دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
در باب آزادی
![در باب آزادی](/mag/i/2/wse0d.jpg)
جورج برنارد شاو
آزادی، همچون سایر واژگان بسیار ستایش شده، سرپوشی است بر سر ناسازه ای معنایی. درمورد این عبارت آنقدر نوشته و آنقدر گفته اند که دست به قلم بردن برای نگاشتن خطی نو در ثنا یا رثایش، به ظاهر حشو مینماید. اما نامرئی نمودن ناسازهای منطقی که در دل مفهوم آزادی نهفته، چنان فراگیر و پابرجاست که دستاویز کافی برای افزوده شدن این چند برگ بر متون مربوط به آزادی را فراهم می آورد.
آزادی در مفهوم مدرن خود، دستاورد خرد روشنگری و انقلاب کانتی است. آنگاه که دکارت به ذهن خویش اجازه داد تا کل هستی را در شک های پی در پی پیاده سازی کند و بار دیگر بنیان آن را بر پی اندیشه ی من استوار سازد، راه برای زایش مفهوم نوین آزادی هموار شد. اگر دکارت نخستین رهسپار این مسیر دشوار بود، کانت برجستهترین آن بود. وقتی سوژه ی دکارتی به فرد معقول خودمدار کانتی تبدیل شد و فریاد Sapere aude سر داد، آزادی مینویی و استعلایی قرون وسطایی دگردیسی معنایی خویش را تکمیل کرد و به مفهومی زمینی، ملموس، و متمرکز در فرد تبدیل شد. تنها در سایه ی سوژه ی خودمختار کانتی بود، که بازتعریف آزادی ممکن شد، و تنها در پرتو پیشگوییهای روشنگرانه ی وی از دامنه ی اختیار این من خودمدار بود که تعارض ارادهی آزاد فرد با جبر مسلط بر جامعه آشکار گشت.
از آن هنگام تا به امروز، نحلهها و دبستانهای گوناگونی برای تعریف آزادی و بازنمودن راه بیشینه کردن آن ایجاد شدهاند، و هریک کوشیده اند تا به شکلی مفهوم آزادی فرد را در بستر اجتماعی در برگیرنده ی وی بازتعریف کنند. بحث من در اینجا حاشیه زدن بر آنچه که دیگران گفتهاند نیست، که نقد پیش فرضی بدیهی پنداشته شده و به گمانم نادرست در مورد تعریف آزادی است. پس از آنجا که این نوشتار را رسالهای برای تکرار گفتهی دیگران نمی دانم، تنها اشارهای مختصر به دو شاخه از افراطیترین مکتب های اثرگذار در این حوزه خواهم کرد، و پس از آن بحث خود را بر مبنای پیش فرض مشترک هردو پی می گیرم.
در یک سوی دامنه ی فراخ تعریف کنندگان آزادی، فردگرایان افراطی قرار دارند. آنارشیست ها، که سخنگویان اصلی این طیف هستند، فرد را مرجع تعریف آزادی می دانند و هر نوع ساخت اجتماعی اقتدارگرایی را نافی این آزادی می شمارند. از آنجا که انباشت اقتدار رایج ترین راه تضمین احترام به قواعد مشترک در یک ساخت اجتماعی است، نظریه پردازان آنارشیسم کمابیش تمام اشکال سازمان یافتگی اجتماعی را رد می کنند. یک نگاه کوتاه به درگیری های بین مارکس و باکونین در جریان بین الملل اول، به خوبی نشان می دهد که همین سازمان گریزی و تنفر از نظم سلسله مراتبی باعث کمرنگ شدن تاثیر هواداران این دیدگاه در جنبشهای اجتماعی قرن بیستم شده، و از تشکل یافتن و عملکرد هماهنگ شان چنان که مثلا در احزاب کمونیسم میبینیم- جلوگیری کرده است.
برداشت آنارشیست ها از مفهوم آزادی بسیار متنوع است و به طور عمده به تعریف خاصشان از انسان باز می گردد. از یکسو متفکری با خاستگاه مسیحی هرچند ملحد مانند گادوین، انسان را موجودی نیک خواه و خیراندیش می داند که به کمک نوعی از آداب مدنی پیشرفته قادر به تنظیم رفتارهای اخلاقی اجتماعی است، و از سوی دیگر ماکس اشتیرنر انسان را همچون جانوری وحشی تصور میکند که تنها از ترس وحشیگری دیگران ناچار است قواعدی را در جمع همتایان خود –انجمن خودمداران- رعایت کند. در هر صورت، آنچه که تمام شاخه های آنارشیسم وجود دارد، تعارضی به ظاهر حل ناشدنی است، در میان آزادی فرد، و حاکمیت و جبر اعمال شده از سوی سازمان یافتگی اجتماعی.
در سوی دیگر این طیف، مکتب های توتالیتر قرار دارند. اگر بخواهیم به ردهبندی آرنت بسنده کنیم، باید کمونیسم بلشویکی و فاشیسم را در این سر طیف در کنار هم قرار دهیم. با وجود این که تفاوت های محتوایی و نظری این دو شاخه را پایگاهی مستحکم برای نقد دیدگاه آرنت می دانم، اما در اینجا بر مبنای تعریفشان از مفهوم آزادی و رویکردی که برای کنار آمدن با آن پیشنهاد می کنند، هم ترازی شان را فرض می گیرم.
در این دو مکتب نیز تعارض میان آزادی فرد و پویایی اجتماعی پیش فرض گرفته شده است. با این تفاوت که این بار فرد در اولویت دوم قرار دارد و کلیت پیکره ی اجتماعی است که اهمیت دارد. ناگفته پیداست که چگونگی بازنمودن آزادی، فرد و جامعه در اینجا از دو زاویه ی متفاوت نگریسته میشوند.
فاشیسم با تکیه بر عظمت طلبی رمانتیک گذشته نگر و ملی گرایی افراطی به ستایش از جامعه و طرد ارزش فرد میپردازد، و کمونیسم با دستیازی به فلسفه ی تاریخی مکانیستی و تکریم جهان وطنی انقلابی چنین می کند. در هر دو حالت، ریشه های رمانتیک قرن نوزدهمی آشکارا دیده می شوند و در هر دو حالت کل گرایی رمانتیست ها به نفی من خودمحور مدرن منتهی شده است. من بیش از این کاری به تفاوت دیدگاه این دو مکتب نسبت به مفهوم انسان و جامعه ندارم، اما گوشزد کردن این نکته را لازم میبینم که با مقایسه ی این دو شیوه ی گوناگون از تعاریف و تحلیل شباهت های موجود در راهبردهای عملی شان، نکات روشنگر بسیاری را در مورد مفهوم آزادی می توان طرح کرد.
پس ما در فلسفهی سیاسی دو طیف افراطی را داریم. همه ی جای گیرندگان در این طیف به حضور انسان خودمحور و سرکشی باور دارند که جوهرهی مدرنیته است و همگان نیز به آزاد بودن این موجود -با تعاریف گوناگون- باور دارند. همه آزادی این فرد را با نظم حاکم بر جامعهاش در تضاد میبینند، و همه به دنبال روشی میگردند تا این تعارض را حل کنند. رفع این تعارض در دو حالت افراطی به نفی نظم اجتماعی یا خودمختاری فردی میانجامد.
برای دستیابی به درکی تحلیلی از مفهوم آزادی، از نقد این چارچوب معنایی رایج آغاز خواهم کرد.
در مورد این چارچوب چند نکته را باید گوشزد کنم.
▪ نخست این که مفهوم فرد خودمحور در آن حالتی استعلایی و فرازین دارد، و این میراثی است که از فلاسفهی آغاز عصر روشنگری برایمان به یادگار مانده است. نخستین و اثرگذارترین دیدگاه در مورد این من خودمختار را دکارت اعلام کرده است، و آن همان است که اندیشیدن -یعنی کنشی خصوصی، ذهنی، و درونی- را محور هستی فرد میگیرد. به این ترتیب به قول هایدگر معنای subjectum لاتینی (یعنی زیربنا و بنیان) دگرگون میشود و پایگاه آن از جهان خارج به درون ذهن منتقل میشود. از این به بعد است که من منفرد معقول خودمختار جهان را تعریف میکنم و به این ترتیب هستی از مجرای من تصویر میشود. استعلایی بودن این مفهوم فرد، در پیشینی بودن هستی شناختیاش نسبت به جهان خارج ریشه دارد.
▪ دوم این که آزادی هم در این چارچوب، معنایی فرارونده و استعلایی دارد. دکارت جانوران را ماشینهایی خودکاره میدانست و بدن آدمی را با چنین چشمی مینگریست. این نگرش مکانیستی خواه ناخواه به نوعی جبرگرایی لاپلاسی منتهی میشد که مطلوب دکارت خردگرا و فردمحور نبود. پس پذیرفتن عنصری فرامادی و ناملموس به نام روح لازم افتاد که ادارهی این بدن ماشین واره را در دست بگیرد و آزادی را به آن تزریق کند. این دوگانه انگاری جوهرهی روح و بدن، همان بود که مشکل ذهن/ بدن را ایجاد کرد و تا امروز هنوز مورد بحث است. آزادی در نگرش کلاسیک، نتیجهی روح یا جانشینهای استعلایی دیگر آن است.
▪ سوم این که بر مبنای پارادایم قانون طبیعی که از روزگار اندیشمندان عصر روشنگری رواج یافته بود، جامعه همچون سازهی ارگانیک عظیمی تصور میشد که بر مبنای قراردادی اجتماعی منظم شده است.
این قرارداد، وظیفه داشت تا آزادی نامحدود آدمیان -که از روح مینوییشان مایه میگرفت - را محدود کند و آن را در قالب تنگتر روابط اجتماعی بگنجاند. تلقی مراکز اصلی تمدن ساز قارهی اروپا در مورد این آزادی و آن قرارداد متفاوت بود. فرانسویان نظریهگرا و انقلابی، قرارداد اجتماعی روسویی را میپسندیدند و در چهرهی انسان اجتماعی(zoon politicon) وحشی نجیبی(souvage noble) را میدیدند که زیر بختک جامعهای خودبسنده و لویاتان گونه در بند کشیده شده است. از دید بیشتر متفکران فرانسوی، فرد موجودی بود ذاتا آزاده، که در اثر مسخشدگی اجتماعی رذایلی یافته است و باید با تجدید نظر در قواعد جامعه پذیری، وی را بار دیگر آزاد کرد. نگرش مهندسی اجتماعی رایج به هنگام انقلاب فرانسه و تلاشهایی که برای ایجاد اخلاقی اجتماعی و غیردینی انجام میشد، از همین نگرش سرچشمه میگرفت. انگلیسیان تجربهگرای محافظه کار جامعه را با نظر مثبتتری مینگریستند و انسان وحشی را موجودی خونخوار و بیرحم میدانستند که انباشته از غرایزی حیوانی است. این غرایز هابزی در انگلستان به صورتی پلید و آسیب زننده تصور میشدند و بنابراین جامعه در قبالشان نقشی مهار کننده و سودمند داشت. قرارداد اجتماعی نظامی بود که از توافق افراد پدید میآمد، و با محدود کردن آزادی عمل و ارادهی خودخواهانهی آدمیان، نظم را بر محیط اجتماعی تحمیل میکرد. انگلیسیان نسبت به انسان طبیعی کمتر اخلاقی میاندیشیدند و نظم اجتماعی حاکم را بر خلاف فرانسویان نیک و سودمند میدیدند.
در آلمان، آشوبهای انقلاب لوتری و جبههگیری دیرپای تفکر ژرمن در برابر تمدن رومی، به پیدایش معجونی غریب از الهیات و خردگرایی فلسفی انجامیده بود که در نهایت در قالب ایدهآلیسم آلمانی صورتبندی شد. در این نگره نیز دو جوهر مستقل و متعارض فردی و اجتماعی پذیرفته شده بود، که به شکلی متفاوت با فرانسه و انگلستان- و عمدتا با جانبداری از جامعه- صورتبندی میشد. مهمترین تفاوتی که اندیشهی آلمانی با تفکر انگلیسی و فرانسوی داشت، افراط در استعلایی پنداشتن فرد یا جامعه بود. افراطی که در دو شکل متعارض قهرمانگرایی رمانتیکی اشلگلها، و روح تاریخ هگلی صورتبندی نهایی خود را پیدا کرد. پس، اگر بخواهم حرفهایم را خلاصه کنم، باید بگویم:
مفهوم آزادی در قالب کلاسیک، دوانگارانه، استعلایی، و اخلاقی است. چرخ آزادی بر محور فرد خودمختار و معقول دکارتی میگردد. این آزادی در برخورد با قراردادهای اجتماعی مسخ و محدود میشود.
شاید آزادی چیزی متفاوت باشد.
از نگاه نگرش سیستمی، که بدان علاقه دارم، آزادی مفهومی بسیار پیچیدهتر است.
وجه مشترک مفهوم آزادی در نگرش سیستمی و نگرش کلاسیک، ارتباط درونی محکم آن با مفهوم انتخاب است. تمام نگرشهای رایج در مورد آزادی بر این نکته اذعان دارند که آزادانه بودن یک رفتار، لزوما با انتخابی بودنش- و ممکن بودن برگزیدن گزینههای موازی دیگر- همراه است. همه آزادی فرد را با انتخابگر بودنش هم راستا میبینند، و من نیز با این برداشت موافقم.
در نظریهی سیستم ها، مفهومی وجود دارد به نام تقارن، که نیک میدانم بحث خود را از آنجا شروع کنم.
تقارن، عبارت است از وضعیتی که در آن دو یا چند چیز نسبت به یک متغیر یا عامل تبدیل رفتاری مشابه از خود نشان دهند. مثلا دایره نسبت به چرخش در اطراف محورمرکزی متقارن است، و اشکال منتظم نسبت به چرخشهای هندسی خاصی در اطراف محورهای شکلیشان متقارن هستند. مفهوم تقارن که در ابتدا در ریاضیات و نظریهی گروهها صورتبندی شده بود، به زودی در شالودهی همهی علوم دقیقه رسوخ کرد. امروز ما با فیزیکی نسبیتی کار میکنیم که یکی از اصول موضوعهی دوگانهاش (دومین اصل نسبیت عام) تقارن دستگاههای فیزیکی نسبت به حرکت است. همچنین با هندسه و ریاضیاتی سر و کار داریم که بر مبنای گروههای تقارنی بازتعریف میشوند، و زیست شناسیای را میخوانیم که در تمام سطوحش -از ریخت شناسی گرفته تا جنین شناسی- با مفاهیمی مربوط به تقارن سر و کار داریم.
اگر بخواهیم مدلی سیستمی از رفتار سیستمها -به ویژه سیستمهای روانشناختی- درست کنیم، به مفهوم تقارن نیازمند خواهیم بود. مفهوم تقارن، در روانشناسی سیستمی اهمیتی محوری مییابد، و به عنوان پایهای برای تعریف رفتارهای خودمختار کاربرد مییابد.
هنگامی که یک کنشگر انسانی با گزینههای رفتاری متعدد و همزمانی روبرو شود، و تنها امکان انتخاب یکی از آنها را داشته باشد، در واقع یک نقطهی تقارن رفتارشناختی را تجربه خواهد کرد. این تقارن بدان معناست که گزینههای موجود برای فرد تفاوتی ندارند و هیچ عاملی که ترجیح یکی را بر دیگری ایجاب کند توسط سیستم تشخیص داده نمیشود. چنین شرایطی را در تجربهی شخصیمان، تردید میخوانیم.
تردید، عبارت است از ادراک خودآگاه هم وزن بودن چند گزینهی رفتاری. ساز و کارهای روانشناختی ما آدمیان -چنان که ساختارگرایانی مانند لوی اشتراوس بدان اشاره کردهاند،- تمایل دارد تا از راه تحویل کردن این گزینههای متعدد به دوقطبی هایی معنایی پیچیدگی آنها را کاهش دهد، و بنابراین روند برگزیدن را آسانتر کند. شاید به همین دلیل هم هست که معمولا تردید به صورت هم ارزی دو گزینهی رفتاری تجربه میشود.
پس تا اینجای کار یک مفهوم، یعنی تقارن رفتاری را تعریف کردیم. این پدیده در تمام سیستمهای پیچیدهی خودسازمانده وجود دارد، اما در سیستمهای روانشناختی به شکلی برجسته -و در قالب تردید- نمود مییابد.
نقطهی تقارن در رفتار هر سیستمی، به معنای آشوب است. سیستمی که پویایی و تغییراتش به نقاط تقارنی برخورد نمیکند، رفتاری پیش بینی پذیر دارد. هر ناظر خارجی آگاهی که بر قواعد رفتار سیستم تسلط داشته باشد، میتواند الگوی رفتاری وی را بر مبنای ترجیحاتی که دارد، و شرایطی که با آنها روبروست، پیشگویی کند. اگر بچهای تنها بر مبنای علاقهاش به شیرینی رفتار کند و به محیطی وارد شود که شیرینیای در آنجا وجود دارد، لزوما رفتارهایی را نشان خواهد داد که او را به خوردن شیرینی نزدیکتر میکند. تا اینجای کار هیچ راز و رمزی در رفتار سیستم وجود ندارد.
اما وقتی نقطهای تقارنی در رفتار سیستم آشکار می شود، ماجرا متفاوت میشود. هیچ ناظر خارجیای، با هر درجهای از آگاهی، قادر به پیش بینی رفتار یک سیستم در نقطهی تقارن رفتاری نیست.
سیستم در نقطهی تقارن با پیشنهادهایی کاملا همسان از سوی محیط روبرو میشود، و حتی خود نیز تا لحظهی عبور از این نقطهی تقارن و آشکار کردن رفتار، بر آنچه که برخواهد گزید آگاه نیست.
تقارن، نمود عدم قطعیت رفتاری در سیستمهای پیچیده است. آنچه که سیستم انجام خواهد داد، تنها در لحظهی شکسته شدن این تقارن، و در قالب کنش آشکار میشود. آنچه که سیستم انجام میدهد، در نهایت یکی از گزینههای موجود است، اما تا پیش برگزیده شدنش هیچکس- حتی خود سیستم- قادر به پیشبینی نتیجه نیست.
عدم قطعیت هایی از این دست را درنظریهی سیستمها آشوب مینامیم.
انتخاب، شکستن تقارن رفتاری است.
در آن هنگام که با گزینههایی هم ارز برخورد میکنیم، با نقطهای بحرانی در قالببندی نظم رفتارمان روبرو میشویم. وقتی که در آخر رفتاری را از خود نشان میدهیم و گزینهای را انتخاب میکنیم، این بحران را پشت سر میگذاریم، و بار دیگر به رفتار عادی، پیش بینی پذیر، و مرسوم همیشگی مان باز میگردیم. در لحظهی شکستن تقارن، هیچ عاملی جز پویایی عناصر درون سیستم روانی ما، در دستیابی به نتیجه تعیین کننده نیست، و این به معنای خودمختاری است.
در لحظهی شکسته شدن تقارن، و در لابه لای عدم قطعیت زاده شده از دل آن آشوب است که ما آزاد هستیم.
آزادی، وضعیتی در سیستم است، که از شکستهای پیاپی تقارن رفتاری، و آگاهی ناشی از آن پدید میآید. در پویایی سیستمهای اجتماعی، انتخاب افراد -یعنی شکست تقارن رفتاری در سطح روانشناختی- یک مورد مسئله برانگیز است. شالودهی نظم اجتماعی، کنش متقابل معنادار افراد انسانی با هم است.
با توجه به پیچیدگی چشمگیر سیستم انسانی و نظامهای زیستی/ روانی آدمی، همواره تراکمی بالا از نقاط تقارنی بر مسیر رفتار فرد وجود دارند. این بدان معناست که فرد انسانی، به پشتوانهی پیچیدگی عظیم ساخت عصبی/ رفتاریاش، با بسامدی بسیار بالا تقارن رفتاری را تجربه میکند و ناچار است تا مدام انتخاب کند و این انبوه گزینههای ممکن را برای دستیابی به الگوی رفتاری معنادار و منسجمی، هرس کند. چگال بودن تقارن بر الگوی رفتاری فرد، به غیرقابل پیشبینی نمودن رفتار فرد منتهی میشود، و این چیزی است که تداوم کنش متقابل را تهدید میکند. اگر هردو نفری که با هم وارد گفتگو میشوند، تمام رفتارهای ممکن را از طرف مقابل انتظار داشته باشند، مبنایی برای اندرکنش معنادار باقی نمیماند. کنش متقابل معنادار و جهت دار تنها در شرایطی ممکن است که من و دیگری احتمالات رفتاری طرف مقابل را به گزینههای مشابه و معدودی کاهش دهیم، و در چارچوب تنگ مورد توافقمان رفتار کنیم.
نظامهای اجتماعی، چنان تکامل یافتهاند تا پیچیدگی رفتاری افراد را کاهش دهند و گزینههای رفتاری کنشگران مستقل را در محدودهای قابل پیشبینی و امن برای اطرافیانشان محدود کنند. قواعدی که از سوی این نظامها بر افراد سوار میشود، کارکردی دوگانه دارد. از یکسو این قواعد امکانات رفتاری فرد را به دامنهی مجاز تنگی محدود میکند، و از سوی دیگر با انجام همین عمل در مورد دیگران، امنیت وی را در سپهر اجتماعی افزایش میدهد. به این ترتیب آنچه که قدما قرارداد اجتماعی میخواندند، شکل میگیرد. این قرارداد امری طبیعی (لاک)، پیشینی (کانت)، یا بدیهی (روسو) نیست، و به طور خودآگاهانه هم وضع نمیشود (هابز). این قرارداد صورتبندی ناگفته و پنهانی از قواعد رفتاری و الزامات انضباطی است که افق ممکن رفتار در هر فرد را چروکیده میکند تا در حوزهی کوچک مجازی جای گیرد.
این قواعد، در قالب هنجارهایی اجتماعی تبلور مییابند و شیوهی رفتار (لاکان)، سلیقه (بوردیو)، و شناخت (فایرآبند) را تعیین میکنند. من این قواعد را هنجار مینامم.
گهگاه هنجارها توسط دگرگونیهای جامعه شناختی به خطر میافتند، و این معمولا در شرایط بحران و آشوب رخ میدهد. بحران و آشوب جامعه شناختی (مثل انقلابی سیاسی یا جهشی علمی)، نوعی از همان تقارن رفتاری است که در سطحی کلانتر -سطح جامعه شناختی- واقع شود. در اینجا نیز ما با گزینههای همتای موازی و عدم قطعیتی در مورد وضعیت نهایی سیستم روبرو هستیم. در این شرایط است که نقاط تقارنی سرکوب شدهی پنهان در رفتار افراد توسط عدم قطعیتهای محیطی (اجتماعی) تشدید میشوند و بنابراین فرد با دستیابی به خزانهای از انتخابهای تا به حال نادیدنی، احساس آزادی بیشتر میکند.
در چنین شرایطی، پایداری نظام اجتماعی به دلیل افزایش عدم قطعیت رفتاری کنشگران انسانی بهخطر میافتد، و بنابراین ظهور مجموعهای از قواعد و دستورات خودآگاهانه و قرارداد شده در فضای بینافردی لزوم مییابد، تا بار دیگر محدود شدن گزینهها و هنجارشدگی رفتار را برپا سازد.
قواعدی که این باز-هنجار-شدگی را رقم میزنند، بسته به طبیعت آشوب اجتماعی رخ نموده، به اشکال گوناگون صورتبندی میشوند. آشوب در حوزهی ارزشهای اخلاقی و الگوهای تنظیم لذت در افراد، در قالب نظامهای دینی و ساختهای اخلاقی اصلاحگرانه نمود مییابند، و بحرانهای سیاسی به پیدایش قوانین مدنی و حکومتی نو میانجامند. به عنوان مثال، پیدایش همزمان نخستین دینهای جهانی در دنیای باستان، با گذار از زندگی روستایی به شهرنشینی پیشرفته همراه بود. در قرن ششم و پنجم پ.م زرتشت، لائوتسه، کنفوسیوس، بودا، افلاطون، و پیامبران یهودی همزمان ظهور کردند و این تا حدودی ناشی از جایگزین شدن کشاورزی پیشرفتهی مبتنی بر صنعت آهن به جای کشاورزی سادهی قبلی و پیدایش شهرنشینی پیشرفته بود.
نخستین قانونهای مدون نیز به همین شکل در زمان آشوبهای سیاسی پدید آمدهاند. اورکاگینه (۲۵۰۰ پ.م) -شاه دولتشهر سومری لاگاش- که قدیمیترین قانون نوشته شده را برای ما بر جاگذاشته است، در مقدمهی قانونش چگونگی چیره شدنش بر آشفتگی اجتماعی را شرح میدهد و تاکید میکند که نظم اجتماعی به دلیل غصب سلطنت عمویش توسط کاهن اعظم نین گیرسو را شرح میدهد. اورنمو (۲۱۰۰ پ.م) -شاه اور و بنیان گذار دودمان اور سوم- که دومین قانون قدیمی شناخته شده را تدوین کرده است، به همین ترتیب پس از دورهای از آشوب و هرج و مرج سیاسی در میانرودان به قدرت میرسد، و بالاخره وضعیت قانون گذار مشهور بابلی -حمورابی- نیز این چنین است.
آشفتگی در قلمرو شناخت، نیز به پیدایش هنجارهای علمی میانجامد. این آشوب معمولا از پیدایش ابزارهای مشاهداتی جدید یا کشف قلمروهای ناشناختهی تجربه ناشی میشود. چنان که نمونههای مشهور آن را پس از پیدایش قارهی آمریکا و بعد از کشف میکروسکپ دیدهایم. در قلمرو زیباییشناسی هم شبیه همین امر را میتوان در تاریخ پیدایش مکتبهای بزرگ هنری جستجو کرد. ناگفته پیداست که این آشفتگیها می توانند در دامنههایی بسیار خردتر هم پدید آیند و رفتارهایی بسیار ساده تر را هم رقم زنند. به عنوان مثال، یک دعوای خانوادگی میتواند به قراردادی بین زن و شوهر منتهی شود که در آن، تقسیم کار خانه به شکل خاصی انجام شود و کم کم به صورت عادتی پا برجا درآید.
به این شکل است که هنجارهای حاکم بر حوزههای گوناگون فرهنگ پدید میآیند و به رفتار آدمیان عضو آن جامعه شکل میدهند. قواعد علمی و معیارهای تعیین درست و نادرست، قراردادهای زیبایی شناختی و اصول اخلاقی، آداب معاشرت و موازین دین داری و مبانی تفکر علمی، همگی نمودهایی از هنجارشدگی هستند.
هنجارها، در هر حوزهای پدید آیند، آزادی فرد را کاهش میدهند، و از این راه پایداری سیستم اجتماعی را زیاد میکنند.
بقای سیستم اجتماعی -و بنابراین خود فرد- به این پیشبینی پذیری رفتار خودش و دیگران بستگی دارد. پس خوب یا بد پنداشتن هنجارها قضاوتی نابه جاست. شاید فلان هنجار خاص در بهمان موقعیت از دید دستگاه ارزشی ویژهای برای فرد خاصی خوب یا بد باشد، اما داوری کلان اخلاقی دربارهی هنجارها -در هر سیستم اجتماعی- کاری نسنجیده است.
به همین ترتیب هم هواداری از پایداری اجتماعی یا آزادی فردی از رویکردی نادرست سرچشمه میگیرد. داوری در مورد ترجیح آزادی فرد بر جامعه با بالعکس، تنها در شرایطی ممکن میشود که معیارهای تصمیم گیری در حوزهی اخلاق-که یکی از زیرسیستمهای اجتماعی است- به تمام قلمرو اجتماعی بسط داده شود، و این کاری است که با وجود رایج بودن، به لحاظ روش شناختی نادرست است. ابراز این که هنجارهای اجتماعی -یا آزادی فردی- خوب یا بد هستند، همانقدر معنا دارند که این مفاهیم را قشنگ یا زشت، و درست یا غلط بدانیم.
فرد تنها در قلمرو جامعه به عنوان یک انسان خودمختار و آزاد هستی مییابد، و در داخل همین نظام هم بخش مهمی از این آزادی را از دست میدهد. انسانی که در خارج از اجتماع و در انزوای مطلق زندگی میکند، اصولا بخش عمدهی گزینه های رفتاری یک فرد اجتماعی را تجربه نخواهد کرد، و بنابراین دامنهی آزادی پدید آمده از اجتماع را فاقد خواهد بود. اندرکنش با دیگری است که امکان دروغ گفتن را به من میدهد، و بخش عمدهی این امکان توسط همان جامعهای که زمینه سازش بوده، حذف میشود. من غیراجتماعی، یعنی تارزانی که در جنگل بزرگ شده باشد، در رفتارهایش دامنهی انتخابی نزدیک به سایر پستانداران درشت مغز دارد. این وحشی آزاده بر خلاف آنچه که روسو باور داشت، آزادتر از انسان اجتماعی ارسطو نبود.
نویسنده: دکتر شروین وکیلی، مریم جفرودی
مترجم: مریم جفرودی
ارسال کننده: مریم جفرودی
مترجم: مریم جفرودی
ارسال کننده: مریم جفرودی
منبع : باشگاه تحلیلگران جوان آریا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست