دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

من، محمدعلی رجایی


من، محمدعلی رجایی
من، محمدعلی رجایی، کتابچه ای در قطع پالتویی از سری کتاب های نشر دفاع مقدس است که در مورد زندگی شهیدان نامدار انقلاب اسلامی منتشر شده و اغلب آنها به خاطر جذابیت و کوتاهی داستان ها، به چاپ دوم نیز رسیده است. آقای «داود بختیاری دانشور» در زندگینامه داستانی شهید محمدعلی رجایی با قلمی ساده و روان دوران تلخ و پرمشقت کودکی محمدعلی رجایی را در سه بخش اول کتاب به نام چه زود یتیم شد، مثل هیچ کس و پسرک دستفروش به تصویر می کشد. روزی از روزها وقتی محمدعلی هنوز خیلی کوچک است و در حیاط خانه بازی می کند متوجه می شود که همه فامیل سراسیمه به خانه آنها می آیند و صدای گریه هایشان بلند می شود و با نگاه هایی محزون به او می نگرند و زیر لب می گویند: «یتیمی تو چهار سالگی خیلی زود است!»
بعد از اتمام دبستان او که پسری جدی و مسئول است برای کمک به مخارج خانه نزد دایی حسین می رود و در مغازه او مشغول به کار می شود و خیلی زود در بازار معروف می شود. در قسمتی از فصل دوم می خوانیم «محمدعلی سخت تر از آن بود که دایی فکرش را می کرد. به مردهای روزگار دیده می ماند تا پسربچه ای که دبستان را تمام کرده باشد» در فصل سوم خانواده اش قزوین را برای زندگی در تهران ترک می کنند و او در بازار آهن فروشی مشغول به کار می شود و همزمان در مدرسه احمدیه مشغول به تحصیل می شود و از همان آغاز به جلسه گروه شیعیان مدرسه می پیوندد و شب ها در مسجد به تبلیغ اسلام می پردازد. در زمان نخست وزیری رزم آرا محمدعلی رجایی در نیروی هوایی استخدام شد و با دل و جرأتی وصف نشدنی اقدام به پخش اعلامیه درون پادگان نظامی می کرد اما با وجود خفقان و مردم آزاری که در نظام وجود داشت وضعیت را تحمل نکرد و از نظام استعفا داد.
وی مدتی طولانی به مسجد هدایت می رفت و پای سخنرانی آقای طالقانی می نشست. بعد با مشورت ایشان تصمیم گرفت معلم شود و از این راه به اسلام و مردم خدمت نماید. وی در عین حال در دانشسرا درس می خواند و با انجمن اسلامی، مخفیانه فعالیتش را ادامه می داد و اعلامیه های امام خمینی را پخش می کرد.
محمدعلی رجایی در زندگی پرفراز و نشیب خود با دختر با کمالی ازدواج کرد و صاحب فرزند شد و در اثر مبارزات بی وقفه خود که توسط ساواک دستگیر شد و با اینکه در آنجا به طرز وحشیانه ای شکنجه می شد باز هم زندانی ها را دور خود جمع می کرد و با آنها در مورد اسلام و انقلاب سخن می گفت. بعد از پیروزی انقلاب آقای رجایی در دی ماه سال ۵۸ به عنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب شد و پس از چندی با پیشنهاد آقای رفسنجانی نامزد نمایندگی مجلس شد و در دوم فروردین ۱۳۵۹ در همان مرحله اول نماینده مجلس شد و پس ازچندی درست یک روز پس از شروع جنگ با مخالفت های بنی صدر او حکم نخست وزیری اش را گرفت و گفت: «دولت من با جنگ متولد شد!» کسی که روزی کاسه بشقاب می فروخت، مردی از میان مستضعفان، حالا پس از فرار بی شرمانه بنی صدر رئیس جمهور شده بود و تمام سعی اش را برای تعادل ثروت در جامعه می کرد. اما روز هشتم شهریور ۱۳۶۰ ساعت سه و دوازده دقیقه ساختمان نخست وزیری که در آن آقایان رجایی، باهنر، دستجردی و چند تن دیگر جلسه داشتند توسط منافقین منفجر شد. این وقایع گوشه ای از زندگی پرماجرای این شهید والامقام بود که در این کتاب ارزشمند به چاپ رسیده است.

[زینب بردبار]
منبع : روزنامه ایران