جمعه, ۲۳ آذر, ۱۴۰۳ / 13 December, 2024
مجله ویستا

از اعماق وجود دانستم که...


از اعماق وجود دانستم که...
دانستم از اعماق وجود که باد هرکجا که بخواهد می‌وزد، آن هنگام که جوانه نرم نحیف نازک، از میانه سنگ سخت سرد سرکشی کرد به سوی خورشیدش...
دانستم از درون جان که
آفتاب هرکجا که بخواهد می‌تابد
آن هنگام که بازی زیبای نور و سایه
در پس پرده‌های صد ساله پنجره‌ای کهنه
شعله رویشی زد در دل گلدان خشکیده
دانستم با تمامی ‌قلب که
آتش هر کجا که بخواهد می‌افروزد
آن هنگام که تلالو درخشان آبی‌اش
آوارگی تنهاترین کولی دنیا را شست
دانستم در بند بند تن که
باران هرکجا که بخواهد می‌بارد
آن هنگام که شره‌های بی قراری اش
خاک سیاه نشسته بر تمام دنیا را
با سرپنجه سحرآمیزش به باد فنا سپرد
آنجاکه دست تمنایی به سوی نور بود
آنجاکه چیزی متولد شد
آنجاکه ذوقی در دلی بود
آنجاکه تازگی در هوا جریان داشت...
باد وزیده بود
آفتاب تابیده بود
آتش افروخته بود
و باران باریده بود...
منبع : خبرگزاری ایسنا