یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا
نُه
یکی اینجا هست که میخواهد پرواز کند. تازه نُه ساله شده، امروز نُه ساله شده و حالا میخواهد بالاخره پرواز کند. هنوز دقیق یادش هست که پدرش گفته بود:«روز تولدت میرویم پرواز». هنوز دقیق یادش هست، گرچه مالِ خیلی وقت پیش است، خیلیخیلی وقت پیش، مدتها قبل از جدایی. به نظرش میآید، آنچه بعد از جدایی پیش آمده، دو برابر عمرش بوده. اما او هنوز خیلی دقیق یادش هست.
صبحها که توی تختش درازکشیده و منتظر سروصدایی است که نشان میدهد میهمان مامان رفته است، یادش میآید. در مدرسه وقتی که از پنجره نگاه میکند و صدای معلم ناپدید میشود و از خیلی دور به گوش میرسد، یادش میآید. و الان هم یادش هست. این را هم میداند که چنین موقعیتی دوباره پیش نمیآید: کلاس تعطیل میشود، مدیر میگوید: خانم وایزه[۲] مریض است و اینکه: امروز کلاس تعطیل است. باید میرفت کودکسرا[۳]، او بچهٔ خانه[۴] نیست، ولی مجبور نیست برود کودکسرا.
امروز نُه ساله شده و میخواهد پروازکند. تو، آن بالا، توی آسمان هستی و توی هوا معلقی و همه چیز حسابی کوچک است. پس برو، برو بیرون. در راهروی مدرسه ایستاده است. پلههای سمت راست میرود طرف کلاسها و پلههای سمت چپ طرف کودکسرا. زنگ خورده، همه رفتهاند و او تنهاست. پس برو بیرون، برو.
اما او میخکوب شده. دروازه آنجاست ولی او نمیتواند برود. صدایی میپرسد: بچهٔ خانه یا بچهٔ کودکسرا[۵]؟ ایستاده جلوش، یک مرد، دقیقاً بین او و دروازه. آقای نوسینگ[۶]. نمیگذارد برود بیرون و او میخواهد پرواز کند. چشمهایش را میبندد و نفس عمیقی میکشد. میگوید: راه را باز کنید و یک قدم به عقب برمیدارد. ولی مرد میخندد و میگوید: اگر راست میگویی برو. و او شلیک میکند، دوبار شلیک میکند و مرد دستهایش را بالا میبرد و خیره میشود و میافتد یک طرف. مرد یکبار دیگر میپرسد: بچهٔ خانه یا بچهٔ کودکسرا؟
حالا با شتابِ بیشتر و حوصلهٔ کمتر و او میگوید: بچهٔ خانه. و داغ میشود، مثل همیشه، مثل مواقعی که باید دروغ بگوید و مرد میگوید: خُب پس، بدو برو پیش مامان. پس برو، برو بیرون. هرچه زودتر. الان ساعت ده است و ساعت چهار مامان میآید. مامان نباید باخبر شود، نه از جیم شدن از کودکسرا، نه از پرواز و نه از پدر. تا ساعت چهار شش ساعت است. تا آن وقت برگشته. از پس این یک کار برمیآید. کسی متوجه نمیشود. و ساعت چهار هم جلو کودکسرا ایستاده، کیف زیر بغل و منتظر است که مامان بیاید دنبالش. ولی اول باید از دست کیف راحت بشود و بعد به پول احتیاج دارد. پول توی خانه است. پنج مارکی که پسانداز کرده و قلک. کلید را از او گرفتهاند، به خاطر پیشی[۷] و به خاطر آتشبازیی که دو نفری راه انداخته بودند. چشمهای غمگین مامان، سرکوفت: حسابی از دستت دمغم.
از اعتمادم سوءاستفاده کردی. و اینکه: این پیشی دیگر حق ندارد بیاید توی این خانه. پیشی دوست اوست. از قدیمها، از خانهٔ قبلی. اما حالا پیشی میتواند بیاید. شنبه میتواند بیاید، برای تولد. ما شنبه جشن میگیریم، بیشتر برای هم وقت دارید. پس پیشی اجازه دارد بازهم بیاید، این را مامان امروز صبح به او گفته بود. او پرسیده بود، کیها اجازه دارند بیایند و مادر پرسیده بود، چه کسانی را دوست دارد دعوت کند و او هم سربسته به پیشی اشاره کرده بود و مادر کاملاً غافلگیرکننده جواب داده بود: باشد. پیشی میتواند بیاید.
و مهمان مامان هم میآید: ببین عمو یوخن[۸] چی برات داده. عمو یوخن را هم باید دعوت کنی. و او پرسیده بود: بابا چی؟ و چشمان مادر را دیده بود و فهمید بابا اجازه ندارد بیاید. از موقع جدایی، پدر اجازه ندارد بیاید. ولی خیلی وقت پیش پدر گفته بود: به مناسبت تولدت میرویم پرواز. و حالا اجازه ندارد بیاید. مهمان مامان میتواند بیاید. اما او میخواهد پرواز کند. کیف مدرسه را توی پارک پشت یک نیمکت قایم میکند. از روی سطل آشغال و از توی پنجره میرود توی خانه که در طبقهٔ اول است. امیدوارم کسی مرا ندیده باشد.
پنج مارک و پول ِ توی قلک. برو، برو بیرون. خیابان، شهر. شهر برلین. هنوز سرد، ابری، گاهی آفتاب. ترامواها، اتوبوسها، ماشینها. وقتی چراغ سبز است، اجازه داری ردبشوی، وقتی قرمز است باید بیایستی. کجا میخواهد برود؟ میخواهد برود پیش پیشی، او اجازه دارد شنبه بیاید. میخواهد برود پیش پدر. آخر میخواهد پروازکند. پاپا قولش را داده. وقتی پیشی شنبه اجازه دارد بیاید، پس او هم اجازه دارد برود پیش پیشی.
پیش پدر اجازه ندارد برود، ازموقع جدایی. پسرجان، بعدها خواهی فهمید. ولی او که آنجا بوده، دوبار هم آنجا بوده، ولی در واقع اجازه ندارد، ولی امروز نُه ساله شده و تا ساعت چهار برگشته. شماره تلفن پدر را دارد. و از سر یک چهارراه تلفن میزند. ولی کسی جواب نمیدهد. شاید همین الان رفته بیرون و بعداً برمیگردد. حتماً بعداً برمیگردد. پیش پیشی، مادرش در را بازمیکند، خانم هینتس[۹] ِ چاق: پیشی هنوز مدرسه است.
معلوم است، کلاس پیشی که تعطیل نشده. حالا چی؟ پس دوباره پیش پدر. پدر عکس میگیرد. در آتلیه عکس میگیرد. آتلیه درست بغل خانه است. دو بار رفته پیش پدر، بعد از جدایی. یکبارش را مادر فهمیده بود و دعواکرده بود. قول بده. وقتی بزرگ شدی، همه چیز را میفهمی. ولی قول بده. و او قول داده بود. پدر برای تو مضر است. پدر رفتار بدی دارد. پیشترها پدر برای او مضر نبوده، تازه از موقع جدایی مضرشده. پیشترها با هم میرفتند کودکستان، خودش و پدرش، هر روز، صبح و غروب و بعد میرفتند بستنی میخوردند، تابستان بود و زمستان میرفتند سورتمهسواری و ماجراجویی در یک خرابه، خانهٔ صنعتگران یا میرفتند دنبال مامان، گل میخریدند و میرفتند دنبال مامان و همه چیز خوب بود، همه چیز خیلی ساده و راحت بود. حالا مامان مهمانی دارد که صبحها، قبل از اینکه صبحانه بخورند، میرود و وقتی او با مامان سرمیز نشسته، مامان جوری رفتار میکند که انگار کسی آنجا نبوده. ولی او میداند، گوش دارد. اجازه ندارد برود پیش بابا و بابا اجازه ندارد بیاید.
وقتی مهمان مامان میآید، بابا اجازه ندارد بیاید. بابا عاشق مامان بود و مامان عاشق بابا، ولی بعد عشق رفت و آنها فقط با هم دعوا میکردند. پیشی میگوید: وقتی پای یک مرد یا یک زن در میان است ، پدرمادرها از هم طلاق میگیرند. یک روز پیش پدر پیشی هم یک زن بود، جنگ و دعواشد، ولی پدر و مادر پیشی طلاق نگرفتند. پیش بابا هم یک روز زنی بود و مامان هم مهمان دارد. از موقعی که مهمان مامان میآید، مامان عوض شده.
قبلترها مامان مینشست یک گوشهای و به یکجا خیره میشد و حواسش پرت بود. الان هربار یک چیز دیگر میپوشد. به محض اینکه از کارخانه برگشت و خانه را تمیز کرد، لباسش را عوض میکند و مینشیند جلو میز آرایش. شده عین خواهرِ بزرگِ پیشی، وقتی عاشقِ یونانیِ آنطرف[۱۰] شده بود. شاید هم اگر عاشق نشده بود، با بابا دعوا نمیکرد. شاید هم اگر بابا دایم مأموریت نمیرفت. اما آنوقتها هم که دعوا میکردند، طلاق نمیگرفتند.
و پدر و مادر پیشی هم دعوا میکنند، و طلاق نمیگیرند، حتا با یک زن. اگر مامان دیگر عاشق نباشد، شاید بابا هم دیگر به مأموریت نرود. پیشی میگوید: آدم میتواند دوبار ازدواج کند، با همان زن. پیشی میگوید تا چهاربار میشود ازدواج کرد، حتا با همان زن. ولی وقتی فقط دعوا میکنند. مامان غروبها میهمان دارد و پیش پدر هم گاهی یک زن هست. یکبار وقتی پیش پدر بود، آن زن هم آنجا نشسته بود و روی میز پر از زیرسیگاریها پر و بطریهای خالی بود و زیر چشم پدر حلقه افتاده بود و بو میداد و زن میخواست موهایش را نوازش کند ولی او سرش را پس کشیده بود و پدر صدایش را بلند کرده بود، طوری که او تا به حال نشنیده بود و فریاد کشیده بود: خودتو جمع و جورکن. ولی دفعهٔ دیگر آن خانم آنجا نبود و پدر هم دوباره همانجوری بود که او میشناخت. حالا جلو در ایستاده و دارد زنگ میزند.
اما کسی باز نمیکند. حتماً رفته جایی، شاید رفته خرید یا رفته انتشاراتی. حتماً میآید. پیشی نیست. پدر نیست. اول صبرمیکند و بعد شروع میکند به دویدن، ول میگردد. بازار، دیوار، کلیسا. همهٔ اینها را میشناسد، اینجا زندگی کرده، قبل از جدایی. بازار: قفسهها، چرخ خرید، آدمها. یک مرد که یک بطری بلند میکند و میگذارد توی جیب پالتو. چه جوری مرد را زیر نظر گرفته. چهجوری مرد میبیند که او را زیر نظر گرفته. دیوار[۱۱]: سفیدی، بلندی، غلبهناپذیر، برج[۱۲]، پشتِ برج، آنطرف[۱۳]، گاهی چندتا توریست آن بالا که اینطرف را نگاه میکنند. مادر میگوید: مرز حکومتی. پدر میگوید: اینجا و آنجا.پیشی میگوید: دیوار. کلیسا: پیشی کاتولیک است. پیشی ششتا برادر و خواهر دارد. پیشی از طرف کلیسا حمایت مالی میشود. باید به خاطرش برود کلیسا دعا کند. یکبار پیشی او را با خودش برد. چقدر سرد بود آنجا. باید زانو میزدند. بابا آدم زانویش درد میگیره تو کلیسا. پیشی هم به خدا اعتقاد دارد. او به خدا اعتقاد ندارد. راستش پیشی هم چندان اعتقادی ندارد. ولی میگوید: کسی هم خیلی دقیق نمیداند. پیشی عضو پیشاهنگان[۱۴] هم هست. مادر پیشی میگوید: وقتی همه عضو پشاهنگی هستند، پیشی هم هست. چهارشنبهها بعدازظهر پیشاهنگان است. یکبار پدرش هم آمده بود، هنوز قبل از جدایی، و دربارهٔ کارش حرف زد. آنروز او نفراول کلاس بود. برمیگردد، زنگ میزند، اما پدر هنوز هم برنگشته. یادش رفته؟ خیلی راحت یادش رفته؟ ولی نمیتواند یادش رفته باشد، آخر قولش را داده بود. وقتی تولدت شد، میرویم پرواز.
شاید پدر خانهٔ آنهاست. شاید هم تو کودکسرا است. ولی او که هیچوقت کودکسرا نیامده بود، خانهشان هم همینطور. از موقعی که مهمانِ مامان میآید، بابا دیگر اجازه ندارد بیاید. طلاق یعنی همین. ولی شاید هم در فرودگاه است. شاید هم رفته آنجا و منتظر است. منتظر است که او بیاید. بعله، میروم شونهفلد[۱۵]. او که نمیتواند فراموش کرده باشد. من میروم آنجا. میرود، با تراموا میرود، آلکس[۱۶]، پارک ترپتو، آدلرسهوف، شونهفلد[۱۷]. از ایستگاه تراموا تا فرودگاه خط اتوبوس است، ولی پیاده هم میشود رفت.
چه هیجانی. پرندههای نقرهای، همه بزرگ، همه پرسروصدا، همه دور. پیشترترها یکبار با پدر اینجا بوده، ولی این مال خیلی خیلی وقت پیش بود. و او به سختی میتواند بیاد بیاورد. بعدش یکبار دیگر هم اینجا بوده، موقع ملاقات دوستانه. همه آنجا بودند، کلاس و مدرسه، و آنها به صف ایستاده بودند جلو سالن بزرگ، پرچمهای کاغذی تکان میدادند. سریع روی نوکِ پا بلند شد ولی دیگر همه چیز به سرعت تمام شده بود، گروهِ موتورسواران، چهار تا ماشینِ سیاهِ بزرگ، دو تا تاترا[۱۸] دو تا چایکا[۱۹] و آنها جیغ میکشیدند و دست تکان میدادند. و بعد تمام شد و او تقریبن هیچی ندیده بود. حالا محوطهٔ جلو سالن خالی شده بود، غیر از چند تا اتوبوس، چندتا آدم، آفریقایی یا سرخپوست، که آمریکایی هستند و قبلاًها اسمشان سرخپوست بود. نزدیکتر میرود، میرود داخل سالن، آنجا دیوارهای شیشهای هستند، مات، اینجا را بستهاند، ولی از توی آن یکی در میشود رفت تو، در باز است، وارد سالن دوم میشود، که از سالن اول بزرگتر است. و مردهای اونیفورمپوش آنجا ایستادهاند و بعد دروازه و پشتاش محل پرواز هواپیماها. ولی پدر نیست. پدر آنجا نیست. ولی قولش را داده بود.
چهکار کند؟ برگردد؟ تلفن بزند؟ و یا بپرد توی تراموا و برود؟ ساعت دوازده است. شاید پیشی حالا برگشته. پیشی حتماً با من میآید. شاید هم پدر حالا آنجا است و منتظر اوست. شاید پدر، پیشی را هم برداشت. میخواهد برگردد، با تراموا برگردد، ولی از دروازه هم رد شده، ایستاده روی باند و جلوش، هیچوقت اینقدر نزدیکشان نبوده، هواپیماهای عظیم و بلند، پرندههای غولپیکر. کاملاً نزدیک. مثل یک اجبار است، او را به طرف خودش میکشد، میخواهد برود آن تو. حواسش اصلاً نیست، مثل آن روز که میخواست چیزی اختراع کند، زیر میز آشپزخانه نشسته بود و کاملاً دقیق میدانست که همین الان چیزی اختراع میکند که تا حالا هیچکس اختراع نکرده بود. حالا هم حواسش نبود و تمام نمیشد و این حال فوقالعاده عالی بود تا اینکه کم کم تمام شد و او کاملاً خالی و کوچک شد.
اما هیچوقت حالش اینقدر خوب نبوده، مثل آنروز زیر میز، مثل حالا که هواپیما را کاملاً از نزدیک میبیند. فقط باید یک چیزی را از جان و دل بخواهی، در اینصورت به دستش میآوری. و او میخواهد پروازکند. راه میافتد. مستقیم از توی دشت میرود، با ارادهای محکم و بدون هیچ عجلهای. به طرف هواپیما میرود، صدای بلندگو را نمیشنود، مرد اونیفورمپوش را نمیبیند که دارد به طرفش میدود، تازه وقتی دستش را میگیرد، متوجهٔ او میشود. ای بابا، بچهجان، میخواهی بروی کجا؟ سقوط! هشیاری، فضای خالی.
ساختمان فرودگاه، مردها دوروبرش، سوالها. صاف و محکم نشسته است. اسمت چیست خانهات کجاست اینجا چی میخواستی؟ او سکوت میکند. بعد یکی که یکجور دیگر حرف میزند، مینشیند کنارش: اگر نمیخواهی، لازم نیست چیزی بگویی. بیا! این را ببین. او را میگرداند، همه چیز را به او نشان میدهد. و وقتی یکی میگوید: حالا دیگر باید پسرک را تحویل بدهیم، میگوید: خودم ترتیبش را میدهم. ساعت کار مرد تمام شده، او را سوار ماشینش میکند. ولی باید بروند پلیس.
فقط فورمالیته هست و: واقعاً لازم نیست بترسی. یکجورهایی او هم، وقتی این مرد کنارش نشسته، خیلی نمیترسد، فقط وقتی سرانجام در مرکز پلیس هستند و او مجبور است تنهای تنها در یک اتاق بنشیند، حالش خراب میشود، وای چقدر حالم خراب است و وقتی آن مرد از اتاقِ بغلی با یک نفر لباس شخصی میآید و مینشینند و به او میگویند، میتواند برود، لازم نیست اینجا بماند و فقط لازم است اسمش را بگوید و اینکه خانهاش کجاست و ترا به خدا نترس، آنوقت حسابی داغ میشود. از کودکسرا جیم شده، پیش پدرش بوده، ول گشته و دستگیرشده.
یک وقتی یک همکلاسی داشته و بعد از مدرسه همیشه میرفته آلکس، فروشگاههای بزرگ و هتلها و یکبار دستگیرش کردند، چون دزدی کرده بود و تمام غروب توی کلانتری بود تا مادرش آمده بود دنبالش و فردا یک پلیس توی مدرسه بود و آن پسر باید موضع میگرفت، در برابر کلاس. خُب تو کی هستی و خانهات کجاست و مدرسه کجاست؟
من اسمم هینتس است، دیتر[۲۰] هینتس، ولی همه به من میگویند پیشی. دیدی پیشی؟ حالا برویم. آنها میروند، او و آن مرد و مرد با او مهربان است و یکجور دیگر است و میگوید: قبل از اینکه ترا ببرم منزل، برویم بستنی بخوریم. مرد خوبی است، اوکی است ولی میخواهد مرا ببرد منزل. زنگ خواهد زد و به خانم هینتس چاق خواهد میگوید: این هم پسر شما، این کوچولوی فراری از خانه و پیشی آنجاست و برادر و خواهرهای پیشی آنجا هستند و خانم هینتس چاق میگوید: این پسر من نیست، این دوستِ پسرِ من است.
مادر، چشمان مادر، غمگین و سرزنشآمیز: حالا چهطور به تو اعتماد کنم؟ همه چیز تمام شد و به آخر رسید. مرد کنارش راه میرود و از خودش و بچههایش می گوید: چهکاره میخواهی بشوی؟ میگوید: خلبان، میخواهم خلبان بشوم. قبلترها میخواست فضانورد بشود، اما فضانوردی فقط در اتحاد شوروی است. مرد میگوید: ها! اگر میخواهی خلبان بشوی، باید بیایی پیش من. ببینم چهکارمیشود کرد تا بتوانی پرواز کنی.
هوا آفتابی است، ساعت دو و نیم است، از آلکس ردمیشوند، آدم موج میزند و حالا وسط جمعیت هستند و حالا شروع میکند به دویدن. میدود، هل میدهد، خودش را به جلو میکشد، از در میرود تو، فروشگاه بزرگ، سروصدا، ازدحام و صدای آن مرد، ضعیف: پیشی، پیشی! و او را میبیند که چهطور او هم از میان جمعیت راه باز میکند، برای یک لحظه صورتش را میبیند که بیچاره و مایوس است و او نزدیک است گریه کند.
چشمهایش را میبندد و با آن مرد که جور دیگری است به طرف یک خانه میدود که خالی و وسط صحراست و هوا آفتابی است و پدرش روی ایوان ایستاده و میگوید: بیایید نزدیکتر غریبهها و بنشینید و مادر از در وارد میشود و دستش را برای او درازمیکند، اما یکی به او تنه میزند، باید ادامه بدهد، از توی یک درِ کناری ردمیشود، از توی خیابان فرعی میدود و آن مرد را پشت سرش نمیبیند و برای یک لحظه آرام میشود. به راهش ادامه میدهد، آرامتر، و وقتی جلو یک کیوسک ِغذا میایستد، احساس گرسنگی میکند. میرود تو. مینشیند، میخورد و فکر میکند. ساعت چهار باید جلو کودکسرا باشد.اسم پیشی را گفته است. پدر شاید منتظر باشد. آن مرد را جاگذاشته است، ولی او چهکار خواهد کرد؟ قبلترها که مشکلی در مدرسه یا با پدر یا با مادر داشت ، میرفت پیش مامانبزرگ. مادربزرگ پشتش خمیده بود و موسفید بود و یک آلبوم کت و کلفت داشت، اجداد تویش بودند. مردها با ریش سیاه، زنها با دامنهای بلند. پدرِ پدر، پدربزرگِ پدر، پدربزرگِ چاق و مامانبزرگ لنه[۲۱]. هیچوقت آنجا حرف نزد، اما همیشه احساس امنیت میکرد و یکجورهایی احساسِ کمال. یکبار هم، کمی قبل از جدایی، میخواست برود پیش مادربزرگ. تازه توی راه یادش آمد که دیگر کسی آنجا نیست که مامانبزرگ مرده است.
خیلی راحت رفته بود، دیگر نبود. همانطور که پدرش هم در واقع خیلی راحت رفته بود. حتا اگر دوبار هم پیش پدرش رفته بوده باشد، باز پدرش دیگر آنجا نبود. به هرحال پدرش دیگر آنجا نبود، صبح که بیدار شد یا غروب که به خواب رفته بود. حتماً پدر الان منتظر است. نشسته منزل و منتظر او هست. و مردی که جور دیگری بود، رفته است، ولی حالا اگر برود پیش پیشی و پیش خانم هینتس چاق و خانم هینتس چاق بگوید: او پسر من نیست، کسی که منظور شماست، فقط میتواند دوستِ پسرِ من باشد. و آن مرد میرود پیش مادرش. باید بروی پیش پیشی. باید باخبر بشوی که مردی که یکجور دیگر بود با مادر پیشی حرف زده است یا نه. پس بدو. سرِ چهارراه میایستد. کسی جلو در خانهٔ پیشی نیست. کنار خیابان پر از ماشین. جلو خانه کسی نیست، اما آن پایینتر یکی ایستاده است.
مرد یک فیات بزرگِ پولسکی[۲۲] داشت. نمیتواند تشخیص بدهد که آیا آن ماشین یک پولسکی هست یا یک شیگولی[۲۳] و وقتی محتاطانه از آنجا ردمیشود و متوجه میشود که ماشین واقعاً یک پولسکی هست، بازهم خیلی دقیق نمیداند که آیا این ماشین همان مرد است. ممکن است باشد، ممکن است نباشد. همه شبیه هماند. آن مرد یک فیاتِ پولسکی ِ بزرگ داشت. اما نمیتواند برود بالا پیش پیشی. چند تا بچه دارند میآیند. او دوتاشان را میشناسد. هی! تو اینجا چهکار میکنی؟ ببین، گوش کن، پیشی رو دیدی؟
کارش دارم. آها! پیشی! نه، ندیدمش. ای بابا! برو بالا. خیلی کارش دارم. یکیشان میرود بالا. کلی طول میکشد. او با آن یکی ایستاده آنجا و دارد عرق میکند، باوجود سرما. ولی پیشی نیست. پیشی اول باید برود کلیسا و بعد برود پیش عمویش والتر[۲۴]. پیشی بعداً میآید. مادرپیشی چیزی دربارهٔ من گفت؟ چرا در مورد تو؟ عصبانی بود؟ از من پرسید؟ نه. چیزی نپرسید، اما خُب یه جوری بود. آها! پس یه جوری بود. حتماً یه خبرایی داره. اون یارو آنجا بود، اون مرده. حتماً اونجا بود. با من میای بریم بازار؟ پول دارم. نه، نمیتونم، باید برم. و میرود. بابا منتظره. حتماً. تا ساعت چهار هنوز وقت هست. من نُه ساله شدم.
میخوام پروازکنم. قولش رو داده بود. شاید هم فردا با هم رفتیم. ولی باید حتماً اونجا باشه. خانم هینتس حتماً میره پیش مامان. چشمای مامان: چرا اینقدر دمغم کردی؟ یکبار گریه کرده بود. با هم آتشبازی کرده بودند، او و پیشی، روی حلبی، جلو بخاری دیواری. راستش قرار نبود اتفاقی بیافتد، اما بعد تختهٔ کفپوش سوخته بود. اصلاً متوجه نشده بودند. ردی از خودشان باقی نگذاشتهبودند، ولی بو را نمیشد از اتاق بیرون کرد. و موقعی که مامان از سرکار برگشت، فهمید و گریه کرد و غروب مهمان مامان آمد و فردا مامان کلید را از او گرفت: بچهجان تو مجبورم میکنی. دیگر چهطور به تو اعتمادکنم؟ بدو بدو از پلهها میرود بالا، رسیده جلو در، زنگ میزند. هیچ خبری نمیشود.
پدر نمیتواند رفته باشد. قول داده بود. باید بیاید. حالا که با او پرواز نمیکند، پس باید دستکم خانه باشد. جلو درِ خانه ایستاده و منتظر است. آدمهایی که از ادارات بیرون میآیند، صف ماشینها، زنها با کیف: اون خانمه، اونجا، خانم هینتس نیست؟ خانم هینتس با یک کیف و قیافهای جدی از روی مانعی ردمیشود. او میپرد توی دالانِ خانه، خیابان را دیدمیزند. خانم هاینتس وسط خیابان میایستد، اول باید بگذارد ماشینها ردبشوند و بعد به راهش ادامه میدهد، مستقیماً به طرفِ او میآید. از پلهها بدوبدو میرود بالا. ای دادوبیداد، دارد میرود پیش بابا. منتظر میشود، نفس نفس زنان، روی پاگرد.
سکوت. حالا دیگر باید رسیده باشد به درِ خانه. هیچ خبری نمیشود. او میخواهد دوباره برگردد پایین که لولای در قیژ قیژ میکند. با یاس روی زنگ فشارمیدهد، ولی آن تو هیچ خبری نمیشود. روی پلهها صدای پا. سرش را میدزدد، میدود، دوپله یکی، از پلکان بالا، تا میتواند بیسروصدا. هنوز هم صدای پا. دستگیرهٔ اتاقِ زیرشیروانی را فشارمیدهد، در باز میشود. خودش را میکشد گوشهٔ گوشه، درست زیر پنجره. وای، اگر بیاید بالا. اگر مرا دیده باشد. گوش میخواباند، از ترس نفساش درنمیآید، اما کسی نمیآید. اگر بفهمد پدر نیست، میرود پیش مادر. شاید هم جلو در منتظرمیماند تا پدر بیاید.
حتماً منتظر میشود. شاید هم آن یاور با او هست. با احتیاط پنجره را بازمیکند، بیرون را میبیند. ماشینها، ترامواها، آدمها. همهچیز کاملاً کوچک و کاملاً دور. وقتِ بستهشدن ادارات. خدای من، چقدر دیرشده. شاید هم ساعت سه و نیم است. تا ساعت چهار وقت دارد، بعد مادر میآید و او باید جلو کودکسرا باشد. ولی حالا نمیتواند برود بیرون. خانم هینتس حتماً جلو در ایستاده. منتظر است. لو میرود. از کودکسرا جیم شده، ول گشته، دستگیرشده. تو از اعتماد من سوءاستفاده کردی. چرا بابا نیست؟ قول داده بود که. وقتی تولد تو شد. نمیتواند فراموش کرده باشد. نه، بابا، فراموش نمیکند. بابا به من کمک میکند.
من نُه ساله شدم. امروز. ولی بابا نیست. نیست، خیلی راحت رفته، همانطور که یک روز مامانبزرگ خیلی راحت رفته بود و دیگر نبود. آخرین چیزش: تابوتی سیاه در اتاقی سرد، صورتی رنگپریده، خیلی کوچکتر از آنچه به یادش مانده بود. آرام گریه میکند و لبش را گاز میگیرد. الان ساعت میشود چهار، شاید هم شده. شاید هم مامان الان جلو کودکسرا ایستاده: نخیر! پسر شما امروز اینجا نبود. نه، دیگه نمیخوام.
دیگه برنمیگردم. خودش میدونه چیکار کنه، وقتی ببینه که من دیگه هیچوقت برنمیگردم. وقتی دیگه اصلاً نیستم. دوباره گریه میکند. احساس بدبختی و خالی بودن میکند. مثل آن روز که میخواست چیزی اختراع کند و آن حسِ بزرگ و پهناور آرام آرام از بین میرفت. چشمها را میبندد و یک تابوت میبیند، پشتاش مادر، پدر، مردی که یکجوری بود، همه با گل و با قیافههای جدی و موسیقی، مثل موسیقیِ کلیسای پیشی. چشمها را پاک میکند. بیرون بازهم هوا آفتابی است. بام خانهها را میبیند، شهر را، آدمها را.
بعد صدای پایی میشنود که دارد نزدیک میشود. ولی او کاملاً آرام است. امروز نُه ساله شده. شهر را زیر پای خودش میبیند، پهن و بزرگ، خیابان را، پنجرهٔ خانهها را، بامِ خانهها را، آسمان را. چشمها را میبندد و پرواز میکند. همه چیز نرم، همه چیز ظریف، همه چیز کوچک و خیلی دور. و آرام. توی دست پدر است، در یک ایستگاه اتوبوس ایستادهاند، و اتوبوس میآید و مادر بزرگ و اجداد با چهرههای سفید و ریشهای سیاه و پدر به مادر دستهگل میدهد و آنها او را لمس میکنند و او میرود وسطشان و به آنها آویزان میشود و معلق میخورد و احساس میکند آزاد است.
کلاوس شلِ زینگر
برگردان: ناصر غیاثی
Deutsche Kurzgeschichte
Reclam, Stuttgart, ۲۰۰۳
S.۲۶-۳۶
پانوشتها:
[۱] Klaus Schlesinger ((۲۰۰۱-۱۹۳۷ از نویسندگانِ ناراضیِ آلمان شرقی. منتقدین آلمانی او را برلینیترین نویسندهٔ آلمانی بعد از جنگ میدانند.
[۲] Weise
[۳] Hort مکانی دولتی که بچههای دبستانی بعد از تعطیلی ِ مدرسه، برای انجام تکالیف مدرسه میتوانند به آنجا بروند. «کودکسرا» پیشنهاد دوستم خانم «شهلا شرف» را برای این کلمه پذیرفتم.
[۴] Hauskind بچههایی که بعد از تعطیلی مدرسه به خانه میروند.
[۵] Hortkind بچهای که بعد از تعطیلیِ مدرسه به کودکسرا میرود.
[۶] Nüssing
[۷] Kater در آلمانی به معنای گربهٔ نر
[۸] Jochen
[۹] Hinz
[۱۰] منظور آن طرفِ دیوار برلینِ شرقی است.
[۱۱] اشاره دارد به دیوار برلین.
[۱۲] اشاره دارد به برج تلویزونی در میدان الکساندر.
[۱۳] ن ک شمارهٔ دهم.
[۱۴] Pionier سازمانِ کودکانِ احزاب کمونیست در کشورهای سوسیالیستی.
[۱۵] Schönefeld فرودگاهی در برلین شرقی.
[۱۶] Alex میدانِ معروفِ آلکساندر که برلینیها آن را مخفف کرده و «آلکس» میگویند.
[۱۷] Treptowerpark, Adlershof اسم محلات از میدان آلکساندر تا فرودگاه شونهفلد
[۱۸] Tatra ماشین ساختِ چک.
[۱۹] Tschaika ماشین ساخت روسیه .
[۲۰] Dieter
[۲۱] Lene
[۲۲] Polski منظور فیاتِ ساختِ لهستان است.
[۲۳] Schiguli نوعی ماشین ِ ساخت روسیه.
[۲۴] Walter
برگردان: ناصر غیاثی
Deutsche Kurzgeschichte
Reclam, Stuttgart, ۲۰۰۳
S.۲۶-۳۶
پانوشتها:
[۱] Klaus Schlesinger ((۲۰۰۱-۱۹۳۷ از نویسندگانِ ناراضیِ آلمان شرقی. منتقدین آلمانی او را برلینیترین نویسندهٔ آلمانی بعد از جنگ میدانند.
[۲] Weise
[۳] Hort مکانی دولتی که بچههای دبستانی بعد از تعطیلی ِ مدرسه، برای انجام تکالیف مدرسه میتوانند به آنجا بروند. «کودکسرا» پیشنهاد دوستم خانم «شهلا شرف» را برای این کلمه پذیرفتم.
[۴] Hauskind بچههایی که بعد از تعطیلی مدرسه به خانه میروند.
[۵] Hortkind بچهای که بعد از تعطیلیِ مدرسه به کودکسرا میرود.
[۶] Nüssing
[۷] Kater در آلمانی به معنای گربهٔ نر
[۸] Jochen
[۹] Hinz
[۱۰] منظور آن طرفِ دیوار برلینِ شرقی است.
[۱۱] اشاره دارد به دیوار برلین.
[۱۲] اشاره دارد به برج تلویزونی در میدان الکساندر.
[۱۳] ن ک شمارهٔ دهم.
[۱۴] Pionier سازمانِ کودکانِ احزاب کمونیست در کشورهای سوسیالیستی.
[۱۵] Schönefeld فرودگاهی در برلین شرقی.
[۱۶] Alex میدانِ معروفِ آلکساندر که برلینیها آن را مخفف کرده و «آلکس» میگویند.
[۱۷] Treptowerpark, Adlershof اسم محلات از میدان آلکساندر تا فرودگاه شونهفلد
[۱۸] Tatra ماشین ساختِ چک.
[۱۹] Tschaika ماشین ساخت روسیه .
[۲۰] Dieter
[۲۱] Lene
[۲۲] Polski منظور فیاتِ ساختِ لهستان است.
[۲۳] Schiguli نوعی ماشین ِ ساخت روسیه.
[۲۴] Walter
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست