جمعه, ۲۵ آبان, ۱۴۰۳ / 15 November, 2024
مجله ویستا

پـروازی بـر فـراز پـرواز


پـروازی بـر فـراز پـرواز
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سه ساعت به آغاز مانده است .
نه
دو ساعت و پنجاه و هشت دقیقه و شش ثانیه .
هنوز بعضی خداحافظی نکرده اند . هنوز مادرانی هستند که نمی خواهنـد فـرزنـدانـشان را بدرقه کنند . می گویند : مادر جان خیلی تا پرواز باقی مانده است . فعلاً عـجله نـکـن . ولی شـوقی شعـف آور بـر لـبـان ستـاره های نـو سیّـار بـوسه می زنـد . مادر عجله کن . چمدان ها را بـبـنـد مـگر چـقدر وقـت بـاقی است ؟ هنوز آسمان را نـدیـده اند . ستاره ها آسمان را نـگـاه نـمی کنـنـد . آخـر شـب ها را تـو فـقـط می نـگری . تـو روز سـتـاره هـا را نمی بینی . ستاره ها روزها هم در آسمان می تـابـنـد . تو تنها یکی از ستاره ها را خوب می بینی . هـمـان ستـاره ای که هـمـیـشه وی را در آیینه ی جمال خودت می نگری . تو فـقـط فـرزنـد خـودت را خـوب می شنـاسی . ایـنـبـار صـد و شـسـت و شـش سـتـاره می خـواهـنـد بـا هـم بـه آسـمان سلام کنند و تو و تو فقط خداحافظی یکی از ستـاره ها نه گاهی چند ستاره ها را خوب می شنوی .
سه ساعت به آغاز مانده است .
نه
دو ساعت و بیست و هشت دقیقه و شش ثانیه .
هنـوز تـا پرواز فاصله ی زیادی است . هنوز پدرانی هستند که نمی خواهند بی تابی خود را از پرواز ستاره ای که اینک با لبخند وی را می بوسد آشکار کنند . بـبـیـن مواظب خودت باش . مبادا غذای نسنجیده بخوری ، مبادا از همراهان خود جدا بشی و و و و و با این پند و اندرزها می خواهند بیقراری درون خود را پـنـهان کننـد و ستـاره ای هـم بـا لـبـخـنـد می گوید بابا چشم . صد بار گفتی باز هم می گم چشم .
ستاره ها یکی یکی سوار می شوند .
نـه
چـنـد تـا چـنـد تـا اوج می گـیـرنـد . هـمـه در دل یـک هیجان خاصّی را می کارند . مادرانی که با خویشان خداحافظی می کنند . پـدرانی که بـا نـزدیـکان خداحافظی می کننـد و در ایـن مـیـان کـسـی اسـت کـه بـا هـیـچ کـس خداحافظی نمی کند . تنهای تنها در گوشه ای نشسته و با صورتی خاکستـری بـه ستـاره هـا که ایـنـک رهـسـپـار آسـمـانـنـد هـمـیـنـطـور آفـتـاب سوخت نـگاه می کنـد . خادم پیری است که شب پیش از پرواز آغاز باخبر بود و نبود . با خبر بود که گویی به وی گـفـتـه بودند فردا را به ملاقات ستاره ها برو .
با خبر نبود چون خیلی خسته تر از آن بود که نجوا ها را خوب دریابد . فـقـط بـه خـاطر آورد که نـدایی بـه وی گفـت فردا شب را تا صبح میهمان ما و ستاره ها خواهی شد . ولی باز هم نـمی فـهـمـیـد کـه فـردا شب امـشب است یا فردا شب چون همان شب را تا شش صبـح بـیـدار مانـد و تـفسیر نوشت و آنقدر تحریر کرد و کرد که نجوای شب آغاز را از یاد برد و برد.
سه ساعت به آغاز مانده است .
نه
تنها بـیـسـت و هـشـت دقـیـقـه و پـنـجـاه ثـانـیـه .
شاید هم کمتر .
هـمـه ی سـتـاره هـا ایـنـک در کـنـار هـم هـسـتـنـد . هـر کـسی بـه گـفتگویی مشغول ، هـر کسی بـه سـرودی مـسـرور ، هیـچ کس نیست که پرواز را از یاد ببرد . همهمه ای در جمع ، لطفاً کمربندهایتان را ببندید .
تا شب را با خیال راحت بخوابید .
تا شب را سحر سوز کنید .
تا شب را بـیـدار نـمـانـیـد و دقایـقی بعـد آسمان است و انبوهی از ستاره ها که چشمک می زنند .
چهار دقـیـقـه بیشتر به آغاز نمانده است . آغاز پرواز را می گویم . هواپیما از سایت خود را پنهان نموده است . نمی خواهد پس از این کسی وی را ببیـنـد . چرا ؟ چـون آسـمـان ستاره ها را به سوی خود خوانده است .
پـروازی بـر فـراز پـرواز .
خـلـبـان و هـمـسـیـر وی اینک همه چیز را نیک فهمیده اند . همه ی راهها بسته است .
نه
هنـوز یـک راه بـاز مانـده است ، راه نـیـلی آنـسوی آسمان ها . تـا آخریـن دقـایـق مـمـکن سـعـیـشـان این بـود که ستـاره ها را بـیقرار نکنند . تا آخرین لحظات ممکن تلاششان این بود که ستـاره ها را نـتـرسـانـنـد . ایـنـک زمـان آن رسیده است که همه چیز را بسُرانید .
هـمـه ی شـعـرهای نـا سروده را ، همـه ی آوازهای نخوانده را ، همه ی آرزوهای نگفته را ، لطفاً کمربندهایتان را فوراً ببندید .
تـا چـهـار دقـیـقـه
نـه
تـا چـهـار ثـانـیـه
نـه
تـا چـهـار سـاعـت بـعـد
نـه
حداکـثـر تـا شـش سـاعـت بـعـد
یکدیگر را در فراز آسمانی که آسمان نـیـست ، سرزمـیـن آرزوها است ملاقـات خـواهـیـم کرد . هرچه دارید رهـا کـنـیـد .
حتـی لـبـاس جـسـم خـود را .
تا آزاد و فارغ از هر هیاهو بر فرودگاه عشق بنشینیم .
بـدانـیـد این نـخـستـیـن پـرواز حـقـیـقـی شـمـا می بـاشـد . دیـگر هیاهویی نیست . دیگر همهمه ای نیست . آنچه که نبود و می نمود اینک نمود یافته است.
هیـجـان شـوق انـگیـزی جـمـله ی پـروازیـان را یا همه ی ستاره ها را در بر گرفته است .
حیرت هنوز از گوشه ی لبان بعضی ها بر نخاسته است .
اینجا کجا است ؟ ما کجائیم ؟ فرودگاهی به این بزرگی از کجا سر در آورد ؟
ببین عرصه ی فرودگاه به جای اسفالت میخک باران شده است !
خدایا اینهمه گل های رنگ به رنگ اینجا چه می کند ؟
چمن فرودگاه از کجا است تا کجا ؟ مگر ما سوار هواپیما نبودیم ؟
پس چرا اثری از هواپیما نیست ؟
ایـنـک سـتـاره هـا رفته رفته به خـود اشرافی می رسند . اوّلـیـن کـسـی کـه خـود را
می فهمد و می فـهـمـد کـه از لـبـاس جـسم فـیـزیـکی خارج شده است مـیـهـمـان دار هواپـیمایی است که اینک نیست . به سوی کمک خلبان و خلبان می رود که موقّر ولی در عین حال مبهوت به این همه زیبایی ها می نگرند . با تبسّمی می گوید :
نـمی فـهـمـیـد کـجا هـستـیـم ؟ خـلبـان می گویـد: نه شاید هم می داند ولی هنوز به اشراف کامل نرسیده است .
ایـنـجـا مـقـدّس اسـت . ایـنـجـا بـهـشـت اسـت .
مـگر چـنـد سـاعـت پـیـش را بـه یـاد نـداریـد که از فـراز آسـمـان زمـیـن نـاگهان به پروازی ناخواسته در آمدیم ؟ کسی . نه . ملکی خوش سیما و نیکو بیان بر جادّه ای از گل های شیپوری و ساحری و سالومی و ساعتی و ........ ایـستـاده است و با صدایی بسیار دلنشین ستاره ها را نشان خیر می شود و می گوید :
عزیزانم به بهشت موعود خوش آمدید .
تا ساعاتی دیگر هر کدام از شما مـیـهـمان عـزیـزی هستید که حُسن وجودش عالم گـیـر است . و پذیرایی از شما را کسی به عهده دارد که سیّـد است و خـسرو ، نیک مجلس است و حضور خیر .
آنکه به إذن الهی سرور فردوس است و کائنات .
آنکه به إذن الـهـی هم بر جهان فرازین و هم بر جهان فرودین ولی است .
آنکه ستارگان به خـورشیـد وجـودش می تراوند .
آنکه تا در جهان فرودین هستید هرگز رخسار مـهـدیـایی اش را نتوانید دید .
امـام ابـا صـالـح الـمـهـدی (عـج) .
ولی طلیـعـه ی نـور او هـمـواره بـر قلوب شما می تابید و می تابد . تنها کسی که هم در کائنات مادّی و هم در بهشت شکوهˆ جای می تواند حضور داشته باشد .
منـادیـان بـه هـر کس به زبـانی که به وی آشنا است و فهم وی بدان ، سخن می گویند . آن نـوجـوان نـوطـراوتـی کـه ایـنـک جـز شـوق دیـدار بـر رخـسارش نمی تابد به همان گونه می فهمد کـه هـمـان پـیـر خـاکـسـتـر گـونـه ی دیـروز که تنـها در گوشه ای نشسته و ستاره ها را می نگریست .
آسمان بهشت چه زیبا است ! اینجا رنگ ها چقدر رنگا رنگ است !
گل ها چقدر گوناگونند ! بهاراست یا تابستان ؟ چند فصل را می شناسی ؟
فصول زمینی را نمی گویم . فصول بهشتی را .
چند بوی را که تو بدان خرسند هستی می شناسی ؟
بوهای خوش; سوار بهشتی را می گویم .
مگر صدای آب اینجا را نمی شنوی ؟ موسیقی دلنشینی را که به گوش می رسد ؟
تو به صدای آب می گویی موسیقی دلنشین ؟ هان . حالا فهمیدم . صدای آب است .
چرا جامدان هایم را از لباس های ابریشمی پر کرده اند ؟ سوغاتی است ؟
نه دیگر بر نمی گردم . مگر مرا به زور باز گردانند .
مسافران ، آغاز را اکنون خوب دریافته اند . فهمیده اند که چگونه باشند .
چگونه بنوشند . چگونه ببینند . قاصدکی از دور می آید . به زبان می آید .
عزیزان خود را بگویید جایتان خالیست .
مبادا بی تابی کنید . مبادا بی قراری کنید .
به هر کس که شیـون خود را کـوک کـرده است بگویید . تـو هنوز معنی حیاتˆ کوثری را
نفهمیده ای . به هر کس که سرود مرگ سر می دهد بگویید . تو حیات را نـفـهمیده ای .
بس کنید این طغیان های ناشگون را .
اینجا ما تازه آموخته ایم چگونه آواز بخوانیم .
چگونه آغاز کنیم .
اینجا ما تازه ها را می نوشیم .
تازه ها را می خوانیم .
تازیانه های فوت فوت را بردارید .
نـمی خـواهـیـد قبـول کنید . شب ها که در بستر خوابیدید و شما هم از این لباس جسم
فیزیکی خارج شدید با هم گفتگو خواهیم کرد . ولی باید صبر کنید . زیاد نه .
حـدّاکـثـر چـهـل روز زمـیـنـی . تا ما بـا بـهـشـتـی که بـدان خرّمˆ وجود شده ایم انس بیشتری بگیریم . تا با مراتب حیاتˆ حقیقی بهتر و بیشتر آشنا شویم . سپـس هـر شب و هر شب ، تا روزی که شما هم به میان ما بیائید با شما خواهیم بود . بـا شما خواهیـم سرود . نمی خواهید قبول کنید .
از همین پـیـر خـاکـستر پود بپرسید که شب پیش تا نماز صبح بیدار ماند و بیدار بود و راز عبور از شب را می سرود ..... .
اکنـون سری به مـسـافران سـفـر آغاز بـزنیم . همین ساعتی پیش بود که با جلوه ی نور محمّدی آشنا شدند . از نخستین تلأ لؤ نوری گذشتـنـد . سـپـس بـه سـراپـرده ی جـنّـت میهمانˆ قدوم شدند و تا ساعاتی هم میزبانان مهربانشان بدانان ، حضورˆ تشرّفی را آموختـند . آنگه به دیدار عزیزترین نور عالمتاب رفتند و تا روزی که به قیامت بـپـیـوندد و از آن پس تا بی نهایت همچنان آن نخستین دیدار با فروغ عالمتاب را فراموش نخواهید کرد .
و اینک به آغاز رسیده ایم .
نماز را
بیاغاز .
که نخستین فـجـر مـهـدیـایـی (عـج) را به بهشت می بینی .
ساعـت چـهـا و بـیـست دقـیـقـه ی صبح می باشد .
همره ستاره ها نماز را بخوان .
به شیوه ی عاشقان .
ایمان نصیر تفرشی
www.hozooreakbar.com
تحریر خیر سید محمد طباطبایی