شنبه, ۳۰ تیر, ۱۴۰۳ / 20 July, 2024
مجله ویستا


واپسین رنسانس گرای قرن بیستم


آیا زمان حال شما برایتان مشغولیت آفرین است؟ یا آینده ای كه بخشی از حال و گذشته تان را معنا می بخشد؟ آیا اصلاً به این موقعیت ها فكر می كنید؟ میتران پاسخ داد: نه. من هم مانند ویلی برانت كه خواسته است این جمله زیبا به روی سنگ مزارش حك شود خواهم گفت: «هر چه از دستم بر می آمد انجام دادم.»۱نویسنده كتاب ضد خاطرات، امید، فاتحان و گردبن های آلتنبورگ نیز، همچون اسلاف و پیشینیان معنوی اش گویی چنین زندگی را پشت سر نهاده است. آندره مالرو به نشانه یك روشنفكر تمام عیار قرن بیستمی در اذهان ساكنان كره زمین زمزمه جوشان و ملتهب نیم قرن متراكم، در رویدادها و حوادث دوران ساز قرن گذشته است. چندان كه ژان لاكوتور در هفته نامه پیشرو نوول ابسرواتور در رثای دومین سالمرگ او گفته بود: «آندره مالرو آیا زندگی اش را در خواب دیده است یا خواب هایش را زندگی كرده است؟ این خیال ها و این اسطوره ها كه روشنایی وهم آلودی بر افسانه او می افكنند از كجا آمده اند؟ آیا از این قرن دیوانه پرهیاهو، این قرن آكنده از بوی گوشت جزغاله شده انسان، این قرن سرشار از شعله ها یا از روح و روان خود او كه مسحور قهرمانان امپراتوری ها و یادگارهای آنها پس از مرگ شان است؟ این پرسشی است كه چون آندره مالرو را از نو می خوانی می بینی كه در تن و جانت تیر می كشد.»۲ بی دلیل نیست كه رومن گاری، خالق اثر خداحافظ گاری كوپر، در وصف او گفته است: «هرگز در تجربه انسانی ام، موجودی چنین حریص به جست وجوی اخلاق در زیبایی شناسی نشناخته ام، هرگز مردی را نشناخته ام كه در نگاه او، عمل، بیش از هرچه، تقلای پایان دادن به از خودبیگانگی مرگ آور زیبایی باشد. به آنها كه او را به خاطر گشت و گذار بی پایانش در موزه ها در دومین دور زندگی اش به باد سرزنش می گرفتند، خاطرنشان می كنم كه فرهنگ همواره چیزهایی كه پرورش دهنده انسان هاست، بیش از چیزهایی كه فرهنگ را می پرورد، سپری می سازد.» فرانسوا موریاك در سال های پنجاه درباره او گفته بود: «با كارت پستال هایی به زیر چادرش پناه برده است. شاید؛ اما این چادر، چادر خانه به دوشی ابدی در جست وجوی معنایی برای بیابان بود و كارت پستال های شاهكار های در گذرگاه ها، نقطه های نشانه و سنگ های رهنمون بودند.»ورود اولیه مالرو به جریان های سیاسی، بیشتر وسیله ای بود برای رسیدن به هدفی دیگر و هرگز به خودی خود هدف نبود. انقلاب دنیایی از آثار و عمل و تلاش های پرشور، تقدیم تخیل او می كرد؛ دنیایی كه در اروپای پس از ورسای یافت نمی شد. او می گفت كه هرگز كارت حزب كمونیست نداشته است و اگر تقاضای چنین چیزی كرده بود، جای تردید دارد كه با تقاضایش موافقت می شد، زیرا كمونیست های دوآتشه معتقد بودند كه این آقا، روشنفكر بورژوای به ظاهر همدل است. آسان ترین راه برای توضیح بوالهوسی های سیاسی مالرو، اتخاذ روشی منفی است. او به این دلیل با كوئومین تانگ همدلی می كرد كه از سیاست استعماری اروپا خوشش نمی آمد، با لئون تروتسكی - در سرنوشت بشر- به این دلیل كه از خشك مسلكی استالینیسم خوشش نمی آمد، با جمهوری اسپانیا به این دلیل كه از فاشیسم متنفر بود و با دوگل به این دلیل كه از ساختار یكپارچه ای كه كمونیست چینی و روسی به سمت آن پیش می رفتند بیمناك بود (وقتی كه معلوم شد ساختار مذكور، آن قدرها هم كه در ابتدا به نظر می رسید یكپارچه نیست، هیجان ضدكمونیستی او نیز فروكش كرد)یكی از مهمترین مكاشفه های مالرو تعاملات و تبادلات انسانی او با انسان های دیگر است كه به تعبیری كه خود او از آن یاد می كند این را از پدر به ارث برده است، خصیصه ای كه در تمام زندگی خود از آن اجتناب نمی كند، سفر، جنگ و نبرد در هندوچین، اسپانیا، آلمان و خاورمیانه حكایت از همین مكاشفه دارد: «برخوردن به انسان ها».«برخوردن به انسان ها» عنوانی مناسب برای تمامی آثار مالرو است. در طول دو دهه، یعنی از اواخر ۱۹۲۰ تا ،۱۹۴۰ آندره مالرو شش رمان و تعدادی از نوشته های فانتزی جوانی اش را منتشر كرد. آثار عمده او از این قرار است: فاتحان، جاده شاهی، سرنوشت بشر، دوران تحقیر، امید و گردبن های آلتنبورگ. مالرو را غالباً اومانیست تراژیك می نامند؛ زیرا وی به خصوص در رمان هایی مثل سرنوشت بشر، تمام توجه خود را به تراژدی ذاتی مخمصه ای انسانی معطوف ساخته است. شخصیت های داستانی او در گذر از مرز های انسانی ناتوانند و در دام ناتوانی خویش گرفتار؛ و نخستین مرز، میرایی است. اما در آثار بعدی، محل تاكید مالرو به نوعی تغییر می كند: او موقعیت متافیزیكی ما را همچنان تراژیك می پندارد، ولی نه آنقدر دراماتیك؛ بنابراین دیگر رمان های تراژیك نمی نویسد. مالرو، شاید همانند اثرش - ضد خاطرات _ پیچیده ترین روشنفكر قرن بیستم است، آنچنان این پیچیدگی در درون او راه می یابد كه حتی موضع او برای ملت ها نیز چندان آشكار نیست. او اگرچه نظر به ماركسیسم دارد و به آن پاسخ مثبت می دهد، اما هیچگاه در انشعاب ها و بریدن ها و پیوستن ها خط مشی مشخصی را دنبال نمی كند گویی اینكه همه این ایسم ها و تعلقاتی كه او بدان الزام دارد راهی برای یافتن معنایی خاص است. خاصه زمانی كه مالرو نامی آشنا شد و با گروهی یار شد كه نوول روو فرانسز را منتشر می كردند. شایعاتی همزمان حكایت از آن داشت كه وی عزیزدردانه كمونیست ها و میلیونر است. با آن كه فروش فاتحان در اتحاد شوروی ممنوع اعلام شد و به رغم گرایش تروتسكیستی نویسنده در سرنوشت بشر، مالرو در ۱۹۳۴ به مسكو دعوت شد تا در كنگره نویسندگان سخنرانی كند. شنوندگان در آن جا، یا عدم پایبندی او به اصول اساسی كمونیسم روسی را نادیده گرفتند، یا زبان فرانسوی تند او را نفهمیدند و پاك گیج شدند، اما به هر صورت، نسبت به جانبداری و همدلی او تردیدی وجود نداشت. وی در همان سال، همراه آندره ژید عازم برلین شد تا برای آزاد ساختن كمونیست هایی كه به آتش زدن رایشتاگ (مجلس ملی آلمان) متهم شده بودند، تلاشی صورت دهد. این تلاش حاصلی نداشت، اما به نوشتن رمانی دیگر منجر شد: دوران تحقیر.(۱۵)با این همه نویسنده كتاب مالرو معتقد است زندگی مالرو كتاب گشوده ای نیست. هر چند در حال حاضر چندین زندگینامه او در دست است، اما هیچ كدام حرف آخر درباره او نیست، زیرا در هیچ كدام به اوراق شخصی و مدارك عمومی استناد كافی نشده است. كوشش های خود مالرو هم برای بیان حقایق زندگی خویش، اغلب بر اثر تمایل وی به درهم ریختن واقعیت و خیال، ثمربخش نبوده است.۴اما از آنچه كه از زندگی اش باقی مانده است می توان این گونه یاد كرد كه شاید التهاب و بحران های زندگی خصوصی مالرو باعث شد كه به زندگی اجتماعی او چنین آسیب ها و گزندهایی وارد آید، سرنوشتی كه كمتر انسانی می توانست نسبت به وقوع هر كدام آن بی اعتنا باشد. زندگی خصوصی مالرو، كه همیشه با غیرت از آن محافظت می كرد، به ندرت آرام بود: خودكشی پدرش در ۱۹۳۰ او را سخت پریشان ساخت؛ ازدواجش با كلارا گولد اشمیت در ۱۹۳۴ با شكست مواجه شد، اما تا پس از جنگ جهانی دوم، كار به طلاق قانونی كشید؛ عشق و عاشقی نامشروع او با ژوزت كلوتیس، كه دو فرزند پسر برای مالرو به دنیا آورد، با مرگ ژوزت در زیر چرخ های قطار در دسامبر ۱۹۴۴ به پایان رسید؛ رولان برادر ناتنی او نیز در جنگ جان داد و مالرو با مارسی مادلن لیو بیوه رولان پیمان زناشویی بست؛ دو پسر مالرو در حادثه رانندگی كشته شدند؛ واپسین ماجرای عشقی، با شاعره لوئیز دو ویلمورن با مرگ نامنتظر معشوقه خاتمه یافت؛ از ۱۹۵۰ به بعد نیز، خود مالرو در پنجه ناخوشی گرفتار و مریض احوال شد.با این همه دوریس ال. ایدر معتقد است كه وقایع بیرون و خارج از زندگی خصوصی او را به چنین وادی پرتاب كرده است، سیطره ماركسیسم، پایان جنگ جهانی اول، عهدنامه ورسای، نبرد جمهوریخواهان در اسپانیا و همراهی نام آورانی چون ارنست همینگوی، جورج اورول، سوزان سونتاگ، آرتور كستلر و ایلیا ارنبورگ در جنگ های داخلی اسپانیا همگی سببی بر آن بود كه آن بخش نهفته در وجود مالرو متبلور شود. اما باز می توان گفت تداومی در كار وجود دارد كه در نظر اول به چشم نمی آید. او در فضای فرهنگی عهدنامه ورسای بالید و بزرگ شد و فضایی كه واكنش طغیانی بسیاری از هم نسل های او را برانگیخت: نهیلیسم دادا جای خود را به كناره جویی و از خودبیگانگی سوررئالیسم داد. پاره ای از نوشته های اولیه مالرو در نشریه كوچك دٍ س كه ویژه نقد و بررسی بود و از متون دادائیست ها استقبال می كرد منتشر شد و حكایت های فانتزی او - هر چند منتقدان برچسب كوبیست بر آن زدند - خوشایند سوررئالیست ها واقع شد.چنین جلوه ای از زندگی، مكاشفه و نبرد در شخصیت مالرو، وقتی كه به قدرت رسید از فرهنگ قدرتی ساخت كه برای دهه ها نمادی از یك اهرم نوین برای تعالی انسان ها در جهان به شمار می رفت. فرهنگ چنان متجلی شد كه نام مالرو در ردیف مفاهیمی چون فرهنگ، اندیشه، روشنفكر و در نهایت تعالی انسانی قلمداد می شد. در ۱۹۵۸ هنگامی كه دوگل بار دیگر قدرت را دست گرفت، مالرو وزیر فرهنگ شد و در طول ده سال وزارت، به ندرت از صحنه مسائل روز دور بود. او مدام جشن های نور و صدا برپا می كرد و از مراكز اداری پایتخت های كشورهای خارجی دیدن می كرد، خانه های فرهنگ تاسیس می كرد، رژه های روز باستیل را برنامه ریزی می كرد، به پاكیزه سازی نماهای شهر پاریس اقدام می كرد و سرمایه كار گروه های هنری و نمایشی را فراهم می كرد، یا ژاكلین كندی را در جمع آوری كلكسیون های هنری راهنمایی می كرد.او در نقشی كه دوگل به او سپرد در جست وجوی یافتن و یا شاید ساختن انسانی نوین بود، انسانی كه الزامات و شرایط زندگی مدرن را در قرن بیستم بیابد، با آن هم آوایی كند و مبدع راهی برای تعامل انسانی در فضای متراكم از ایسم ها و نحله ها، خودخواهی ها و جاه طلبی ها و نبردهای بشری باشد. و به همین جهت وقتی كه در عرصه عمل نتوانست و قدرت و توانایی خویش را ناكافی یافت در مكاشفه قلمی خود آن را به نوعی دیگر اگرچه ناكامل تر جامه عمل پوشاند. كتاب ضدخاطرات او به نظرم تلاش ملموس و محسوسی در همین راه بود. «ضد خاطرات» مالرو، خواننده را به زندگی خصوصی او راه نمی دهد و مایه نومیدی كسانی می شود كه امیدوارند پاسخی به افشاگری هایی كه در زندگینامه همسر نخست او آمده است بیابند. همانگونه كه از عناوینی كه مالرو برای بخش های مختلف كتابش برگزیده است می توان فهمید، قصد او از مهار قلمش این است كه پیوند و بافت سست كتاب را به نحوی به هم بكشد و جفت و جور كند؛ ضدخاطرات، وصیتنامه و شهادت نامه ای واپسین به منظور تصحیح چشم انداز خوانندگان آتی است. آنچه حذف شده است، می تواند به اهمیت همان چیزهایی باشد كه در كتاب داخل شده است. مصاحبه های او با دوگل، نهرو و مائو در مقام اسنادی سیاسی، مایوس كننده اند. خواننده اصلاً از این اعتقاد مالرو به شگفت نمی آید كه دوگل در زیر ظاهری فرصت طلب، آدمی مقید به اصول و وفادار به اندیشه ای خاص بود و از این نكته كم ناراحت نمی شود كه می فهمد مالرو شخصیت خصوصی ژنرال را فدای چهره عمومی او كرده است. ما در ضد خاطرات پی می بریم كه مالرو برای آنچه مائو موفق به انجامش شده است، عمیقاً احترام قائل است، اندكی از رفتار او متحیر است و معتقد است كه مائو احساس می كند هیچ جنگی را در خارج از چین نمی تواند ببرد. هر چه در كتاب بجوییم، دلیل سیاسی قانع كننده ای نمی یابیم كه چرا تعداد صفحاتی كه به نهرو اختصاص یافته است، دو برابر صفحاتی است كه به مائو و دوگل پرداخته است. اساساً پرسش این است كه این مصاحبه ها در كتابی كه با بخش تجدیدنظرشده ای از یكی از رمان های مالرو، گردوبن های آلتنبورگ، آغاز می شود چه محلی از اعراب دارد؟ در واقع مصاحبه با نهرو، مائو و دوگل فقط در مقام برخوردن با انسان هایی الگووار است كه جایی در این كتاب می یابد. مالرو هر یك از این سه تن را متعهد محض به جنبشی بزرگ و در عین حال جدا از آن می بیند. این موقعیت خاص بشری، كه مالرو زمانی بدان همچون «تنهایی فرماندهان» می اندیشید، دست كم از زمانی كه چهره مانوئل را در امید تصویر كرد، در ذهن او بود. مصاحبه با نهرو صفحات بیشتری را به خود اختصاص داده است زیرا او رهبر لاادری ملتی است كه به نظر مالرو بیش از آنكه ملت باشد «فضایی روحانی است و بنابراین فرصت و مایه ای برای تفكر فراهم می آورد.»مالرو در نوامبر اول قرن گذشته در پاریس چشم به دنیا گشود و نوامبر ربع مانده به پایان قرن بیستم بدرود حیات گفت. او در سراسر عمر خود جز تجربه و آزمون كه از خصلت های برجسته و بارز او به شمار می رفت كار دیگری سامان نداد چه آنكه معتقد بود:«آنچه در هر آدمی برایم جالب است، وضع و سرنوشت بشری اوست: در انسانی بزرگ شكل و جوهر بزرگی اوست كه برایم جالب است، در یك قدیس ویژگی قداستش و در همه آدم ها ویژگی هایی كه بیشتر بیان كننده رابطه خاص آدم با جهان است تا شخصیت فردی. به نظرم بهترین كاری كه انسان می تواند با زندگی اش بكند، این است كه تجربه ای هر چه وسیع تر را به آگاهی تبدیل كند.»۵ او در سراسر عمر خود در كار تبدیل تجربه به آگاهی بود. آگاهی كه ربع عمر مانده به پایان حیاتش او را در زمره بزرگان اندیشه قرن قرار می داد. آگاهی چگونه انسان بودن و انسان ماندن.