دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
کاووس و سودابه، سودابه و سیاوش
![کاووس و سودابه، سودابه و سیاوش](/mag/i/2/wrxvk.jpg)
سودابه شاهبانوی عشق است. سودازدهی جان و تن است. سراپا شور و شورش است. در هنگامهی خنجرها و زخمها، دشنه و دشنام و دشمنی، چونان بارانی از عشق میبارد و خنجرداران و دشمنخویان کمند گیسویش را بر دم اسبان کینه میبندند و مرمر سینهی عاشقاش را به تازیانهی دشنام و دشنه میشکافند.
سودابه شاهبانوی سوداهاست. بانوی آبهاست. زیبا و هوشیار است. دخت زیبای شاه هاماوران است. مانند تهمینه که دخت شاه سمنگان است. مانند رودابه که دخت شاه کابل است. همهی زنان عاشق و گستاخ از سرزمین بیگانه، تا بسرایند که عشق مرز نمیشناسد.
نام کی کاووس در اوستا کی اوسن یا کوی اوسذن است که بخش نخست آن، واژهی کی، برابر با شاه و همچنین کوه است و بخش دوم (اوسن) برابر با آرزو یا خورسندیست. این نام در پهلوی به کی اوس دگرگون میشود و دوباره در فارسی به کی کاووس دگرگون میگردد. پس کی کاووس شاه آرزوها و کوه آرزوهاست و سودابه نیز شاهبانوی آرزوها و سوداهاست.
کی کاووس از پادشاهان اساطیری ایران و از سلسلهی کیان است. (کیانیان که همه از کی یا شاه نام گرفتهاند و کی همان کوه است و این شاهان همه از کوه آمدهاند، چونان کیومرس که کی مرد یا کوه مرد یا کوهزاد است.) در اوستا از او به عنوان پادشاهی مقتدر و فرهمند یاد شده که بر فراز البرز، هزار اسب و هزار گاو و دههزار گوسفند قربانی کرد. از ایزدبانو ناهید خواست که او را تواناترین و پیروزمندترین شهریار روی زمین کند. ناهید فرشتهی نگهبان آب آرزوی او را برآورد و کی کاووس بر هفت کشور و دیوان و آدمیان شاهی یافت.
سپس بر فراز البرز هفت کاخ بلند برآورد: یکی از زر، دو از سیم، دو از پولاد و دو از آبگینه. هر کس از ضعف پیری به رنج بود چون بدان کاخها میرفت جوان پانزده ساله میشد.
کاووس در پادشاهی خویش بارها برای رسیدن به آرزوهای دستنیافتنی خویش بر میخیزد. نخست رامشگری از مردم مازندران با توصیف زیباییهای سرزمین خویش او را برانگیخت که به آن دیار لشکر کشد. پند پیران و هشدار بزرگان او را از راه بازنداشت. چون کاووس به مازندران رسید، شاه مازندران دیو سپید را به یاری خواند. دیو سپید شبانه سپاه کی کاووس را در هم شکست و شاه و سران لشکر را کور کرد.
زال فرزند پهلوان خود، رستم را برای نخستین بار به نبرد، روانهی مازندران کرد. رستم در این راه، هفت خان را با پیروزی درنوردید و با کشتن دیو سپید، کاووس و سران سپاه را از بند دیوان مازندران رهانید.
سپس کی کاووس به جنگ شاه هاماوران رفت و پس از شکست دادن او، دخترش سودابه را به زنی خواست، اما این بار نیز فریب خورد و اسیر شاه هاماوران شد. باز رستم به یاری او شتافت و او را از بند دشمن برهانید.
دیگر بار، ابلیس به فریب دادن کی کاووس خودکامه پرداخت. دیوی را واداشت تا با چربزبانی و خوشآمدگویی، کی کاووس را به تسخیر آسمان تشویق کند. کی کاووس باز فریفته شد. آرزوی بزرگ آدمیان در دلاش بال گشود. چهار بچه عقاب را که از آشیانهی مادر ربوده بود، به گوشت پروراند و چون بزرگ و نیرومند شدند، آنها را به چهار پایهی تختی بست که در چهار گوشهی آن بر سر نیزههای بلند رانهای کباب شده آویخته بود. عقابها به سودای رسیدن به گوشت به سوی آسمان بال گشودند. اما پس از چندی خسته و گرسنه از پرواز بازماندند و نگونسار به شهر آمل در مازندران فرو افتادند. پهلوانان ایرانی، رستم، گیو و گودرز ناچار دوباره لشکر کشیدند و کی کاووس را به پایتخت باز گرداندند.
کاووس شاه آرزوهاست. وی نماد فزونطلبی و رؤیاهای دورپرواز انسانیست. او آمیزهی رؤیا و قدرت است. دو خوی آشتیناپذیر: عاشقان رؤیا میبینند و کینجویان قدرت میطلبند. آرزوها و رؤیاهایی که میتواند انسانی را به سوی خودکامهگی و قدرتطلبی بکشاند و تباهاش سازد. کی یعنی شاه و کاووس یعنی آرزو. وی سه آرزوی بزرگ دارد.
او آرزوی گرفتن جهان دارد و به مازندران میتازد، سرزمینی که کسی را یارای پیروزی بر آن نیست.
من از جمّ و ضحاک و از کی قباد / فزونام به بخت و به فر و نژاد
فزون بایدم نیز از ایشان هنر / جهانجوی باید سر تاجور
او آرزوی پرواز به آسمانها دارد و نخستین انسانیست که به آسمان میتازد و پرواز میکند.
بیآمد به پیشاش، زمین بوسه داد / یکی دسته گل به کاووس داد
چنین گفت کین فرّ زیبای تو / همی چرخ گردان سزد جای تو
یکی کار مانده است تا در جهان / نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از تو راز / که چون گردد اندر نشیب و فراز
چهگونه است ماه و شب و روز چیست / برین گردش چرخ، سالار کیست
گرفتی زمین و آنچه بد کام تو / شود آسمان نیز در دام تو
او آرزوی سودابه دارد. شیفته و شوریدهی سودابه است. کاووس نماد شورش و طغیان آدمیست که از مرز بلندپروازی تا بیشخواهی و خودکامهگی میتازد.
سودابه اما، در میان عاشقان جهان تنهاست. عشق دلیرانه و زیبای او به کاووس در پرده مانده است. عشق او به سیاوش در این جامعهی مردسالار، از او چهرهیی سیاه برساخته است. بانوی عاشق آبها و زیباییها، چون از حرم قدرت مرد پای بیرون نهاده است، در نزد ما چهرهیی سیاه مییابد.
در اسطورهی یوسف و زلیخا و اسطورهی فدر (هیپولیت پسر تزه که فدر عاشقاش میشود) نیز زنی دلباختهی ناپسری خویش میشود، اما از زندهگی آنان افسانهها ساخته میشود. نام زلیخا و فدر در افسانه میدرخشد. تنها در میان آن همه افسانه، سودابه خوار میشود. چرا؟ چرا ما سودابه را خوار میداریم؟ گناه سودابه چیست و گناه چیست؟ سودابه دخت شاه هاماوران است. کاووس در پی لشکرکشی به هاماوران و فتح آن است. فرستادهگانی از جانب پادشاه هاماوران به پیشوازش میشتابند، زبرجد و گنج و گهر نثارش میکنند و از زیبایی رشک برانگیز دخت شاه هاماوران، سودابه، با او سخن میگویند. وصفی که در ادبیات ما کممانند است.
و زان پس به کاووس گوینده گفت: / که شه دختری دارد اندر نهفت
که از سر و بالاش زیباتر است / ز مُشک سیه بر سرش افسر است
به بالا بلند و به گیسو کمند / زباناش چو خنجر لباناش چو قند
بهشتیست آراسته پر نگار / چو خورشید تابان به خرم بهار
نشاید که باشد جز او جفت شاه / چه نیکو بود شاه را جفت ماه
این توصیف از دیدگاه زیباشناسی و همچنین زبان بسیار عالیست و دل هر شنونده را میرباید. پس کاووس نادیده دل به سودابه میبندد.
بجنبید کاووس را دل ز جای / چنین داد پاسخ که نیکست رای
من او را کنم از پدر خواستار / که زیبد به مشکوی ما آن نگار
و از فرستاده میخواهد که به نزد شاه هاماوران رود و به او پیغام برد که به رسم آشتی دخترش را به همسری او در آورد.
پس پرده تو یکی دختر است / شنیدم که تخت مرا در خور است
که پاکیزه چهرست و پاکیزه تن / ستوده به هر شهر و هر انجمن
فرستاده نزد شاه هاماوران میرود و حکایت را با او در میان میگذارد. شاه پریشان و آشفته میگردد، زیرا که نمیخواهد تنها دخترش سودابه را به دشمن دهد و از سویی نیز یارای پیکار با کاووس را ندارد.
چو بشنید سالار هاماوران / دلاش گشت پر درد و سر شد گران
همی گفت هر چند کو پادشاست / جهاندار و پیروز و فرمانرواست
مرا در جهان این یکی دختر است / که از جان شیرین گرامیتر است
فرستاده را گر کنم سرد و خوار / ندارم پی و مایهی کارزار
سودابه را میخواند و از او راه میجوید. سودابه در جواب میگوید کهکاووس شهریار جهان است و همسری او افتخار است و اینچنین سودابه همسر کاووس میشود. اما شاه هاماوران که کینهی کی کاووس را در دل میپروراند، به حیله او را اسیر میکند و همراه مهتراناش به بند میکشد و در دژی در بالای کوه زندانی میکند. خبر چون به سودابه میرسد بر میخیزد و گلبانگ عشق در میافکند. جامه بر تن میدرد، چنگ در گیسوان میاندازد، شیون میکند، فرستادهگان را میراند. بر پدر و سلطنت میشورد و به نزد شوی در دژ میرود تا او را یار گردد.
جدایی نخواهم ز کاووس گفت / اگرچه ورا کوه باشد نهفت
چو کاووس را بند باید کشید / مرا بیگنه سر بباید برید
کی کاووس آزاد میگردد و سودابه همسر وفادار و فداکار کاووس که به خاطر همسرش چشم از وطن و پدر شسته، حتا اسارت و زندان را به جان میخرد تا در کنار شوی خود باشد. پس از رهایی کاووس، دیگر از سودابه خبری نداریم. پادشاه ایران همسری دیگر میگزیند که پسری به او میدهد که سیاوش ناماش مینهند. تربیت او را رستم به عهده میگیرد و هنگامی که جوانی برنا میگردد نزد پدر باز میگردد. در اینجا دوباره سودابه ظاهر میشود، اما سودابهیی دیگر و در سه بیت و بیمقدمه او را باز مییابیم که از در در میآید و با اولین نگاه دل و دین از دست میدهد و بیدرنگ سیاوش را به شبستاناش میخواند، شبستان شاه ایران! شبخانهی سیاه زنان شاه!
اما در این مدت بر کاووس و سودابه چه رفته است که در شاهنامه نیامده باشد؟ چرا فردوسی در این داستان از بیرون نگاه می کند و هرچه را در برخورد با سودابه پیش میآید به گردن کاووس و رستم میاندازد و خود تنها به روایت این داستان شوم میپردازد؟
یکی داستان است پر آب چشم / دل نازک از رستم آید به خشم
داستان سیاوش بر آن است تا این شاهزادهی ایرانی را به نماد صلح و ستمدیدهگی بدل سازد و از همین رو باید سودابه را خوار داشت و از کاووس سیاهدلی خودکامه بر ساخت. از پایان داستان عاشقانهی سودابه و کاووس تا داستان سیاوش و سودابه، اما داستانها اتفاق افتاده است.
کاووس بسار پیر شده است. از انسانی آرزومند و بلندپرواز به شاهی خودکامه فرو غلتیده است که «همه کارش از یکدگر بدتر است.» بارها و بارها زن گرفته و سودابه را نیز از یاد برده است، اما سودابه زیبا و تنها و مغرور است. سیاوش نیز زیبا و جوان و دلیر است.
پس سودابه دل بر او میبندد. چرا که نبندد؟ چه گناهیست مگر؟ مگر در همین شاهنامه پدران با دختران خویش ازدواج نمیکنند؟ این آیین آن زمان است. مشکل در جایی دیگر است. به حریم شاه تجاوز شده است.
یکی روز کاووس کی با پسر / نشسته که سودابه آمد بهدر
بهناگاه روی سیاوخش بدید / پر اندیشه گشت و دلاش بر دمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است / و گر پیش آتش نهاده یخ است
کسی را فرستاد نزدیک اوی / که پنهان سیاوش را گو بگوی
که اندر شبستان شاه جهان / نباشد شگفت ار شوی ناگهان
سیاوش از این پیام بر میآشوبد و به شبستان نمیرود. پس از این دعوت آشکار و بیپروا سودابه راهی نمیبیند بهجز فریب. دختر دلیر و درستکار شاه هاماوران که با جسارت برای دفاع از شوی خود فرستادهگان پدر را «سگ» خطاب میکند، در چهرهی زنی فریبکار ظاهر میشود. به نزد شاه «میخرامد»، تا سیاوش را به بهانهی دیدن خواهراناش که در آرزوی دیدن او بیقرارند به شبستان فرستد. کاووس از سیاوش میخواهد که نزد «مهربان مادر» رود تا دل خواهراناش آرام گیرد. سیاوش که میداند اینها ترفند دیگری از جانب سودابه است، خودداری میکند که «بسیار دان، هشیار دل و بدگمان است.» اما در برابر فرمان پدر سر فرود میآورد و به شبستان میرود. شبستان شاه بهشتی بر زمین است. زمین آراسته به دیبای چین، آوای رود و آواز رامشگران و مهرویان آراسته که به پیشواز سیاوش میروند و عقیق و زبرجد بر سر و رویش میریزند.
شبستان بهشتی بد آراسته / پر از خوبرویان و پر خواسته
در آن تالار مرمر و عاج، سودابهی ماهروی، آن «تابان سهیل یمن» با گیسوان شکن در شکن، بر تختی زرین نشسته است. سودابه خرامان از تخت فرود میآید، او را در بر میگیرد و «همی چشم و رویش ببوسید دیر.» سیاوش اما از او میگریزد، حیران و پریشان و نزد پدر باز میگردد. پس سودابه به ترفندی دگر دست مییازد: از شاه میخواهد تا سیاوش را بار دیگر به شبستان فرستد تا از میان دختران برای خود همسری گزیند. سیاوش بار دیگر به شبستان میرود. سودابه این بار دختران را میآراید و بر تخت در کنار خود مینشاند و از سیاوش میخواهد که از آنان یکی را برگزیند.
سیاوش که نمیخواهد از هاماوران همسر گزیند، سکوت میکند. آن گاه سودابه پرده از روی برمیدارد و آن ماه، با مهر از سیاوش میخواهد که با او پیمان کند و در ظاهر دختری بستاند و آن گاه که شویش درگذشت در کنار او باشد. شاهبانوی زیبا و سودایی، با بیپروایی، تن و جان خود را برابر سیاوش مینهد. او را تنگ در آغوش میکشد و بر رخاش بوسه میزند.
من اینک به پیش تو استادهام / تن و جان روشن ترا دادهام
ز من هر چه خواهی همی کام تو / برآید نپیچم سر از دام تو
رخاش تنگ بگرفت و یک بوسه داد / بدو کش نبد آگه از ترس و داد
این بار نیز سیاوش میکوشد تا به نرمی او را آرام دارد و این سودا را نقطهی پایانی نهد، اما سودابه از پای نمینشیند. دیدار سیاوش سودای جوانی در جاناش افکنده است. آتش در تن و جاناش انداخته است. بر آن است که اگر این بار سیاوش استقامت کند، کمر به نابودیاش بندد. در بر خویشاش میخواند، به او وعدهی گنج و جاه میدهد. حاضر است دخترش را به همسری او در آورد، از عشقاش به او میگوید، از زیبایی و بر و بالایش سخن میگوید، و سرانجام تهدیدش میکند که اگر سر از پیمان او پیچد و درد او را درمان نسازد، روزگارش را تیره و پادشاهی را بر او تباه کند. سیاوش به هیچ وجه به این کار تن در نمیدهد.
از آن پس نبرد برای نابودی سیاوش آغاز میشود. سودابهی ناکام، که جان و جهاناش را سیاوش به آتش کشیده است، انتقام سرکشی و سرپیچیاش را جامه میدرد، چهره با ناخن میخراشد تا سیاوش را متهم کند. سودابه حتا زن ساحری را وادار میکند که فرزندان دوقلویی را که در شکم دارد سقط کند تا شاه گمان کند که سودابه آبستن بوده است و سیاوش باعث سقط فرزندان او گشته است. آنگاه که تمامی ترفندهای سودابه بیاثر میافتد و هر بار بیگناهی سیاوش آشکار میگردد، او را به آزمون آتش (وَر) میسپارد.
این بار نیز سیاوش پیروز و سربلند بیرون میآید. داستان بر آتش رفتن سیاوش، نمونههای دیگری در اساطیر جهان نیز دارد. پس از اثبات بیگناهی، سیاوش از شاه میخواهد که سودابه را ببخشد و خود به توران میشتابد.
در شاهنامه با دو سودابه روبهروییم: یکی دخت شاه هاماوران که باهوش، صاحبنظر، فداکار و شجاع است و برای همسرش پشت پا به پدر، وطن و آزادیاش میزند، مرگ و اسارت را به جان میخرد تا غمگسار شویش شود، و دیگری سودابهیی سودازده و بیپروا. در شاهنامه و در افکار عامه بیشتر به این جنبهی شخصیت سودابه پرداخته شده است. دو سودابه که یکدیگر را کامل میکنند. یکی آن سودابه که دل در مهر و عشق کاووس دارد و در جدایی و دربند شدن کاووس:
چو سودابه پوشیدهگان را بدید / به تن جامهی خسروی بر درید
به مشکین کمند اندر افکند چنگ / به فندق گلان را ز خون داد رنگ
بدیشان چنین گفت کین بند و درد / ستوده ندارند مردان مرد
پرستندهگان را سگان کرد نام / سمن پر ز خون و پر آواز گام
جدایی نخواهم ز کاووس گفت / اگر چه ورا کوه باشد نهفت
چو کاووس را بند باید کشید / مرا بیگنه سر بباید برید
بگفتند گفتار او با پدر / پر از کین شدش سر پر از خون جگر
به حصناش فرستاد نزدیک شوی / جگر خسته از غم ز خون شسته روی
نشست آن ستمدیده با شهریار / پرستنده بودش و هم غمگسار
و دیگری آن سودابه که بر سیاوش دل میبندد. آیا سودابه به سیاوش عاشق است یا هوسی تند و آتشیست که به ناگاه از زیر خاکسترهای زندهگی بال میزند؟ آیا به راستی تا این اندازه که ما فکر میکنیم این هوس یا عشق شوم است که به رستم این اجازه را میدهد که به کاخ شاه بتازد و گیسوی وی در خون کشد؟ یا این نماد آن فرهنگ قبیلهیی و ستمکار ماست که تجاوزکار است، اما تجاوز به حرم خویش را بر نمیتابد؟
فردوسی چه میگوید؟ با گفتاری سرد و به کوتاهی از این داستان در میگذرد. گویی او خود از گناه ناکردهی سودابه در میگذرد و به ما مینگرد که شادمانه با رستم میرویم تا عطش خویش را با خون سودابه فرو نشانیم و آن گاه بر مزار سیاوش به گریه و سوگ بنشینیم!
چو این داستان سربهسر بشنوی / به آید تو را گر به زن نگروی
به گیتی بهجز پارسا زن مجوی / زن بدکنش خواری آرد بروی
میدانیم که در مرگ سیاوش نیز سودابه گناهی نداشت. اگر سودابه نیز نمیبود او به توران میرفت و کشته میشد. سیاوش سالیان دراز پس از این ماجرا، در توران زیست و ازدواج کرد و به سبب حسادت گرسیوز کشته شد.
آیا به راستی سودابه را گناهی جز سودای تن و جان است؟ آن سودایی که در همهی انسانها هست! آیا کاووس پیر و خودخواه و قدرتطلب که ایران و فرزند را قربانی هوسهای قدرتطلبانهی خود میکند، بیشتر گناهکار نیست؟
آیا باید در هر داستان در جستوجوی گناهکاری بود تا وجدان خویش و جامعه را رهانید؟
سودابه و رستم و کاووس همه در شاهنامه خصلتهایی انسانی و زمینی دارند و این یکی از برجستهترین ویژهگیهای ارجمند شاهنامه است.
و چنین است فرجام اندوهبار زنی در سودایی در میان فرهنگی سخت قبیلهیی:
تهمتن برفت از بر تخت اوی / سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید / ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه / نجنبید بر جای کاووس شاه
روزی به بهانهی جنگ، پدر وی را به بهایی ناچیز میفروشد و روزی دیگر به بهانهیی او را در خاک و خون میکشند.
● سودابه و سیاوش در جهان اساطیر
ریشهی اسطورهیی سودابه و سیاوش به طبیعت و پایان زمستان و آمدن بهار بر میگردد. دموزی (ایزد گیاهان) و اینین (ایزدبانوی مادری، عشق، ازدواج و باروری) هستند. به باور سومریان که در جنوب باختری ایران میزیستند، اینین در جوانی دل در گرو عشق دموزی میبندد و با وی ازدواج میکند. این ایزدبانوی جوان و قدرتطلب، که عهدهدار مادری و باروری گیاهان و جانوران است، به قلمرو خواهرش که ایزدبانوی دنیای مردهگان است، آز میورزد. اینین با این اندیشه و برای دستاندازی به قلمرو خواهر، ناشناس روانهی جهان مردهگان میشود. در آن جهان، نگهبانان تاریکی او را شناسایی کرده او زندانی میشود. با زندانی شدن اینین، جهان زندهگان با گرفتاری بزرگی روبهرو میشود. کسی به کسی دل نمیبندد، ازدواجی صورت نمیگیرد و زنی نمیزاید. مرگ به قلمرو زندهگی میآید.
از آنجا که اینین ایزد جانوران و گیاهان نیز هست، در میان آنان نیز چنین مشکلی پیدا میشود. جهان زنده و پرتکاپو، یعنی دنیای انسانها، جانوران و گیاهان در سکوت و خاموشی فرو میرود.
پس ایزدان و خدایان، در مقام چارهجویی بر میآیند تا به هر ترفندی اینین را از اسارت خواهر نجات داده به جهان زندهگان برگردانند، اما بر اساس قوانین دنیای تاریک و خاموش مردهگان، کسی که به آن سرزمین سفر کرده از آنجا آزاد نمیشود و به جهان زندهگان بر نمیگردد، مگر این که فرد دیگری را بهجای خود معرفی کند و به عنوان گروگان به جهان تاریکی بفرستد. اینین که از شوهر خود، دموزی، خشمگین و ناراحت است، او را به جای خود به عنوان گروگان معرفی میکند. با رفتن دموزی به جهان مردهگان، اینین از اسارت خواهر رها میشود و به دنیای زندهگان بر میگردد. دموزی توسط خواهرزن خود گرفتار و به بند کشیده میشود. اینین پس از مدتی خشماش فروکش میکند و از کردهی خود پشیمان میشود. اینین چنان در غم هجران دموزی اشک میریزد و نوحهگری میکند تا سرانجام خواهر دل بر او میسوزاند و دموزی را آزاد میکند. دموزی آزاد میشود و به دنیای زندهگان باز میگردد. با بازگشت وی شادمانی و نشاط و سرور به جهان زندهگان باز میگردد.
مراسم مربوط به اسطورهی این دو ایزد سومری یعنی دموزی و اینین در بر گیرندهی دو بخش جداگانه است:
۱) سوگ و ماتم اینین بر مرگ دموزی، در پی رفتناش به جهان مردهگان.
۲) شادمانی از بازگشت دموزی به دنیای زندهگان.
در بخش آغازین، سومریان در دستههای بزرگ سوگواری، گریان و بر سر و سینه زنان به سوی بیابانها و کشتزارها به راه میافتادند و بر سرنوشت تلخ دموزی جوان و زیبا میگریستند. با بازگشت دموزی، آنان نیز شادمان و پایکوبان و دستافشان به شادی و سرور میپرداختند.
این مراسم و سنت سومریان به همراه داستان اینین و دموزی، با تفاوتهایی به مناطق مختلفی که با میانرودان همسایه بودند راه یافت.
در مصر با نام «ازیس و ازیرس»، در هندوستان با نام «رامایانا و سیتا»، در یونان با نام «آدونیس و آفرودیت»، در لبنان با نام «آدونیس و عشتروت»، در بابل و پس از برافتادن سومریان با نام «تموز و ایشتر» و در ایران با نام «سیاوش یا سیاوخش و سودابه یا سوداوه» شناخته میشوند. دموزی و اینین سرانجام خود را در سیاوش و سودابه در ایران به نمایش گذاشت. ایرانیان باستان بر این باور بودند که روزی، سیاوش که قربانی خشم سودابه شده و به جهان تاریکی یا دنیای مردهگان رفته است، به دنیای زندهگان باز میگردد. در آن روز ایزد شهیدشونده که همان سیاوش باشد با برپا داشتن حکومت داد، جهانی بیدرد و رنج بنیان مینهد. دنیایی که در آن برابری کامل برقرار است و از هیچ گونه بیعدالتی و ستم و بیدادی نشانهیی نیست! جهانی که در گنگدژ در شاهنامه میتوان سراغ گرفت.
کزین بگذری، شهر بینی فراخ / همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی / به هر برزنی، رامش و رنگ و بوی
همه کوه نخجیر و آهو به دشت / بهشت این چو بینی نخواهی گذشت
تذروان و طاوس و کبک دری / بیابی چو بر کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد / همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی در آن شهر بیمار کس / یکی بوستان از بهشت است و بس
همه آبها روشن و خوشگوار / همیشه بر و بوم او چون بهار
به همین مناسبت، در ده روز پایانی سال کهنه و در آستانهی سال جدید، مراسم «سووشون» بر پای میداشتند. در این مراسم اسبی سیاه را با زین و یراق به بیرون شهر میبردند و بر در دروازههای شهر به انتظار بازگشت سیاوش مینشستند، تا بازگردد و جهانی از داد و خرد بنا نهد.
مراسم تاسوعا و عاشورا، همان مراسم سووشون است. در این مراسم، سیاوش (ایزد شهیدشونده) جایش را به امام حسین (ع) داد. ذوالجناح سفید رنگ نیز جای اسب سیاه و شبرنگ سیاوش را گرفت.
● برخی باورها در بارهی این داستان
تخت کی کاووس در حدود هجده کیلومتری شهر شهریار و هشت کیلومتری ملارد در روستای بیدگنه قرار گرفته است که به دوران ساسانی باز میگردد. این اثر که در دوازده کیلومتری غرب تخت رستم واقع است جایگاه مقدسی برای برگزاری آیینهای مذهبی در دوران باستان بوده و شامل سه بنا است، که هر سه در پای یک تپهی بلند به بلندای صد متر قرار گرفتهاند. این بنا در شمار چهار تاقیهای عهد ساسانی طبقهبندی میشود، مانند چهار تاقی نیاسر.
کاشان باید پایتخت کاووس بوده باشد. در مرکز ایران دریای پهناوری گسترده بود. این دریا با شروع عهد خشکی به تدریج کوچک و خشک شد که اکنون در محل آن کویر بزرگ مرکزی برجاست و بشر در دورهی استقرار در روستاها در اطراف آن زندگی میکرده است.
امروز نشان قدیمیترین تمدنها را میتوان در حاشیهی هلالی شکل کویر یافت. یکی از قدیمیترین تمدنهای این حاشیه، تمدن سیلک است. تپههای موسوم به سیلک در دو کیلومتری جنوب غربی کاشان یکی از کهنترین مراکز استقرار بشر در فلات مرکزی ایران به شمار میآید. حدود هفتهزار سال پیش مردم سیلک پایه و اساس تمدنی را بنیان نهادند که در دورههای مختلف پیشرفت شایانی را به دست آورد. نشانههایی از این پیشرفت و ترقی را میتوان در آثار سفالین و مسی و مفرغی به دست آمده از این تپهها دید. اقوام سیلک که دارای نوآوریهای فراوانی در صنایع آن دوران بودهاند، با تمدن میانرودان و مناطق دیگر ایران پیوندهای فرهنگی و اقتصادی داشتهاند.
تمدن سیلک به عنوان یکی از نخستین تمدنهای دشتنشین، با تمدن سیستان و فرارود نیز همزمان و دارای نقاط اشتراک بسیار است. آنان در کوزهگری و نگارگری و استفاده از آجر در بنای ساختمانها و خط و هنرها، به پیشرفتهای بسیاری رسیده بودند، گرچه ردپای این تمدن ناگهان در تاریخ گم میشود و مردم سیلک بر اثر هجوم اقوام تار و مار و گریزان میشوند، اما برخی بر این عقیدهاند که ساکنان سیلک پس از ویرانی شهر و دیارشان به چشمهساران، به ویژه نیاسر و نوشآباد، پناه برده و آبادیهایی را به وجود آورده اند. (به پژوهشهای استاد غیاثآبادی در تارنمای ایشان نگاه کنید.) نشانههای بسیار زیاد خبر از آبادانی و رونق کاشان در دورهی ساسانیان میدهد. بنای شگفت نیاسر و بناهای کهن خرمدشت و نطنز در محور همین تمدن بوده و از جمله مراکز دانش آن روزگارند. در اوستا نیز مکان پایتخت خشتریتی یا کی کاووس، یعنی فرمانروای سرزمین کنار چشمه (فین)، در کنار کوه ارزیفیه یعنی کوه کرکس ذکر شده که باید همان شهر کاشان در جوار کوه کرکس بوده باشد.
در باورهای هند و آریایی و اسطورههای میاندورود، اسطورهیی هست که دلالت دارد بر بازگشت ایزدی از جهان مردهگان برای زندهگیبخشی به زندهگان. این اسطوره در آیین ویشنو که شاخهیی از آیین هندوست، اسطورهی رامایاناست که بزرگترین منظومهی حماسی هند و به باور برخی قدیمیترین و بزرگترین منظومهی حماسی جهان است که متعلق به دههزار سال پیش است.
راما ایزد پادشاهیست که نماد بارآوری و زایش و رویش و زندهگیست. او با فریبکاری دیوان به جهان دیگر میرود و باز نمیگردد. جهان پس از او خشک و بیحاصل و سرد میشود. سپس برادر راما به سفارش سیتا، همسر راما، به جستوجوی او میرود و او را به جهان زندهگان باز میگرداند. در اسطورهی کلدانی ایشتار و تموز هم که برابر داستان رامایاناست، تموز که نماد تابستان و گرماست توسط زمستان که به شکل یک گراز در آمده بود، کشته میشود. آنگاه همسرش ایشتار، ایزدبانوی رویش و زایش و بارآوری و زندهگی، به جستوجوی او به جهان زیرین میرود. با رفتن او، جهان در تاریکی و تیرهگی، سردی و سیاهی فرو میرود. این رویداد برابر تغییر فصل و آغاز زمستان است.
آنگاه خدایان پیکی به جهان زیرین برای باز گرداندن ایشتار میفرستند. ایشتار و همسرش تموز پس از این که از هفت دروازهیی که به جهان مردهگان میرسد، میگذرند و با آب حیات شستوشو میکنند، به جهان زندهگان باز میگردند. دو باره زندهگی و رویش و گرمی به جهان باز میگردد و این برابر پایان زمستان و آمدن بهار است. در اسطورههای ایرانی، داستان سیاوش، به اسطورهی رامایانا و ایشتر و تموز مانند است.
در داستان سیاوش، پس از این که او از آزمون آتش میگذرد، به توران پناه میبرد و سرانجام به دست افراسیاب کشته میشود. پس از مرگ وی، فرزندش کی خسرو، از سرزمین توران باز میگردد و در نبردی که به خونخواهی پدر با افراسیاب میکند، او را میکشد و بر او پیروز میشود. به نوشتهی دکتر مهرداد بهار تم اصلی رامایانا و تم اصلی سیاوش به تم اصلی خدای شهیدشونده در آسیای غربی باز میگردد. ماجرای مصلوب شدن عیسا مسیح و باور بازگشت او توسط مسیحیان، به عنوان نجاتدهنده، نیز روایت دیگری از همین خدای شهیدشونده است. این خدا شهید میشود، اما دو باره باز میگردد و سلطنت خود را از سر میگیرد.
به نوشتهی دکتر بهار، ایرانیان باستان هر ساله، چند روز مانده به عید نوروز، آیین عزاداری و سوگ سیاوش را برگزار میکردند. حاجی فیروز نوروزی ما، بازماندهی سنتی همان خدای شهیدشونده است که روی سیاهاش نشانهییست از بازگشت از جهان مردهگان و لباس قرمزش نشانهییست از خون و زندهگی. همچنین داستان امام حسین (ع) نیز باید از این ماجرا برگرفته شده باشد.
دیو نام ایزدبانوی عشق بوده است، ایزدبانوی خط و خانهسازی. کلمهی دیوار از نام وی آمده است. در شاهنامه نخستین سازندهگان خانه دیوان هستند و دیوار از ترکیب دیو به علاوهی آر ساخته شده است، زیرا که بنیان خانه از دیوار است. در شاهنامه همین دیوان یا ایزدبانوان هستند که خط و هنرها را نیز به مردمان میآموزند. دیوانه هنوز در هند به معنای عاشق و سودایی به کار میرود. چون مردان به قدرت بر آمدند، کوشیدند تا زنخدایان را خوار دارند.
محمود کویر
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست