شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

تکرار اندیشه یا اندیشه تکرار


تکرار اندیشه یا اندیشه تکرار
آندره تارکوفسکی کارگردان فقید روسی در سکانسی از فیلم ایثار، اشاره به نکته مفهومی ظریفی دارد. «پسرم اگر می خواهی که در زندگانی ات رستگار شوی سعی کن تا هر روز سر ساعت مشخصی کار معینی را تکرار کنی.اگرچه آن کار ریختن یک لیوان آب در کاسه توالت هر روز ساعت هفت صبح باشد،»
اشاره فیلسوف سینما به تکرار فعل یا تکرار مضمون در اثربخشی حیات انسانی در بستر و زمینه پدیده های جهان پیرامونی موضوعی است که در طول تاریخ اندیشه بشری دستاویز مردمان فرهیخته یا مقلد بوده است.
تکرار و نظم در زندگانی «کانت» از اصول بدیهی و اولیه سیستم فکری اش به شمار می رفته است. گویی جزیی از اجزای وجودی اش بوده است. در سیر تاریخ تمدن و فرهنگ اسلامی مخصوصاً از قرون اولیه حاکمیت تفکر اسلامیت در جوامع تازه مسلمان شده عرب و ایرانی اصل تکرار در آداب و شعائر، رعایت دقیق و منظم رفتار عبادی و زهدآمیزانه بزرگان عرصه عرفان و ادب اسلامی، منشاء رستگاری و فلاح در جان و جهان آنان انگاشته شده و درجه برتری مقام معنوی و تفوق مراتب وجودی سالک راه حق بستگی به چگونگی رعایت موازین پرهیزانه کامل از اندیشه پیروی از پیر مخصوصاً حضرت رسول (به عنوان الگوی انسان کامل) بوده است.
رعایت مراتب متابعت (پیروی) از سیره نبوی آنچنان در زوایای ذهنی و جهان نگری عرفا و متصوفه صدر اسلام نقش بسته بود که پیروی در ظاهر را شرط پیروی در باطن و متابعت کامل می انگاشته اند. بایزید بسطامی آنچنان غرق در سلوک دینی و تجربه های معنوی خود در راستای تقید و تقلید از رفتار و کردار پیامبر اسلام بوده است که خربزه نمی خورده است، چون نمی دانست که آیا رسول خدا(ص) خربزه خورده است یا نه؟
در مسیر اینچنین جریان استنباطی از تکرار افعال و نهایتاً اندیشه های مظهر انسان کامل در ایده رهروان و سالکان و واصلان به حق بوده که بنیان برپایی فرق دراویشی و شیخوخیت در جهان فرهنگ و تمدن ایرانی و اسلامی پایه گذاری شده و به منظور حفظ روش و سیستم های فکری و عملی نهادهای رسمی و غیررسمی پا گرفته و بساط مریدی و مرادی، پیرو قطب زمانی گسترده شده و جماعتی بدین طریق به دنبال مطامع و غرایز شخصی و ارضای پنهان ترین خواسته های نفسانی خود در طبل ادعای حقانیت و برتریت مرام خود کوفته اند.
اوضاع مکاتب عقیدتی و اجتماعی در جهان اسلام قرون ششم و هفتم هجری با اوج گیری تنش های سیاسی و اقتصادی در بستر تاریخی حکومت سلسله سلجوقیان و خوارزمشاهیان و حمله مغول به ایران در چنین زمینه ایدئولوژیک و معرفتی قرار داشته است. خانقاه ها و زوایای گوناگون در گوشه و کنار مملکت و رونق بازی شیخی و پیری هر فرقه و نحله فکری، مشتاقان راه را دچار تشتت و سردرگمی کرده و تصمیم گیری سالک راه حق را در گردابی پرتلاطم امری دشوار و تا حدودی غیرممکن و در اکثر مواقع گمراه کننده و عاقبت سوز کرده است.
شمس تبریزی در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم از شهر تبریز که مامن صوفیان و پیران روزگار بوده است۱ برخاسته و در پی یافتن گشایش درونی به تکرار اندیشه و اعمال گذشتگان و بزرگان قبل از خود برآمده است. در مقالات شمس۲ آمده است؛ «هر کسی سخن از شیخ خویش گوید. ما را رسول(ص) در خواب خرقه داد. نه آن خرقه که بعد از دو روز بدرد و ژنده شود و در تون ها افتد و بدان استخبا کنند. بلکه خرقه صحبت، صحبتی نه که در فهم گنجد، صحبتی که آن را دی و امروز و فردا نیست. عشق را با دی و با امروز و با فردا چه کار؟،»
این سخن شمس تبریزی که اشاره ای به اوضاع و بستر فکری و اندیشگی جریان های روزگار خود در باب تکرار خود از سخنان یا اقوال یا اعمال شیخ خود دارد و تفاخر به آ داب و رسوم و پایبندی و تقید به ظواهر این گونه تقلیدها از جمله خرقه دادن در سالکان حقیقت دارد و مرسوم بودن شکل و فرم ظاهری به نسبت با مضمون و محتوا تاییدی بر روند متداول موجود زمانه عصر خود است. اما آنجا که خرقه را به عنوان یک سمبل فکری دارای صفت زوال و نیستی و کهنگی و لایق در آتش افتادن می داند و تعرض به این نماد مقدس را به صراحت بیان کرده در مقابل آن چه برابر نهاد ه ای را قرار می دهد؟
«صحبت» آن هم صحبتی که در فهم و تفکر و تخیل نگنجیده و گذر زمان آن را کهنه و بی ارزش نمی کند، این چه صحبتی است؟ آیا «تکرار اندیشه» ماضی است در بیانی دیگر یا نه «اندیشه تکرار» است در قالبی ساختارشکن و نو و مدرن نسبت به جهان بینی عصر و زمانه خود؟
در ۲۶ جمادی الثانی سال ۶۴۲ هجری قمری و لحظه دیدار شمس و مولانا فارغ از هرگونه روایت های ساخته و پرداخته ذهنی آنچه که مولانا را دگرگون ساخت و بنیان فکری ش را بر هم ریخت و بر شالوده پیشین تفکرش و اطلاعات و معلومات اکتسابی قبلی اش صورت بندی و ساختار دیگری را شکل داد، تا مولانای فقیه و دانشمند به عارفی شاعر و شوریده ای عاشق تغییر یافت مسلماً بیان و تکرار اندیشه و معانی قبلی و مفروض و موجود نبوده است که مولانا خود جامع و کامل و داننده علوم و فنون و حکمت و فلسفه زمان خود بوده است؛ «ظرایف کار و مسیرهای سلوک پیشینیان را به جد و سعی تمام می دانسته است و در بازی مریدی و مرادی وارد نشده و فراتر از جهان اندیشه حاکم بر زمانه عصر خویش به تربیت شاگردان علم جوی خود مشغول بوده است.»
«من مرید نگیرم، مرا بسیار در پیچ کردند که مرید شویم و خرقه بده، گریختم. در عقبم آمدند منزل و آنچه آوردند آنجا ریختند و فایده نبود و نرفتم. من مرید نگیرم، من شیخ می گیرم، آنگاه نه هر شیخ، شیخ کامل،»
شمس پرنده در پی پرواز جان اندیشناک خود از قید و بندهای پوچ و بی معنای حب و جاه و کیش شخصیتی بوده است و نه در پی برپایی دم و دستگاهی مریدساز و مریدپرور و مقلد پرشور متعصب. گذشته شخصی و تاریخچه فکری و زندگی شمس که امروزه به مدد تحقیقات گرانقدر و ارزشمند اساتیدی همچون استاد فروزانفر و دکتر محمدعلی موحد و دکتر محمدامین ریاحی وضوح یافته و تا حدودی پرده های راز و رمز افسانگی از پیرامون این انسان فرهیخته و جویای حق که سرگشته حقیقت در وادی شادی درونی بوده است بر کناری رفته است، موید نوجویی و نوطلبی و نوخواهی و رهایی از سنت موجود و شکستن ساختارهای قابل قبول متداول عصر بوده است.
مسلماً گفتاری اینچنینی از زبان او موجب حیرت و تامل مولانا شده است؛ «هر فسادی که در عالم افتاد ازین فتاد که یکی، یکی را معتقد شد به تقلید یا منکر شد به تقلید، تقلید گردان باشد. ساعتی گرم و ساعتی سرد؛ کی روا باشد، مقلد را مسلمان داشتن،»
تکرار مفاهیم قبلی مسلماً منظور یا تاویل شمس از گفتارهای یاد شده نبوده است، بلکه شکستن تابوهای ذهنی مخاطب از باورهای پیشین و بازسازی مفاهیم و اندیشه های نوین در قالب تکرار منظم مفهومی متن است.
در این راستا عارف حق که به نور یقین وصل شده است در مرتبه ای از سلوک قرار می گیرد که هدف و مقصود اولیه شان گسستن زنجیرهای اعتقادی پیشین و از تنگنای فکری و محدودیت تفکری عادتی بیرون آمدن است. کلام سحرانگیز و جادویی شمس که همچون ضرباتی آهنگین و منظم جان شیفته مولانا را صیقل می داده است در برش هایی کوتاه و نغز دارای آنچنان بار هنری و معنایی است که گویی خود نیز کلام خود را نمی توانسته است مهار کرده یا درک کند، تا چه رسد به گوش و دیده غیر از خود که در سحر و افسون جذبه برانگیزش لحظه به لحظه مدهوش شده و فریاد برمی آورد:
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و می خیزم من خانه نمی دانم
من عاشق و مشتاقم. من شهره آفاقم
رحم آر و مکن طاقم، من خانه نمی دانم
اندیشه اساسی و کلیدی در گفتار و کلام شمس به زعم بنده دعوت به رهایی انسان از باورها و اعتقادات پیشینی که بدون پذیرش در جهان درونی آدمی و فقط بر سبیل عادت و به عنوان هنجارهای قابل قبول اجتماعی یا معرفتی مورد قبول متعصبانه قرار گرفته است، می باشد. تکرار اندیشه، تکرار فعل، تکرار کلام همچون قبل موجب محنت و خستگی شده و بار غم درونی در روح و جان انسان را افزایش می دهد. بی تابی و اضطراب انسان در جهان معاصر ناشی از تکرار و یکنواختی این تکرار در ساحت های مختلف فکری و فلسفی و معرفتی است.
نیاز آدمی در فراتر رفتن از محدوده فضای بسته زندگی اجتماعی و شخصی و رضایت درونی از بودن با هستی خویش موقعی عملکرد مثبت و کارایی مثمرثمری خواهد داشت که اندیشه تکرار پدیده ها و موضوعات پیرامونی به عنوان یک اصل طبیعی و قانون هستی پذیرفته شده و با نوآوری و تحول در فرم و محتوای شادی عمیق خلق کردن آدمی را در دریای بیکرانگی و پیچیدگی جان معرفت اندیش غوطه ور کند.
سخن تازه گفتن و جهانی را تازه کردن در صورتی میسر و ممکن است که سخن و کلام در زمانه و عصر خود گنجایش و ظرفیت پذیرش را نداشته باشد.
همین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وا دهد از حد جهان بی حد و اندازه شود
خلاقیتی که مولانا در کلام خود به دست آورده است، ناشی از آگاهی درونی به این اصل اساسی بوده است که در کلام شمس چون گهرواره ای می درخشد. «عارف کلام» شدن می فرماید؛ «عارفان قرآن خود سخت در تنگنایند، آن کس که اول عارف کلام شد او را خود خبر نیست که در جهان قرآنی هست. بعد از آن عارف کلام شد بر قرآن گذری کرد، او در تنگنا نباشد، زیرا پیش از قرآن یافتن او فراخنا یافت، او داند شرح قرآن کردن.»
هر اثر هنری (یا متن) از لحظه ای که ارائه می شود، خاصیت ارتباطی می یابد و مستقل از خواست یا اراده مولف خواهد بود. در هر اثر هنری (یا متن) جوهری درونی و دست نیافتنی وجود دارد که کاملاً از مولف و مخاطب متن پنهان است.
شرح و تفسیر متن یا کلام شمس در گفتار یاد شده ناظر بر خلاقیت و آفرینندگی انسان آگاه و عارف به ساحت کلام در مواجهه با بدیهیات و اصول اولیه پیش فرض شده اعتقادی است. عدم محدودیت در زمینه موضوع موجب بروز نوآوری در عرصه هنری خواهد شد. جوهره هنری متن با اسارت در قالب های پیش گفته نوآوری خود را از دست داده و ایجاد تحرک و تحول در مخاطب متن نخواهد کرد.
شمس پرنده در فکر و جهان اندیشه که پرواز را به یاد دارد و نه پرنده را جهان هستی را مجموعه درگیری و آمیزش تضادها می بیند و تحول در اندیشه و نهایتاً در عمل را ناشی از برخورد این دو جزء لازم و ملزوم پدیده ها می انگارد و در این راستا نیت صدق و اخلاص عمل را، عمل دل و بندگی دل می داند، همچون آن عارف شوریده خراسانی که فرمود؛ «درویشی گفت؛ او را کجا جویم؟ گفت؛ کجاش جستی که نیافتی؟ اگر قدمی به صدق دل در راه طلب نهی، در هرچه نگری او را بینی،»
این نوع نگاه به هستی و جهان آدمی که کل اجزا را هماهنگ با هم و در مسیر تعالی و تکامل می انگارد، اگرچه سابقه طولانی داشته و دارد لیکن در کلام شمس و سخن مسحورکننده او مزه ای دیگر می یابد:
«مبالغه می کنند که فلان کس همه لطف است، لطف محض است.
پندارند که کمال در آن است، نیست،
آنکه همه لطف باشد، ناقص است،
هرگز روا نباشد بر خدا این صفت، که همه لطف محض باشد،
سلب کنی صفت قهر را؟،
بلکه هم لطف می باید و هم قهر، لیکن به موضع خویش،
نادان را هم قهر و لطف باشد، الا به غیرموضع، از سر جهل و هوا،»
در تعبیر از این سخن بوده است که جهان نگری مولانا در کل هستی و به لحاظ هست شناسی و معرفت شناسی و انسان شناسی، تضاد درونی در پدیده های درونی و بیرونی و جان آدمی را به عنوان یک اندیشه تکرار شونده و نوآور مطرح کرده و در مثنوی معنوی منشاء حرکت در جهان هستی را وجود این ضدیت که به نظر ما ضدند (همچون روز و شب) برمی شمارد. اندیشه تکرار در مفاهیم ازلی و ابدی از اینگونه، که از کلام شمس و حلقوم شاعرانه مولانا جاری شده است، امری نو و جذاب برای انسان در طول تاریخ بوده است.
جان آدمی که خود مایه ای از هستی جهان در او نهفته است پذیرش کلام حقیقی و حقیقت کلام را درمی یابد. تکرار این برخورد و تضارب آرا و مفاهیم که هماهنگ با ذات معرفتی جهان معنی است، هر لحظه صورت و شکل نوینی به خود می گیرد و تنوع و تکثر در پدیده ها از این امر ناشی می شود. مولانا می فرماید؛ «جمله اضداد نسبت به ما ضد می نمایند، نسبت به حکیم همه یک کار می کنند و ضد نیستند. در عالم بنما کدام بد است که در ضمن آن نیکی نیست و کدام نیکی است که در ضمن آن بدی نیست؟
بدی و نیکی یک چیزند غیرمتجزی... همه اضداد چنین اند. شب اگر چه ضد روز است اما یاریگر او است و یک کار می کنند. اگر همیشه شب بودی هیچ کاری حاصل نشدی و برنیامدی و اگر همیشه روز بودی، چشم و سر و دماغ خیره ماندندی و دیوانه شدندی و معطل،»
فرانکلین وین لوئیس در کتاب «مولانا، دیروز تا امروز، شرق تا غرب» اظهار می دارد شمس جمال جان خود را در آینه وجود مولانا منعکس می دید و مولانا متبحرترین و بعیدترین دانشمند اهل دلی بود که شمس به عمر خود ملاقات کرده بود، اما شمس با سرزنش ها و ستایش هایش حقیقت منحصربه فرد پیوند خود با مولانا را آشکارا می سازد.
حقیقت منحصر به فردی که در شخصیت شمس از قول نویسنده کتاب در قالب و فرم عتاب و دلجویی رخ می نماید، یکی از جوهره های دیگر کلام دگراندیش شمس تبریزی یا شمس الدین محمدبن علی بن ملک داد تبریزی و به قول مولانا «خداوند خداوندان اسرار» و «سلطان سلطانان جان» است، همانگونه که فریاد رسای او در طول تاریخ عرفان ایرانی تکرار تطور تفکر متعالی و اندیشه تکرارشوندگی در کل عالم معناست، تولد و مرگ او نیز اگرچه همچون طلوع و غروب خورشید عالم تاب قطعی است، اما به لحاظ تکرار گمنامی اولیای خدا و پنهان شدگی انوار آفتاب جان بندگان مشهور غایب نامعلوم است. لیکن تاریخ ملاقات او با مولانا دقیقاً ضبط شده است و معلوم است.
بنابراین «زادروز شمس» که نه سال تولدش را می دانیم و نه مرگش را برای عاشقان راهش همان تاریخی است که وی به قونیه آمده است (۲۶ جمادی الآخر سال ۶۴۲ قمری برابر ۲۹ نوامبر سال ۱۲۴۴ و برابر ۸ آذر سال ۶۲۲ شمسی).
بروز این تقابل در مبهم بودن تولد و مرگ و مشخص شدن زمان ملاقات با مولانا از طرفی نمایانگر حقیقت منحصر به فرد شخصیتی است عظیم که نحوه زندگانی اش جلوه ای از معنای اندیشه تکرارگونه اش بوده است. اگرچه غنای معنایی کلام شمس که مولانا و یاران او را مجذوب و شیفته خود ساخته بود، در راستای اندیشه تکرارپذیری و مکرر شدن صدای سخن عشق در گلبانگ اولیه هستی بوده است.
لیکن لذت کلام و جادوی کلمات و عشقبازی های شمس با واژه ها و میدانداری او در عرصه بلاغت و فصاحت (تقابل فرم و معنا) موجب جذب و جذابیت سخن او بعد از هشتصد سال و تمایز مشرب عرفانی او با دیگر مشایخ و عرفای فرهنگ عرفانی ایران شده است.
سرزنش های شمس به مولانا و درشتی های او در ابتدای کار و ملاقات با مولانا تکرار داستان پیر آزموده و بینایی است با مریدی خام و ناپخته. «مولانا را می بینی؟ چون آن منی و فرعونی هست سر فروانداخته است... این ذوفنون عالم که در فقه و اصول و فروع متبحر است. اینها هیچ تعلق ندارد به راه خدا و راه انبیا. بل پوشاننده است او را. اول از همه اینها بیزار می باید شدن... او را پیری و مریدی راست است و راه ورای پیری و مریدی است...»
ستایش های شمس از مولانا، در انتهای کار آن دو نیز یکبار دیگر تکرار پختگی سالک و رهروی است که حال جان فارغ از غم و سیمایی روشن و دلی فراخ به فراخنای هستی بیکران یافته است و در دشت هایی اینگونه فراخ بر قلل کوه های بلند جان عالم تاب نظر دارد. «این مولانا، مهتاب است، به آفتاب وجود من دیده در نرسد، الا به ماه در رسد... روی آفتاب به مولاناست، زیرا روی مولانا، به آفتاب است... ولله که من در شناخت مولانا قاصرم، درین سخن هیچ نفاق و تکلف نیست و تاویلی نیز... مولانا را بهترک از این دریابید، کسی را که آرزوست نبی مرسل را ببیند، مولانا را ببیند بی تکلف،...»
آیا اینگونه ملاقات ها و ستایش ها در قبال هم نشانی از رندی و مکاری در اندیشه و عمل شمس نیست؟ که این خود به قول مولانا «حق تعالی مکار است، صورت های خوب نماید و در شکم آن صورت ها بد باشد تا آدمی مغرور نشود که مرا خوب رای و خوب کاری مصور شد و نمود. اگر هرچه رو نمودی آنچنان بودی، پیغامبر با آن چنان نظر تیز منور و منور فریاد نکردی که ارلن الاشیا کما هی. خوب می نمایی و در حقیقت آن زشت است. زشت می نمایی و در حقیقت آن نغز است. پس به ما هر چیز را چنان نما که هست تا در دام نیفتیم و پیوسته گمراه نباشیم.»
که این سخن شمس در انتهای مقال گویای رفتار و اندیشه ساختارشکنانه اش در مقوله تعلیم و تربیت نیز بیان تکرار سلوک و مسیر پرسنگلاخ رهروی است که پای در راه نهاده است و میان خون با سر می رود که «جماعتی شاگردان داشتم، از روی مهر و نصیحت، ایشان را جفایی می گفتم. می گفتند که آن وقت که کودک بودیم پیش او، ازین دشنام ها نمی داد، مگر سودایی شده است، مهرها را می شکستم،»
و نیز «اکنون همه جفا با آن کس کنم که دوستش دارم، اما چندان نباشد جفای من، نیک باشد و سهل. در دعوت قهر است و لطف، اما در خلوت همه لطف است،»
این گونه است که نفس گرم شمس و آتشی که وی در جان مولانا برافروخت موجب آشفتگی و سپس فریفتگی و بعد شکل گیری دوباره ساختار کلامی در جان مولانایی شد که در ابتدا جز خطابه و وعظ سخنی نمی گفت، لیکن در انتها بیت و غزل و ترانه و سماع بر آفتاب جمال جان او جاری شد. طغیان و انفجار عظیم در جهان نگری مولانا جز نوع نگاه تکرارآمیز در جان اندیشه شمس تبریزی یا شمس پرنده بوده است؟
که به توصیف دکتر محمدعلی موحد در کتاب «خمی از شراب ربانی» سیمای ظاهری و سیرت باطنی این پیرمرد این گونه است «ریش اندک، تنی لاغر و به ظاهر ضعیف ولی چالاک و پرطاقت، با نفسی گرم و کلامی نافذ، مردی که سخت به خود متکی و در عین حال بر خود حاکم است.
اعتقاد و اعتماد تمام به موضع خود دارد، در بند آداب و رسوم نیست. بسیار بلندهمت و منیع الطبع و تودار و درونگر است اما پرهیجان و ناآرام و تند و پرخاشگر و صریح اللهجه، مردی که می تواند ساعت ها خاموش بنشیند و گوش کند اما اگر به سخن برخاست کسی را اجازه چون و چرا نمی دهد.
علوم رسمی را ارج می نهد، لیکن آنها را در راه کشف حقیقت بی فایده و بلکه مزاحم تلقی می کند. با مراسم و شعائر خانقاه نشینان مانند موی بریدن و خرقه دادن و تعلیم ذکر و به چله نشاندن مریدان میانه خوبی ندارد اما سلوک در جاده طریقت را نیازمند رهبری و دستگیری پیر می داند. در برابر بیگانه تحمل و بردباری و مدارا و ادب به خرج می دهد اما از دوست جز به تسلیم مطلق راضی نمی شود.»
با این کلام که نهایت سخن شمس تبریزی از اندیشه ورزی در جهان واژه ها، سخن ورزی در جهان معنا، بازگشایی آن اندرون بشارت آمیز برای بشریت است تا سخن اش بعد از قرن ها به گوش آن کس که او بخواهد برسد.
«چون گفتنی باشد و همه عالم از ریش من درآویزند که مگو، بگویم، هر آینه اگرچه بعد هزار سال باشد، این سخن بدان کس برسد که من خواسته باشم.»
سخن را با نیت و آرزویی تکرارشونده به پایان می بریم:
«در اندرون من بشارتی هست، عجبم می آید ازین مردمان که بی آن بشارت شادند. ما را آن گشاد اندرون می باید. کاشکی این چه داریم همه بستندندی و آنچه آن ماست به حقیقت به ما دادندی... ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم،» باشد که آن بشارت ناشی از گشایش درونی تکرار گردد. آمین.
محمدرضا جوانروح گیوی
منبع : روزنامه شرق