یکشنبه, ۱۶ دی, ۱۴۰۳ / 5 January, 2025
مجله ویستا
قـدرنشناس
محسن روی صندلی جا به جا شد و دست به سینه خود گرفت. هر آدمی با دیدن او میتوانست بفهمد که چقدر کلافه است. البته اگر در میان آن جمع پرهیاهو کسی به وی توجه کافی نشان میداد. شاید این مرد داشت به روزی میاندیشید که خودش در جایگاه آن جوان به ظاهر خجالتی نشسته بود. گویا همه اتفاقات دوباره تکرار میشدند. همه اتفاقاتی که برای او یک اشتباه به حساب میآمدند. بالاخره آن مراسم کسلکننده به پایان رسید و مهمانها یکی یکی منزل آقای شریفی را ترک گفتند. ساعت از دوازده شب گذشته بود. به محض خروج آخرین مهمان، محسن از اتاق بیرون رفت و همسرش لاله را به سوی خود فراخواند. زن باریکاندام و حدودا بیست وهشت ساله به او نزدیک شد.
-لاله من امشب برمیگردم تهران
-امشب!
-بله، همین امشب!
- ولی قرارمو…
-قرارمون هرچی که بود تموم شد. من امشب برمیگردم. برو ساک دستی منو بیار!
لاله که زیاد از رفتار غیرمنتظره همسرش متعجب نشده بود، به یکی از اتاقها رفت و ساک او را برایش آورد. وقتی خانم شریفی متوجه نیت دامادش شد با اصرار از او خواست تا از رفتن منصرف شود. اما محسن ادعا میکرد برایش کاری پیش آمده و مجبور است خود را به تهران برساند. خانم شریفی که دید حریف او نمیشود، دخترش لاله را کنار کشید و پرسید: تو چرا همراهش نمیری؟
- آخه فردا جمعهاس، من که کاری ندارم. شنبه میرم!
مادر گفت: امشب هوا خوب نیست. آسمون سرخه حتما برف مییاد، محسن از صبح تا حالا نخوابیده میترسم تو جاده خوابش ببره.
- چکار کنم؟! مگه نمیبینی چه پرحرف شده!
- باهاش برو! یه وقت خوابش میبره تصادف میکنه!
محسن هنوز دم در ایستاده بود و هر چه آقای شریفی از وضعیت بد هوا میگفت او انکار میکرد، عاقبت لاله پالتواش را پوشید تا با شوهر همراه شود. زمانیکه به جلوی در رسید، مرد با بیتفاوتی از او پرسید: تو هم مییای؟
لاله در حالی که پوتین به پا میکرد پاسخ داد: میبینی که!
خانم و آقای شریفی تا آخرین لحظه به آنها سفارش کردند که مراقب باشند و بلافاصله پس از رسیدن به مقصد تلفن زده و خبر سلامتیشان را بدهند.
ساعتی بعد این زوج جوان سوار بر اتومبیل در جاده حرکت میکردند. لاله که دیگر تحملش را از دست داده بود رو به مرد کرد وگفت: دیدی نتونستی به آخرین قولت عمل کنی؟!
- من قول دادم برای بلهبرون خواهرت مییام که اومدم.
- قرار بود کاری نکنی که پدرم و مادرم شک کنن
- شک نکردن، تازه بکنن! آخرش که چی؟ تا آخر عمرت که نمیتونی ازشون مخفی کنی.
- تا آخر عمرم مخفی نمی کنم! اما امشب اونا خیلی خوشحال بودن
محسن در حالیکه پوزخند میزد، گفت: بله، وقتی دخترای لوسشونو به مردم غالب میکنند بایدم خوشحال باشن.
لاله که خونش به جوش آمده بود با عصبانیت جواب داد: دهنتو ببند! من لوسم؟! یا تو که بدون مشورت مامان جونت آب نمیخوری!
- صد دفعه گفتم تو دعوا حرف مامان منو وسط نکش!
- حرف مامانتو وسط میکشم، چون همه بدبختیای من به خاطر اونه.
و این بگومگو ادامه داشت در حالی که بارش برف شروع شده بود نهایتا با سرازیر شدن اشکهای لاله مدتی بین آن دو سکوت برقرار گشت که البته زیاد هم کشدار نبود. صدای محسن سکوت را درهم شکست خیلی خب، تو همین هفته از دست من و مامانم راحت میشی. منم از دست بچهبازیهای تو خلاص میشم.
هر لحظه بر شدت بارش برف افزوده میشد، لاله هقهقکنان گفت: هیچ وقت برای من ارزش قائل نبودی!
- من برای تو ارزش قائل نبودم؟ تو هیچ کسرو غیر از خودت قبول نداری!
بادی که از مقابل میوزید دانههای نسبتا ریز و فراوان برف را به طرف شیشه اتومبیل پرتاب میکرد. بورانی عجیب بود. برف پاکنها مدام از این سو به آن سو میرفتند. زن خود را در پالتواش پیچیده و عمیقا احساس سرما میکرد.
- تو یک احمقی!
- تو تعادل روانی نداری!
- همین امشب اگه مامانت نمیگفت همراه من نمیاومدی!
- معلومه که نمیاومدم
وارد تونل شدند. وقتی از آنجا خارج گشتند نور زیاد داخل تونل سبب گردید، دید محسن کور شود. او در یک لحظه به خود آمد و چراغهای بزرگ کامیونی را مشاهده کرد که در میان بوران به آنها نزدیک میشد. مرد دستپاچه شد و ماشین را به سمت راست جاده هدایت نمود. تاریکی و بوران اجازه نداد او حدفاصل اتومبیل و دره کنار جاده را درک کند، ناگهان ماشین به داخل دره سرنگون شد.
مرد نالهکنان به هوش آمد. او به سختی توانست خود را از لای آهنهای له شده اتومبیل بیرون بکشد. درد وحشتناکی در ناحیه کتف احساس مینمود. او همسرش را صدا زد: لاله، لاله!
صدای هراسان محسن در عمق دره پیچید. در آن سوی اتومبیل بازمانده و از لاله خبری نبود. زن که مثل همیشه از بستن کمربند ایمنی خودداری کرده بود، از درون اتومبیل به بیرون پرت شده و مرد هر چه کوشید نتوانست در تاریکی او را بیابد. سپس به ناچار خود را کنار جاده رساند، تا کمک بطلبد. سرمای زمستان و برف شدید دلیل خوبی بود تا کمتر ماشینی از جاده عبور کند. یک اتومبیل سواری رد شد و محسن هر چه کوشید نتوانست آنرا متوقف سازد. انسانهای ترسو حتی از روبهرو شدن با افراد زخمی هم میترسند. مرد کامیونی را دید. او بیمهابا خود را به میان جاده انداخت و دست تکان داد. راننده با قدرت تمام پایش را بر روی پدال ترمز فشار داد و وقتی آن هیولا متوقف گشت باعصبانیت فریاد زد: چته؟! میخوای خودتو به کشتن بدی؟
محسن باجملات بریدهبریده گفت: ماشینم... ماشینم پرت شده تو... زنم زنم نیست باید پیداش کنیم.
راننده و شاگردش فورا از کامیون بیرون پریدند.
- چراغ قوه بیار، زنگ بزن به اورژانس، زنگ بزن به پلیس.
این صدای مرد راننده بود که به شاگردش فرمان میداد. سه مرد در دره به جستجو پرداختند. قبل از اینکه پلیس و گروه امداد از راه برسند، آنان توانستند جسم نیمهجان لاله را بیابند و او را که در بیهوشی کامل به سر میبرد به نزدیکترین بیمارستان منتقل کنند. محسن از طریق تلفن تصادف پیش آمده را به خانواده شریفی اطلاع داد. زمانی که پدر و مادر لاله به بیمارستان رسیدند صبح شده بود، مرد کنار پنجره ایستاده و برف انبوهی را که در محوطه بیرون روی زمین نشسته بود، تماشا میکرد. گریههای دلخراش خانم شریفی محسن را به خود آورد. او نمیدانست چطور به مادر همسرش توضیح دهد که لاله به کمای عمیق فرو رفته و هیچکس قادر نیست پیشبینی کند که آیا او زنده خواهد ماند یا خیر.
پس از انجام آزمایشات اولیه دکتر نزد محسن آمد و به او اطلاع داد بچهاش را از دست داده است. مرد که گیج شده بود گفت: بچه!
دکتر جواب داد: بله، خانم شما دو ماهه حامله بودند. یعنی در جریان نبودید؟!
مرد سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: نه.
پزشک از کنار او عبور کرد و رفت. احساس رقتی که محسن نسبت به همسرش پیدا کرده بود صدچندان شد. سه روز بعد با توافق خانواده شریفی و محسن، پیکر لاله را که بین زندگی و مرگ سرگردان بود، به یک بیمارستان بسیار مجهز در تهران انتقال دادند. دیدن مادر لاله که مدام سرش را به دیوار بیمارستان تکیه داده و اشک میریخت، برای مرد جوان غیرقابل تحمل شده بود به همین خاطر تصمیم گرفت چند ساعتی از آنجا بیرون رفته و سری به مادرش بزند.
پیرزن به محض دیدن پسر که کتفش را بسته بود پرسید: چی شده مادر، چه بلایی سرت آوردن. محسن خاموش ماند و جوابی نداد.
- میدونم زیر سر زنته!
مرد که برای اولین بار به مظلومیت همسرش در برابر مادر خود پی برده بود، گفت: چی زیر سر زنمه؟! اون بیچاره گوشه بیمارستان افتاده و داره میمیره اونوقت شما...
صدای او از بغض کوتاه شد. پیرزن تکرار کرد: داره میمیره!
- ما تصادف کردیم
- بهت گفته بودم که به حرفش گوش نکن. نرو!
- چی داری میگی؟!
زن شانههاشو را بالا انداخت و گفت: تو که داشتی ازش جدا میشدی. حالا که خودشو به موشمردگی زده دوباره عزیز شد؟!
- موش مردگی چیه مامان؟ لاله تو کماست! بچش از بین رفته، بچه ما!
- بچه! مگه شما بچه داشتید
- اون حامله بود
- پس خاک بر سرت! چرا میخواستی طلاقش بدی؟
- من که نمیدونستم حاملست
- به تو هم میگن شوهر؟ آدمی که ندونه زنش حاملست به درد جرز دیوار میخوره، تو اصلا زنداری بلد نیستی.
- آره من زنداری بلد نیستم، اگه بلد بودم نمیذاشتم به اینجا برسه، نمیذاشتم شما تو زندگیم دخالت کنید، نمیذاشتم به زنم سرکوفت بچهدار نشدن بزنی.
محسن این حرفها رو زد و از خانه مادرش خارج شد. انگار سه سال زندگی مشترک او و لاله مقابل دیدگانش به تصویر کشیده شده بود. از خودش میپرسید: عاشق شیطنتها وخندههای لاله شده بودم. چرا به مادرم اجازه میدادم از او بدگویی کند. چرا و هزاران چرای دیگر. از آن روز به بعد محسن هر بعدازظهر برای دیدن همسرش به بیمارستان میرفت. او از پشت شیشه به تماشای زنی میایستاد که خیال کرده بود عشق او در سینهاش رو به انحلال است. اما اینک خوب میدانست وجود او به وجود آن زن بستگی داره. میدونست آن که هر روز جسمش بر روی تخت بیمارستان تحلیل میرفت و همچون یخ آب میشد، معشوق نیمهجان اوست. آن قلبی که با یک دستگاه پیچیده میتپید، قلب همسر او بود. قلب همسراو...
این وضعیت نه ماه به طول انجامید. نه ماه! نه ماه زمانیست که یک نطفه در درون رحم مادرش به بچهای کامل تبدیل میشود. نه ماه زمانی است که بچهها یک سال تحصیلی را پشتسر گذاشته و به کلاس بالاتر ارتقا پیدا میکنند. پس نه ماه زمان کمی نیست. در این مدت محسن نیز کاملتر و پختهتر شد ودر عاشقی ارتقای مقام پیدا کرد. حالا همه پرستاران و کارکنان بیمارستان مردی که با صورت اصلاح نشده هر روز به آنجا میآمد را میشناختند. او آنقدر به چهره لاله چشم دوخته بود که تمام خطوط آن را از بر داشت. پس از نه ماه ناگهان چشمان لاله تکان خورد، محسن از نزدیک شاهد این اتفاق بود. او با فریادهایش بیمارستان را به هم ریخت. ابتدا باور این امر برای پزشکان سخت بود، زیرا همه آنها امید خود را در مورد این بیمار از دست داده بودند. ولیکن پس از معاینات معلوم شد که لاله به زندگی بازگشته است و دیگر همه میدانستند هیچ چیز جز خدا نمیتواند محسن را از همسرش جدا کند.
براساس سرگذشت محسن.ت از تهران
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست