی دستان خود را به کاسه توالت میمالد و به سوی مرد میرود تا در پشت دیوار سرنوشت مرد از دید مخاطب نمایش پنهان و نامعلوم باقی ماند و مخاطب سر انجام از بازگویی جمله"آخیش، راحت شدم" از زبان زن، پی به نیت و مفهوم آن نبرد و با سوالی در مورد سرنوشت مرد به تماشا ادامه دهد. به ویژه آن که بازگشت زن از نزد مرد، با سرایت بیماری وسواس به او و بیان جمله " چرا من هر چی میسابم، میشورم، ضد عفونی میکنم و ... باز هم همه چیز و همه جا آلوده است " از سوی بازیگر زن همراه است. بازیگری که بازی اغراقآمیز و آشفتهاش نقش را بیش از پیش سطحی و کلیشهای کرده و اپیزودی روان شناسانه را تبدیل به اپیزودی شعاری برمبنای شعار" وای من چقدر مظلومم" میکند.
در اپیزود چهارم، مرد جوانی را شاهدیم که لباس سفید بیمارستانی برتن کرده است . او از دختری تعریف میکند که دل از او ربوده و با چشمانی خمارگونه و زیبا همه جا به سراغ او میآید و از او دلبری میکند. هر چند که در ادامه نمایش مشخص میشود که این دختر بیشتر شناخته ذهن این مرد است. این اپیزود که با پیچیدگیهای شخصیت و تعلیقهای ذهنی مخاطب همراه است میتواند یک گام بلند به سوی اوج نمایش باشد. زنی اثیری و خیالی، در ذهن بیمار مرد جوان حضور مییابد که او را در پاسخ به اعمالش به اقداماتی حقیقی در دنیای واقعی مجبور میکند. خواستگاری از دختری ناشناس در خیابان که با عکسالعمل تند دختر(سیلی زدن به صورت مرد) همراه است و یا ازدواج با زنی که مرد او را دوست ندارد، تنها برای آنکه دختر حاضر در ذهنش به این زن حسادت کند. اوج این اپیزود با داستان اسیدپاشی مرد بر صورت زنی در خیابان همراه است که ماجرای دادگاهش از دید این مرد روان پریش روایت میشود. او اسید بر صورت زنی میریزد تا به خیال خود انتقامش را از زن حاضر در خیالش بگیرد.
این اپیزود که با بازی خلاقانه محمد حاتمی همراه است به دلیل شیوه روایی خود و بازی روان و یک دست بازیگر از شیوایی و تاثیرگذاری خاصی در ذهن بیننده نمایش برخورداراست. پرداختن به زن اثیری یا خیالی ، در ادبیات دراماتیک ایران جایگاه بسزایی دارد که از مشهورترین نمونههای آن" بوف کور" اثر مشهور "صادق هدایت" است. در اینجا یثربی در مقام مولف، زن اثیری را در پرده ای از ابهام بین واقعیت و خیال قرار داده تا ذهن مخاطب را به خود مشغول سازد.
در اپیزود آخر هر چند با اثری در خور اعتنا روبرو هستیم، اما مخاطب به راحتی ماجرای این اپیزود را از همان ابتدا در ذهن خود حدس میزند.
این اپیزود ماجرای اجیر شدن قاتلی را برای قتل دختری روایت می کند که با سادگی شهرستانی خود گمان دارد، نگاه کردنهای مرد غریب و پی افتادنهایش نشان عشق و برای خواستگاری از اوست. این اپیزود زیباییهای خاص خود را نیز البته دارد. ورود به ذهن هر یک از شخصیتها و روایت از دیدگاه آنان لحظاتی به یاد ماندنی را برای مخاطب به ارمغان میآورد. این که دختر در ذهن خود حتی تا ازدواج، بچهدار شدن و زندگی عاشقانه با مرد را تصویر میکند و از طرف دیگر مرد که خود را در معرض گرفتاری به عشق دختر و عدم پاسخگویی به افرادی میداند که او را اجیر کردهاند هر لحظه در انتظار فرصت مناسبی برای اجرای نقشه از پیش تعیین شده خود است. نقشهای که در اولین فرصت مناسب و در حالی که دختر در حال نذر و نیاز برای مجرد بودن مرد به درگاه پرودگار است، با درآوردن چاقو عملی میشود. ترکیب موازی این دو روایت با هم اپیزودی جذاب، اما نه به قدرت اپیزود چهارم بوجود میآورد چرا که در تمام طول نمایش، چرایی و دلیل کشتن دختر مشخص نمیشود، این که او چه کاره است و به قول خودش چرا فراری است، از جمله پرسشهای بی پاسخی است که عدم ارائه پاسخ به آنان، اپیزود آخر را از اپیزودی قدرتمند به اپیزودی معمولی تبدیل میکند.
زن این داستان توسط مرد به قتل میرسد و بار دیگر روی ماشین ابدیتی می افتد که استفاده مناسب از آن در نقشهای گوناگون دیوار، در اتاق و از همه مهمتر ماشین ابدیت، نشانهای مهم و به یاد ماندنیای را برا ی مخاطب به نمایش میگذارد. اگر چه که در این نمایش ، این تنها زنان هستند که بر روی این ماشین قرار میگیرند. چرا که زنان در این نمایش محکوم به فنا هستند، همگی آنان به دست مردان ظالم فنا شدهاند(از مادر اپیزود اول گرفته که با دیالوگهای شعاری خود میگوید که برای شوهرش هم چون وسایل خانه شده بود تا زنان اپیزودهای دیگر). آنان همگی به روی ماشین ابدیت قرمز رنگی میافتند که نماد همان یخچال غسالخانهای است که در اپیزود نخست از آن یاد شد. رنگ قرمزی که نماد و نشانهای از فضای هیستریک و بحرانهای عصبی تمامی شخصیتهای این نمایش است و در همه جای صحنه به چشم می خورد. از لوازم صحنه گرفته تا نورپردازی و... که همگی تاکیدی بر هیستریک بودن فضا و روان پریش بودن آدمهای نمایش است. فضای هیستریکی که در لحظه مرگ دختر اپیزود آخر با موسیقی"مبارک باد" به عنوان وجهی دوگانه از فضای ذهنی و آرزوی دختر و پیوند او به جای عشق با مرگ، فضای جدیدی را ایجاد میکند تا مخاطب را به جای گریه بر مرگ دختر، با لبخندی غریب همراه سازد. لبخندی ابهامآمیز از واقعیت و خیال.
صبا رادمان
منبع : ایران تئاتر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست