پنجشنبه, ۱۵ آذر, ۱۴۰۳ / 5 December, 2024
مجله ویستا

چشم به راه سپیده


چشم به راه سپیده
تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.
«غیبت» به معنای «حاضرنبودن»، تهمت ناروائی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را. وقتی ظاهر می شوی، همه انگشت حیرت به دندان می گزند با تعجب می گویند که تو را پیش از این هم دیده اند. و راست می گویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی. جمعه که از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست می دهند و قرار از کف می نهند و قافله دل های بی قرار روی به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند...
و اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله»، در آستانه آدینه ای دیگر با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه می کنیم.
خط سرخ یا زهرا(س)
نیستان تا نیستان آتشی در ناله ها پیداست
عطش می بارد از چشمم، نگاهم خیره بر صحراست
من و این سوز تنهایی، من و درد شکیبایی
تو این جا با منی اما نگاهم سخت نابیناست
تو را می جویم از هرجا، تو را می بویم از هر باغ
دلم در آتش سوزان، نگاهم سیل خون پالاست
جدا افتاده ام از تو نمی یابم نشان، اما
دلم پیوسته می گوید که آن آیینه در اینجاست
زمان سرگشته می گردد، زمین برخویش می لرزد
صدا در کوه می پیچد زطوفانی که ناپیداست
کسی آن سوی این آبی، مهیا کرده اسبش را
که می بینم ردایش را زپشت ابرها پیداست
کسی می آید از آن دورها، عین یقین است این
زمین را وارث آخر، زمان را حجت تنهاست
کسی از مشرق شیعه، به برق تیغ او آتش
به دوشش رایت طوفان به مشتش خشم دریاهاست
نه ترس از فتنه و شورش، نه خوف از برق و بورانش
نه بیم از موج و طوفانش، که خود طوفان صد دریاست
کسی می گفت: او در «دشت عباس» آب در مشکش
میان خط و خون، هر صبح و شب سقای سنگرهاست
و می دیدند بین قبر مفقودان که می گردد
به روی شال پیشانیش خط سرخ یا «زهرا»ست
و من هر صبح آدینه به سمت کعبه می گریم
نگاهم منتظر، جانم به «آمنا» و «صدقنا»ست
و من هر شام تیغم را جلا با اشک و خون دادم
که همراهی کنم شاید سواری را که با فرداست
حسین اسرافیلی
کسی از راه می آید
تو اهل آتش آباد کدامین سرزمین هستی
که گرم آلود حسرت های خاکسترنشین هستی
بگو تا من بدانم ای قلندر مرد زاد آتش
چرا در التزام شعله های آتشین هستی
من این جا می نشینم، مردی از این راه می آید
و می پرسم از او: «آیا تو آن تنهاترین هستی؟»
هنوز از زخم های کهنه ام خون تو می جوشد
تو گلزخم تمام شانه های آهنین هستی
کسی می گوید این هفت آسمان در زیر پای توست
برای من بگو ای نازنین آیا همین هستی
شبی را با غزل در انتظارت تا سحر ماندم
تو اهل آتش آباد کدامین سرزمین هستی...

محسن احمدی
منبع : روزنامه کیهان