شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا
فاکنر در درهٔ مرگ
فاکنر به خانهاش در آکسفورد برگشت و به عوالم خود پناه برد. فاکنر در سودای پول به هالیورد رفته بود اما همیشه نگران نوشتن داستانهایش بود. در اواخر سال هزارونهصدوسیوسه به دوستی نوشت:«از وقتی که در جوار رودخانهٔ جنوبی سیر و سلوک میکنم، سه داستان کوتاه نوشتهام.» که منظور او کتاب «ابشالم، ابشالم» بود. البته فاکنر نتوانست از این داستان رکاب بگیرد و موقتاً آن را رها کرد تا بر روی «برج» کار کند.
رمان اخیر، دربارهٔ چند خلبان فقیر بود که میخواستند در نیواورلئان مسابقه بدهند. رمان برمبنای حادثهای واقعی نوشته شده بود، که فاکنر در هنگام افتتاح فرودگاه شوشان، در فوریه هزارونهصدوسیوچهار، عیناً آن را تجربه کرده است، به گمان من به هواردهاکز و هالیوود مربوط می شود. ارادت فاکنر به هوارد هاکز بیشباهت به اثر اسکات فیتز جرالد «آخرین پیشوا» نیست که دربارهٔ تالبرگ نوشته است.
نوشتن رمانی دربارهٔ خلبانهای تیرپرواز، آنهم در نیمهٔ دههٔ سی، ارتباط نزدیکی با آن فیلمهایی دارد که هاکز در آن سالها ساخته است: «فقط فرشتهها بال دارند»، «ارتفاع صفر» و «جمعیت میغرد»
کتاب «برج» مانند بسیاری از فیلمهای هاکز، به خصوصیات مردانی میپردازد که سر نترسی دارند و درگیر مشغلههای خطرناک میشوند. قاعده و قرار همیشگی این نوع رمان هم رعایت شده بود:«وقتی این کار را میکردی، چه احساسی داشتی؟»
شخصیت های این کتاب به سبک و سیاق قهرمانهای هاکز به مصادف خطر میروند و نیز خصوصیات رواقی و بیاعتنایی شخصیتهای فاکنر را هم دارند.
ماجرا ازدید گزارشگر روزنامهای مهجور که یکی از یاران آنها است، گفته میشود. «راجر شامان»(خلبان)، «جک هولفر»(چتر باز) و «لاورن»(معشوقهٔ جمع) اشخاص اصلی رمان هستند. شخص دیگری هم هست، «جیگز»، که تنها آرزویش داشتن یک جفت پوتین شیک و گرانقیمت است. لاورن ضمن آنکه معشوقهٔ جمع است با شامان هم ازدواج کرده است تا نام او را بر کودک خود بگذارد. او - لاورن - گرچه خشن است و سر نترسی دارد اما نقطهٔ توازن عاطفی داستان نیز هست و نیز به هوای او است که گزارشگر به جمع آنها میپیوندد. ناگفته نماند که لاورن همان زن همیشگی آثار هوارد هاکز است: هیلدی جانسون (در منشی وفادار او)، اسلیم (در داشتن و نداشتن) و فیچرز (در ریوبراوو). لاورن مثل همهٔ زنهای خشن هاکز، مردهای زیادی را به دنبال خود میکشد و ناکام میگذارد. این خصوصیات لاورن - که انگار برای فیلمی از هاکز ساخته و پرداخته شده بود - با بازی دوروتی مالون در فیلمی به کارگردانی داگلاس سیرک که عنوان «فرشتگان رنگپریده» را بر خود داشت، رنگ باخته بود. اما خصوصیات مشخص شخصیتهای این کتاب ـ برج - در بسیاری از فیلمهای دههٔ سی جاخوشکرد. فیلمهایی نظیر: «پیشتازان مرگ ـ صفحهٔاول» و فیلمهای هاکز: «جمعیت میغرد» و «ببر – کوسه»، آثاری خشن و تند و تیز دربارهٔ مردمی که از دستوپنجهنرمکردن با حوادث ابایی نداشتند و بیمحابا به مصاف خطر میرفتند.
آدمهای داستان «برج» بر خلاف رمانهای قبلی فاکنر، از درون نمایش داده نمیشوند بلکه اعمال بیرونی آنها نشان داده میشود. آنها حتی عیناً به شیوهٔ مردم واقعی حرف میزنند و مثلاً به جای «Yes» میگویند:«Yoir».
فاکنر همیشه به نقش تصویر در فیلمنامه اهمیت میداد و به جزئیات صحنه میاندیشید و آن را در فیلمنامه ذکرمیکرد. چه بسا وقتی صحنهٔ معاشقهٔ لاورن و شامان را ـ در حین پرواز- مینوشت به جزئیاتی میاندیشید که نشان دهد که این آخرین عشقبازی آنها است.
فاکنر وقتی در سال ۱۹۳۴ «برج» را مینوشت، امیدوار بود که آن را به هالیوود بفروشد اما رمان خریداری پیدا نکرد. حتی هوارد هاکز هم خریدار «برج» نشد. کتاب از لحاظ تجاری شکست خورد.
فاکنر سخت گیر افتاده بود چون به هریسون اسمیت – ناشرش - بدهکار بود و او هم دیگر نمیتوانست به فاکنر پیشقسط بدهد تا «ابشالم، ابشالم» را تمام کند. در پاییز سال ۱۹۳۵، اسمیت کمی پول به عنوان پیشپرداخت به فاکنر داد اما چند شرط برای بازپرداخت آن وجود داشت که فاکنر را سخت معذب میکرد.
فاکنر بیشتر اوقات خود را در ماه جولای ۱۹۳۴ در کمپانی یونیورسال با حقوق هفتهای هزار دلار سر میکرد و روی پروژهٔ درک نشدنی از هوارد هاکز «طلای زحمتکشان» مشغول بود و به احتمال زیاد در همین روزگار بود که داستان سرزمین طلا را مهیا کرد و به هالیوود سپرد. اسمیت او را تشویق میکرد که کارش را ادامه بدهد زیرا اینطوری میشد از پس مشکلات مالی برآید.
اسمیت از آژانس «هارولد اوبر» مدد میطلبد و همین آژانس بعدها به فاکنر روی خوش نشان میدهد و از او حمایت میکند. فاکنر به آژانس خود یعنی «مورتی گلدمن» نامهای مینویسد و خواهان یک قرارداد میشود:«در مورد فیلم، چندان مهم نیست که قرارداد چهگونه باشد. همانطور که میدانی احساس من دربارهٔ قرارداد فیلم اصلاً مساعد نیست اما دربارهٔ آثار ادبی، ادامهٔ کار من در واقع وابسته به تعهدی است که به اسمیت دارم. اگر بخواهند میتوانند مرا واگذار کنند. من حاضرم، البته به شرطی که آنها هم بخواهند.»
فاکنر دربارهٔ نامهای که به گلدمن نوشت، توضیح میدهد که تقلای اولیهٔ هارولد اوبر برای هر نوع پیشنهادی با شکست مواجه شد:«پیبردم که اوبر به هال اسمیت گفته که من به آنها گفتهام که آنها حتی با خود شکسپیر هم سه ماهه قرارداد نمیبندند. و شنیدهام که او شرط و شروطهایی برای آینده گذاشته است.»
احتمالا آن شرط و شروطها پذیرفته شدهاند زیرا همان ماه قرارداد منعقد شد. و باز هم این هواردهاکز بود که اوضاع فاکنر را روبهراه کرد. در واقع هاکز با کمپانی فوکس قرن بیستم قرار و مدار داشت تا فیلمی برای آنها بسازد و همین بهانهای شد تا دست فاکنر را آنجا بند کند. هاکز، داریل.اف.زانوک را متقاعد کرد که فاکنر تنها کسی است که میتواند فیلمنامه را بنویسد. فیلم «جادهٔ افتخار» که در سال ۱۹۳۶ ساخته شد.
فوکس قرن بیستم آن روزگار در تکاپو بود تا شرکت منحل شدهٔ فوکس کورپوریشن -متعلق به جوزف.ام.شاتک - را در شرکت تازه تأسیس «تصویر قرن بیستم» که توسط داریل.اف.زانوک اداره میشد، جا بدهد. وقتی فاکنر استخدام شد، کمپانی زانوک شش ماهی بود که روبهراه شده بود.
زانوک ظاهراً سخاوتمندتر از استودیو متروگلدین مایر بود. به فاکنر هفتهای هزار دلار پیشنهاد شد و فاکنر هم پذیرفت. فاکنر در نوامبر سال هزار و نهصد و سی پنج به لسآنجلس رفت و تا تابستان ۱۹۳۷ آنجا ماند و فقط گاهگداری به خانهاش سر میزد.
فوکس قرن بیستم به همت زانوک میچرخید و همهٔ امور در مشت او بود و «جاده افتخار» یکی از معدود فیلمهایی بود که هاکز در استودیوهای دیگر ساخت. گرچه هاکز موجب ارتباط فاکنر با زانوک شده بود اما بعد از یک فیلم مشترک، فاکنر کاملاً مستقل بود که البته نتایج غمانگیزی هم به بارآورد.
اقامت هاکز در فوکس قرن بیستم چندان نپایید و تقریباً تا بیست سال بعد برای ساختن فیلم به آنجا بازنگشت. ظاهراً زانوک دستش آمده بود که فاکنر در نوشتن فیلمنامه چندان خبره نیست و اصرار داشت که برای نوشتن «جاده افتخار» یک همکار بتراشد و به او حقنه کند. همکار جدید، جویل سایر بود که رمان مشهور «Ricketay-Rax» را نوشته بود.
به خلاف فیتز جرالد، فاکنر از همکار جدید استقبال کرد و دو نویسنده در صلح و صفا دستبهکار شدند تا فیلمنامهای برای زانوک و هاکز بنویسند. همکاری سایر و فاکنر بسیار صمیمانه بود و تا سالهای آخر فعالیت فاکنر در هالیوود ادامه داشت.
فاکنر در تمام این سالها، به شدت مشروب مینوشید و قصههای زیادی دربارهٔ میگساری فاکنر در استودیو فوکس قرن بیستم بر سر زبانها بود. یکی از بامزهترین قصههایی ازاین نوع، به ملاقات فاکنر و نانالی جانسون که بازانوک در تهیهٔ «جاده افتخار» شریک بود، مربوط است. این قصه را رارک برادفورد که در شاخ و برگ دادن به هرحادثهای چیره دست بود، ساخته و پرداخته است. برادفورد نقل کرده است که:«نانالی جانسون بچهٔ میسیسیپی، عزم جزم میکند که مجلسی بیاراید با جلال و جبروت تمام و فاکنر را فرا خواند تا چه بسا موجب حیرت او بشود. قرار بر این شد که ملاقات با فاکنر در تالاری به طول صد پا و به ارتفاع سه پله بلندتر ازهمکف انجام شود و تازه وارد میبایست از پلهها بالا برود طول این تالار وسیع را بپیماید و بعد به خلوتگاه آقای نانالی جانسون برسد.
ـ شما جناب جانسون هستید؟
ـ بله. شما جناب فاکنر هستید؟
ـ بله.
دقایقی سکوت برقرار شد. فاکنر بیآنکه حرف دیگری بزند دست در جیب کرد و یک بطر ویسکی درآورد و زور زد تا چوبپنبهٔ در آن را بیرون بکشد. اما قضیه به این سادگی هم نبود زیرا در بطری قلع اندود شده بود. فاکنر کلاهش را از سر برداشت تا از شر آن راحت بشود و بعد بطری را لای پاهایش گذاشت و با هردو دست مشغول در آوردن چوبپنبه شد. چنان بیمحابا تقلا میکرد که فلز سر بطری دستش را زخمی کرد. فاکنر انگشت زخمی خود را مکید تا خون بند بیاید اما زخم عمیقتر از این بود که به این سادگی بند بیاید. فاکنر اطرافش را نگاه کرد تا پارچهای چیزی گیر بیاورد، که نبود. تنها چیزی که میتوانست بردارد، کلاهش بود که روی زمین افتاده بود. از انگشت فاکنر خون میچکید اما او بیاعتنا بود و با سر بطری ورمیرفت. آنقدر کلنجار رفت تا آخرسر چوبپنبه بیرون آمد. آنوقت بطری را بلند کرد، نصف آن را سر کشید و بعد بطری را به جانسون نشان داد.
ـ اهل ویسکی هستی؟
ـ بدم نمیآید.
جانسون بطری را گرفت و تا ته ویسکی را سر کشید.
این شروع ماجرا بود چون میگساری آن دو سه هفته به درازا کشید.
استودیو سه هفته به دنبال فاکنر و جانسون به همهجا سر زد تا سرآخر آنها را در زاغههای متعلق به کشاورزان مهاجر پیدا کرد. آنها را به هوش آوردند و...»البته خود جانسون - که او هم در پرداختن قصههای غلوآمیز دست کمی از براد فورد نداشت - روایت واقعگرایانهتری از این قصه را نقل کرده است:«فاکنر با سماجت تمام، جزییات غمانگیز مرگ برادر جوانش و مراسم دفن او را که یک ماه قبل از ورود فاکنر به هالیوود اتفاق افتاده بود شرح میداد. فاکنر در سال ۱۹۳۳ به کمک استودیو متروگلدین مایر هواپیمای کوچک تکموتورهای خریده بود که به همراه برادرش «دین سویفت فاکنر» مدام با آن پرواز میکردند. دین موقع آموزش پرواز، سقوط کرد. چهرهٔ دین چنان درب و داغان شده بود که اصلاً قابل تشخیص نبود.
فاکنر درآکسفورد میسیسیپی، شبی را تا صبح با تکههای چهرهٔ برادر کلنجار رفت تا بتواند چهرهٔ او را بازسازی کند. او میخواست که زنبرادر حاملهاش دوباره چهرهٔ شوهر را ببیند. «زن برادرم مدام اشک میریخت و ناله میکرد و من سرآخر از آن تکهها چهره برادرم را درست و حسابی مهیا کردم.» فاکنر خود نیز این ماجرا را بارها برای کارکنان استودیو فوکس قرن بیستم تعریف کرده است.»
فاکنر، میگساریاش را از دیگران پنهان نمیکرد. و بارها از بدمستی خود ماجرا میساخت و تعریف میکرد. یکی از این قصهها به چوگانبازی او مربوط میشد. یک روز فاکنر حسابی می مینوشد، اسبی کرایه میکند و چهارنعل میتازد تا به میدان بازی برسد اما نرسیده به محل، کلهپا میشود و از هوش میرود و... «ناگهان متوجه شدم که دندانهای داریل زانوک درست در پشتم فرو رفته است. چنان یکهای خوردم که مستی از سرم پرید و به هوش آمدم.»
اما نانالی جانسون هم قصهٔ دیگری دارد که به مراودهٔ فاکنر با داریل زانوک برمیگردد:«در اولین جلسه که سه ساعت طول کشید، فاکنر صُمم بُکم نشست و لام تا کام حرفی نزد. اواخر جلسه زانوک - که رییس جلسه بود - پرسید:«سوالی نیست؟ فاکنر بلند شد، سینهایی صاف کرد و گفت:«چرا آقا.» آقای زانوک گمان کرد فاکنر پیشنهاد خلاقی در چنته دارد. گفت:«جناب فاکنر، نظر شما چیست؟» فاکنر گفت:«نظری ندارم، فقط یک اتاق میخواهم.»
فاکنر دفتری برای کار به چنگ آورد و به اتفاق جویل سایر دست به کار نوشتن فیلمنامهٔ «جاده افتخار» شد.
«جاده افتخار» فیلمی بود از قماش فیلمهای کلاسیک مربوط به جنگ چیزی در حدود (رژهٔ بزرگ ـ ۱۹۲۵) و (درغرب خبری نیست-۱۹۳۰) و یا فیلم خود هاکز (پاسداران سحر) البته با اندکی تفاوتی در دستمایهٔ آن. وظیفهٔ فاکنر و سایر این بود که فیلمنامهای مهیا کنند که هاکز بتواند بهانهای داشته باشد و چند صحنهٔ رزم که قبلاً زانوک از یک تهیه کنندهٔ فیلمهای جنگی خریده بود، در آن بگنجاند. و چه بسا بدون این صحنهها، فیلم «جاده افتخار» ساخته نمیشد.
فاکنر و سایر، فیلمنامه را «ساعت صفر» نام نهادند و در اوایل سال ۱۹۳۶ آن را به پایان رساندند که همان موقع هم تولید آن شروع شد.
فیلمنامهای که آنها - فاکنر و سایر - نوشتند، قصهٔ عاشقانهای بود دربارهٔ رقابت میان یک کاپیتان پیادهنظام معتاد به برندی و ستوانی جوان بر سر پرستار زیبایی که مخالف استحکامات جنگی در فرانسهٔ ۱۹۱۸ بود. این سه نقش را وارنر باکستر، فردریک مارچ و جون لانگ بازی میکردند.
کاپیتان لاروش، وحشت از جنگ را با برندی و آسپرین فرو مینشاند. اما ستوان جوان معتقد بود که او زبدهترین افسر ارتش است. پدربزرگ کاپیتان - لیونل باری موری - گروه خود را به ارتش غیررسمی فرانسه ملحق میکند. او کهنه سربازی از جنگ سدان «شهری درجنوب فرانسه» در سال ۱۸۷۰ است.
کاپیتان لاروش و پدرش صادقانه خود را فدا میکنند و پدر فرصت مییابد تا بار دیگر در همان شیپوری بدمد که درجنگ سدان دمیده بود. کاپیتان لاروش ایثار میکند و از خیر دختر میگذرد تا او نصیب ستوان جوان بشود. کاپیتان ترجیح میدهد بمیرد تا دختر در کنار ستوان جوان از طراوت زندگی محروم نشود.
هاکز این قصهٔ پر سوز و گداز را به مدد درایت و سبک و سیاق همیشگی خود به روایت دیگری بدل کرد. هاگز سوز و گداز فیلمنامه را دور ریخت و خاصه صحنهای را که گروه فرانسوی با شور و حرارت به صدای نقب زدن و خندق کندن آلمانیها گوش میدهند، تغییر داد. گفتوگوها به طرز نچسبی احساساتی و کسلکننده بود. بهخصوص صحنهای که مونیک(پرستارجوان) با ستوان دنت دربارهٔ نفرتش از جنگ حرف میزند، کاملا کلیشهای بود:
مونیک:«شجاع بودن مگر چه اهمیتی دارد که شما حاضرید خودتان را به کشتن بدهید؟»
دنت:«او را آرام میکند. این سوال هربار که کسی کشته میشود طرح میشود اما هرگز پاسخی درخور نداشته است و کشت و کشتار همچنان ادامه دارد.
نانالی جانسون مدعی است که او تمام فیلمنامه را یکبار بازنویسی کرده است. بعید نیست که راست گفته باشد اما جای پای فاکنر کاملاً در فیلم مشهود است و نمیتوان منکر او شد. صحنهای که کاپیتان مست است و با ستوان حرف میزند و نیز گفتوگوهایی هست که آشکارا به فاکنر متعلق است و بس.
فاکنر روزی سی و پنج صفحه از این فیلمنامه را مینوشت. و کسی که باید دستنوشتهٔ فاکنر را تایپ کند با دیدن دست خط او به کابوس مبتلا میشد. صفحههای بسیاری از نوشتهٔ فاکنر در فیلمنامهٔ نهایی باقی مانده که این البته برخلاف میل زانوک، جانسون و حتی هاکز بوده است.
نوشتن فیلمنامه فاکنر را از دلودماغ انداخته بود و آنقدر خسته شده بود که قبل از آنکه فیلمنامه را تمام کند، یک هفتهای غیبش زد و رفت سراغ میگساری معمول خود. چهبسا آن هفته را به جشن و سرور گذرانده باشد. چون رمان «ابشالم، ابشالم» را تمام کرده بود که یکی از عظیمترین رمانهایش محسوب میشد. نوشتن چنین رمانی آن هم درست در روزهایی که سیوپنج صفحه از فیلمنامهٔ «جاده افتخار» را مینوشته، حیرتانگیز است. ممارستی که در نوشتن این رمان نشان میداد، آن هم در طی چند ماه، این شایعه را تایید میکند که فاکنر وقعی به نوشتن فیلمنامه نمیگذاشته است و کاری بوده است که بایستی انجام میشده.
برخلاف اسکات فیتز جرالد، فاکنر میتوانست میان نوشتن رمان و فیلمنامه تمایز بگذارد. فاکنر فقط به نوشتههای خود اهمیت میداد و بس.
فیتز جرالد نمیتوانست تمایز قائل بشود و نوشتن هر چیزی را جدی میگرفت. تا آنجا که کار، گاه به تداخل میرسید. صفحاتی در فیلمنامهٔ «آخرین سلطهجو»، هست که انگار فیتز جرالد آن را برای تالبرگ نوشته است. فاکنر هیچوقت آنطور که فیتزجرالد شیفته شده بود به فیلم علاقه نشان نمیداد. فاکنر استعداد و قریحهٔ خود را ذخیره میکرد تا در جای دیگر به مصرف برساند.البته این به آن معنا نیست که استعداد شگفتانگیز او در فیلمنامههایی که نوشته است، دیده نمیشود و یا زانوک به همین راحتی او را به حال خود وامیگذاشته یا حتی بعدها، جک وارنر که او نیز مدتی فاکنر را در اختیار داشته است او را آسوده میگذاشته است.
میگساری فاکنر گاه او را به بیمارستان میکشاند و بستری میکرد. مترجم فرانسوی آثار او، موریس ادگار کوئیندرو در تابستان ۱۹۳۷ در بِوِرلی هیلز - خانهٔ فاکنر - او را ملاقات کرد. او از میگساری فاکنر در آن ایام چنین یاد می کند:«به افراط مشروب میخورد. از کسی پوشیده نبود. تقلایی هم نمیکرد که بدمستیهایش پنهان بماند. اما به سیاق نویسندگان «نسل گمشده» به آن افتخار هم نمیکرد. ایام نحسی را میگذراند اما سرآخر چنان از آن گرداب سربرآورد که انگار شناگر ماهری است و چم و خم گریز از گرداب را میداند. هیچوقت نشانی از شرم در او نمیدیدم. در تمام مدتی که در خانهاش بودم یک بطر مشروب دم دستش بود اما به دایمالخمرها شبیه نبود...»
فاکنر به سرعت بهبود یافت و در اواخر فوریهٔ ۱۹۳۶ به استودیو برگشت و مشغول کار شد. در آن ایام طبق قراردادی که داشت میبایست گفتوگوهای فیلم «بانجو روی زانوی من» را بنویسد. فیلم، قصهٔ عاشقانهٔ پر سوز و گدازی داشت و دربارهٔ کرجیبانان میسیسیپی بود. از جملهٔ مشکلات فاکنر در هالیوود یکی هم همین گفتوگوهایی بود که مینوشت. اغلب متهم میشد که گفتوگوها را طوری مینویسد که بازیگران به دشواری میتوانند آنها را ادا کنند. نمونهای از گفتوگوهای فیلم «بانجو روی زانوی من» را میآوریم تا روشن شود قضیه از چه قرار بوده است. در این صحنه پرل (باربارا- استانیک) شرح میدهد که چرا و چهگونه معشوقهاش او را ترک کرده است.
پرل:«آنوقت یعنی قبل از این که برای ثبت ازدواج برویم من را ول کرد و رفت. طوری قضایا را جور کرده بود که انگار مردم حق دارند پشت سر من هرچه دلشان میخواهد ور بزنند. بعد هم ولم کرد و رفت و وقتی ولم کرد و رفت من هم اصلاً دنبالش ندویدم چون اگر دوستم داشت که ولم نمیکرد برود. اگر دوستم داشت حتماً برمیگشت و بغلم میکرد و چه عیبی داشت اگر بغلم میکرد. بله بایستی این کار را میکرد یعنی بغلم میکرد چون هیچ زنی دوست ندارد دنبال هیچ مردی برود و بغلش کند و دوست دارد که دنبالش بدوند و بغلش کنند. آخر اگر مرد دنبال زن بدود به این صرافت هم میافتد که هیچ از او دریغ نکند. و این شد که این مرد هم به سرش زد که من را ول کند و همین طور هم شد و من را ول کرد و رفت.»
ریتم و آهنگ این کلمات ظاهرا ساده و سر راست است اما میتوان باور کرد که حتی بازیگر برجستهای مثل باربارا استانیک هم ازپس آن برنمیآید. زانوک و جانسون هم سخت نگران بودند که نکند این گفتوگوهای پرپیچ و خم، تماشاگران را به ستوه آورد. و نیز باور نداشتند که دختران کرجیبان واقعا اینطوری حرف بزنند؛ و همین استدلال موجب شد تا صحنههایی را که فاکنر نوشته بود به قیچی بسپرند.
فیلمنامهٔ بعدی فاکنر «کشتی بردگان» بود. در عنوانبندی فیلم نوشتند:«براساس طرحی از ویلیام فاکنر» که اندکی مبهم و شبههانگیز است زیرا فاکنر نه فیلمنامهٔ اصلی را نوشته بود و نه مضمون و موضوع اصلی فیلم به او ربطی داشت. طرح فیلم اقتباسی از رمان «آخرین بردهدار» اثر جرج.سی کینگ بود. ممکن است فاکنر صحنههایی را مطابق ساختار رمان به متن فیلمنامه افزوده باشد، اما طرح و قصهٔ فیلم از آن فاکنر نبود. احتمال قویتر این است که فاکنر- همچنان که خود نیز اذعان کرده است - نقش پزشک فیلمنامه را ایفا کرده باشد و صحنههایی از طریق سام هلمن، لامارتروتی و گلادیس لمان به فیلم اضافه کرده باشد.
وقتی از فاکنر سوال شد که نقش او در نوشتن فیلمنامهٔ «کشتی بردگان» چه بوده است گفت:«من پزشک فیلمنامه بودم. وقتی آنها به صحنهای میرسیدند که از پسش برنمیآمدند، من آن را بازنویسی میکردم. آنقدر زور میزدم تا بالاخره از آب دربیاید و تایید بشود. من فیلمنامه نمینویسم و چیزی هم از آن سرم نمیشود.»«کشتی بردگان» را (تای گارنت) که فیلمساز زبدهای هم نبود، کارگردانی کرد. «دریای چینی» و «پستچی همیشه دو بار زنگ میزند» شاید از بهترین فیلمهای او باشند. تای کرانت تنها فیلمسازی است، البته سوای هاکز، که فیلمنامههایش را فاکنر نوشته است. حاصل کار فیلمی بود که از لحاظ منتقدین چندان فیلم موفقی نبود، اما در زمرهٔ فیلمهای پرفروش سال ۱۹۳۷ درآمد. که وارنر باکستر، والاس بیری و میکی رونی در آن بازی میکنند.
داستان فیلم دربارهٔ تلاش کاپیتان باکستر بردهفروش بود که سرآخر حرفه و تجارت برده را رها میکند و زندگی آرام و بیدغدغهای را در کنار همسرش آغاز میکند. اما مورد تهاجم کینهتوزانه افسر ارشد کشتی «بیری» و سایر افراد گروه قرار میگیرد و فقط در آخرین دقایق جوانکی که مسؤل کابین هدایت کشتی است به کمک او میآید و کاپیتان باکستر موفق میشود که دشمنان خود را با کمک نیروی دریایی انگلیس دستگیر کند و به مجازات برساند.
قصهٔ فیلم در میان دو نوع اجرا، کمدی سیاه و ملودرامهای خونین، در نوسان است. فضای فیلم نشان میدهد که فاکنر بخشی از فیلم را ساخته و پرداخته است.
«دلمور شوارتز» شاعر مقالهای در اوایل دههٔ چهل دربارهٔ فاکنر نوشت و نقش تعیینکنندهٔ فاکنر در فیلم «کشتی بردگان» را نشان داد:«تجربه حیرتانگیز پنج سال گذشته موجب ساخت فیلمی چون «کشتی بردگان» بوده است. من سخت تحت تأثیر قصهگویی فاکنر قرار گرفتم و بعدها متوجه شدم که فاکنر نقش بسزایی در نگارش فیلمنامه داشته است.»
شوارتز نقد جامع و همهجانبهای ننوشته است و مقالهٔ او اعتبار سینمایی ندارد اما درمورد فاکنر و نحوهٔ قصهگویی او، کاملاً حق با شوارتز است. یکی از جنبههای مثبت فیلم «کشتی بردگان» بازی چشمگیر میکی رونی با آن چشمان مات و مبهوت - در نقش مسؤل کابین است. او اگرچه دلش رضا نیست اما خود را وقف افسر جذاب کشتی میکند که البته از اقدام به جنایت نیز پروایی به خود راه نمیدهد. افسر کشتی ـ که در نحوه بادهگساری ساختگی بیری او را باز می یابیم ـ در بستن محموله انسانی به لنگر کشتی مقصر است اما در عین حال رابطه انسانی و شاعرانهای هم با قناری خود دارد. سرآخر جوانک (میکی رونی) بر ضد خشونت مرشد قدیمی خود میشورد و راز او را پیش کاپیتان فاش میکند. پیوستگی عجیب و مرموز میان افسر کشتی و جوانک مسؤل کابین، و صحنههایی که آن دو در آن حضور دارند از قسمتهای درخشان فیلم است.
نکته دیگری که نمیتوانم از آن بگذرم، صحنههای کوتاهی است که با اندکی تنوع در تمام طول فیلم جریان دارد. این صحنهها مربوط به آشپز چینی درندهخویی است که در پی کشتن گربهای است که مدام به آشپزخانه دستبرد میزند. در تصاویر مکرری که از این آشپز نشان داده میشود، او مشغول تیز کردن کارد سلاخی است تا چنانچه گربه را به چنگ آورد، پوستش را بکند. شبیه به چنین صحنههایی در فیلم «خواب بزرگ» و در صحنه گلخانه هم دیده میشود. این صحنه ظاهراً مستقل از قصه فیلم است ولی در ایجاد تنش کمک میکند و نیز در بستر حوادث فیلم به خوبی قرار میگیرد.
جای هیچ شک و تردید نیست که بدون هواردهاکز، حرفه فیلمنامهنویسی فاکنر به مخاطره میافتاد. هاکز مرتب دست فاکنر را در جایی بند میکرد. با فاکنر قرارداد دیگری بسته شد تا فیلمنامه جنگی دیگری بنویسد. فاکنر دوباره مشغول شد تا فیلمنامه «ناوگان جزرء» را مهیا کند اما باز هم اعتراض صاحبان قرارداد بلند شد که گفتوگوها «درست» نیستند.
بعد از چند هفته کار سرآخر فاکنر ناچار شد فیلمنامه را رها کند. و عاقبت فیلمنامه «ناوگان جزء» با تغییر نام به «نگهبان زیردریایی» به جان فورد واگذار شد که او هم نوشتههای فاکنر را دور ریخت.
قرارداد فاکنر با فوکس قرن بیستم فسخ شد و به او وعده دادند که هر زمان و هرکجا که به او نیاز داشته باشند، خبرش خواهند کرد. فاکنر ناگزیر به شرکت (RkoRadio) رفت تا در فیلمنامه (گونگادین) همکار «جرج استیونس» باشد. در این طرح نویسندگان صاحب اعتباری از جمله بن هکت، چارلزمک ارتور، جویل سایر و فرد گویل کار میکردند. وقتی بالاخره در سال ۱۹۳۹ فیلم به نامش درآمد، هکت، مک ارتور، گویل و سایر همه چیز نصیبشان شد اما فاکنر سرش بیکلاه ماند. البته فاکنر به این اوضاع و احوال دیگر عادت کرده بود.
از قراین چنین برمیآید که فاکنر بدون حضور هوارد هاکز، اعتماد به نفس خود را در هنگام نوشتن فیلمنامه از دست میداد و نمیتوانست آنطور که باید و شاید، جایگاه خود را بیابد. احساس میکرد که در جای نادرستی ایستاده است و نمیتواند از استعدادهایش برای نوشتن فیلمنامههای موفق مدد بگیرد. گاهی هم اصلا تعجب میکرد چرا کارگزارانش بابت هیچ به او دستمزد میپردازند. و هیچ تعجب نداشت که دستمزدش که در اوت ۱۹۳۶، هفتهای هفتصد و پنجاه دلار بود، در مارس ۱۹۳۷ فقط به هزار دلار افزایش پیدا کرد و نه بیشتر.
فاکنر از محیط کار هالیوود رنج میبرد. کار روزانه دراستودیو آن هم بدون هاکز که به او شور و نشاط میبخشید طاقتفرسا مینمود. کسالتی که دامنگیرش شده بود نگذاشت برای پروژههایی چون چرخش غولآسا و چهار مرد و یک عابد حتی یک کلمه بنویسد. قافیه را باخته بود اما فشار مالی - مثل همیشه - او را وامیداشت که در کالیفرنیا بماند و برای امرار و معاش تقلا کند.
فاکنر در مدت دو سالی که در خدمت فوکس قرن بیستم بود، سخت تقلا میکرد و اوقات خوشی نداشت. بارها همسر و دخترش را برای مدتی طولانی نزد خود فرا خواند و حتی آشپز سیاهپوست محبوبش را هم از اکسفورد، به آنجا کشاند بلکه اندکی خانه و کاشانه را تداعی کند. حالا دیگر میتوانست صبحانه ذرت پوستکنده و آبپزشده با شیر بخورد.
فاکنر در سال ۱۹۳۱ «ناتانیل وست» را در نیویورک ملاقات کرد. آن روزها کمتر کسی دربارهٔ کتاب وست (Miss Lonely hearts) چیزی شنیده یا حتی خوانده بود اما فاکنر این اثر را ستایش میکرد و همین موجب دوستی او با وست شد. وست از علاقهٔ فاکنر به کتاب خود عمیقاً خوشحال بود. «ناتانیل وست» هم در هالیوود غریبه بود و هروقت از کار بر فیلمنامههای نوع ب در استودیوهای «ریپابلیک» فراغت حاصل میکرد به پنجاه مایلی لسآنجلس سفر میکرد تا با فاکنر به شکار برود.
در برنامههای شکار دو نفره به فاکنر و وست خوش میگذشت. آنها بارها برای شکار گراز وحشی به کاتالینا و سانتا کروز سفر کردند و اینطور به نظر میرسد که جستوجو در پی شکار به واقعیت وجودی آنها نزدیکتر بود تا کار ملالآورشان در استودیوها. فاکنر همسفر خود را آقای وست صدا میکرد و این تناقض در نوع رفتار و معاشرتی بود که به آن عادت کرده بودند.
وست، فاکنر را با دنیای کتاب فروشی استانلی روز در بولوار هالیوود که محل تجمع بسیاری از نویسندگان حاضر در هالیوود بود آشنا کرد. استانلی روز اهل تگزاس بود و مرد خودساختهای بود که حاضر بود خود را در راه ادبیات ایثار کند.عشق او به ادبیات موجبی بود تا نویسندگان و مشتاقان ادبیات در مغازهٔ مدرن او گرد بیایند. او با چمدانی پراز کتابهای نویسندگانی که به مغازهاش میآمدند، به استودیوهای هالیوود سرمیزد تا آنها را معرفی کند. اگر وام فوری نیاز داشتی یا دنبال آدرس کسی میگشتی، هیچکس بهخوبی «استانلی روز» کمکت نمی کرد. و نیز با زندگی زیرزمینی هالیوود کاملاً آشنا بود - دنیای دخترهای تلفنی، جوجه گانگسترها، فروشندگان مواد مخدر و...
ناتانیل وست کتاب «روز ملخ» را مدیون همیاری «روز» بود. استانلی روز بالاخره یک آژانس ادبی راه انداخت که ویلیام سارویان مشاور اصلی آن شد. روز سالن کوچکی پشت ساختمان مغازهاش مهیا کرد و میهمانخانهای راهانداخت که هر شب و بهطور مداوم در آن سمینار ادبی برگزار میشد. در آنجا بود که ویلیام فاکنر با نویسندگانی چون، جان اوهارا، ارسکین کالدول، جان سان فورد، داشیل هامت، ژنه فاولر، هوراس مک کوی، میرلوین و حتی با باد شولبرگ که در آن روزگار خیلی جوان بود آشنا شد و به حرفهای آنها گوش سپرد. در آن زمان اسکات فیتز جرالد با ناخشنودی تمام در متروگلدین مایر کار میکرد و عصرها در زمرهٔ مشتریان سالن استانلی روز بود اما هیچ نشانهای از آشنایی او با فاکنر، در آنجا یا هر جای دیگری در هالیوود وجود ندارد. سالن روز شبیه یک کلوپ خصوصی بود و تسهیلاتی هم داشت که حتی شامل ماشینهای سکهای هم میشد که در ته مغازهاش علم کرده بود.
اما فاکنر چندان به این مراودهها دلبسته نبود و در هالیوود هم همانقدر تنها و منزوی بود که در میسیسیپی. گپ و گفتی هم اگر داشت فقط باناتانیل وست میزد، که این گفتوشنود هم صرفاً در حول و حوش شکار دور میزد. شبهایش را به عادت همیشه به پیادهرویهای طولانی در بِوِرلی هیلز و خیابانهای جنوبی لسآنجلس میگذراند. مینوشت. داستانهایش را مینوشت. میگساری میکرد و زمان میگذشت.
در اوت سال هزار و نهصد و سی و شش، بعد از آن که نسخهٔ نهایی «ابشالم، ابشالم» آماده شد، نامهای به آژانس مورتی گلدمن نوشت و دربارهٔ فروش آن به تهیهکنندگان سینما صحبت کرد:«همانطور که میدانی در کالیفرنیا و تا خرخره در کار فیلمنامه فرو رفتهام و تا یک سال دیگر هم باید آنجا باشم و دندان روی جگر بگذارم. اولاً قصد دارم کتاب را خودم به تهیهکنندگان بفروشم. ثانیاً کمتر از یک هزاردلار هم حاضر نیستم بفروشم و کوتاه هم نمیآیم، چون فعلاً اوضاعم چندان بد نیست و میتوانم منتظر بمانم.»
قیمت پیشنهادی فاکنر موجب شد که هیچ تهیه کنندهای نزدیک نیاید. هفتهها و ماهها سپری شد و کسی طالب کتاب نشد. فاکنر بایستی کتاب را میفروخت، این بود که کمکم از حرف خود گذشت و قیمت را پایین آورد.
قرارداد بعدی فاکنر با فوکس قرن بیستم، کار بر روی رمان پرفروش والتردی ادموندز باعنوان «طبلهای موهاک» بود که به مذاق هر فیلمنامهنویسی خوش میآمد، زیرا رمان طولانی بود و پراکنده و از لحاظ ساختار سست و ضعیف. طرح و قصهٔ چندان دلچسبی هم نداشت و همین بهانهای بود تا کارش کش بیاید و مواجب بیشتری به فیلمنامهنویس برسد.
فاکنر هیچ علاقهای به رمان پیدا نکرد ولی دستبهکار شد تا چیزی از آن در بیاورد چون هیچ اهمیتی به اصل قضیه نمیداد. فقط شخصیتهای سرخپوست رمان کمی واقعی و زنده مینمودند. فاکنر بد حوصله و دمق بود و کار را کش میداد. در آخرین صفحات فیلمنامه، فاکنر این یادداشت را در حاشیه نوشته است:«لانا به مری میگوید پیروزی عشق به خادمان زبده نیاز دارد و غیره...»
فاکنر تقریباً سه ماه بر روی این فیلمنامه کار کرد و عرق ریخت اما حاصل کار چیز چندان دندانگیری نشد و پروژه را از چنگ او درآوردند و به نویسندهٔ دیگری واگذار کردند. فیلم «طبلهای موهاک» به کارگردانی جان فورد و بر اساس فیلمنامهٔ لامار تروتی و سونیا لوین تا سال ۱۹۳۹ به نمایش در نیامد. علت تأخیر شاید این بود که کار برای نویسندگان دیگر هم آسان نبود.
زانوک و جانسون احتمالاً متوجهٔ دلسردی و بیعلاقگی فاکنرشده بودند زیرا دیگر قراردادی با او درفوکس قرن بیستم منعقد نشد. فاکنر در اوت ۱۹۳۷ درحالیکه به خود میگفت این دیگر آخرین بار است، کالفرنیا را ترک کرد.
وقتی به خانهاش درآکسورد برگشت، گفت:«من فیلمنامهنویسی را دوست ندارم چون چیزی دربارهٔ آن نمیدانم. و اصلاً نمیتوانم خودم را با این نوع کار تطبیق بدهم و گمانم دیگر دو رو بر این شغل پرسه نزنم.»
فاکنر این حرف را از سر صدق زده است و ایبسا میبایستی همینجا نقطهٔ پایان بر فعالیت او در هالیوود می بود، اما چنین نشد.
«هیچوقت شده زنبور مردهای نیشت بزند؟»
ادی در فیلم داشتن ونداشتن -۱۹۴۵
«هرچه باشد،عیبی ندارد فقط بیش از صد دلار بیارزد.»
از فاکنر به هارولد اوبر -۱۹۴۲
«او اتاقی تنگ و ترش و سرد درهاید در متلی بسیار وحشتناک در کنار بزرگراه برای زندگی دستوپا کرده است.»
از دانیل فوشز به تام داردیس -۱۹۷۵
تام داردیس
برگردان: اختر اعتمادی
برگردان: اختر اعتمادی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست